سعید جان
شاید خندهدار باشد که اینجا برایت نامه نوشتهام. اصلا همین که آدم نامه به قدیمیترین رفیقش را بگذارد توی وبلاگ شاید خندهدار باشد. خندهدار هم باشد، میخندیم خب! اسمش را میگذاریم گپ در ملا عام!
آخر اینروزها گهگاه که میآئی هم نمیشود مثل قدیم حرف زد. نه اعصاب لعنتی همیشه داغان من میگذارد آرام بتمرگم و ده دقیقه یک بار غر غر راه نیندازم و نه زندگی که از سر و کول تو میرود بالا میگذارد حرفی بزنیم.
یادش به خیر که توی همان خانهٔ حیاطدار قدیمیساز هر سهمان یک اتاق داشتیم و تا نصف دل شب حرف میزدیم تا بیایند و یک چیزی بهمان بگویند. (یادت میآید یک بار سه تائی همزمان با هم یک کتاب وبستر را خواندیم؟ تو آخرش رامیخواندی، سهیل اواسطش بود و من تازه شروع به خواندنش کرده بودم. هر کدام یک صفحه را نگه میداشتیم و میخواندیم. بامزه بود که نه هیچکدام حاضر بودیم صبر کنیم خواندن آن یکی تمام شود و نه حاضر بودیم کتاب را سه تکه کنیم که دیگر سه تائی نریزیم سر یک کتاب).
روزهائی بودند که دیگر حاضر نیستم برگردم به آنها (نه که بدم بیاید. نه! اما میدانی که جزو آن دستهام که حاضر نیستند حتی یک روز برگردند عقب. نمیخواهم باز بچه شوم. شاید چون دارم بچگیام را روی کولم میکشم تا جائی که میشود و شاید هم هر چیز دیگر. به تابستان 82 هم نمیخواهم برگردم. حتی با اینکه شاید اگر برگردم همهچیز تغییر کند باز هم نمیخواهم برگردم. میدانی... چیزی که رفته شاید رفتنش تلخ بوده، اما تبعات خوب هم شاید داشته. اگر بخواهم برگردم و تغییرش بدهم، شاید چیزهای خوب بعدش را از دست بدهم. نمیدانم... گیج نکنم خودم را بهتر است. همیشه به خودم میگویم اگر زمستان 80 زنده نمیماندم آنوقت حسرت نوشتن خیلی چیزها به دل ِ مُردهام میماند!!!)
اصل حرفم اینها نبود.
از آدم فضائیها نوشته بودم و گفته بودی همین بغل دستمان چیزهای خوب هست که دیدنشان تلسکوپ نمیخواهد. دنیاهای موازیئی که هنوز نمیشناسیمشان.
حق با توست. میدانم اصولا این که این همه سال (یعنی از همان هفت سالگی که اولین کتاب ژول ورن را خواندم تا حالا که با یک پرش دستم میخورد به سقف!) دنبال آدم فضائیها بودهام خندهدار به نظر میرسد. شاید حتی چیزی شبیه ناشکری در برابر انسان و زمین.
اما ... نمیدانم برایت هیچوقت گفتهام چرا دنبال آدم فضائیها هستم یا نه.
اگر نگفتهام بگذار الآن بگویم.
راستش! گور پدر آدم فضائیها. باید اعتراف کنم دنبال دنیای دیگری هستم.
یک دنیائی غیر از زمین امروزمان. یک دنیای نو.
اول بگویم فکر نکنی نا امید شدهام. نه! نا امید نیستم. اما رفیق، رک بگویم، باور کن این دنیا کارش تمام است. شاید ماها خیلی بد جا ایستادهایم. شاید اصلا من بدجائی نشستهام و بد میبینم یا شاید اصلا به خاطر این است که خیلی وقت میشود نرفتهام پیش دکتر کریمی عینک تازه بگیرم.
شاید هم اینها نباشد. بههرحال به حرفی که میزنم اعتقاد دارم.
باور کن یکی یکی چیزهای خوب دارند از بین میروند. میدانی که سعی خودم را میکنم. توی هر داستان یا شعری که مینویسم (بد یا خوب) همه فکر و ذکرم این است که من با دیکتاتور مشکل دارم، من فمینیستم، من با جنگ و نظامیگری مخالفم، با نظام کهنهٔ آموزشی مخالفم، با مردسالاری مخالفم... و خیلی دیگر... باور کن توی هر چیزی مینویسم سعی میکنم از اصول خودم تخطی نکنم و به عقاید شخصیام وفادار بمانم (نه به عقاید کسان دیگری!).
میدانی که همیشه گفتهام عقیده را برای کافه نساختهاند. با عقیدهٔ شخصی باید زندگی کرد (و گرنه میشود عقیده عمو جان و عمهجان و جعفر آقا بقال!). برای همین است که با این همه بیپولی، بمیرم هم باز حاضر نیستم بروم توی فلانجا استخدام شوم. سرم برود برای این تلویزیون کثافت حتی تیزر تبلیغاتی هم نمینویسم، شده از گرسنگی بمیرم. اگر رئیس تالار مولوی بگوید باید فلانجای متنات را حذف کنی تا اجرایش را قبول کنم، قید اجرا را چند سال میزنم، چون عقیدهام برای کافه نیست و اگر به چیزی معتقدم، باید به آن عمل کنم. بگذار اصلا هیچوقت آن شعر بیست صفحهای کوفتی هیچ کجا چاپ نشود. من حتی یک کلمهاش را هم حذف نمیکنم. بگذار نامزد فلانی تهدیدم کند که اگر به زنش باز از شرایط ضمن عقد بگویم پدرم را در میآورد. باز هم میگویم. باز هم به بچه فلانی میگویم معلمش دروغ گفته سر کلاس. باز هم سر حرفهایم هستم، حتی اگر "حسن" بیاید یقهام را بگیرد و بخواهد بزند زیر گوشم. اینها کار من نیستند. اینها زندگی مناند.
کسانی را هم میشناسم که خیلی بیشتر از اینها جان میگذارند برای عقیدهشان، زندگیشان. باور کن کسانی را دیدهام که جلوی آنها خجالت میکشم بگویم من با عقایدم زندگی میکنم. آنها زندگیشان تجسم خیلی از رویاهای من است. باور کن حیرت میکنم از آن همه نیرو و از آن همه اراده. تا وقتی آنها هستند اصلا حق ندارم نا امید باشم. از بودن آنهاست که نیرو میگیرم برای گهگاه کاری کردن. دنبال دنیای دیگر و جهان ِ ممکن ِ دیگری بودن را از آنها میشود یاد گرفت. از آنها باید یاد گرفت.
اینها را نگفتم که گفته باشم فقط. گفتم بدانی که نا امید نشدهام از زندگی.
ولی سعید جان! جواب نمیدهد. احساس آب در هاون کوفتن دارم. دوست ندارم این حرف را بزنم؛ اما احساس میکنم داریم باد الک میکنیم. (لابد میگوئی باز مِستر پارادوکس بیدار شد!)
حداقل من که بادبیز شدهام انگار.
اینجا گوش اگر گوش فلان ناله اگر ناله من است.
نه فقط توی همین خراب شده مرز پر گهر خودمان. توی تمام خراب شدههای دنیا.
هر جائی به یک شکل تازه. همه جا آواز دهل شاید... اینجا هم که نعره خر و دستافشانی گوریل!
صبح تا شبمان شده حرص و دق خوردن.
شبها خواب آزادی را هم حتی نمیبینم.
خودم؟
سعید جان! میدانی که جفت پوچ شدهام. تاس ریختم جفت تیز آمده! کارت کشیدم وسط چهار برگ ژوکر درآوردهام. توی آفسایدم. چپ و راست توی استوانه حریفم... سُک سُک که میکنند همیشه ایستادهام وسط اتاق!
نه اینکه فکر کنم کاری کردهام و مستحق پاداشم. نه رفیق! فقط حسابم این است که هر آدمی که تلپی بیافتد وسط دنیا یکسری حقوقی دارد که شکر زمین و زمان ماها همه از بیخ از آن محروم شدهایم.
بههرحال درباره خودم، میدانم که میگوئی خودم انتخاب کردهام. بله! خودم گفتهام راه وسط دوست ندارم. همین راهی که راه افتادهام تا آخرش میروم. حالا هر کسی هم بگوید نویسندگی شغل نیست و تئاتر و سینما آنجور که من دوست دارم نان و آب ندارد. اما تا آنجا که پایم بکشد میرود. سینهخیز هم که دیدهای پایش افتاده و رفتهام. توی اوتم و باز هم میروم!
چه کار کنم؟ کلهخری از بچگی همراهم بود.
برای همین هم همیشه دنبال آدم فضائیها هستم.
یک سیاره دیگر... یک آدم دیگر... یک کوفت دیگر... یک جائی که آدمها بفهمند همه آدمند. یک جائی که هیچ کس نخواهد روی کول کسی سوار شود. یکجائی که همه به نان و سیب و بوسه راضی باشند(دِ بیا! رمانتیکش کردم و لابد باز شاکی میشوی! چه کنم رفیق! آن رازقیهای روی دیوار خانه بچگی کار دستم دادند. شاید شانس آوردم که نشد سهیل گلیخها را توی باغچه بکارد. بههرحال کارم وقتی حسابی بیخ پیدا کرد که همه لالهعباسیهائی که دانهشان را ریختم توی باغچه جوانه زدند. میدانم کار لاله عباسی همین است. اما آدم وقتی آن همه سال، آن همه لاله عباسی ببیند کارش از خرک در میرود!)
دنبال آن جای دیگرم حتی اگر توی خیال. یک جائی که آدمها پشت ابرها خیره به هیچ چیزی نباشند و دستشان سر زانوی خودشان باشد و نانشان توی بازوی خودشان. یک جائی که آدمها به هم لبخند بزنند. یک جائی که آدمها حتما به یکی بالای سرشان نیاز نداشته باشند تا خوب باشند. بله! هنوز به انسان معصوم اعتقاد دارم. هنوز میگویم آدمها بنشان پاک است. نمیدانم از کجا یکهو کالسکه کله میکند.
نمیخوام برگردم به کودکی. اما یه جائی خوابم برد. سعید! ما همهمون یه جائی خوابمون برده.
دنبال یه سیاره دیگر هستم که هیچکس رئیس کس دیگری نباشد آنجا.
بگذریم...
خواستم فقط بگویم میدانم همین کنار گوشمان دنیاهائی هست که بدون تلسکوپ میشود دیدشان. یکی از همین دنیاهای بزرگ، دخترک کوچک توست یا پسرک سهیل. اما همین است که میترساندم.
سعید جان! برای فردای دنیای بزرگ دخترکت یا پسرک سهیل چه کار کردهایم؟
فرشته کوچولوها فردا که قد کشیدند حسابی، باید بیایند توی چه دنیائی؟
سعید جان! طاقت ندارم بیست سال دیگر اگر زنده بودم، چشم این فرشتههای کوچک را گریان ببینم. طاقت ندارم پس فردا ببینم دخترکت مجبور شده توی چله تابستان خودش را هفت لا بپیچد و مزخرفات یک مشت احمق را تحمل کند و حقش نصف باشد از همهچیز. نمیخواهم و طاقتش را ندارم. چون عادلانه نیست، چون انسانی نیست، چون خیلی بیشتر از اینها باید داشته باشد، چون خیلی بیشتر از اینها حق مسلماش است. طاقت ندارم پسفردا روزی ببینم دخترک تو یا پسرک سهیل برای یک لقمه نان آرزوهایشان را ندید میگیرند. طاقت ندارم ببینم پسفردا توی این سرزمینهای گندگرفته نشستهاند و برای رفیقشان مینویسند طاقت ندارم.
سعید جان! برای همین دنبال یک سیارهٔ قشنگتر میگردم.
خوابش را که میتوانم ببینم؟
قصهاش را میتوانم بنویسم که...
شاید پس فردا روزی دخترکت آن را خواند و خوشش آمد (و یا شوخیهای همیشگی با زمین و زمان دلش را زد از آنها) و او هم به فکر کشف آن سیاره قشنگتر افتاد.
سعید جان! این فرشتههای کوچولو را به مهمانی تلخی دعوت کردهایم.
من خودم و تو خودت و همهٔ ما خودمان، توی این مهمانی بزرگ شدهایم و غذاهای تلخ خوردهایم و گریان دور خودمان پیچیدهایم و دیکتاتورها گفتهاند داریم میرقصیم.
داریم برای هر آرزو روزی ده بار تا نوک قاف میدویم و گاهی دستخالی برمیگردیم باز. هر کدام داریم برای کشف آن سیاره دیگر این طرف و آن طرف میدویم تا جائی که دستمان برسد؛ و همیشه میبینیم چه تلخ ققنوسهای بزرگ را آتش میزنند.
گرفتی قضیه سیارهای را که میگویم؟
از اول هم که گفتم حق با توست.
خب دیگر!
سعید جان! یک سفینه مریخی آمده بالای خانه. باید بروم قصه بچهای را بنویسم که زمین را عصبانی کرد و یک شلوار داشت که با پر عقاب بافته شده بود و میتوانست با آن پرواز کند، اما تصدیق نداشت.
فکر میکنی انسانفرشتههای بزرگ و کوچک از همچین قصهای خوششان بیاید؟
پ.ن: راستی! تو هم نگوئی ساسان عاصی را چه به فرشته. منظورم از فرشته، آدمهائیست که چشمهایشان خورشید دارد و سیب که میبینند اول عطرش را میخورند و خلاصه این کارها را هم که نکنند، هنوز یادشان است که انسان یعنی چه و هنوز خودشان آنقدر قشنگ است که البرز زیبا هم در برابر عظمت آرامشان تعظیم میکند. مثل همه انسانهای خوبی که هر کدام از ماها میشناسیم.