شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

واژه‌ها ـ 1

بسیاری از واژه‌ها و حروف برای من (هم؟) رنگ، طعم یا شکل دارند؛ کم‌تر پیش می‌آید هر سه با هم، با این‌حال جادوی چندان بعیدی هم نیست.
واژه‌ها معمولاً طعم یا بو یا رنگ‌شان را از دست نمی‌دهند. واژه‌هایی توی ذهن‌ام پیدا می‌کنم که از نوجوانی به بعد (از وقتی می‌توانم تقریباً با اطمینان "حال و هوا"ی واژه‌ها را به یاد بیاورم) رنگ یا طعم ثابتی داشته‌اند. طعم و رنگ و بوشان ناگزیر خوش یا ناخوش نیست. گاهی چند حرف با طعم‌ها و بوهای مختلف با هم ترکیب می‌شوند و حال و هواشان عوض می‌شود. گاهی واژه‌ای ترکیبی‌ست از خواص تمام حروف‌اش، گاهی خاصیت تازه‌ی خودش را پیدا می‌کند و گاهی حرف خاصی یک سر و گردن بالاتر از باقی حروف می‌ایستد توی واژه‌ای... همین حروف و واژه‌گان می‌نشینند توی جملات، پاراگراف‌ها، صفحات، فصل‌ها و کتاب‌ها... شاید این‌که کتاب به جشنی بزرگ می‌ماند از این هم باشد. البته از همین‌جا هم هست که می‌شود در حق زبان و کلمات‌ش بی‌وفایی کرد یا این‌که یک‌سره بی‌غش ستودشان.
*
مثلاً چطور می‌شود که اغلب از «واژه» استفاده می‌کنم و همیشه نمی‌نویسم لغت یا کلمه. برایم حتی ذره‌ای هم اهمیت ندارد که هر کدام ریشه در چه زبانی دارند. با این کلمات بزرگ شده‌ام و زبان من‌ و ما هستند برایم.
از «واژه» بیشتر استفاده می‌کنم به خاطر کشیدگی فتّان‌اش،‌ خوش قد و بالایی‌ش، به خاطر نرمایی که «ژ» دارد و روی زبان می‌غلتد و از انگشت می‌ریزد. «واژه» در نظرم توی طیف رنگ‌های قرمز نشسته و معمولاً با آبی یا سفید روشنی ترکیب شده. پرنور است و باوقار، اما سرحال و بازیگوش. عطر گس و ملسی دارد. «واژه» سرخوشانه می‌درخشد و لبخند می‌زند.
«لغت» اما قهوه‌ای سوخته است و سیاه‌اش زیاد. خیلی جدی و بی‌لبخند. نه اهل شوخی و نه بازی. متوسط‌القامه و رسمی‌پوش و حتی گاهی اخم‌کرده. من یکی هنوز راهی پیدا نکرده‌ام تا سرحال‌ش بیاورم. «لغت» را معمولاً نمی‌شود به هر متنی دعوت کرد. «لغت» هم‌نشین قهوه‌ی بی‌شیر و شکر سیاه است و ممکن است بابت کوچک‌ترین شوخی باقی لغات را سرزنش کند.
«کلمه» الآن، و معمولاً هروقت بخواهم به رنگ‌ش فکر کنم، در نظرم سفید و شیری و کرم است. خجالتی است یا شاید فقط در پی آرامش و گوشه‌گیر. زیاد با این کلمه آشنا نیستم... در واقع حتی نمی‌شود با اطمینان گفت همیشه گوشه‌گیر یا خجالتی است. «کلمه» هر جایی که «واژه» و «لغت» پا نگذارند با خیال راحت می‌آید و کار را راه می‌اندازد. «کلمه» بسیار ساده است، حتی خونسرد، مثل رنگ‌ش. در ذهن من نه طعم خاصی دارد و نه شکل خاصی، با این‌حال محترم است؛‌ شاید کمی به آب تازه و بی‌افزودنی می‌ماند بی‌طعمی و بی‌شکلی‌اش... شاید بتوانید، اگر بیش از حد بی‌انصاف یا بی‌ادب باشید، به «لغت» یا «واژه» بی‌احترامی کنید، اما با «کلمه» نمی‌شود هیچ برخورد ناشایستی داشت؛ راه ندارد. با «کلمه» خوش نمی‌گذرد، بد هم نمی‌گذرد، اما تمام این‌ها دلیل نمی‌شود که فکر کنید «کلمه» خنثاست. «کلمه» ناشناخته نیست، اما ناشناس است.
*
معمولاً با هم‌معنی پنداشتن واژه‌ها مشکل دارم. واژه‌ها نمی‌توانند "هم‌معنی" باشند. شباهت‌شان فریبنده است اما نباید تسلیم کرختی شد. هر واژه اشاره و جای خاص خودش را دارد. واژه‌ها شخصیت دارند. جمله یک مهمانی‌ست و نویسنده مهمان‌دار؛ وقتی یک مهمان ناهم‌گون با باقی جمع را به مهمانی‌یی خصوصی دعوت می‌کنیم هم به مهمان ظلم کرده‌ایم و هم به جمع.
زبان اما در نظرم شبیه سرزمینی وسیع است و پربار؛ مهمانی شخصی یا ملکی خصوصی نیست. برای همین‌هاست که درد می‌کشم وقتی واژه‌ای مهمان را از سرزمینی بیرون می‌کنند... آتش می‌گیرم وقتی اهل سرزمینی را به جرم تفاوت با معیارهایی از ناکجاآباد سربرآورده‌ی فرمایشی و تن ندادن به قالب‌ها بی‌نفس می‌کنند...
واژه‌ای در زبانی اگر زاده‌ی آن زمین هم نباشد مهمان آن سرزمین است که به جشنی بی‌کران و پرشاخه می‌ماند، میزبانان اصلی‌اش مهمانان قدیم و جدید (در واقع برای زنده و پویا ماندن و بودن راهی هم جز این ندارد). واژه‌ای ممکن است خود را فقط مناسب چند جمله و مهمانی خاص بداند و این چیزی از عزت‌ش پیش دیگر واژه‌ها کم نمی‌کند. از طرفی هیچ نمی‌دانیم واژه‌ای مهمان کجا ممکن است کاری بکند که صدها واژه‌ی بومی از کار وامانده‌اند.
مهم‌تر از تمام این‌ها، واژه‌ها جان دارند و جان جزو معدود چیزهای مقدس است.

16/2/1389

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

چِستِرفیلد‌های بی‌شرف

از پاپ‌کورن* خوردن متنفر شده‌ام... نه که از طعم‌اش خوش‌ام نیاید یا بار کنایی "پاپ‌کورن‌خوری" تو رودربایستی انداخته باشدم، نه! خوراک بی‌‌شرمی است، چیزی بی‌شرم‌‌تر از عقرب و اقتضای طبیعت‌اش.
مدت‌هاست نشده پاپ‌کورن بخورم و دهان‌ام سرویس نشود. یک‌بار پوسته‌ی خشکیده‌ترکیده و تیزش رفت توی سغ‌‌ام و باورم نمی‌شد یک‌همچین فِس‌مثقال موجودی بتواند اشک به چشم‌ام بیاورد و وسوسه‌ام کند بروم درمانگاه... همین چشیدنِ حقارتِ درد کشیدن از چنین جانور بی‌جان ریزی کافی بود تا از پاپ‌کورن متنفر بشوم... نشدم و دوباره و بارها رفت توی لثه‌ام، گیر کردن لای دندان‌ها سرش را بخورد، باز رفت توی سغ‌‌ام و سرانجام یک‌روز متوجه شدم انگار پاپ‌کورن خوردنِ من نوعی تلاش پیچیده است برای آسیب رساندن به دهان‌ام، نوعی خودآزاری مجلل‌پفی ِ بوداده... جداً ندیده‌ام کسی اندازه‌ی من پدرش در بیاید از پاپ‌کورن خوردن؛ من نمی‌خورم، اصولاً کوفت‌اش می‌کنم... می‌کردم.
آخرین باری که پاپ‌کورن کوفت کردم سه روز پیش بود. تکه‌ای‌ش گیر کرد بین آخرین دندان سمت راست و لثه‌اش. خود این دندان حکایتی دارد. همین دندان باعث شد از ده‌یازده سالگی به این‌ور مثل سگ از دندان‌پزشک و دندان‌پزشکی رفتن بترسم.
ده‌یازده سال‌ام بود که این دندان‌ام پوسید و رفتم برای کشیدن‌اش (تمام این "رفتم"ها را "بردندم"هایی بخوانید که آدم هیکل‌گنده‌کرده و عادت‌کرده به "رفتن" نه "برده‌شدن" عادت کرده همین‌طوری هم به کار ببردشان). بالای محل کار پدرم مطب دندان‌پزشک پیری بود. دوستِ قدیمی و پزشک مورد اعتمادِ بابا که همیشه وقتی جایی‌مان درد می‌گرفت می‌گفت، بابا می‌گفت، که «برو پیش دکتر فلانی برات بکشه»... دندان من هم که درد گرفت طبق سنت خانوادگی رفتم پیش همین دکتر و باید بگویم احمق‌ترین و وحشی‌ترین دندان‌پزشکی بود که به عمرم دیده‌ام... و البته آخرین دندان‌پزشکی که گذاشتم زمانی غیر از وقت حرف زدن یا خندیدن نگاه‌‌اش به دندان‌هایم بیافتد... اولیویه‌ی «ماراتن‌من» پیش این آدم پری مو آبی ِ کچل بود. آدمی که حرف‌اش را می‌زنم یک‌جورهایی تمام‌کمال مرز بین شکنجه و پزشکی را گم کرده بود. تعریف کنم چرا و از آخرین باری که پیش‌اش رفتم شروع کنم:
دندان نیش تازه‌ام خیلی دیر در آمد و آن‌هم وقتی که دندان قبلی هنوز نیافتاده بود. دندان تازه همتای قدیمی را ترک داده بود و کج از کنارش نیش می‌زد. رفتم پیش همین جناب دکتر و او وسایل مدرن و داروی بی‌حسی را گذاشت کنار و با دست خالی دندان قدیمی را خرد کرد و خرده‌هاش را بیرون کشید و جا برای دندان تازه باز کرد... نمی‌دانم! ‌شاید هم کارش توجیه علمی داشت... اما نه، بچه‌ای را تصور کنید نشسته زیر دست کسی که دارد دست‌خالی دندان‌اش را توی دهان خرد می‌کند... دندان‌خرد‌کن، پیرمرد موسفیدی با چشم‌های وق‌زده و صورت‌شش‌تیغ ِ سرخ‌شده و جوش‌زده و عینکی ذره بینی به پهنای نیمی از صورت، خم شده بود روی سرم و لبخندزنان و دندان‌‌صدفی‌مصنوعی‌نمایش‌‌دهان دندان‌ام را خرد می‌کرد. نه! کارش درست نبود، مگر این‌که بخواهید روش درمانی او را به کمک آراء ماکیاولی توجیه کنید.
برگردم به همان دندانی که از اول صحبت‌اش بود. چرک کرده بود و پوسیده بود و باید حتماً می‌کشیدم‌اش. رفتم پیش همین دکتر، جانی، قصابِ دهان و دندان... سن و سال‌ام کمتر بود. دکتر صرفه‌جویی قابل‌توجهی در تزریق آمپول بی‌حسی کرد و دندان را نمی‌دانم چطور کشید که خودش هم رنگ به صورت‌اش نماند و گفتن ندارد که رخ مهتابی جانیان به‌هیچ‌وجه حال قربانیان را بهتر نمی‌کند.
یک هفته بعد جای خالی دندان چرک کرد. رفته بودیم سفر. از دهان‌ام بوی فاضلاب کشتارگاه کفتار بیرون می‌زد و خودم توی آینه می‌دیدم کیسه‌‌ای کرم‌رنگ با دانه‌های سفیدسیاه جای سوراخ دندان‌ام را پر کرده. درد آن‌قدر زیاد بود که مامان و بابا ترجیح دادند زودتر همان‌جا برویم دکتر. فقط یک درمانگاه کوچک دم‌دست بود، رفتیم آن‌جا و دکتری هندی معاینه‌ام کرد. هنوز دوست‌اش دارم. یادم نیست تجویزش چه بود، اما دو سه روزه کاملاً خوب شدم. جای این یکی هم دندانی در آمد... نمی‌دانم چرا مجبور شدم کلی از دندان‌های شیری‌ام را بکشم، راست‌ش درست به خاطر ندارم ماجراهاشان را، حتی شاید سال‌ها هم کمی پس و پیش شده باشند... سال پرین بود و پاریکال و نان‌خالی‌های کارتونی دهان‌آب‌انداز... به‌هرحال دندان دائمی ظاهر عجیبی پیدا کرده، یک‌جورْ مصنوعی و داغان و زردیده و آهکی به نظر می‌رسد،‌ عین دیوار ِ شوره‌زده هم، هرچند سالم است و توی این سال‌ها هیچ‌وقت اذیت‌ام نکرده، اما هیبت غریبی دارد که خوشبختانه ته دهان‌ام پنهان شده و خودم هم زیاد نمی‌بینم‌اش. پوست خشکیده‌ و خنجری پاپ‌کورن کنار همین دندان گیر کرد.
اول با مسواک افتادم به جان‌ش، آن‌قدر لثه‌ام را سابیدم (ساییدم درست‌تر است، اما سابیدم برای این جمله مناسب‌تر نیست؟) که احساس کردم الآن است خون بیافتد و به‌هرحال پوسته‌ی لعنتی بیرون نیامد؛ این را وقتی فهمیدم که ورم لثه‌‌ی کشته‌شده با مسواک خوابید. بعد سعی کردم با نوک زبان تکان‌اش بدهم که باز هم جواب نداد. عصبانی‌ام کرد. با دست و ناخن افتادم به جان‌اش اما از جاش تکان نخورد. فکر کردم بی‌خیال شوم شاید خودش وقت غذا خوردن در بیاید... فراموش کردن‌اش سه روز تمام طول کشید و امروز عصر دوباره نوک زبان‌ام خورد به‌ش که یادش افتادم. رفتم جلوی آینه و سعی کردم با زبان جای دقیق‌اش را پیدا کنم... حدس زدم دست‌ام را اشتباه می‌برده‌ام پی‌‌اش و حدس‌ام غلط نبود. بالاخره کشیدم‌اش بیرون... دست‌ام را که می‌شستم فکر کردم مثلاً اگر فروتر می‌رفت و می‌پوسید می‌خواست چه پدری ازم درآورد... بعد زبان‌ام را زدم به جای خالی‌اش و لذت بردم... لذت غریبی به جان‌ام افتاده بود، احساس آزادی و آسایش. آسودگی کلمه‌ی خوبی است.
بعد رفتم توی فکر همین آسودگی... آن‌قدر دل‌انگیز بود که دل‌ام می‌خواست چیزی درباره‌اش بنویسم. نه چیزی انتزاعی یا خطی درباره‌ی «آسودگی چه خوبه حالام تنگ غروبه»، دل‌ام می‌خواست شرح این آسودگی خاص را بنویسم. فکر کردم می‌نویسم یک تکه پوست خشکیده‌ترکیده‌خنجری پاپ‌کورن بین دندان و لثه‌ام گیر کرده بود و... دست‌ام را که خشک می‌کردم به خودم گفتم «به‌هیچ‌وجه! هم‌چه چیزی نوشتن ندارد» بعد فکر کردم واقعاً می‌خواهم این آسودگی را بنویسم، می‌دانستم بیشتر از چند خط نمی‌کشد و می‌دانستم باید حسابی توضیح‌اش بدهم... با این‌حال به نوشتن‌اش نیاز داشتم.

----------------------------------------------
* بچه که بودم فکر می‌کردم چُسْ‌‌فیل حرف بدی است.
درست یادم نیست چند سال‌ام بود، دربند بودیم، حول و حوش همان‌سالی که سیل آمد، یکی از همین خوراکی‌فروش‌های دربند بساط چس‌فیل راه انداخته بود و روی بساط‌ش نوشته بود «چس‌فیل داریم، گوزْفیل هم داریم». گوزفیل نداشت، ما که نخوردیم، اما به‌هرحال برای اولین بار توی زندگی‌ام انبوه آدم‌هایی را دیدم که خنده‌خنده و به بهانه‌ی خرید گوزفیل آمدند و کلی چس‌فیل خریدند از آقا بساطی. بزرگ‌ترهای من هم کلی خندیدند و چس‌فیل خریدند و خنده‌خنده گفتند وای چه بی‌ادب. همان‌روز مطمئن شدم گوزفیل جنبه‌ی اساطیری دارد. البته چندین سال طول کشید تا به آخر جمله‌ی حیاتی‌ام درباره‌ی گوزفیل «جنبه‌ی اساطیری» را هم اضافه کنم. همین‌طور کشف کردم چس‌فیل هم منظوردار و بی‌ادبانه است و تا چند سال با کلی خجالت تقاضای چس‌فیل می‌کردم و عموماً چیپس استقلال می‌خوردم چون گفتن‌اش راحت‌تر بود. به‌هرحال اگر شما هم در شش‌هفت سالگی به خاطر «خر» خطاب کردن هم‌بازی‌تان تنبیه می‌شدید و تودهنی می‌خوردید احتمالاً همان وقت‌ها دندان چس‌فیل‌خوری‌تان هم لق می‌شد، بدون دخالت دست... خلاصه قضیه این‌طوری بود تا زمانی که مطمئن شدم پاپ‌کورن مسلماً همان چس‌فیل است و ماهیت ذرتی‌ش هم مشخص‌تر. از آن‌وقت به این‌طرف عادت‌م شده به چس‌فیل بگویم پاپ‌کورن و تن کودک درون‌ام را نلرزانم. از مزخرفاتی مثل پفیلا و پف‌پفی هم بدم می‌آید که هیچ معلوم نیست حرف‌شان چیست. ذرت بوداده هم به نظرم مثل این است که آدم برود ساندویچی گاومُرده‌ی لوله‌ای سرخ شده با گندم کافکایی تنوری بخواهد.

فروردین 1389
Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter