شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه


داستایفسکی* می‌گوید «همه‌ی ما از "شنل" گوگول بیرون آمده‌ایم». با این‌حساب، گمان‌م فانتزی‌نویس‌ها و غریب‌نویس‌ها هم می‌توانند بگویند «همه‌ی ما از "دماغ" گوگول بیرون آمده‌ایم».


پ.ن.: فین کن، بیشتر فین کن نیکلای واسیلیویچ عزیز


-----------------------------------
* در مقدمه‌ی «یادداشت‌های یک دیوانه»ی گوگول (ترجمه‌ی خشایار دیهیمی، نشر نی) نوشته شده «تورگنیف می‌گوید: "ما همه از زیر شنل گوگول بیرون آمده‌ایم"».

Comments


۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه


چند روز پیش رفتم سروقت پاندوپانِ پرشین‌بلاگ، دیدم ارباب پرشین‌بلاگ پاندوپان‌ام را برده، دزدیده و جاش برام یادداشت گذاشته که
«دسترسی به وبلاگ مورد نظر طبق دستور مقامات قضایی یا عدم رعایت قوانین سایت امکان پذیر نیست.»
قوانین سایت را به‌خاطر نمی‌آورم، فکر می‌کنم شاید این‌که در سال‌های اخیر به‌اصطلاح بددهن شده‌ام، شاید تکرار و یادآوری مدام انواع ریدن‌های انتزاعی، شکلی از زیرپا گذاشتن قانون بوده... چه‌می‌دانم... فقط این‌که سخت‌ام است دست‌کم فحش نرمی ندهم، وقتی می‌بینم ارباب پرشین‌بلاگ نمی‌تواند یک یادداشت ساده را بی‌غلط بنویسد. دسترسی به وبلاگ مورد نظر طبق دستور مقامات قضایی امکان‌پذیر نیست ـ خب ـ طبق عدم رعایت قوانین سایت هم امکان‌پذیر نیست؟ چَشم.
به‌هرحال... رفتم توی صفحه‌ی مدیریت وبلاگ‌ام، دیدم خبری از آرشیوم هم نیست، هیچ خبری از پاندوپان نبود، بالکل... خانی آمده بود و هرچه را که این هفت‌هشت‌سال نوشته بودم بی‌خبر خورده بود و جاش برام پیغام گذاشته بود
«کاربر گرامی،
در فهرست وبلاگ های شما وبلاگی وجود ندارد.
شما هم اکنون میتوانید با استفاده از گزینه زیر، اولین وبلاگ خود را راه اندازی کنید.»

نیم‌فاصله نداشتن‌شان هم سرم را بخورد...
*
آن اوایل توی همان وبلاگ نوشته بودم «پاندوپان» چیست، ولی دوباره بگویم. پاندوپان اسب من است، اسبی‌ست که خودم نوشته‌ام و ساخته‌ام، خیلی هم دوست‌اش دارم. اسبی‌ست که از اشک‌های ملکه‌ی یک سرزمین جادویی پدید می‌آید و می‌رود به کمک هرکه ملکه بگوید، بخواهد. مرزهای آن سرزمین جادویی طوری‌اند که آدم عادی و پاپیاده نمی‌تواند ازشان عبور کند، عمرش قد نمی‌دهد، زمان در مرزهای آن سرزمین زیادی تند می‌گذرد. این داستان را سال‌ها پیش نوشته‌ام و مدت‌هاست دوباره نخوانده‌ام‌ش... و اگر درست یادم مانده باشد، تنها موجودی که می‌تواند از مرزهای آن سرزمین جادویی، سرزمین آتش، عبور کند پاندوپان است. این هم یادم هست که کلی ذوق کردم وقتی تصمیم گرفتم نشانی وبلاگ‌ام را پاندوپان ثبت کنم، اسب‌ام بود که می‌خواستم سوارش شوم و جاهایی بروم که نرفته‌ام، از مرزهایی بگذرم که عبور از آن‌ها برام ناممکن بود... و انصافاً پاندوپان برام جادویی بود، همانی بود که بود.
*
اربابِ پرشین‌بلاگ حالا آمده و اسب من را دزدیده و جاش برام یادداشت گذاشته. برام نوشته پاندوپانی وجود ندارد، با این‌حال می‌توانم «اولین وبلاگ خود» را راه‌اندازی کنم...
خب، راست‌ش این ماجرا که چیز تازه‌یی نیست، غُرش هم تازه نیست، با این‌حال وقاحت هیچ‌وقت تازه‌گی‌ش را از دست نمی‌دهد، و من جداً از وقاحت بیزارم. گاهی دل‌ام می‌خواهد سر و هیکل وقیح را به گه بپوشانم، مثل همین بار... و گاهی واقعاً نمی‌توانم. جداً نمی‌دانم چطور می‌توانم حال پرشین‌بلاگی‌ها را بگیرم، وقاحت‌شان را تف کنم توی صورت خودشان... خب... راهی نمی‌دانم. فوق‌ش می‌توانم تلاشی نکنم برای پس گرفتن پاندوپان‌ام و بگویم گورباباشان... اما پاندوپان‌ام چه گناهی کرده؟ ول‌اش کنم به امان دزدها تا احتمالاً بدهندش به یک نفر دیگر و بعد هر بار ببینم غریبه‌یی سوار پاندوپان‌ام شده؟ من که دل‌اش را ندارم. هرجور شده سعی می‌کنم پس‌اش بگیرم و باز خودم سوارش شوم...
جدای از وقاحت، بلاهت هم خیلی آزارم می‌دهد. معنی حرف‌هام این نیست که فکر می‌کنم در وجود خودم نه ذره‌یی وقاحت به‌هم می‌رسد و نه بلاهت. قضیه این است که ارتکاب وقاحت و نمایش بلاهت را نمی‌توانم هیچ‌رقمه به خودم ببخشم، روی همین حساب دلیلی هم نمی‌بینم که بیرون از خودم ندیده‌شان بگیرم و بی‌خیال‌شان بشوم... به‌هرحال، بلاهتِ توچشم‌کوبِ پیشنهاد راه‌اندازی وبلاگی دیگر بیش‌تر از وقاحت‌اش آزارم می‌دهد... و انصافاً ترکیب بلاهت و وقاحت خفه‌کننده نیست؟
*
راست‌ش دزدها وقاتل‌ها و سفاک‌های جگردار را واقعاً ترجیح می‌دهم به بزدل‌ها و بی‌جگرهاشان... فقط از این لحاظ که دومی‌ها حال‌ام را کم‌تر به‌هم می‌زنند، یقه‌شان هم نشود گرفت می‌شود راحت به‌شان رید بی‌آن‌که مظلوم به‌نظر برسند... بگذریم از این‌که بزدل‌ها خطرناک‌تر هم هستند... حالا این ترس با نفهمی و کژفهمی و بلاهت و وقاحت هم که قاطی شود... کشنده است، آدم واقعاً نمی‌تواند نگوید «گه بگیرند».
*
مثلاً شک ندارم جالب هم به‌نظرم نمی‌آمد لااقل کم‌تر حرص می‌خوردم اگر می‌رفتم توی صفحه‌ام و می‌دیدم وبلاگ‌ام، اسب‌ام را دزدیده‌اند و جاش برام یادداشت گذاشته‌اند که
«کاربر
وبلاگ شما را از دامنه‌ی پرشین‌بلاگ حذف کرده‌ایم»

واقعاً چرا «کاربر گرامی»؟ خوب است من هم برای‌شان بنویسم «حرامی‌های عزیز»؟ اشکالی ندارد اگر من مثلاً بروم امانت‌سرایی راه بیاندازم و آن حرامی عزیز اسب‌دزد بیاید امانتی پیش‌ام بگذارد و بعد مال‌اش را بالا بکشم و وقتی آمد پی‌اش بگویم «در صندوق امانات شما کالایی وجود ندارد. شما هم‌اکنون می‌توانید بعد از پر کردن این فرم، اولین امانت خود را به ما بسپارید»؟ شرط می‌بندم آرام‌ترین عکس‌العمل‌اش این است که یقه‌ام را جر بدهد... خب، من خیلی اهل جر دادن یقه‌ی ملت نیستم، ولی واقعاً دل‌ام می‌خواست می‌شد وجودش را، هویت‌اش را، شخصیت‌اش را به‌لفظ گه‌مال کنم. گفتم که، دزدهای بزدل حال‌ام را به‌هم می‌زنند... همین‌طور نفهم‌ها. واقعاً فکر می‌کنم برای هیچ‌کس سخت نیست، نباید باشد، فهمیدن این‌که احترام گذاشتن جا دارد و شرایط خاص خوش. دزد باید بفهمد دزدی کرده و نباید به دزدزَده بگوید «گرامی»؛ باید بفهمد بیشتر از بی‌شرمانه، ابلهانه است اگر به دزدزده بگوید بیا مال‌ات را دوباره بده دست گربه‌دزده... و خب... گمان‌ام این‌روزها این رفتار رسماً رسمی شده توی این مرز و بوم. راست‌ش یاد آن حکایت «حلال حلال» می‌افتم که می‌گویند «مادری پیر از فرزند که راهزنی و عیاری پیشه داشت درخواست که برای او کفنی از مال حلال بدست کند. پسر طالب علمی را در بیابان بدید دستار او بربود. و گفت این را بر من حلال کن و او امتناع می‌ورزید. راهزن چوبدست برکشید و مرد را بزدن گرفت و سپس او هرچند فریاد می‌کرد حلال کردم دست بازنمی‌داشت. آخرالامر دزدان دیگر میانه‌گی کرده او را رها ساختند. دزد دستار بمادر آورد. مادر از چگونه‌گی حِلّیت دستار پرسید. گفت آن‌قدر زدم که حلال‌حلال‌اش بآسمان رفت.» (امثال و حکم دهخدا)
خب، خوشبختانه فعلاً که کار پرشین‌بلاگ و من به این‌جا نرسیده، در واقع ارباب پرشین‌بلاگ پیشاپیش شخصاً حلال کرده... اصلاً مگر رسم‌اش همین نبوده که مالِ رعیت در اصل مالِ ارباب است؟ حالا این‌که من چندسالی وبلاگ نوشتم و فلان و بهمان، دلیل نمی‌شود که خیال برم دارد چیزی عوض شده؛ به‌قول مادربزرگ‌م «به‌ش نگفته یه‌ذره برو اون‌ور».
Comments


۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه


[برلاخ] گفت که خوشحال است؛ دیگر خدمت دولتی را پشت سر گذاشته، چه از نوع ترکی‌اش و چه از نوع سوئیسی‌اش. به این خاطر هم خوشحال نیست که حالا وقت بیشتری دارد تا مولیر بخواند و بالزاک، که البته خودش لطفی دارد. بیش‌تر خوشحال است، چون نظمِ این دنیا دیگر نظمی که باید باشد، نیست. گفت که آن‌قدر از امور سر در می‌آورد که بداند آدم‌ها همه‌جا مثل هم‌اند. چه آن‌ها که یکشنبه‌ها به ایاصوفیه می‌روند و چه آن‌ها که به کلیسای جامع برن. گردن‌کلفت‌ها راست‌راست راه می‌روند و آفتابه‌دزدها را می‌اندازند زندان. گفت خدا خودش می‌داند، چه جنایت‌هایی که اصلاً توجه کسی را جلب نمی‌کنند، چون شیک‌وپیک‌تر از آن قتل‌هایی‌اند که به چشم می‌آیند، و تازه روزنامه‌ها هم درباره‌شان خبر می‌دهند. ولی اگر دقت کنیم و قوه‌ی تخیل داشته باشیم، هر دو گروه از یک قماش‌اند. بعد گفت که تمام‌اش همین قوه‌ی تخیل است. فقرِ قوه‌ی تخیل است که باعث می‌شود فلان بازرگان سربه‌راه و نجیب، در فاصله‌ی بین پیش‌غذا و غذای اصلی، با معامله‌یی که انجام می‌دهد مرتکب جنایتی بشود که توجه هیچ‌کس را جلب نکند؛ کم‌تر از همه توجه خود بازرگان را، چون آن قوه‌ی تخیلی که بتواند متوجه این جنایت بشود، وجود ندارد. گفت دنیا به خاطر همین اهمال‌کاری‌ها خراب شده و کم مانده به درک واصل بشود، و این خطری است به‌مراتب بزرگ‌تر از استالین و تمام هم‌پالکی‌هایش.

سوءظن؛ فردریش دورنمات، ترجمه‌ی محمود حسینی‌زاد؛ نشر ماهی، 1386 ـ ص. 31
Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter