خب، وقتی یه علم جدید بنیان گذاشته میشه، خیلی سر و صدا دور و برش بلند میشه، اما ما تصمیم گرفتیم به عنوان بنیانگذاران و البته کاشفان این علم نوین، حالا تا وقتی نوبل گرفتیم خیلی شلوغاش نکنیم. صرفا گزارش پیشرفت و کشفای تازه، گهگاه تو همین سری مباحث «مکتب» ارائه میشه، که اگه پسفردا آکادمی نوبل دبه کرد و خواست این کشف رو به اسم دیگران سند بزنه، ما شهودی داشته باشیم که بتونیم سو کنیم... بله!
و ماجرا اینه:
پنجشنبه پنجم مهر:
تا پایان روز فکر میکردم صرفا دچار یه سری رفتارهای عجیب شدم و وقتی داشتم این بروزات غریب رو برای آیدا توضیح میدادم، تصورش رو هم نمیکردم تا چند دقیقهی بعد قراره اولین رگههای یه علم تازه رو کشف کنیم.
قضیه این بود که خب، صبح تا قبل از ظهر همهچیز عادی بود و بعدش هم عالی بود تا بعد از ظهر. با اینحال بعد از اینکه رفتم پیش بچهها یه سری اتفاقات عجیب افتادن. کوتاه میگم که زود برسم به اصل ماجرا: اولاش کاملا سرحال و سر پا بودم. بعد یهو همینطور که رو صندلی نشسته بودم احساس کردم دارم سرنگون میشم و اگه بلافاصله نخوابم هیچ امیدی به نجاتام نیست. دقیقا انگار بمب خواب بهم اصابت کرده باشه، یهجور شبیه یه بحران اَبَر گارفیلدی! برای همین همونطور رو صندلی ولو شدم و خوابام برد تا تلفن زنگ زد و پاشدم یه گفتگوی کوتاه برگزار کردیم. بعد دوباره تا ساعت 9 که حرکت کردم طرف خونه بیدار بودم، اما دوباره تو تاکسی بمب خواب عود کرد شدید، بعد به محض رسیدن به خونه دوباره سرپا شدم و حتی بعدترش موقعی که داشتم همین ماجرا رو گزارش میکردم کاملا آمادگی هرگونه شیطنت و انفجاری رو داشتم.
بلافاصله بعد از گزارش این ماجرا آیدا گفت که این قضیه طبیعیه چون بخشیش اثرات پیادهروی و پارکه، و اولین جرقههای کشف علم تازه زده شد. پرسیدم چطور و معلوم شد که این بروزات مشترک بودن و نتیجهی منطقی بعدی این بود که عامل مشترکی باعث پدید اومدنشون شده. حالا فعلا زیاد ریزهکاریهای کشفِ اکتشافاتمون رو لو نمیدم که دست زیاد نشه، اما نتیجه این شد:
ترکیب من و آیدا و فضای سبز و پیادهروی تو پارک و خیابون و پائیز و رمضونِ بقیه! و اینا، یه همچین واکنشائی نشون میده. البته دوست و همکار دانشمندم بلافاصله به من که دوست و همکار دانشمندش بودم نکتهای رو گفت که عملا شد کلید کشف علم نوین مورد بحث: این ترکیبات بهتنهائی فعال نمیشدن و حتما نیاز به یه کاتالیزور داشتن و کاتالیزور همانا چیزی نبود جز آب پرتقال و "نون بربری تازه". در واقع نون بربری کاتالیزور اصلی بود که خودش به وسیلهی آب پرتقال فعال میشد (شاید یه گفتگوی تخصصی دربارهی کشک بادمجون هم بیتاثیر نباشه؛ اما هنوز به اثبات نرسیده این قضیه و در مرحلهی آزمایشه). خلاصه که همینجاها بود که علم تازه کشف شد و حالا میتونین با ناماش که قطعا در سالهای آینده زیاد به گوشتون خواهد خورد آشنا بشین: «بربرولوژی بالینی ـ Clinical Barbarology»
پروژهی اصلیمون هم اینه که ازین به بعد کشف کنیم با ترکیبات مختلف چه واکنشهائی نشون میدیم. در سلسله مباحث «مکتب» هم مِنبعد من نتایج ترکیبات دیگه رو هم اعلام میکنم تا آخرش با یه نتیجهگیری کلی ببینیم چی میشه حالا.
البته از همین الآن این امید هست که تو سنهی آتی* شاهد پدیداری علومی مثل «کلینیکال بربروسوسیولوژی»، «بربروکورئوگرافی» (که هم بررسی حرکات موزون ناشی از مصرف بربری رو در بر میگیره و هم طراحیشونو)، «نئو و هایپر بربریسم»، «آنتیبربریسم» (که خب من از همین الآن به بنیانگذاراناش هیچ حرفی ندارم بزنم، غیر از اینکه واقعا براشون متاسفم)، «ماتریالیسم بربریک»، «دیـبربراکشن» و «فقهالغة» (که از همین الآن برام سواله که خب این دیگه چرا؟). و البته صریحا و در همین اولین بیانیه هرگونه همدلی و ارتباط این علم رو با پوزیتیویستای بیسکوئیتخور انکار میکنم، حتی اگه خلافاش ثابت بشه.
پ.ن: راستی! اگه یه وقت با سنگک و یا حتی لواش هم جواب داد چی؟ شاید مجبور شیم اسمش رو به «نانولوژی بالینی» تغییر بدیم... اونوقت علم ما هم یکی از زیرشاخههای نانو تکنولوژی به حساب میآد؟ (بعد تازه اصلا به نانومتری فکر نکرده بودم! قدیما که پخت میکردن، الآنو نمیدونم.). بههرحال این سوال مهمیه، چون به ذهنام میندازه که اگه به جای سیب، کمپوت سیب افتاده بود رو سر نیوتن چه بلائی سر ماها و زمین میاومد؟ یا اصلا همین الآناش هم نمیتونیم بگیم فیزیک نیوتنی زیر شاخهی صنایع غذائیه؟
* نتونستم خودمو کنترل کنم یه آن!!!
توضیح: مکتب 3 و 4 موجود است و به زودی در همین مکان منتشر میشود! مکتب 5 رو چون بهروزتر بود زودتر گذاشتم رو صفحه. (پ.ت.: قرار بود بهروزتر باشه، اما به علت پارهای مشکلات اینترنتی نشد و در نتیجه با خوشبینی فقط "تر"ش رو برمیدارم!)
پ. پ. ن.: میدونم دوباره از محدودهی مجاز زد بیرون اندازهی یادداشت، اما اینو نگم گاس تو گلوم گیر کنه. نه که اصولا حتی وقتی میخوام یه داستان رو به زبون محاوره بنویسم، گاهی اول رسمی مینویسم بعد تو یه مرحلهی دوم واژهها رو تبدیل میکنم، الآن دچار یه جور پیچخوردگی شخصیت نوشتاری شدم. یعنی حالا جدای اینکه تو ذهنام کلمهها اونطوری شکل میگیرن بعد دارم یاد میگیرم بیواسطه ترجمهشون کنم به این شکلی، مسئله این شده که شعر اگه بخوام بنویسم یهو اینطوری میشه. خلاصه که بسی تجربهی جالبیست. (مثلا فکر کنین یه شعرو اینطوری بخونیم: اگه بیخودی شب قشنگه، واسهچی قشنگه شب؟ واسهکی قشنگه شب؟ شب و رود صاف و صوف ستارهها که یخکرده رد میشه. و گیسبلندای ناراحت دو طرف رود... نمیدونم بگم کی منو ببخشه!) (خب! چون به هر حال فعلا حضرات عزیز شاملو و براهنی یه اندازه تو ذهنام چرخ میزنن، انصاف نیست عرض ارادت به یکیشون بکنم فقط. پس به وسوسه پاسخ میدم و فکر میکنم اینم میشه اینطوری خوند: اسم همه پرندههائی که تو خواب دیدمو واسهت اینجا نوشتهم، اسم همه اونائی رو که دوس داشتم ... یه گِردَکی تو باغ کاشتم که شب خورشید پرش میکنه روز ماه، یه ستارهی ول شده از هر چی منظومه هم از خمیرهش در میآد، که اونم واسهی تو اینجا نوشتهام.)
(مثکه بربریه واسه من یه سری واکنشهای رگرسیو هم داشته! :D)