شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

ریخت‌شناسی کاسه‌های چه‌کنم

در غریب‌ترین خیال‌بازی‌های بی‌دروپیکرم هم نمی‌گنجید که روزی‌روزگاری خودم را «این‌ریخت»ی ببینم...
*
سال هشتادم را یادم هست؛ اولین‌بار ِ خیلی چیزها بود... مثلاً، اولین‌باری که بابام سیگار دست‌ام دید. گمان‌ام قصه‌ی این مواجهه/مکاشفه/برخورد، میان باقی قصه‌هایی که مدام از گذشته‌ی نه‌چندان‌طویل‌ام تعریف می‌کنم، معروف‌ترین‌شان باشد، دست‌کم یکی از ده‌تا اولی‌ست.
نشسته بودم پشت میز و سیگار دست‌ام بود و بابام سرزده ـ و البته دَرنَزده به‌جاتر است ـ آمد توی اتاق‌ام، سیگار را دست‌ام دید و دود را بر جَسته از دهان‌ام؛ مات‌برده، و با این‌حال خیز برداشته برای عصبانی‌شدن، پرسید «این چیه؟» و من گفتم «بیزنس‌کلابه. ارزونه.» و مَردِ بزرگ آچمز شد، و نشد که عصبانیت‌اش به مسیر درست هدایت بشود از راه‌های طبیعی ِ چکّشی‌خاموش‌کردن‌سیگار یا قایم‌کردن‌اش یا دست‌کم بهت‌زده‌گی و وحشتِ من ِ کِشنده؛ و خونسردی ‌بی‌خیالانه‌ی بی‌حواس و بی‌هوای کاملن‌ابلهانه‌ی من بود که آچمزش کرد و فی‌الواقع هیچ «طبیعی‌کاری» هم در میان نبود و، صادقانه، خودم حالی داشتم که تا چندی‌بعد نفهمیدم این برخورد یکی از مضحک‌ترین ماجراهای زندگی‌م شده و می‌شود و حتی، حتی یک روز طول کشید تا سرانجام دوستان‌ام یادم آوردند که چرا این جواب را دادم. چون، ما سه تفنگدار ِ بیزنس‌کلاب‌کش، ما سه کله‌پوک که کَل می‌انداختیم سر زیرسیگاری پرتر، آن‌سال‌ها عادت کرده بودیم همیشه به سیگارقرض‌گیرنده‌گانی که می‌پرسیدند «اَه! اییین چیه می‌کشی؟» جواب بدهیم «بیزنس‌کلابه» و عادت کرده بودیم جواب را با «ارزونه»‌ی دندان‌شکن کامل کنیم. خب، آن غروبِ جمعه، یا هر روز قطعن‌تعطیل ِ دیگر، سال هشتاد ـ که نمی‌دانم چرا به‌رغم قطعیت تقویمی‌اش ذهن‌ام دل‌اش می‌خواهد هفتاد و نه به‌‌جا بیاوردش ـ حال‌ام آن‌قدر خراب بود که وقت نکرده بودم ماشینِ جواب را برای پدرم، که دست‌کم یک‌بار سال‌ها پیش آن نمایش را با یک سیلی مهرآسای برق‌آمیز به‌خوبی اجرا کرده بود، دوباره تنظیم کنم و عین بچه‌ی آدم چوب استادانه‌ی مِهر پدر را بخورم، جای این‌که ول‌اش بدهم لای چرخ دنیای کوچک‌مان.
از این مضحکه اگر بگذرم، که می‌گذرم، می‌بینم تصویر آن غروبِ تعطیلِ هشتاد را اما کم تعریف کرده‌ام؛ تصویر خودم را، تصویر تنهایی نوزده‌سالانه‌ام را...
نشسته بودم پشت میزم، اواخر تابستان بود اما سراپا توی یخ بودم، از تو و بیرون یخ بودم، خیس عرق بودم، به‌خیال‌ام ـ اگر کار می‌کرد آن لحظات ـ لابد انگار درست وسطِ یک رُمان نشسته بودم. روی پیش‌مشت‌هام زخم‌های ریزی بود نتیجه‌ی دو شیشه‌ی دی‌روز خردشده‌ی کتاب‌خانه‌ام. میزم به‌هم‌ریخته بود از کله‌پا شدن همانْ روز ِ قبل. زیرپیراهنی پاره و لک‌‌خون‌دار، از دست‌ِ زخمی ِ شیشه‌شکن، احتمالاً جایی پنهان شده بود توی اتاق، زیر تخت به‌احتمال قوی... من پشت میز نشسته بودم، یخ کرده بودم، پتویی دور خودم پیچیده بودم. چراغ اتاق خاموش بود، چراغ سقف. چراغی کوچک رو میز روشن بود، کوچک و سفید که دورش تلق آبی انداخته بودم که بی‌خیالِ سیف و شتاء سرد می‌کرد اتاق را، و من، گمان‌ام، سردتر بودم. نوزده ساله بودم و جداً انگار وسط فیلمی نشسته بودم. دو پاکت سیگار روی میزم بود و زیرسیگاری چینی صدف‌شکل ته‌گودم پر بود از یکی‌‌شان، تمام‌شده، و نیمی از آن یکی. برخلافِ عادت آن روزهای آن سال‌ها، هیچ صدای موسیقی‌یی در اتاق نبود و این یعنی حال‌ام مثل همیشه هم بد نبود که حتماً سرهنگ‌زاده‌یی یا گلپایی یا مرضیه‌یی گوش کنم، یعنی حال‌ام جوری بد بود که پیش از آن آن‌جور بد نشده بود... خیس عرق بودم، یخ کرده بودم، پیچیده بودم لای پتو، قوز کرده بودم روی صندلی جلوی میز، پیش دست‌م یک زیرسیگاری خفه‌شده از ته‌سیگار بود و اتاق‌ام تاریک بود و مخ‌ام، مغزم نه، که درست مخ‌ام، تاریکِ تاریک بود، و یخ... یادم نمی‌آید به چه چیزی فکر می‌کردم. تعطیل بود. بله، قطعاً جمعه‌غروبی بود. همه‌چیز چنان بود که اگر روزی دیگر، پیش‌تر، جایی می‌خواندم‌ش حسودی‌م می‌شد که کاش من هم آن‌قدر «عمیق» بودم که بتوانم از این «تیریپ»ها بردارم، این‌‌همه ادبی، این‌همه هنری، این‌همه خسته و خراب، این‌همه چس‌چرب و با این‌حال این‌همه تا دسته جدی و از ته دل... اما آن‌روز... آن‌روز دل‌ام می‌خواست حال‌ام آن‌طور نبود، حسودی‌م می‌شد به هر حال دیگری داشتن، می‌مردم برای یک‌نفس سطح، حال‌ام گرفته بود از آن شِتَک شَدید، از آن زمین سفت...
احتمالاً آرزو می‌کردم کاش دیروز تلفن را برنداشته بودم، کاش دیروز اصلاً تلفنی وجود نداشت، کاش دیروز آن آدمِ خاص آن طرفِ خط نبود، کاش دیروز آن آدمِ خاصِ آن طرفِ خط آن حرف خاص را نمی‌زد، یا اگر می‌زد، به‌همان سفتی، کاش دست‌کم گوشی را صاف می‌گذاشتم سر جاش، کاش پاهام شل نمی‌شد و گوشی از دست‌ام نمی‌افتاد زمین و عین فیلم‌ها واکوبیده نمی‌شدم کنار میز و چنگ نمی‌انداختم به لبه‌ی میز و نیمه‌راهِ پُکیدن یک‌دفعه بلند نمی‌شدم و میز را چپه نمی‌کردم روی زمین و لباس‌هام را توی تن‌ام جر نمی‌دادم و عربده نمی‌کشیدم و با مشت نمی‌کوبیدم توی شیشه‌های کتاب‌خانه‌ام ـ که دست‌کم حالا، ده سال بعد، فکر نکنم اگر آن شیشه‌ها بود شاید این قفسه کم‌تر خاک می‌گرفت، و حسرت نخورم ـ و کاش باز عربده نمی‌کشیدم و کاش وسط اتاق نمی‌افتادم به ضجه زدن، به هقّه‌زدن، مثل...
احتمالاً آرزو می‌کردم، اگر حواس‌م بوده حتماً همین‌طور آرزو می‌کردم، که کاش هیچ‌چیز شبیه فیلم‌ها و کتاب‌ها نمی‌شد و کاش همه‌چیز عمیقاً معمولی بود، مثل همیشه و... احتمالاً این بخش اعظم فکرهایی بود که آن جمعه‌غروب، پیچیده لای پتو و پیچ‌خورده لای دود سیگار، توی سرم می‌چرخید و... نه! نه، حدس و احتمال هم نه، تقریباً یقین دارم آن‌روز غروب بیشتر آرزو می‌کردم کاش این‌قدر سردم نبود، یا دست‌کم این‌قدر عرق نکرده بودم که سرما این‌طور بگزد و فکر می‌کردم مگر یک‌روز ِ اواسط یا اوایل شهریور هم می‌تواند این‌قدر سرد باشد... روز کثافتی بود، روز نکبتی بود. برای یک جوانکِ نوزده ساله روز کثافت و نکبت و زیادی بود. همین و تمام.
به آدم‌هایی که نمی‌دانستند، بعدها، گفتم آن دی‌روز پای تلفن کسی خبر مرگ دوست عزیزی را به‌م داده... اما راست‌اش، قضیه دردناک‌تر از این حرف‌ها بود، مضحک بود، مرگ بود به تعبیر پسرکی نوزده‌ساله که بدش نمی‌آمد تجربه‌های درشت و عمیق داشته باشد، و پای یکی‌شان، کم‌وبیش اولی‌شان، خشتک‌اش را زرد کرده بود و قضیه شِتک زده بود به هیکل‌اش و فقط به این فکر می‌کرد که کاش سردش نبود، و حتی وقت نداشت به این فکر کند که «آآآآآآ، چقد سیگار کشیدم، نگه دارم تا بچه‌ها بیان» و هم‌زمان خوش‌خوشک کف کند که چه فکری چه منوّری... قضیه آن‌قدر مضحک، ساده، تلخ، جدی، دردناک، انسانی، هولناک، سن‌نفهم، تکرارشدنی، ناغافل، یک‌تا و غیره و غیره و غیره بود که بعدها یادآوری‌اش فقط حال‌ام را می‌گرفت که چه خری بودم، یا خنده‌ام می‌انداخت که چه خری بودم، یا عمیقاً فکری‌ام می‌کرد که چه خری بودم... و چاره چه بود و چیست در برابر خری که شتری است که در خانه‌ی هر کسی می‌خوابد؟
اما حالا...
حالا برای اولین بار بعد از ده سال به این فکر افتاده‌ام که آن «ریختِ» آن روز یکی از ناخوش‌ترین و عجیب‌ترین «ریخت»هایی بوده که داشته‌ام. بعد از کلی کیش ِ گربه‌موشی مات شده بودم بدونِ دخالتِ دست، و مات مانده بودم... جوانکی بودم بر درختی تکیه‌کرده و قوزکرده و پتوپیچ و سیگارکش و یخ‌کرده و عرق‌کرده و ریده و زه‌زده، در اتاقی نیمه‌تاریک، سرد، دودگرفته... درست همان‌طور که توی قصه‌ها باب بود و هست گاهی... و دریغ، جوانکْ آن‌روز حال و وقت نداشت که حتی به این‌ها فکر کند و ذوق کند.
غرابتِ آن «ریخت» از این‌جا بلند می‌شود که تمام این سال‌ها می‌دانستم و هنوز شک ندارم آن غروبِ جمعه ادا در نمی‌آوردم؛ جداً حال‌ام خوش نبود، بوی دودِ دل سوخته‌ام اُسّ و اساس‌م را برداشته بود، رفیق‌ام زنگ زده بود پای تلفن گفته بود...
بله، ماجرا همان است که نیش‌تان را باز کرده.
*
این‌ها کی یادم می‌آید؟
همین یک‌ربع نیم‌ساعت پیش، روی صندلی جلوی میز، کنار همان میز ده سال پیش...
همین یک‌ربع‌نیم‌ساعت پیش پاهام را جمع کرده بودم روی صندلی، بالشتی بغل گرفته بودم و قوز کرده بودم و دست چپ‌ام یک نخ سیگار بود و دست راست‌ام روی «ماوس» بود، به «گودر»ِ بی‌حرکت خیره شده بودم و گردن‌ام کج بود و صورت‌ام خبر می‌داد جفت‌گوشه‌ی لب‌ها کج آمده پایین و جفت ابروها خم از وسطْ رفته بالا ـ قیافه‌یی که موقع تمرین «میمیک» برای نمایش خاک‌برسَریده‌گی می‌گرفتم ـ و دیدم هر پکی که به سیگار می‌زنم کمی از خاکسترش توی هوا پخش می‌شود و می‌ریزد روی بالشت و شلوارم و عین خیال‌ام هم نیست که بتکانم‌شان، آن‌هم کجا؟ تازه روی زمین... به خودم آمدم و دیدم مجسمه‌ی تمام و کمال چیزی هستم که نمی‌دانم چیست و می‌دانم هیچ‌وقت دل‌ام نمی‌خواسته این‌طور کج و کوله مات‌ام ببرد و چهره‌ام حالِ ابله چاره‌باخته یا بی‌چاره‌ی غمگین خاکسترنشسته‌یی را داشته باشد که وامانده به چیزی، هرچیزی، نگاه می‌کند و بدون یاری زبان می‌پرسد «چه کنم؟»... و دیدم که ماجرا هم ندارم پس ذهن‌ام، پس زندگی‌م، پس این حال‌م، فقط مانده‌ام که...
«چه کنم»...
*
«چه کنم»؛ برای من همیشه واژه‌یی هولناک بود... در کل واژه‌یی بود و هول‌ناک...
ماجراش این است که، مادرم خاله‌یی دارد و این خاله شوهری داشت و آن دو پسری داشتند، و یکی‌شان دارد هنوز، که در سال‌های کودکی من زندانی بود و بچه که بودیم می‌شنیدیم می‌گفتند جرم‌اش سیاسی است. آن روزگار من عضوی از جماعتی بودم که آدم‌هاش، تماشاچی‌های بلیت‌درجه‌‌سه‌یی هرچه‌پیش‌آیدخوش‌آیدی روزگار، به من و باقی بچه‌های فامیل می‌خوراندند جرم سیاسی جرم خوبی نیست. این‌جور می‌گفتند و برای همین من گیر کرده بودم که اگر جرم سیاسی خوب نیست چرا خشایار خوب است و به‌م گفتند خشایار را بیخود گرفته‌اند و خودش مثل جرم‌اش نیست.
هنوز بچه بودم، یحتمل ده‌یازده‌ساله، که خشایار آزاد شد. خیلی کم پیش آمد که ببینم‌اش اما قیافه‌اش در خاطرم ماند، تا سالیانی بعد، که فکرم جداتر شد از آن جماعت، در عکس آدم‌هایی که سال‌ها بی‌خبر بودم از حضورشان شباهت‌هایی با خشایار پیدا کنم و، فقط با تکیه به همان شباهت ظاهری اندک، فکر کنم، یحتمل، به‌حسابِ بگیرها، بیخود نگرفته بودندش و فکر کنم، باز یحتمل، خشایار بخش اعظم سال‌های جوانی‌ش را در زندان، به‌حسابِ خودش، باخود گذرانده و خانواده‌اش فکر کردند بیخود زندان بوده... آخر بدمصب‌ها یک‌جوری می‌گفتند «بیخود» انگار ته‌دل‌شان هم یواشکی گفته باشند بیچاره حتی دزدی هم نکرده آدم دل‌اش خنک شود، به‌خاطر باد هوا رفته آن‌جا... نه چون فکر می‌کردند کسی برای جرم سیاسی نباید زندان بیفتد و جرم سیاسی نباید وجود داشته باشد، به‌خاطر این‌که فکر می‌کردند جرم سیاسی یا کفر است یا احمقانه... و البته... خیال می‌کنم همه هم این‌طور فکر نمی‌کردند.
در خانواده‌ی ما خیلی‌ها از آقای ر. بابای خشایار خوش‌شان نمی‌آمد. می‌گفتند آقای ر. کافر است چون به حضرت‌والا فحش می‌دهد. اگر اشتباه نکنم آقای ر. در واقع دفتردار بود، گمان‌م کارمندی ساده. یادم مانده کتاب‌خانه‌ی کوچکی داشت که درش را همیشه قفل می‌کرد؛ کتاب‌خانه‌اش کابینتی فلزی بود جداافتاده از مطبخ. تنها کتابی که از آن محفظه‌اش یادم مانده کتابی بود از اشتاین‌بک و فقط جیبی بودن‌اش یادم مانده و احتمالاً سواری و شاید ماه قرصی روی جلدش، و نه نام‌اش و نه نام هیچ کتاب دیگری... آن‌چه از آقای ر. و زندگی‌اش یادم مانده برمی‌گردد به پیش از آزادی پسرش، یعنی وقتی که بچه بودم و فکر نمی‌کردم مهم است داستان غم‌انگیز آقای ر. را به‌خاطر بسپارم...
آقای ر. معمولاً ساکت بود. اغلب گوشه‌یی می‌نشست و به روبه‌رو خیره می‌شد و گاه‌وبی‌گاه شروع می‌کرد به حضرت‌والا فحش دادن... خاله‌بزرگه‌ام به‌ش می‌گفت کافر و خاله‌بزرگه‌ام موجودی‌ست قابل‌توجه و بررسی؛ مثلاً شاید به این دلیل ساده که کم‌وبیش فکر می‌کند امثال ما را باید بکشند و امثال ما برایش یعنی همه‌ی مایی که ریش و شبه‌ریش نداریم و یا حتی ریش بی‌ریشه داریم و همه‌ی مایی که چادری نیستیم، و تمام این‌ها در کنار این‌که به‌کل دوغ را از دوشاب تشخیص نمی‌دهد، حتی توی ماست‌بندی خودشان... البته تقریباً بقیه هم از آقای ر. خوش‌شان نمی‌آمد چون بقیه به‌هرحال حضرت والا را فرهمند و قدسی‌مرتبت می‌دانستند کم یا بیش یا به‌مصلحت... اما این فحش دادن‌ها معروف‌ترین رفتار آقای ر. ـ که پسرش سال‌ها به جرمی سیاسی زندانی بود ـ به حساب نمی‌آمد. معروف‌ترین رفتار آقای ر. این بود که... گوشه‌یی می‌نشست و به روبه‌رو خیره می‌شد و ناگهان محکم با کفِ دست می‌کوبید روی ران‌اش و دست را همان‌جا پس و پیش می‌کشید و آه‌کشان می‌گفت «چه کنم؟»... و دوباره به‌ضرب می‌کوبید و می‌گفت «چه کنم؟»... و دوباره می‌کوبید و می‌گفت «چه کنم؟».
آن‌روزها من از آقای ر. وقتی آن‌طور خودش را می‌زد و می‌گفت «چه کنم» می‌ترسیدم. حالا اما خاطره‌ی بی‌خطر و غم‌زده‌یی از چهره‌اش، زندگی‌اش، بودن‌اش برایم مانده. نه‌فقط تصویر پدری که نمی‌داند چه کند، بل تصویر مرد میان‌سالی که می‌پرسد «چه کنم»، در میان جمع، "آن" جمع... حرف را از حرکت انداخته‌ام اگر بی‌مقدمه بگویم حالا که یادش می‌افتم بغض گلویم را می‌گیرد؟
علی‌ای‌حال، «چه‌‌کنم»های آقای ر. از فحش‌هایی که به حضرت والا می‌داد معروف‌تر بود. آقای ر. جوانی داشت زندانی، و جوان‌اش زندانی بود و اطرافیان‌اش فکر می‌کردند بیخود خودش را انداخته آن‌جا، و فکر می‌کنم که زندگی‌یی داشت...
آقای ر. به چه فکر می‌کرد؟ ندانستم... به‌نظر می‌رسید نه همسرش و نه کل فامیل هم ندانستند به چه فکر می‌کند. نکته‌ی مهم در مسئله‌ی شناخت آقای ر. این بود که تقریباً همه از او دست‌کم خوش‌شان نمی‌آمد چون به حضرت‌والا فحش می‌داد، و نمی‌دانست چه کند...

آقای ر. چند سال بعد از آزادی پسرش مُرد، شاید هم زودتر...
خاله‌ی مادرم، ملکه، و آقای محمود ر. چند خیابان بالاتر از خانه‌ی ما زندگی می‌کردند. روزی خاله ملکه آمد و تو سرزنان گفت محمود گم شده... رفته بیرون و برنگشته... تا یک ماه خبری از آقای ر. نبود. عکس آقای ر. را توی روزنامه‌ها دیدیم که پاش نوشته بودند «نام‌برده از اختلال حواس رنج می‌برد». ننوشته بودند نام‌برده به حضرت‌والا فحش می‌دهد، ننوشته بودند نام‌برده حتی بعد از آزادی پسرش هم نمی‌داند چه کند. نام‌برده فقط از اختلال حواس رنج می‌برد و تقریباً یک ماه بعد مادرم در خیابان پیداش کرد؛ چند ساختمان دورتر از محل زندگی‌اش، گم‌شده، گیج، خسته، کثیف و زخمی...
نمی‌دانم چرا نام‌برده را در آخرین روزهای زندگی‌اش در خانه‌یی جز خانه‌ی خودش به‌خاطر می‌آورم. نکند یادم رفته و زمانی که گم شده بود هم خانه‌شان را عوض کرده بودند؟ یا خانه‌ی پسرش بود؟
یادم هست، این را خوب یادم هست، نام‌برده روی زانوش زخمی درشت داشت و روی زخم سله‌یی ضخیم بسته بود که می‌ترسانْد آدم را. دکتر نمی‌دانست چرا زخمی شده، نمی‌دانست چطور زخمی شده. آن زخم نَقل محافل خانواده‌گی ما بود آن‌روزها... گاهی «عقوبت» بود گاهی «بیچاره‌گی مردِ بدبخت»... آقای ر. به‌هرحال افتاده بود در بستر مرگ، حرف نمی‌زد، نمی‌گفت یک ماه غیبت‌اش را کجا بوده، چه بلایی سرش آمده... انگار درب و داغان برگشته بود که فقط بمیرد.
آخرین باری که دیدم‌اش درگیر مرگ بود. خوب یادم هست زمستان بود، بخاری روشن بود و خانه‌یی که آقای ر. توش می‌مُرد بوی گند گاز می‌داد و من فکر می‌کردم، شاید به مادرم هم گفتم، که این بو همه‌مان را می‌کشد آقای ر. که جای خود دارد. یادم می‌آید مادرم آقای ر. را دوست داشت، نمی‌دانم فقط آن‌روزها یا حتی پیش از آن، به‌هرحال مادرم در کل مهربان‌تر بود حتی اگر مادر من هم نبود... این را هم یادم هست که اول فکر می‌کردم بو از تن آقای ر. بلند می‌شود و این را کسی به‌م گفته بود و تازه مدتی بعد شک‌ام برطرف شد که بو چیزی نیست جز بوی گاز... یادم هست خیلی‌ها، از جمله خاله‌‌‌گنده‌هه می‌گفتند این حق آقای ر. بوده که این‌طور در فلاکت بمیرد، می‌گفتند دارد تقاص فحش‌هاش را پس می‌دهد و می‌گفتند یک کافر همین‌طور در نکبت می‌میرد... و آقای ر. به‌هرحال مُرد. دوست دارم خیال کنم گاهی می‌آید به خواب خاله‌گنده‌هه و فریاد می‌کشد «چه کنم؟»... اما بعید می‌دانم، یعنی مطمئن‌ام این‌طور نمی‌‌شود.
*
«چه کنم» برای من همیشه واژه‌یی مهیب بوده... غم «چه‌کنم»های آقای ر. هم سال‌هاست برای من شده غمی هولناک... همیشه دل‌ام می‌خواهد برای خودم و همه‌ی آدم‌هایی که دوست‌شان دارم آرزو کنم به «چه‌کنم» نیافتند و لعنت کنم کسانی را که کاسه‌ی چه کنم دست‌شان می‌دهند...
و دل‌ام برای آقای ر. می‌سوزد، منی که حالا مدت‌هاست خوب می‌دانم در این خانواده خیلی‌ها از بیخ در جریان نیستند... حقیقت این است که این خانواده سال‌هاست دارد در خارج زندگی می‌کند...
بچه که بودم فکر می‌کردم جهان دو کشور دارد: ایران و خارج... خیلی از ما ساکن ایران هستیم.

28/11/1389
بازنگری و ویرایش: 26/2/1391
Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter