تا به حال هیچوقت در هیچ مسابقه ادبی شرکت نکردهام. نه اینکه فکر کنم کار بدیست یا فکر کنم شاید برنده نشوم پس ولش کن! یا هر فکر مشابه دیگری. مسابقه ادبی برای کسانی که در آن شرکت میکنند حتما چیز خوبیست؛ و من هم اگر قرار بود در اثر بی اعتماد به نفسی یا هر دلیل دیگری فکر کنم داستانهایم به درد عمه جانم هم نمیخورند هیچ وقت داستان نمینوشتم (البته منظورم این هم نیست که هر کس فکر میکند داستانهایش به درد عمه جانش هم نمیخورند نباید بنویسد!).
نوشتن یا ننوشتن هر کس به خودش مربوط است و همیشه هر متنی مخاطب خودش را پیدا میکند(یا بر عکس!). حالا کسانی مثل دکتروف یا ونهگات یا چخوف یا مارکز دنیائی را شیفته آثار خودشان میکنند و کسانی هم پیدا میشوند که حتی عمهجانشان را هم نمیتوانند راضی کنند داستانهایشان را بخواند. بههرحال...
شخصا تا به حال در هیچ مسابقه ادبی و بیادبی شرکت نکرده بودم، چون به شدت نسبت به منتقدانی که بالا سر بعضی مسابقات ایستادهاند (با هرنام یا سِمَتی) و کارها را بی استخوان و با استخوان وزن میکنند و اول نگاهی به سر و شکل نویسنده میاندازند و بعد بر اساس تعداد صفحات کار را میسنجند و ... به شدت آلرژی دارم.
راستش به زعم من(و البته شاید خیلی دیگر) منتقدان چند نوعند. مثلا دو گروه که با ایشان شخصا برخورد داشتهام را اینطور میتوانم توصیف کنم:
یک گروه، منتقدانی که خودشان دستی بر آتش دارند و سرشان توی کار است و برای کلمات ارزش قائلند. این دسته از منتقدان همیشه برای همه محترم بودهاند و هستند (در مورد حس خودم باید بگویم حتی اگر تمام کارهایم را آشغال خطاب کنند، باز هم به ایشان احترام میگذارم و از راهنمائیهاشان سود میبرم). و نکته جالب درباره این گروه منتقدان این است که اصولا نه اهل به صلابه کشیدناند و نه اهل زیاد حرف زدن؛ احتمالا به این دلیل که اصولا ادعای نسبت فامیلی با آپولون یا موزها نمیکنند!
نوع دیگر، منتقدانی هستند که چون نتوانستهاند کاری را خودشان درست انجام بدهند، شدهاند منتقدِ آن کار ( بد نیست چند وقتی جائی پنهان شوم!)؛ برای همین وقتی مثلا یک منتقد ادبی از این گروه داستانی را میخواند پانزده تا کلمه ناشناخته پشت سر هم ردیف میکند و مدام از اینکه کار اصلا از قواعد داستاننویسی پیروی نمیکند و کلمات مشکلدارند و روایت با اصول ابدی و ازلی روایات همخوان نیست میگوید و دست آخر در بهترین حالت به این نتیجه میرسد که نویسنده مورد نظر در دسترس نیست!
این دسته از منتقدان حتی به رومن گاری هم رحم نمیکنند و چخوف را زیادهگو میدانند و معتقدند چون ونهگات دکترای ادبیات ندارد یک آشغالنویس است. این گروه خشن! اصولا معتقدند بهترین اثر هنری! هنوز خلق نشده، چون خودشان هنوز هیچ اثری هنریئی خلق نکردهاند. و در آخر، دنیا را در حسرت بهترین اثر هنری موعودشان باقی میگذارند، در حالیکه منتظر آن الهام بزرگ هستند که یک نصفهشب بیاید و یقهشان را بچسبد و بکشاندشان پشت میز کار. اما تاریخ و تجربه ثابت کردهاند که هیچ آدمی عمر ابدی ندارد، حتی اگر در انتظار انوار الهام باشد.
خب! حرفم طولانی شد. اصلا نمیخواستم راجع به این قضیه بنویسم. بههرحال شخصا اعتقاد دارم هر کسی بلد است بنویسد، نویسنده است و بعضیها قصهگوهای خلاقتری هستند و بعضی نه! و اصولا بیشتر معتقدم هیچ قانون ازلی ابدیئی برای ادبیات وجود ندارد (حالا که اينطور شد، حتی قانونی که بگويد هيچ قانون ازلی ابدی برای ادبيات وجود ندارد!!!).
اما حرف اصلیام چیز دیگری بود که طبق معمول گیر کرد در ترافیک حواشی!
راستش، اول فقط میخواستم بگویم تا به حال در هیچ مسابقه ادبی شرکت نکردهام، اما حالا یک مسابقه خیلی جالب پیدا شده که میخواهم در آن شرکت کنم (البته واقعا فقط نمیخواستم بگویم آی مردم! من میخواهم در یک مسابقه شرکت کنم! انصافا کار جالبی هم نیست از این خبرها دادن... چون اینطوری لابد از فردا باید بیایم بنویسم "من دارم میرم بیرون. اگه اومدین، کلیدِ کامنتدونی زیر پادریه!")
جدای از شوخی، حالا حرف اصلیام...
به تازگی یک مسابقه ادبی خیلی جذاب راه افتاده که هنوز پای هیچ منتقدی به آن باز نشده، هنوز هیچ کس آن را ملک طلق اجداد خودش نمیداند، هنوز هیچ پدرخواندهای تصمیم نگرفته نماینده رسمی خودش را به عنوان ناظرش بفرستد و کلا بدیع و جذاب باقی مانده و امیدوارم همیشه هم باقی بماند (که با حساب آنچه تا به حال در وبلاگ رسمی مسابقه خواندهام به نظر میآید که اینطور باقی خواهد ماند).
این مسابقه ادبی جذاب، جایزه اصلیاش یک سیگارپیچ است و همین قضیه باعث میشود که کسی به خاطر یک سيگارپیچ نخواهد سر کس دیگری را بکند زیر آب. یک سری شرایط جالب هم دارد (از جمله موضوع مشترک) که مسابقه را خیلی جذابتر کرده.
پیشنهاد میکنم خودتان بروید و در وبلاگ رسمی این مسابقه شرایط شرکت در مسابقه و موضوع آن را بخوانید. (یک دوستی داشتم که اصولا به هر چیز خوبی میگفت "خارجی"! یک بار هم از دهنش در رفت و وقتی میخواست از یک سه تار خوشساخت و خوشصدا تعریف کند گفت "سهتارش خارجیه!". خلاصه من هم الآن میتوانم بگویم خیلی مسابقه خارجیئیست این مسابقه!)
فقط قبل از اینکه نشانی بدهم و بروید سراغ وبلاگ رسمی این مسابقه، یک چیز دیگر هم بگویم.
تا آنجا که میدانم نویسندگان چیرهدست و بسیار خلاقی لطف میکنند و یادداشتهای من را میخوانند. شک هم ندارم که اگر بخواهند در یک مسابقه داستان نویسی شرکت کنند کار را برای دیگر شرکتکنندگان حسابی سخت خواهند کرد. رک و رو راست شخصا همیشه از ستایندگان نوشتههایشان بودهام و هستم.
خلاصه امیدوارم ( و حتی دلم میخواهد خواهش کنم) شما دوستان عزیزی که خودتان حتما خوب میدانید نوشتههایتان بینظیرند در این مسابقه شرکت کنید.
راستش به زعم من که مسابقه جذاب و عادلانهای است و میشود در آن شاهد یک رقابت دوستانهٔ ادبی بود. (از طرفی خیلی هم کنجکاوم بدانم شما دوستان عزیز با چنین سوژهای چطور برخورد میکنید.)
خب دیگر! خیلی طولانی شد.
پس پیشنهاد میکنم به وبلاگ رسمی این مسابقه جذاب و نو بروید و به شدت امیدوارم که در این مسابقه شرکت کنید.
این شما و این هم:
سیگارپیچ
سپاسگزار آقای فرهاد جعفری هم هستم که این مسابقه را راه انداختهاند و امیدوارم این مسابقه حالا حالاها به همین خوبی سرپا باشد.
پ.ن: راستی! ای کاش یک آدم خیّر پیدا شود و یک فندک زیپو هم به جوایز این مسابقه اضافه کند تا هم نام خودش در تاریخ ادبیات جاودان شود (آمدیم و شد!) و هم اینکه برندهٔ سیگارپیچ مجبور نشود توی خیابان راه بیافتد و هر کس را دید بگوید:
!!!Come on baby, light my fire
پ.پ.ن: دوباره راستی! یک وقت این شبهه پیش نیاید که این مسابقه فقط برای سیگاریهاست! نه! بروید بخوانید خودتان دیگر...!
پ.پ.پ.ن!:میدانم که "راه انداختن" چندان واژه مناسبی نیست. اما راستش به بنیانگذار حساسیت دارم! واژه مشابه و مناسب دیگری هم به ذهنم نرسید متاسفانه.