شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

یادداشتک 6

مجموعه‌داستانِ انتخابی بد همیشه باعث تعجب‌م می‌شه، به‌خصوص وقتی کار ناشر و مترجم خوب باشه. جداً سر بعضی از داستان‌ها می‌مونم که مترجم از کجای این داستان خوش‌ش اومده و گاهی وقتی حدس می‌زنم لابد قرار بوده فلان‌جا غافل‌گیرکننده و بهمان‌جا خنده‌دار باشه می‌خوام کتاب رو بکوبم توی سرم. به انبوه نویسنده‌ها و کتاب‌های خوب ترجمه‌نشده فکر می‌کنم و این‌که مترجم و ناشر می‌تونستن برن سراغ‌ش. بدیهیه که چنین مشکلی با ترجمه‌های بد ندارم، حساب اونا که معلومه. ولی وقتی به‌وضوح می‌شه رد زحمت مترجم رو تو کار دید، وقتی آدم با جمله‌های تمیز و شسته‌رفته روبه‌رو می‌شه دل‌ش می‌سوزه. گفتن نداره که الآن مشغول خوندن دو تا از این مجموعه‌های کسل‌کننده‌م، هر دو از نویسنده‌ها و ناشرهای صاحب‌نام و هر دو با ترجمه‌های خوب. لحظه‌شماری هم می‌کنم که تموم بشن و بارشون از رو دوش‌م برداشته بشه... راست‌ش به این هم فکر می‌کنم که نویسنده با خودش چی فکر می‌کرده؟ فقط تپوندن یه غافلگیری یا صحنه‌ی عجیب تو داستان؟
اینم بگم که می‌ترسم روزی کسی درباره‌ی داستان‌های خودم هم این حرف رو بزنه... و خب شاید حق هم داشته باشه. داستان بد دروغ که نیست. دست‌کم امیدوارم رد زحمتی که روشون کشیده‌م به چشم بیاد و حداقل خواننده بگه حیف این همه زحمت!
*
دیروز بالٱخره خوندن ارباب حلقه‌ها تموم شد. می‌خواستم بلافاصله «فرزندان هورین» رو بخونم، بیست‌صفحه‌یی هم خوندم اما نکشیدم، بیش از اون‌که تو حال و هوای سرزمین میانه باشم اسیر شخصیت‌ها بودم و... راست‌ش دل‌ام نمی‌رفت داستانی بدون هابیت بخونم و تا اون‌جا که جلو رفتم هابیتی به چشم‌م نخورد. از این حرف‌ها گذشته، دل‌ام می‌خواد تالکین رو بذارم روی سرم و حلوا حلوا کنم. چه ساختمان شگفت‌انگیزی ساخته، چه جهان بی‌نظیری. به جرٱت می‌تونم بگم تا امروز هیچ جهان‌سازی‌یی به این عظمت ندیده بودم... هی می‌خوام اضافه کنم مگر تو اساطیر، اما می‌بینم من که تا امروز داستان اساطیری با چنین جزئیات و شخصیت‌پردازی بی‌نقص نخونده‌ام (و روی اون "من که" خیلی تٱکید می‌کنم. رامایانا و ایلیاد و اودیسه و شاید مهم‌تر از همه شاهنامه رو هنوز نخونده‌م متٱسفانه).
باید بگم یه‌جاهایی خوندن ارباب حوصله‌م رو سر می‌برد؛ همون جزئیات فراوان و شرح دقیق سرزمین میانه... بیشترین خسته‌گی رو زمانی داشتم که شرح آغاز سفر سام وایز و فرودو رو توی موردور می‌خوندم (از نیمه‌ی دوم «دو برج» آغاز می‌شه). ولی تو بخش دوم همین سفر بود که متوجه نکته‌ی جالبی شدم. به‌نظر می‌رسید، و خیلی زیاد به‌نظر می‌رسید، که تالکین خواسته حس مصیبت‌بار و پر از خسته‌گی سفر سام و فرودو رو به من خواننده هم انتقال بده. این دو دارن از یه سرزمین بی آب و علف و بدون هیچ زیبایی یه سفر بی‌نهایت خسته‌کننده رو بدون آذوقه و آب کافی پیش می‌برن و برخلاف وضعیت باقی یاران حلقه، سفر این‌ها نه هیجان داره و نه تا پایان‌ش پیروزی و امید قابل عرضی، فقط خطر، ناتوانی که دم‌به‌دم افزایش پیدا می‌کنه و تلاش برای از پا نیافتادن. و می‌تونم بگم احساس کردم تالکین همین وضعیت رو داره برای من خواننده هم درست می‌کنه. داستان خسته می‌کرد اما خسته‌کننده نمی‌شد، باید افتان و خیزان می‌خوندم و همراه سام و فرودو پیش می‌رفتم توی موردور. نیمه‌های دوم «دو برج» و «بازگشت شاه» خودِ موردور بودند، همون‌قدر خشک و سوزان و همون‌قدر پر فراز و نشیب. دل‌ام می‌خواد در مورد این حس ساعت‌ها حرف بزنم.
پایان داستان هم برام خیلی لذت‌بخش بود. وقتی به فرجام کار سارومان رسید تو هوا مشت تکون می‌دادم و هیجان‌زده بودم و با این‌حال ناراحتی فرودو رو هم درک می‌کردم.
خوندن ارباب رو که شروع کردم مثل خیلی دیگه انتظار داشتم یه شاهکار بخونم. اواسط کار کمی حوصله‌م سر رفت و کم نق نزدم به‌خاطر چیزی که اون‌زمان پرگویی به‌نظرم می‌رسید... و حالا که تموم شده و کمی از دور نگاه‌ش می‌کنم می‌بینم هیچ‌چیزش اضافه نبود. همون‌طور که گفتم یه ساختمان بی‌نظیر و شگفت‌انگیز و قرص و محکم که تردید ندارم سال‌های سال خاطره‌ی ملاقات‌ش رو از یاد نمی‌برم.

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۹۳ تیر ۵, پنجشنبه

یادداشتک 5

«بازگشت شاه» چقدر خوبه، حتی خوب‌تر از خوبی که همیشه می‌گم. آخر فصل «محاصره‌ی گوندور» دل‌ام می‌خواست بایستم و پایکوبی کنم، وقتی سواران روهان می‌رسن. قبل از رسیدن اون‌ها هم تصویری که تالکین ساخته زیبا و مثال‌زدنی و شگفت‌انگیزه. گندالف سپید نشسته بر شدوفکس راه رو بر سوار سیاه سد کرده و نبردی داره آغاز می‌شه، که
«درست در آن لحظه، آن پشت‌ها در یکی از حیاط‌های شهر خروسی بانگ زد. تیز و واضح خواند، بی‌آن‌که جادو یا جنگ را به چیزی بشمارد، و فقط آمدن صبح را در آسمان خوشامد گفت، صبحی که دور از سایه‌های مرگ با سپیده از راه می‌رسید.
و تو گویی در پاسخ آن، نوایی دیگر از دور به گوش رسید. نوای شاخ‌ها، شاخ‌ها، شاخ‌ها. در دامنه‌های میندولوین تاریک به طرزی مبهم طنین انداخت. شاخ‌های عظیم شمال دیوانه‌وار می‌نواختند. روهان سرانجام رسیده بود.»*
و فصل «محاصره‌ی گوندور» همین‌جا تموم می‌شه و «سفر سواره‌ی روهیریم‌ها» در ادامه‌ش می‌آد. خماری از این شیرین‌تر؟

* ص. 184، بازگشت شاه، جی. آر. آر. تالکین، ترجمه‌ی رضا علیزاده، انتشارات روزنه 1383

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۹۳ تیر ۲, دوشنبه

Come on. I love Ringo Starr!

الآن فکر می‌کنم دلیلی ندارد بگویم این جمله را از فیلم «500 روز سامر» نقل کرده‌ام، فکر می‌کنم هر کسی می‌تواند این جمله را بگوید، احتمالاً خودم بارها گفته‌ام «عاشق رینگوئم، محشره»... اما وقتی به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم این گفتن‌ام جورهایی ریشه داشته در همان فیلم، راست‌ش باید اعتراف کنم شاید اگر این دیالوگ را نمی‌شنیدم ناگهان وسواس پیدا نمی‌کردم روی رینگو، نمی‌نشستم ترانه‌هایی را که او خوانده جدا کنم و دوباره بشنوم و بعد فکر کنم این بشر محشر است؛ بیتل‌ها بدون او فقط یک طبّال اسطوره‌یی کم نداشتند، چند ترانه‌ی عالی و اجرای عالی هم از آلبوم‌هایشان کم می‌شد.
*
Summer: Come on. I love Ringo Starr!
Tom: Nobody loves Ringo Starr.
Summer: That's what I love about him.

وقتی این دیالوگ را شنیدم یادم بود که «With A Little Help From My Friends» را رینگو خوانده، برای همین فکر کردم جداً کسی رینگو را دوست ندارد؟ همین «یه کمک کوچولو...» کافی نیست برای این‌که آدم رینگو را دوست داشته باشد؟ بعد ناگهان یادم آمد ترانه‌یی که در همین صحنه درباره‌اش حرف زده می‌شود را اصلاً به‌خاطر نمی‌آورم، Octopus's Garden را می‌گویم.
بعدتر که Octopus's Garden را باز گوش کردم دیدم اتفاقاً دوست‌اش هم داشته‌ام، اما هیچ توجه نکرده بودم به این‌که رینگو می‌خواندش. پیش از آن تمام تمرکزم روی ترانه‌های لنون و مک‌کارتنی بود و بعد هم هریسون... جداً انگار هیچ حواس‌م به رینگو نبوده...
*
مثلاً این‌ها را خوانده:
Act Naturally، Yellow Submarine، What Goes On، I Wanna Be Your Man، Boys
این‌ها برای من که چند تا از بهترین کارهای بیتل‌ها هستند؛ شنیدن‌شان حسابی سرحال‌ام می‌آورد. صدای رینگو هم دوست‌داشتنی است، نمی‌دانم چطور بگویم، خب، صدای هر چهارتاشان امضاءدار و دوست‌داشتنی است... راست‌ش حرف‌م سر بهتر بودن یکی از بیتل‌ها نیست، هرچهارتاشان عالی‌اند، گمان‌ام اگر کسی ازم بپرسد «کدام‌شان را بیشتر دوست داری» مثل بچه‌ی چهارساله‌یی که ازش پرسیده باشند «مامان‌ت را بیشتر دوست داری یا بابات را» اول کمی مکث کنم و آخرش هم بزنم زیر گریه... اصل حرف‌ام سر این است که احساس می‌کنم رینگو آن‌قدری که باید قدر نمی‌بیند، احساس می‌کنم آن‌قدری که باید به نام شناخته نمی‌شود. بعید می‌دانم کسی  With A Little Help From My Friends را یک‌بار شنیده باشد و شیفته‌اش نشده باشد، با این‌حال... گاهی احساس می‌کنم بیتل‌ها برای خیلی آدم‌ها یعنی لنون و مک‌کارتنی. بله، لنون و مک‌کارتنی، خیلی هم عالی، بعد هم هریسون، هریسون را به خاطر سیتارش هم که شده می‌شناسند، اما رینگو چه؟ همین‌حالاش هم انگار برای خیلی‌ها مهم نیست رینگو هم زنده است، انگار فقط مک‌کارتنی زنده مانده.
راست‌ش خودم هم درست نمی‌دانم می‌خواهم چه بگویم... شاید همه‌ی حرف‌ام این بود که به رینگو استار خیلی بیشتر توجه کنید، نه فقط به طبل زدن‌اش، به صداش، به ترانه‌هایی که خوانده، به چند تا از بهترین ترانه‌های بیتلز. حواس‌تان باشد بیتل‌ها چهار نفر بوده‌اند و آن‌یکی را که قیافه‌اش اندازه‌ی لنون روشنفکرانه نیست، مثل مک‌کارتنی جذاب و بامزه نیست و خوش‌تیپی هریسون را ندارد از یاد نبرید. هروقت احساس بازنده و تنها بودن کردید Act Naturallyاش را گوش کنید، هروقت دل‌تان می‌خواست جای باحالی گم و گور شوید و صفا کنید بروید سروقت Octopus's Gardenاش و وقتی هم داشتید با رفقا خوش می‌گذراندید یادی از With A Little Help From My Friends اش بکنید.
باقی اوقات هم تا می‌توانید بیتلز گوش کنید، برای اعصاب و روان و دل خوب است، خیلی خوب.
Comments


۱۳۹۳ خرداد ۲۹, پنجشنبه

شورت‌ها و کاندوم‌ها

پیش از هر چیز باید بگویم عموماً اندازه‌ی یک اسب نوزاد خجالتی‌ام. شاید به هیبت‌ام یا رفتارم با رفقای خیلی نزدیک‌م نخورد این حرف، ولی واقعاً جور ناجوری خجالتی‌ام و حتی گاهی با خودم هم تعارف دارم. از آن فلک‌زده‌هایی هستم که جان می‌دهند برای تو رودربایستی گیر کردن و تن به هر ذلتی دادن. حالا این‌یکی هم نه تا این حد... به‌هرحال...
حدس می‌زنم آدم‌های خجالتی نقاط مشترکی برای خجالت کشیدن داشته باشند و حدس می‌زنم جاهایی باشد که حتی آدم‌های رودار هم کمی خجالت بکشند. یکی از همین‌جاها، که چون مربوط به قصه‌ام است مثال می‌آورم‌ش، توی داروخانه و موقع کاندوم خریدن است. کم نشنیده‌ام و نخوانده‌ام که آدم‌های گنده توی داروخانه به خودشان بپیچند تا یواشکی با انگشت به جایی نزدیکی‌های قفسه‌ی کاندوم اشاره کنند. خب، حقیقت این است که کاندوم خریدن هیچ نقطه‌ضعف من نیست. در واقع می‌توانم بروم توی داروخانه و داد بزنم «یه کاندوم برای سکس، یکی هم برا باد کردن» و از خجالت سرخ نشوم... و باید اعتراف کنم رازش این است که احساس می‌کنم بی‌خجالت کاندوم خریدن یک حرکت انقلابی است. دوست دارم به آدم‌ها نشان بدهم کاندوم اتفاقاً چیز باحالی است و مسلماً بهتر از مرض گرفتن و خیلی بهتر از بچه‌دار شدن. با این‌حال متٱسفانه این شجاعت کاندوم‌خرانه‌ام هیچ نشانه‌ی آزاداندیش بودن نسبت به پایین‌تنه‌ام نیست. هرچه موقع کاندوم خریدن راحت به‌نظر می‌رسم (بله، معلوم است که درون‌م بلوایی بر پاست، عرض کردم که به‌هرحال خجالتی‌ام) وقت شورت خریدن که می‌رسد به‌خودم می‌پیچم و جان‌ام بالا می‌آید.
قضیه این نیست که موقع کاندوم خریدن هیچ‌وقت اتفاق عجیبی برام نیافتاده. یادم نمی‌رود اولین باری را که رفتم برای این خرید ویژه. وارد داروخانه شدم و صاف رفتم طرف قفسه‌ی مربوطه و به آقایی که آن نزدیک ایستاده بود گفتم «یه کاندوم لطفاً» (همین‌قدر بی‌شیله‌پیله و بی‌مارک). نمی‌دانم یک‌هو آقا چه‌ش شد، هیجان گرفت‌ش، دیدم چشم‌هاش گشاد شد و برق زد و واقعاً نیش‌اش تا بناگوش باز شد و گفت «یه چیز عالی دارم براتون» و با دو دست‌اش در هوا مستطیلی را رسم کرد (بعد فهمیدم منظورش جعبه‌ی کاندوم بوده) و هیجان‌زده گفت «رررُممانتیککک». رمانتیک لعنتی به‌دلایل زیادی در یادم ماند، از جمله همین خاطره، اما بعدها هیچ‌وقت پیش نیامد «رررممانتیکک» بخرم؛ انصافاً بادکنک محصول بهتری بود و ویژگی‌های «رمانتیک» را هم داشت: هر دو خشک‌اند و می‌ترکند و پاره می‌شوند.
یک‌بار دیگر هم یادم هست وارد داروخانه شدم و هنوز چشم‌م به قفسه نیافتاده بود که صدای گریه‌ی آن‌چنانی نوزادی گوش‌ام را پاره کرد و بعد هم پدر و مادر مستٱصل‌اش را دیدم. خب... عرض که کردم، بدجور خجالتی هستم، بنابراین رفتم نزدیک پیشخوان و آرام به شخص آن‌طرف‌اش گفتم «یه ریلکس دیله‌ی». طرف که انگار دست‌اش بند بود رو کرد سمت رفیق‌ش و داد زد «یه ریلکس بده این آقا». من هم سینه‌صاف کردم و کمی بلندتر گفتم «دیله‌ی لطفاً.» و او هم بی‌معرفتی نکرد و بلند گفت «کاندوم رو از صندوق بگیر». بچه هنوز زار می‌زد و احساس می‌کردم نگاه پدر و مادرش روم سنگینی می‌کند، من: مردک تن‌لش بی‌ناموس تابلو. دل‌ام می‌خواست به فروشنده بگویم «لطفاً یه بسته هم برای این دوستان‌م بدین، مهمون منن» شاید دل‌شان را به‌دست بیاورم. نگفتم، بسته‌ی لعنتی را گرفتم و آمدم خانه و دیدم «داتِد» به‌م غالب کرده‌اند.
به‌هرحال، هیچ‌کدام از این ماجراها باعث نشد موقع خریدن کاندوم خجالت بکشم، هرچند دستِ روزگار هم لطف کرد و کاری کرد که زیاد مجبور نباشم کاندوم بخرم، مگر دل‌ام بخواهد بادش کنم. بگذریم...
بروم سراغ قضیه‌ی لعنتی خریدن شورت، شورتِ شرم‌آور، شورتِ دردسرساز. خریدن‌اش هیچ مثل کاندوم نیست. نمی‌شود آدم برود توی فروشگاه و بگوید «یه شورت» و پول بدهد و خوشحال بیاید بیرون. باید اطلاعات کامل داد و کلی دردسر... تازه، پشت خریدن شورت هیچ انگیزه‌ی انقلابی نیست (البته دیده شده بعضی‌ها اصرار دارند شورت پهلوی بخرند نه بی‌پاچه و اسلیپ و...) شورت را حتی کم‌روترین و بی‌اطلاع‌ترین آدم‌ها هم مجبورند بخرند؛‌ هرچند شنیده‌ام که بعضی مردها می‌دهند شورت‌شان را مادر یا خواهر یا دوست‌دختر یا همسرشان بخرد... ولی من‌یکی که اهل این‌کارها نیستم. شورت‌م را باید خودم ببینم و انتخاب کنم و بخرم.
بله... سال‌هاست شورت‌م را از فروشگاهی در محله‌مان می‌خرم، هم جنس‌هاش متنوع است و هم قیمت‌هاش نسبتاً مناسب... تنها مشکل‌اش این است که من واقعاً خجالت می‌کشم شورت‌ام را از یک خانم بخرم (و اعتراف می‌کنم از این خجالت‌م هم خجالت می‌کشم). از اول‌اش هم این‌طور نبود. یعنی فکر نمی‌کردم شورت خریدن از یک خانم خجالت دارد، ولی چند تجربه‌ی عجیب قضیه را پیچیده کرد. اولی‌ش این‌که هر بار، هر بار، مجبورم سر سایز شورت‌م چانه بزنم. خودم هم بار اول باورم نمی‌شد و گمان‌م نیم لیتری عرق ریختم و آخرسر مجبور شدم زمانی دراز توی شورت تنگ‌م به خودم بپیچم. خانم فروشنده قبول نمی‌کرد سایزم دو ایکس لارژ است و اصرار داشت که ایکس‌لارژ برام کافی است. چه‌کار می‌کردم؟ سعی کردم توضیح بدهم، اما مگر چقدر می‌شود توضیح داد؟ واقعاً آدم‌ریزه‌میزه‌یی به‌نظر نمی‌رسم و انتظار دارم دست‌کم یک نگاه به شکم‌م نشان بدهد که چه سایزی مناسب‌م است. اگر طرف‌م یک آقا بود شاید پیراهن‌م را می‌زدم بالا و کمرم را نشان‌ش می‌دادم، شاید جلوی شورت‌م را می‌کشیدم بیرون و خواهش می‌کردم به دو تا ایکس کنار اِل روی مارک شورت نگاه کند، شاید اصلاً تمبان‌م را می‌کشیدم پایین و ماتحت بزرگ‌ام را نشان‌اش می‌دادم. تجربه‌ی بارها شورت تنگ پوشیدن بلایی سرم آورده که اگر بتوانم از هیچ کاری برای اثبات حقیقت ادعام اباء نمی‌کنم... ولی وقتی فروشنده خانم است باید فقط به توانایی‌های کلامی‌ام بسنده کنم و صدالبته خجالت که می‌کشم توانایی کلامی قابل‌عرضی برایم باقی نمی‌ماند.
ـ دو ایکس‌لارژ لطفاً.
ـ ایکس‌لارژ هم برای شما کافیه.‌
ـ نه... می‌دونم... دو ایکس‌لارژ!
ـ حالا شما این رو ببرید. پس نمی‌گیریما.
ـ چشم.
این اولین تجربه‌ی تلخ‌ام بود. بار دوم سعی کردم بیشتر اصرار کنم، اما خانم فروشنده کوتاه نیامد. به خانه که رسیدم متوجه شدم یک ایکس‌لارژ هم توی پاکت هست. آخرین بار مجبور شدم خیلی محکم بگویم «نه، امتحان کردم ایکس‌لارژ رو، تنگه» و عرق ریختم اما پیروز شدم.
مشکل بعدی برمی‌گردد به انتخاب شورت... خب، راست‌اش واقعاً سخت‌ام است سر رنگ شورت‌م بحث کنم... دست‌کم خودم فکر می‌کنم رنگ شورت برای خود آدم که فرقی نمی‌کند و اصرار روی انتخاب رنگ و شکل بهتر خیلی تابلو است و گاهی می‌ترسم که فروشنده بگوید «داروخانه هم دو تا مغازه بالاتره»‌ و نیشخند زیرکانه‌یی تحویل‌ام بدهد. یکی از مکالمه‌هایم موقع خریدن شورت واقعاً مضحک و شرم‌آور بود. جوراب می‌خریدم و فکر کردم چند تا شورت هم بخرم. اول دو تا سورمه‌یی گرفتم و فروشنده که داشت حساب می‌کرد به سرم آمد چرا سه تا نخرم و گفتم «شورت رو سه تا بذارین لطفاً» و فروشنده نشنید و دوباره که گفتم، پرسید «شورت‌تون؟». خاک بر سرم، عین بچه‌دبستانی‌ها قرمز شدم، عین اوسگول‌ها توی سرم پیچید «ای وای! این خانومه درباره‌ی شورت من حرف می‌زنه؟» و عرق ریختم، سینه صاف کردم و لرزان سر تکان دادم که بله... واقعاً این‌قدرها هم آدم خاک‌برسر و بی‌جنبه‌یی نیستم، اما نمی‌دانم چرا پای شورت که وسط می‌آید این‌جوری می‌شوم. احساس می‌کنم شورت زیادی خصوصی است و حاضرم بمیرم اما کسی درباره‌ی شورت‌م سوال‌پیچ‌م نکند... به‌هرحال، سومی را که خواست اضافه کند فکر کردم این‌یکی را سورمه‌یی نگیرم و گفتم «اون طوسیه رو بدین» و فروشنده یک طوسی روشن آورد. اضافه کردم «اون تیره‌هه» و فروشنده گفت «اون ایکس‌لارژه» و بعد دو تا جعبه گذاشت جلوم تا رنگ انتخاب کنم. مُردم از خجالت؟ بله! یک طوسی معمولی را نشان دادم و عرق‌ام را پاک کرد. آخرسر هم که فروشنده خریدهام را گذاشت توی کیسه و گفت «مبارکه» نزدیک بود بپرم به‌ش که «مگه چی خریدم؟ اصلن به شما چه؟». این کار را نکردم، فقط از مغازه پریدم بیرون و فکر کردم کاش حسابی مراقب این شورت‌ها باشم و چندوقتی گذارم به آن مغازه نیافتد. البته آخر از همه این را هم اعتراف کنم... خوشحال‌م که تابه‌حال از فروشنده‌های مرد شورت نخریده‌ام. تجربه به‌م نشان داده که مردهای فروشنده این‌جور وقت‌ها منتظر بهانه‌اند تا دست بگیرند و شک ندارم اگر با یک فروشنده‌ی مرد سر سایز شورت‌ام بحث پیش بیاید جداً تا به ادعاهام عمل نکنم و کل اسافل‌اعضایم را نشان‌اش ندهم تا وجب بگیرد بی‌خیال نمی‌شود. اصلاً شاید آن خانم‌های فروشنده هم اندازه‌ی خودم معذب‌اند، رفتارشان که خیلی محترمانه است، شاید آن‌ها هم هربار که من را می‌بینند توی دل‌شان می‌گویند «اه! باز این گه پیداش شد. پول بده ننه‌ت بیاد شورت‌تو بخره دیگه مرده‌شور برده‌ی گشادپوش!».
Comments


۱۳۹۳ خرداد ۱۷, شنبه

یادداشتک 4

Sleeping Dogs ماجرای یه پلیس‌مخفی آمریکایی هنگ‌کنگی‌الاصله که به یکی از گروه‌های گنگستری هنگ‌کنگ نفوذ می‌کنه و تا رده‌های بالا پیش می‌ره و... داستان‌ش هم‌زمان کمی یادآور The Departed و بیشتر فیلم‌های پلیسی جکی چان‌ئه و فضای بازی هم شباهت زیادی به سری آرخام و اسسینز کرید و GTA داره هرچند با تمرکز روی هنرهای رزمی. در کل بازی هیجان‌انگیز و سرگرم‌کننده‌ایه، به‌خصوص که بعضی ویژگی‌های اولیه‌ی نقش‌آفرینی رو هم داره و همین جذاب‌ترش می‌کنه. چیزی دورادور شبیه نظام اخلاقی بعضی بازی‌های نقش‌آفرینی هم داره مثلاً این‌که وقتی شخصیت اصلی درگیر مٱموریته نباید به اموال عمومی و NPCها آسیب بزنه و اگه چنین کاری بکنه از امتیازش کم می‌شه... و مهم‌ترین نکته‌ش یادم رفت: شباهت خیلی زیادش به بازی‌های مافیا. فقط یه تفاوت جالب با مافیاها داره، دست‌کم برای من که این‌طور بوده: تو این بازی شخصیت‌م یه پلیس‌مخفیه که درگیری‌های عاطفی با خلافکارها هم پیدا می‌کنه. مثلاً جایی از بازی، بعد از این‌که رئیس و همسر رئیس‌ش تو روز عروسی‌شون سلاخی می‌شن، می‌ره پیش مادر رئیس مرحوم مذکور و قبل از این‌که باهاش صحبت کنه میکروفونی که قبلاً برای شنود کار گذاشته رو خاموش می‌کنه و به مادره قول می‌ده انتقام پسرش رو بگیره. عملاً خیلی جاها از مسیر قانون خارج می‌شه و مثلاً جای دیگه به مقام ارشدش توی نیروی پلیس می‌گه «شماها وینستون رو می‌خواستین، الآن من وینستون‌م» و رئیسه هم می‌گه «منم نگران همین بودم» و با این‌حال نمی‌تونه مٱموریت‌ش رو لغو کنه چون واقعاً‌ خوب تونسته نفوذ کنه به مافیای هنگ‌کنگ. تمام این‌چیزها خیلی بیشتر از مافیا احساسات من رو درگیر می‌کنه. انگار به جای بازی دارم یه فیلم خوب پلیسی هنگ‌کنگی می‌بینم و واقعاً نگران سرنوشت قهرمان داستان هستم. در واقع یه حسی هم به‌م می‌گه آخر ماجرا حتماً وضعیت بدی پیدا می‌کنه و احتمالاً کشته می‌شه... و تمام این‌ها، توی یه بازی، یه‌جورایی حس خوبی به‌م می‌ده. پیش از این درگیر بازی‌های خیلی بهتری هم بودم، اما می‌تونم بگم اولین‌باره که احساسی هم درگیر یه بازی می‌شم، این‌که می‌دونم دارم شخصیت رو به‌طرف یه سرنوشت محتوم شوم هدایت می‌کنم. یکی از جذابیت‌هاش هم استفاده از مشخصه‌های نقش‌آفرینی تو بازیه، این‌که من بازیکن دچار این توهم می‌شم که می‌تونم آزادانه بگردم و تصمیم بگیرم و با این‌حال در واقع تصمیم‌های من اثری روی نتیجه‌ی کار ندارن. و داستان‌ش، این‌که قهرمان به‌هرحال آسیب می‌بینه، یا باید به پلیس خیانت کنه یا به دوستانی که توی مافیا پیدا کرده. جایی از بازی هم‌کار پلیس‌ش به‌ش خبر می‌ده چند تا گنگستر خرده‌پا کشته شدن و پلیس هم پی ماجرا رو نگرفته و وی شن (قهرمان داستان) عصبانی می‌گه «پس دیگه گنگسترها داخل آدم نیستن؟» و از طرفی هر شب کابوس می‌بینه و تو خواب صدای آدم‌هایی رو می‌شنوه که مجبور شده به‌خاطر مٱموریت‌ش بکشه. در کل باید بگم هرچند Sleeping Dogs رو یه بازی تقلیدی می‌دونن نمی‌شه از داستان خوب و درگیر کننده‌ش گذشت. بازی‌ایه که می‌شه حتی به بازی‌نکرده‌ها پیشنهادش داد و مطمئن بود حتماً سرگرم‌شون می‌کنه. بازی‌ایه که می‌شه گفت یه‌جورایی از الگوهاش جلو زده، شاید فقط به‌خاطر داستان قرص و محکم‌ش.

برچسب‌ها: ,

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter