شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

به‌خاطر، نه به خاطره

صبح بود. هنوز کاری بود که به خاطرش بیدار شویم، بخواهیم به آن برسیم. بهار بود و بیدار شدم.
رنگ پرده‌ی اتاق من ادامه‌ی رنگ دیوارهای اتاقی بود که 5 سال پیش داشتم. رنگی که نام بردن‌اش، نوشتن‌اش، تن کردن‌اش، دوست داشتن‌اش و دیدن‌اش، ظهور و حضورش هنوز مثل همه رنگ‌های دیگر بود، ممنوع نبود.
پرده‌ی اتاق من بر پنجره‌ای بود بسته بر حیاط کوچکی خاک‌گرفته. بهار بود،‌ آغازش، اما هوا سرد بود. ما شوکه بودیم از زمستانی که این‌طور پا دراز کرده توی بهار؛ سازمان هواشناسی، با خونسردی خاص هواشناسانه‌اش، رسماً آن را تایید می‌کرد و همه درباره‌اش حرف می‌زدند، تلویزیون اعلام‌اش می‌کرد. حرف زدن درباره‌ی تغییر فصل کاملاً معمولی بود.
صبح بود، چشم باز کردم، برخاستم و رفتم کنار پنجره... برف می‌آمد...
چه بهار مستعجلی داشتیم. نمی‌دانستیم بخندیم یا تعجب کنیم از برفی که تهران را در صبحی بهاری گرفته... اما آدم، حساس باشد یا نباشد، از تماشای جوان‌مرگی بهاری کوتاه نه خنده‌اش می‌گیرد و نه تعجب می‌کند. بهار باید آرام بگذرد و به بار بنشیند، اما بهاری که می‌میرد اشکِ هر انسانی را در می‌آورد.
*
قدیم‌ترها دوست داشتم زیاد بروم کوه. زمستان‌ها کوه نمی‌رفتم چون یک‌بار نزدیک بود یک دوست را بکشد، صخره‌ای یخ‌زده که تکه‌ای‌ش کند و فرو غلتید انگار به قصد پیشانی دوست‌مان و او دست‌اش را گرفت جلوی سنگ و خودش از صخره کنده شد... من آن پایین ایستاده بودم، تن‌اش که کوبیده شد به زمین فقط وقت کردم دست‌هام را زیر سرش بگیرم... برش گرداندیم پایین و یادم نمی‌رود چطور تا نیمه‌های شب همه از نگرانی به خود می‌پیچیدیم که سالم برگردد خانه از بیمارستان. بعد از آن برای همیشه چشم‌ام ترسید از کوه‌گردی در زمستان. طاقتِ بس‌بسیار زیادی می‌خواهد تماشای این‌دست اتفاقات و باز توانستن و در معرض مواجهه با مشابه‌‌اش، خواه برای غریبه‌ای یا آشنایی، قرار گرفتن...
به‌هرحال از آن به‌بعد کوه رفتن من از اواخر زمستان شروع می‌شد تا اواسط پاییز. روزهای آخر اسفند صبح‌های خلوت را برای کوه رفتن کنار می‌گذاشتم. از جاده‌های پاساخته‌ی دربند بالا می‌رفتم و آبشاری را که رد می‌کردم می‌رسیدم به انبوه درخت‌ها. تفریح‌ام، لذت‌ام، کنجکاوی‌ام این بود که دست بگذارم روی تنه‌ی درخت‌های بی‌برگ و پوست‌ام نگرانْ دنبال گرمای تن درخت بگردد. گرمای تن درخت یعنی بهار ِ در راه. آن گرما که خجولانه از زیر پوستِ به ظاهر مرده‌ی درخت می‌نشست کف دست‌ام سرخوش‌ام می‌کرد.
یک روز نوروزی تنها رفته بودم آن بالا. رسیدم به اطراق‌گاه آشنا و مورد علاقه‌ام. آبشار زنجیر صخره پاره کرده و از دل آن‌جا که قبلاً سنگ بود آب فوران می‌کرد. صدای آبشار هول و ذوق می‌انداخت به دل آدم. نشستم کنار سنگی خشک و آتش روشن کردم. تکیه دادم به سنگ و مسحور غلیان فصل شدم. سرخوش بهار بودم که صدای انفجاری از جا پراندم. فندک‌ام را جا گذاشته بودم نزدیک آتش و مخزن‌اش ترکیده بود. آن سه بندِ انگشت قدْ فندک عجیب صدای مهیبی پیدا کرده بود بین آن دیواره‌ها. دیگر نتوانستم بنشینم. کوله‌ام را جمع کردم و برگشتم به شهری که صبح نوروزی داشت کش و قوس می‌داد تن‌اش را.
*
بهار تن ظریفی دارد. با آن همه شور و شوق و صدا که سر می‌رسد آدم فکر می‌کند غولی پوست‌کلفت باید باشد برای خودش، اما تن ظریفی دارد. هر کجای دنیا هم باشد فرقی نمی‌کند. بهار تهران هم به اندازه‌ی هر بهار دیگری ظریف است.
بهار را جوانه‌ها و شکوفه‌ها و برگ‌های تازه و نسیم‌های آرام می‌زایند. حالا اگر صبحی بهاری تهران را برف بزند، فردا روزنامه‌ها و اخبار پر می‌شوند از خبر شکوفه‌ریزان باغچه‌ها و بوستان‌ها و باغ‌های اطراف. همه‌ی مردم درباره‌ی هوا حرف می‌زنند. آن‌قدر حرف زدن راجع به هوا آزاد و معمول است که خیلی‌ها سر صحبت را با گفتن از هوا باز می‌کنند...
با تمام این حرف‌ها، بهار را که سرما می‌زند دل آدم می‌سوزد، یعنی آتش می‌گیرد.
*
کوه که می‌رفتم همیشه هم لازم نبود با دست بهار را حدس بزنم؛ گاهی بهار را نمی‌شود ندید.
برنامه‌ی کوه رفتن‌ام زمانی قطع شد، اما تماشای آمدن بهار هیچ‌وقت از سرم نیفتاد. بهار را در خیابان جستجو می‌کردم. توی خیابان می‌شود دست کشید به تن کاج‌ها و چنارها، شکوفه‌های کوچک را روی شاخه‌ها دید و حتی صدای بهار را شنید. صدای بهار ِ بازار تجریش، صدای بهار خیابان ولیعصر و صدای بهار خیابان کریم‌خان با هم فرق می‌کنند، اما همه صدای بهارند. صدایِ بهار شیراز و صدای بهار اصفهان و صدای بهار تهران کیفیت خودشان را دارند و صدای بهار تبریز و بهار مشهد و بهار خرم آباد و بهار گیلان و بهار آبادان و بهار خرمشهر هم، هرچند هنوز بهارش غم داشته باشد توی صداش. صدها صدای بهار هست که چه‌خوب می‌شود یکی‌یکی نام برد و با این‌حال صدای همه‌ی بهارها یکی‌ست، صدای بهار ایران است و صدای بهار زمین. خوش به حال خوشبخت‌هایی که صداهای فراوانِ بهار را شنیده‌اند.
من شیفته‌ی صدای بهارم. هر سال صدای بهار را دنبال می‌کنم. گاهی گزارش خودم را از آمدن بهار نوشته‌ام و گاهی فقط در ذهن ثبت‌اش کرده‌ام. امسال عجیب‌ترین بهار را داشتیم نسبت به تمام بهارهایی که دیده‌ بودم. زمستان تمام نشده بود که بهار شروع کرد به آمدن، سر رسید اما ناگهان زمستان بازتاخت و با آن برفِ ناخوانده که فرو ریخت ناپدیدش کرد. حالا در آغاز تابستان همان بهاریم...
تابستان در اصل باید از جمع تاب و سِتان درست شده باشد، نه مثل ِ زمستان فقط از زَم و ِستان... تازه‌نوجوانی بودم که خوش‌ام آمد از این‌طور فکر کردن به واژه‌ها.
البته که واژه‌ها گاهی موجودات بیچاره‌ای هستند. هر کس هر طور دل‌اش بخواهد می‌تواند ازشان استفاده کند و به بازی بگیرد و بیاوردشان. واژه‌ها تاریخ سیاهی دارند به تلخی و پر دردی تاریخ بردگی، هرچند تاریخ پرافتخاری هم دارند هم‌چون تاریخ بردگانی که به آزادی رسیدند.
بهار هم واژه است و هم اتفاق. بهار امسال بهاری بود متفاوت.
*
گفتم که تا اواسط پاییز هم کوه می‌رفتم. آن‌روزهای پاییزی هم دست به تن درخت‌ها می‌کشیدم؛ برگ‌ها زرد و ریخته و درخت‌ها سرد. گرمای تن درخت خیلی مشهود نیست، باید صبور بود در پیدا کردن و لمس کردن‌اش،‌ اما سرمایش خیلی به چشم می‌آید.
اوایلْ سرمای درخت‌ها در پاییز و زمستان حسابی ذهن خیال‌باف‌ام را نگران می‌کرد. یک شبِ زمستانی ِ بیست و یک سالگی‌ام فکری شدم مبادا هیچ‌وقت صبح نیاید و هیچ‌وقت باز بهار نشود. اما کم‌کم و توی همان کوه رفتن‌ها بود که فهمیدم این‌طور هم نیست.
آن بالا خودت را می‌بینی که توی شب ایستاده‌ای، اما چند تپه آن‌طرف‌تر یا قله‌ای بالاتر هنوز روز است. صبح توی تاریکی بیدار می‌شوی و می‌بینی هزار متر آن‌سوتر روز در راه است. بهار هم همین‌طور... درخت‌ها سرد می‌شوند و به ظاهر می‌میرند، بعد برف همه‌جا را می‌گیرد و اما باز یک روز همان‌جا می‌بینی بهار برگشته.
صد البته باید برای همه‌ی این‌ها بسیار دقیق و صبور بود. اگر روزی خواستید بفهمید درختی دارد زنده می‌شود یا نه، باید کنارش آرام بایستید، آرام نفس بکشید، کف دست‌تان را بگذارید روی تنه‌اش و منتظر شوید. فکر نکنید حتماً باید مثل اجاقی دست‌تان را گرم کند؛‌ نه! گرمایش آن‌قدر ظریف است که در نخستین وهله‌ باورتان نمی‌شود حتی گرمایی در کار باشد. اما کم‌کم می‌فهمید نمی‌شود ندید و نفهمید آمدنِ بهار را.
هیچ‌وقت چله‌ی زمستان دست‌تان را نگذارید روی درخت‌ها که ثابت کنید مرده‌اند؛ این‌که گفتن ندارد. هر کسی می‌تواند با یک نگاه بفهمد زمستان را. سرمای زمستان از ضخیم‌ترین پوستین‌ها هم می‌گذرد. برخلاف سرمای غوغاگر، گرمای بهار خیلی ظریف و بی‌هیاهوست.
گرمای بهار را می‌توانید روی پوست درخت به نرمی و صبر کشف کنید، بعد کنار همان درخت بایستید، نگاه کنید ببینید خاک‌اش خشک نباشد و اگر بود کمی آب بریزید پاش. اگر ریشه‌اش را سیلاب پاییزی و زمستانی از خاک بیرون کشیده بود با کمی خاکِ نرم ریشه را بپوشانید. خوب نگاه‌اش کنید و جاش را به خاطر بسپارید، بعد بهار که آمد می‌توانید برگردید و ببینید که اشتباهی در کار نبوده. درخت‌ها تا وقتی از ریشه در نیامده‌اند، تا وقتی تبر به تن‌شان نخورده، تا وقتی نمرده‌اند، هر بهار جوانه می‌زنند. گاهی توی باغ‌ها و کوه‌ها حتی درخت‌های شکسته‌ای را می‌بینید که از گوشه‌ی تن مرده‌شان شاخه و جوانه‌ای کوچک بیرون زده. درخت‌ها موجودات غریبی‌اند، بی‌نهایت ساکت‌اند، بی‌نهایت بی‌آزارند، بیشترین آزارها را می‌بینند، بارها تا دم مرگ پیش می‌روند، اما همیشه اولین منادیان بهارند.
حواس‌تان به درخت‌ها باشد. هیچ‌وقت تبدیل‌شان نکنید به دفترچه‌ی خاطرات، روی تن‌شان یادگاری ننویسید، یادگاردانْ نکنیدشان. آنها نستوه‌ترین نشانه‌های بهارند. هیچ زمستان و هیچ تابسِتان و هیچ پاییزی را بدون امید بهار نگذرانید.

11/4/1388
Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter