هاتفی از غیب ندا داد که: هلا ای پسر! تو خویش پاره نمودی چند ماه پیش بهر قطره بارانی به شهریور و چنان شادان به پیشواز پائیز رفتی که جن و انس گمان بردی قوم و خویشی با خزان! حال تو را چه شده که پائیز رفت و تو خیمه هوا کردی به کنج اتاقکت و چون تارتنکها فر خوردی و چون عمو وزوزکها غر زدی مدام؟
مردک چنین پاسخ هاتف را داد که: ولمون کن عامو... دلت خوشهها!
چنین بود که هاتف بور شد و دیگر تا پایان جهان ندائی نداد که نداد!
چو هاتف از در نیکی در آمد / پسر را حوصله زودی سر آمد
بگفتا این جهان گرچه مصفاست / به شیرینی مثال آن مرباست
ولی جانم مربایش خراب است / عامو این قصهها مال کتاب است
خوشیها جان تو نقش بر آبست!
مولانا فرمود : « گویند تا کودکی شنگولی و نزد اُم و اَب حبه انگوری و در آغوش همگان مقبولی. باری کار به قنداق عوض کردن که رسیدی، تمام این علایق ور پریدی! مادر ز راهی دوان و پدر در کوچه علی چپ روان و عشاق سینه چاک، با نم اول، رهایت میکنند روی خاک، تا بمانند پاک.
چون به سن نوجوانی رسیدی، به خیالت از کودکی بُریدی. زبانت میگردد دراز و رویت میگردد باز. همانا که حقیقت کل زندگیت همین دم است. همه هر دم به اوج ِ صداقت روی گردان از تو و بریده بند رفاقت و گاه از روی شفقت تیپائی نثارت میکنند مر تو را بهر هدایت.
اما جوانی چو سر رسید، خاک بر سری تو نیز از در رسید. از راست و چپ با تشر و گپ یا میل و سیخ میافتند به جانت که کارت پیدا نکند بیخ. پدر سوزان ِ آرزوئی و مادر سازان ِ قصر ِ املش، گر کمر همت به راه ایشان بستی، از بند ملامت جستی، گر نه آن تو را حمال خواند و این یکی تنلش!
سوی دیگر ِ همین جوانی، حرف دل است و روایتش مثال روضهخوانی...
هر چه هست، جوانی بگذرد برایت و گر پوست کلفت باشی، دست آخر زنده مانی. آنچه به مشت تو باقی مانَد مشتیست زر یا پالان خر و گاه یک مدرک معتبر که روزگار پیریات را با آن کنی سر.
پیری، زمستان زندگیت و وقت خوردن سود یک عمر در جوانی بندگیت!
باری دریغ که کمرت تاب برداشته، انگار که تنت چوبِ تر داشته. هر چه ذخیره ز جوانیت به خزانه، میشود خرج دوا و درمانت و تنت اما، سوی گور روانه. چشم باز کنی و بینی کل هستیت بسته به فینی! دماغت بگیرند جانت در رود و ده دقیقه یک بار حوصلهات سر رود. آن دم آه از سینه برآری کی جوانی، ای دیگران را خوراک سگدوانی، گذراندم تورا به بطالت، حق است یک فحشی کنم حوالت!
باری، در هم پیچیده خواهد شد طومار عمرت روزی، کاری کن که آن روز از حسرت خیلی نسوزی.»
مولانا این کلام را گفت و چشم گرداند و دید مریدان همه خوابند. شیشکی به افتخار خویش بست و چنین سرود:
زندگیمون چه عالیه خوراکمون نون خالیه
حرفای ما باد هوا همه کارامون ماسمالیه
جون ِ ماها مفت گرونه شهر ما اسمش تهرونه
هر روزی که چوب نخوریم اون روز یه روز عالیه
26/9/1384