شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

به خوابِ دست‌ها

با یاد دست‌هات به خواب می‌روم

مردِ خواب نیستم اما

مرد یادم

که به رویا هم‌رقص دستان‌ات می‌شوم

با لب

با تن

با چشم

دمادم

و اینجا مرز نیست

خط و ربطی

نیست

چیزی نیست میان رنگ و رویا

میان نور و تاریکی ِ پلک‌هام

نیست

نیست هیچ نیست جز تو

جز آن‌جا که می‌شنوم‌ات و آن‌جا که نه و نیست

آن‌جا که می‌بینم‌ات و جایی

که نه نیست!

من هنوز لَنگ دو خط حافظه‌ام

وَ تو خیال دونده‌ی منی

هنوز گیج نگاه‌ات

وُ تو رویای رمنده‌ی منی

تو هرجا که بیدارمی

وُ من بی تو خواب

من هلاکِ دست‌هات

حرف‌هات وُ تو...

من... من خاک

تو آب تو چشمه تو برکه

من جنگلی که دورت بگردم

که واحه شویم

که دویده سر رسیم

که خیمه‌ی تو شوم

تو سایه‌بان من

من هنوز

وُ من دمادم

به باد می‌روم با هر بوسه‌ات

که بپیچم میان جنگل گیسوان‌ات آن‌جا

هو کِشان آوازت بخوانم

من هنوز

وُ من دمادم

با تن

با شوق

با نگاه

بیدار می‌شوم میان خیال دستان‌ات

بیدار می‌شوم...

دیدار می‌شوم...

بیدار می‌شوم...

18/12/1386

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

:) And a little bit more …

You Took My Heart Away

Michael Learns to Rock

Music and words: Jascha Richter

Staring at the moon so blue

Turning all my thoughts to you

I was without hopes or dreams

I tried to dull an inner scream but you

Saw me through

Walking on a path of air

See your faces everywhere

As you melt this heart of stone

You take my hand to guide me home and now

I'm in love

You took my heart away

When my whole world was gray

You gave me everything

And a little bit more

And when it's cold at night

And you sleep by my side

You become the meaning of my life

Living in a world so cold

You are there to warm my soul

You came to mend a broken heart

You gave my life a brand new start and now

I'm in love

You took...

Holding your hand

I won't fear tomorrow

Here were we stand

We'll never be alone

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

میشائل انده، شمع معطر و وطن‌ات را قورت بده!

گاهی مرض "معادلِ فارسی نویسی" به جان‌ام می‌افتد (هرچند معمولاً با این کار تا بن دندان مخالفم). این‌طور وقت‌ها، به دلایل مختلف، حتی به واژه‌های وام‌گرفته‌ای که مدت‌ها ازشان استفاده می‌کردم هم شک می‌کنم و یک چیزی مثل خوره به جان‌ام می‌افتد تا حتماً فارسی‌شان را بنویسم. مثلاً، یکی از این واژه‌ها کلمه‌ی "فانتزی" است و البته همراهان‌اش مثل "فانتاستیک".

خب، تقریباً‌ اغلب دوستان‌ام می‌دانند که شیفته‌ی فانتزی و ادبیات فانتزی‌ام. به همین خاطر طبیعی است که زیاد پیش بیاید توی گپ و گفت‌هایی که با ایشان درباره‌ی ادبیات داریم، بحث به ادبیات فانتزی هم بکشد. جدای از این هم، کلاً، این واژه و همراهان‌اش مدت‌هاست که عضوی از دایره‌ی لغات نسبتاً پراستفاده‌ام شده‌اند. تا اینجای کار، معمولاً، هیچ مشکلی نیست. اما وای به روزی که آن حس معادل‌گویی و نویسی که گفتم سراغ‌ام بیاید...

چه معادلی برای فانتزی مناسب است؟ خیالی، وهمی، رویایی؟

برای فانتاستیک چطور؟ خیال‌انگیز، خارق‌العاده، شگفت‌انگیز؟

بدیهی است که هر کدام از این واژه‌ها در زبان فارسی بار معنایی خاص خودشان را داشته و دارند. با این‌حساب، ‌با انتخاب‌شان، چقدر می‌توانم مطمئن باشم که منظورم را درست و دقیق رسانده‌ام؟

واقعاً "ادبیات خیالی" می‌تواند همتای "ادبیات فانتزی" بشود و دقیقاً همان‌جا را در ذهن اشغال کند و همان معنا را برساند؟

به‌زعم من بخش اعظم ادبیات و تقریباً تمام داستان‌هایی که شناخته یا خوانده‌ام زیرشاخه‌ی داستان‌های خیالی به حساب می‌آیند. «داستان بی‌پایان» همان‌قدر خیالی به نظرم می‌رسد که «صد سال تنهایی». خب، با این‌حساب می‌توانم بگویم «صد سال تنهایی» هم جزو ادبیات فانتزی است؟ راجع به مجموعه‌ی «هری پاتر» و «سمفونی مردگان» نظرتان چیست؟ راست‌اش صادقانه اعتراف کنم این‌طوری حتی نمی‌دانم تکلیف «مثنوی مولوی» و «ارباب حلقه‌ها» با هم چه می‌شود!

البته، تاکید می‌کنم، ادبیات فانتزی را به هیچ‌وجه فقط معادل ادبیات کودک نمی‌گیرم. «شهرهای نامریی» یا خیلی از داستان‌های بورخس همان‌قدر فانتزی هستند که «نیروی اهریمنی‌اش». بگذریم از این‌که با تعریفی که تودوروف از فانتزی در ادبیات می‌دهد همه‌ی این‌ها یک جای کارشان برای فانتزی کامل بودن و ماندن می‌لنگد (خب، شخصاً تعریف تودوروف را درباره‌ی فانتزی تمام و کمال قبول دارم و برای قضاوت در این مورد، پیش از هر چیز، سراغ نمودار «غریب، فانتزی، شگفت» او می‌روم، اما اینجا مسئله تعریف فانتزی نیست)*.

به زعم من "ادبیات خیالی" (یا هر معادل دیگری که تا الآن برای ادبیات فانتزی گذاشته‌اند، مثل خیال‌انگیز، شگرف یا...) به هیچ‌وجه نمی‌تواند نقشی را که سلف‌اش بر عهده داشته خوب اجرا کند.

معادل‌هایی مثل خارق‌العاده و خیال‌انگیز هم همین‌قدر برای گرفتن جای فانتاستیک (دست‌کم در ادبیات) ناتوان‌اند. در واقع این دو معادلْ زیادی برای منظور خاصی که قرار است برسانند گل و گشادند. شاید واژه‌های اصلی در کشورهای انگلیسی زبان هم همین‌قدر گل و گشاد باشند برای منظور خاص‌شان، اما حتی اگر این‌طور هم باشد، این بخت یار ما بوده که در زبان ما و در گفتمان ادبی ما این واژه‌ها تن‌خورشان خوب از آب در بیاید.

این‌طور وقت‌ها، راست‌اش به شدت با خودم موافق می‌شوم راجع به تا بن دندان مخالف بودن با خیلی از معادل‌های انتخابی. خیلی وقت‌ها، مثل همین چند سطر پیش، واقعاً دوست دارم به جای "شانس" بگویم "بخت" (مگر این‌که جایی،‌ در متنی،‌ بشود با شباهت معنایی و تفاوت شکلی‌شان بازی کرد، یا این‌که شانس آنجا خوش‌خوان‌تر به نظر برسد) اما شکنجه می‌شوم اگر مجبور باشم به جای "کامپیوتر" بگویم "رایانه"؛ و اگر سرنوشت زبان فارسی یک‌روز بسته باشد به تحمل این شکنجه‌ها، همان‌طور که برخی اساتید تلویحاً یا به صراحت این را می‌گویند، ‌من یکی که از همان اول دست‌هایم را می‌برم بالا و همه را لو می‌دهم؛ حتی اساتید کزّازی و ادیب سلطانی را! به‌خصوص اگر یک‌روز مجبور شوم به جای "ریاضی" بگویم "مزداهی" یا به جای "قیاس"، "آناگویی".

اخراج یک واژه از یک زبان را نمی‌توانم درک کنم، به‌خصوص وقتی ببینم چقدر می‌تواند سخن گفتن را برایم دقیق‌تر کند. همان‌طور که این‌روزها به‌هیچ وجه نمی‌توانم درک کنم اخراج افغان‌هایی که سال‌ها در وطن شریک‌مان بوده‌اند و اگر نه به حکم قانون متغیرالحال و ناراحت، به حکم انسانیت امروز هم‌وطن‌ام هستند.



حالا که این‌حرف‌ها پیش آمد بد نیست از یکی از عذاب‌های فکری قدیمی‌ام هم بنویسم.

فکر کنم همه‌مان تا به‌حال "نان فانتزی" خورده باشیم، اما راست‌اش هنوز حتی یک‌نفر را هم پیدا نکرده‌ام که لنگ و پاچه‌ی باستیان بالتازار بوکس یا کورالاین را از توی یک نان فرانسوی در آورده باشد. محض رضای کلمات هم که شده یکی به من بگوید حکایت این نان‌های فانتزی و عروسک‌های فانتزی و شمع‌ها و شلوارها و دمپایی‌های فانتزی و این فانتزی‌فروشی‌های که توشان حتی یک جلد کتاب به هم نمی‌رسد چیست؟

گاهی (یواشکی!) احساس می‌کنم اتفاق بامزه‌ای افتاده تا چنین دق بزرگی پدید بیاید. خب،‌ توی چند فیلم آمریکایی دیدم که به این چیزهای شیک و پیکی که ما می‌گوییم فانتزی، می‌گویند Fancy. در فرهنگ لغات می‌بینم که جلوی Fancy اول نوشته‌اند خیال، وهم، تصور، قوه‌ی مخیله و... و در ادامه آمده تجملی و تفننی. گمان‌ام یک‌عده از دل‌سوزان دلسوز زبان یک روزی تصمیم گرفته‌اند به جای Fancy معادل فارسی‌اش را بگویند و بعد یک‌عده از دل‌ناسوزان زبان هم روی دست‌شان بلند شده‌اند و مشت محکمی بر دهان فانتزی زده‌اند. البته این‌طوری فقط می‌توانم مشکل عروسک‌ها و شمع‌های فانتزی را،‌ آن‌هم خوش‌خیالانه، برای خودم حل کنم. اما مسئله‌ی نان باگت‌های خیال‌انگیز و شگرف هنوز سر جای خودش باقی‌ست. هر چند این مسئله هم گمان‌ام با مقایسه‌ی نان لواش و باگت با هم حل شود. تازه شاید شانس آورده‌ایم که جماعت نان لواش‌خور تصمیم نگرفته‌اند به جای نان فانتزی بگویند "نان مانستری" لابد...

خلاصه که بساط تخیلی‌ای است. تخیلی و عذاب‌آور. کمی درش دقیق شوید می‌فهمید چرا و چطور می‌تواند عذاب‌آور باشد. فکر کنید نام یکی از ژانرهای ادبی محبوب‌تان بشود صفتی برای نان و تمبان. تازه نه فقط این...

این‌روزها فانتزی معانی تازه‌ای هم پیدا کرده. همین چند هفته پیش، در مجله‌ای معتبر و اسم و رسم‌دار، دیدم که در معرفی کتاب‌های فانتزی از کتاب‌های پر زرق و برق یا جیبی یا پرفروش‌های خودسازی و این دست کتاب‌ها یاد کرده‌اند؛ و باور بفرمایید حتی یک اشاره هم ندیدم به رگه‌های درخشان و تکان‌دهنده‌ی فانتزی در داستان‌های کاپوتی. در آن یادداشتْ کتاب فانتزی چیزی بود در حد «قورباغه‌ات را قورت بده»!

حالا باز فکر کنید به این ماجرا. فکر کنید به وقتی که می‌خواهید به کسی بگویید فانتزی‌نویس هستید یا تشویق‌اش کنید به خواندن ادبیات فانتزی و به نگاه عاقل اندر سفیه احتمالی او فکر کنید. یا فکر کنید وقتی آستین بالا می‌زنید تا فانتزی را در داستان کوتاه‌های کورتاسار ردگیری کنید مخاطب‌تان با چشم‌های گشاد شده منتظر بیرون کشیده شدن گل‌های گلایل و روبان‌های سرخ پیچیده در و دور نان باگت است.

حالا که به اینجا رسیدیم شاید کسی پیدا شود و بگوید با این‌حساب چه ایرادی دارد که یک معادل فارسی خوب برای فانتزی پیدا کنیم و از شر این‌دست تداخل‌ها راحت شویم؟ چون نان شگرف نداریم!

خب، این هم حرفی‌ست. فقط مشکل بزرگ‌اش اینجاست که برای این کار داریم حق را به ترکیب بی‌اعتبار و کم‌طرف‌دار می‌دهیم و ترکیب مفید و جاافتاده را از هستی ساقط می‌کنیم. این هم شبیه همان اخراج‌های ناعادلانه‌ست. شبیه ادعای ساده‌لوحانه و ناجوانمردانه‌ی کسانی که می‌گویند چون بعضی از افغان‌ها مرتکب خلافی شده‌اند پس بهتر است همه‌شان به یک آتش بسوزند. گمان‌ام بد نباشد به قول کامو «هر چیز را به نام خودش بنامیم»؛ هر چیز را!



پ.ن.: نمی‌توانم بی‌خیال شوم... یعنی حالا که بحث معادل‌هاست از "آیرونی" نمی‌توانم بگذرم. شکر که کم هم معادل پیدا نکرده: طنز، طنز تلخ، هزل، هجو،‌ بازی، کنایه و... (بگذریم از این‌که معادل‌هایش گاه حتی هم‌معنی هم نیستند). انصافاً کدام یکی از این معادل‌ها با آن تعریفی که از آیرونی در ذهن‌مان داریم می‌خواند؟ اگر آیرونی هجو باشد یا هزل، چطور می‌توانیم «مرگ فروشنده» را هم اثری آیرونیک بدانیم؟ در بین این واژه‌ها می‌شود "کنایه" را نزدیک‌ترین واژه به آیرونی دانست، اما آیا بار معنایی که کنایه در فارسی، پیش از ظهور گسترده‌ی آیرونی، داشته اجازه می‌دهد بتوانیم با استفاده‌اش تمام بار معنایی را که آیرونی در گفتمان ادبی کسب کرده به مخاطب برسانیم؟

از این معادل‌ها که بگذریم جایی خواندم به جای آیرونی "باژگون" گذاشته بودند... خب! در راستای همین بحث و تلاش دل‌سوزان دلسوز زبان و معاندت‌ام با استفاده از معادل‌های فارسی این واژه (دست‌کم آنهایی که تا امروز شنیده یا خوانده‌ام) و همین‌طور در راستای برخی کتاب‌های کیاوار و صد البته مهرورزی‌ها و روایح قدیم و اخیر پیشنهاد می‌کنم این بیت حافظ را این‌طور بخوانیم:

این قصه‌ی عجب شنو از بخت آیرونیک

ما را بکشت یار ز انفاس عیسوی




*
این جستار فوق‌العاده و خواندنی تودوروف را می‌توانید در شماره‌ی 25 فصل‌نامه‌ی ارغنون (داستان‌های عامه‌پسند) بخوانید: از غریب تا شگفت، ترجمه‌ی انوشیروان گنجی‌پور ص.63

Comments


۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

ما زنده ماندیم

خارجی ـ هتل / مارپیچ [Maze] ـ ‌روز

جک نشسته و تا سینه در برف فرورفته. او مُرده و برف و قندیل روی صورت‌اش نشسته است.

فیلم‌نامه‌ی "درخشش"؛ استنلی کوبریک، رایان جانسن؛ ترجمه‌ی بابک تبرایی

فصلنامه‌ی فارابی، شماره‌ی 55

ما زنده ماندیم.

هزارتو وقتی پیروزمندانه به پایان می‌رسد که از آن بیرون آمده باشی. به‌زعم من نمی‌شود مُرد و پیروز بود (دست‌کم فرصتی نیست تا آدم خودش را در این مورد توجیه کند) و نمی‌شود تا ابد آن‌تو چرخید و زنده ماند؛ آدم آرام‌آرام کند می‌شود، نفس‌اش می‌برد، به در و دیوار می‌خورد و راه‌ها را گم می‌کند و...

گمان‌ام مدتی بود خطرش ما را تهدید می‌کرد. حرکت‌مان کند شده بود. آن دیر به دیر رسیدن مطالب را نمی‌شود به همین گیر افتادن تعبیر کرد؟ بعضی وقت‌ها خستگی، گاهی بی‌خیال یا بی‌حواسی و حتی تنبلی برای پیش رفتن... شاید چیزی مثل ناامیدی یا چیزی فقط شبیه آن...؟

واقعاً ممکن بود بلایی سرمان بیاید. هزارتو می‌توانست بشود یکی از آن مجله‌هایی که چند سال پیش می‌خواندیم‌شان، اما کم‌کم حوصله‌مان را سر برد. حالا گاهی ممکن است از طریق لینکی ازشان سر در بیاوریم و آنجا از خودمان بپرسیم که چه شد دیگر این مجله را نخواندم؟ و شاید گاهی جوابی به خودمان بدهیم که دست‌کم برای گردانندگان مجله خیلی تلخ باشد... گمان می‌کنم ما دست‌کم قسر در رفتیم... نمردیم توی هزارتو.

شاید خیلی‌مان دل‌مان می‌خواست ادامه بدهیم باز... دل‌مان می‌خواست. اما حالا، حالا که واقعاً تمام شده، وقتی بیشتر به ماجرا فکر می‌کنم می‌بینم شاید اشتباه می‌کردیم؛ به‌خصوص که سازنده‌ی هزارتویمان هم مُصر بود بیرون برویم.

صادقانه اعتراف می‌کنم آن اوایل حسابی دلخور شده بودم. فکر می‌کردم راهی مانده و هست برای ادامه دادن. فکر می‌کردم این بیرون آمدن نیست، خوردن است به دیوار... و باز هم صادقانه اعتراف می‌کنم که اشتباه می‌کردم. دیگر دلخور نیستم، چون به گمان‌ام راه درست همین بود. چون آنجا یک هزارتو می‌بینم که پر از ردپاست و هیچ جنازه‌ای گوشه و کنارش نیفتاده... هزارتویی که هنوز، مثل اولین باری که خواندم‌اش، دوست دارم بروم و دوباره و دوباره بخوانم‌اش.

برای همین است که احساس می‌کنم باید باز هم از میرزای هزارتو تشکر کنم.

ممنون‌ام میرزای عزیز! هم به خاطر هزارتوی لذت‌بخشی که ساختی و هم به خاطر این‌که راه خروج را هم پیدا کردی. ممنون به خاطر هزارتویی که خواندم‌اش و در آن خوانده شدم. همه‌مان می‌دانیم که یک پایان بد می‌تواند بهترین آثار هم به نابودی بکشاند. خیلی وقت‌ها شده که دل‌مان خواسته فیلمی یا کتابی (یا هزارتویی!) طولانی‌تر باشد، اما بعدها، وقتی بارها و بارها به پایان آن اثر فکر کرده‌ایم و لبخند زده‌ایم، اعتراف کرده‌ایم که پایان مناسبی بود. حالا همین حس را دارم و ممنون‌ام میرزا، به خاطر پایان به موقع.

ممکن است به نظر برسد این‌ها را دارم می‌گویم که دل‌ام نسوزد. یا یادم رفته که خودم چند بار نامه‌ی یادآوری التزام ملتزمین را خوانده‌ام و چند بار یکی دو روز از وعده‌ی ماهانه گذشته یادداشت‌ام را گذاشته‌ام روی مجله و خیلی گیر و گره‌های دیگر... ممکن است به نظر برسد اینها همه بهانه‌هاییست برای توجیه یک پایان ناخواسته یا از سر ضعف. حتی خواندم نویسنده‌ی گرامی‌ای یک‌جورهایی به تنبلی و بیهوده‌گری هم متهم‌مان کرده بود و گمان‌ام این یادداشت‌ام هم دلیل دیگری می‌شود برای اثبات آن بی‌خیالی و "هرچه پیش آید خوش‌آیدگری"ای که به آن متهم شده بودیم. راست‌اش همان‌طور که قبلاً گفتم خودم هم اول همین حس را داشتم. دل‌ام نمی‌خواست هزارتویی که این‌همه‌وقت خوش جلو آمده یک‌دفعه درش تخته شود... اما، دوباره می‌گویم، گمان نمی‌کنم آن راه جوابی می‌داد. بعضی چیزها باید تمام شوند و چه خوب که به موقع نقطه‌ی پایان‌شان گذاشته شود. همان‌قدر که بی‌خیالی می‌تواند ویرانگر باشد، "گیر دادن" به چیزی که موفق بوده و جواب داده هم می‌تواند خرابی به بار بیاورد. گاهی "هرچه پیش آید خوش آید" یعنی لجوجانه ادامه دادن و منتظر پایان اتفاقی و اجباری بودن.

این توضیح دوباره را دادم تا باز بتوانم تشکر کنم به خاطر این پایان به موقع...

برای دلخوشی و توجیه نمی‌گویم؛ قماربازانه ادعا نمی‌زنم. می‌بینم که ما زنده ماندیم.

شاید هم تمام اینها را برای دلخوشی و توجیه گفتم، تا قماربازانه ابرویی بالا بیاندازم و بگویم که ما زنده ماندیم.

اما حتی این جمله‌ی آخر هم دلیل نمی‌شود که باز نگویم:

ممنون میرزا، خسته نباشی. خسته نباشید رفقا! ممنون‌ام.

*

خب! بعد تمام این‌حرف‌ها، این هم هزارتوی سی‌ام.

هزارتوی هزارتو.

و آخرین یادداشت هزارتویی‌ام:

روی ازین نیمه سرخ و زآن‌سو زرد

پ.ن.: گمان نمی‌کنم این یادداشت‌ام منافاتی داشته باشد با آن دلتنگی که در یادداشت‌ام در هزارتو درباره‌اش نوشته‌ام.

پ.پ.ن.: آخرین یادداشت دالان دل را، پیش از قرار دادن این یادداشت روی صفحه‌ام، خواندم. احساس کردم این یادداشت مسعوده خیلی بهتر و کامل‌تر از پ.ن.ای که نوشتم منظور من را هم از نوشتن این پی‌نوشت توضیح می‌دهد. برای همین پیشنهاد می‌کنم حتماً این یادداشت را هم بخوانید:

توضیحانه یا بشین بهت بگم چه خبره؛ درم ببند.

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter