شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

نفرین دوزخ؟

«باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه‌پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها
                    سر برنگرفته‌اند!»

مثل همیشه خواندن‌اش مو به تن‌ام راست می‌کند؛ این قطعه کم نظیر است و به‌غایت اثرگذار. خشم و نفرین‌های شاملو در اشعارش حال‌وهوای خشم و نفرین‌های متون مقدس را دارند و شخصاً هر بار این قطعه را می‌خوانم احساس می‌کنم «تو»ی مخاطب این بخش فقط در دوزخ نمی‌سوزد، هیزم ابدی دوزخ می‌شود... ولی، می‌شود؟
*
مدت‌ها پیش جمله‌یی منتسب به وودی آلن شنیدم درباره‌ی فیلم‌های مایکل مور (متٱسفانه نه‌تنها اصل جمله را کامل به‌خاطر نمی‌آورم، بلکه حتی مطمئن نیستم این جمله، به‌رغم شهرتی که انگار دارد، واقعاً از همین زبان گفته شده باشد؛ دست‌کم من که نتوانستم جایی پیداش کنم. به‌هرحال، آلن چنین حرفی زده باشد یا نه، حرف درستی به‌نظرم می‌رسد). ظاهراً آلن گفته است فیلم‌های مور فقط برای کسانی که با عقاید مور موافق‌ند خوب است و روی مخالفان مور [که قاعدتاً باید مخاطب اصلی آثارش باشند] هیچ اثری نمی‌گذارد. همان‌طور که گفتم، این جمله به‌هرحال به‌نظرم درست می‌آید، حتی اگر ساخته و پرداخته‌ی ذهن یکی از طرفداران آلن باشد. با این بخش‌ش موافقم که گاهی بعضی از آثار ِ انتقادی فقط روی طرفداران‌شان اثر می‌گذارند و نه مخالفان، و با این حساب "شاید" بتوانیم بگوییم که دیگر انتقادی نیستند.
خواندن چندباره‌ی این قطعه از «آخر بازی» شاملو نیز همین حس را در من زنده می‌کند. من از خواندن «هنوز از سجاده‌ها سر برنگرفته‌اند» مو به تن‌ام راست می‌شود، حسی شبیه هول آمیخته به‌غرور به من دست می‌دهد: هول از هیبت بلایی که قرار است سر «تو» بیاید و غرور از این‌که خودم را طرفِ «مادران سیاه‌پوش» می‌دانم و تصور قدرت سجده‌شان به من نیرو می‌دهد... اما، بی‌تعارف، حقیقت این است که جادو و معجزه‌ای در کار نیست. مادران سیاه‌پوش تا ابد هم که سر به سجاده داشته باشند دوزخی نیست که نفرین‌ش به جان «تو» بیافتد.
بعید نیست فکر کنید مزخرف می‌گویم، پس بد نیست از مزخرفات‌م دفاع کنم: شاید بی‌دلیل و ناشیانه چسبیده‌ام به اولین تصویری که این قطعه ایجاد می‌کند، مسلماً منظور شاملو «نفرین دوزخ»‌ و سجده‌ی «مادران سیاه‌پوش» نبوده است.
خب، اگر این نه، پس چه؟ فرض کنم دوزخ استعاره‌یی‌ست از خشم مردم یا مثلاً‌ خشم مادران سیاه‌پوش؟ اما این خشم با عمل «سر از سجاده بر نگرفتن» جور در نمی‌آید. سجده فقط در یک بافت مذهبی عمل به‌حساب می‌آید و وقتی از آن بافت خارج شود هم ظاهر انفعالی دارد و هم، خارج از آن بافت و بدون ارجاع به «قادر مطلق»، بی‌نتیجه است. اگر هم خشم مردم را در نظر بگیرم باید بعدش بدانم سر از سجاده بر نگرفتن مادران سیاه‌پوش چطور می‌تواند نفرین دوزخ/اجتماع خشمگین را به جانِ «تو» بیاندازد. خب، این‌جا می‌توانم یاد مادران عزادار خودمان یا مادران عزادار آرژانتینی بیافتم، با این‌حال عمل این دو گروه مادران عزادار در ذهن من که هیچ شباهتی به سجده ندارد، و فقط به‌زور و با اغماض می‌توانم رفتار پیگرانه و نستوهانه‌شان را با «سر از سجاده بر نگرفتن» هم‌ردیف بگیرم.
از طرف دیگر، تصور قوی‌ام این است که شاملو هرچند حواس‌ش بوده گروهی، شاید عظیم، از مخاطبان‌ش گرایشات مذهبی دارند، خودش انگار اعتقادات مذهبی نداشته. استفاده‌اش از ارجاعات مذهبی به‌نظرم بیشتر به‌خاطر کیفیت و اثرگذاری ادبی‌شان بوده تا اعتقاد شخصی... به‌هرحال این می‌تواند فقط یک تصور شخصی باشد.
دوباره برگردم به حرف اصلی‌ام.
وقتی شعر «آخر بازی» را کامل می‌خوانم هم احساس می‌کنم این شعر فقط برای من و ما و در کل کسانی که طرفِ شاملو هستند اثرگذار است. بخش اول شعر که روایتی‌ست بدون مخاطب (منظورم در خود شعر است). تازه از بخش دوم «تو» وارد می‌شود و در بخش سوم خطاب به «تو» چیزی درباره‌ی «ما» گفته می‌شود و باز بخش چهارم خطاب به «تو» و شاید «ما» که «تو» را تهدید می‌کند. با این‌حال، به‌رغم حضور پررنگ «تو» نمی‌دانم آیا «تو» اصلاً‌ چنین شعری را می‌خواند؟ باز هم شاید سوال‌ام بی‌معنی به‌نظر بیاید. شاید کسی بگوید مگر شاملو واقعاً این شعر را برای «تو» نوشته... و خب، جواب این سوال هرچه باشد مشکل من را که حل نمی‌کند. این شعر اگر جداً خطاب به «تو» و برای «تو» نوشته شده باشد، بُردِ مستقیمی ندارد، چون «تو» یا شخصاً این شعر را نخواهد خواند یا اگر بخواند "بی‌واسطه" تهدیدی احساس نمی‌کند (و می‌دانم که قرار هم نیست چنین تهدیدی در کار باشد و بعید است کسی مثل شاملو به این قصد چنین شعری را بنویسد). اگر هم برای «ما» نوشته شده باشد... خب، این نفرین کردن «تو» چه اثری دارد؟ معلوم است، به‌احتمال زیاد قرار است به «ما» نیرو و شور بدهد. من یکی که حاضر نیستم بپذیرم این یک شعر است که محض خاطر، به‌قول براهنی، فقط شعریت شعر نوشته شده است. این شعر به‌وضوح پیام دارد و حتی بدون نگاه کردن به تاریخ‌ش هم می‌شود روحیه‌ی انقلابی را درش دید... و با حساب این‌که هر جور نگاه کنم این شعر را پیام‌دار و انقلابی می‌بینم، نمی‌فهمم کارکردش چیست. خواندن قطعه‌ی پایانی همیشه شورانگیز است، اما شور در بند.
چیزی که باعث تعجب‌م می‌شود همین است، ترکیب تصاویر احساس‌برانگیز شاعرانه با خشمی انقلابی. به حال «ما» که سرنوشت‌مان «سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان                              بازمی‌آمدند» چه فرقی می‌کند «تو» را «هر غبارِ راهِ لعنت‌شده» نفرین کند، یا آن‌جا که «تو» قدم گذاشته باشی «گیاه از رستن» تن بزند؟ این فقط یک تصویر شاعرانه‌ی خشمگین و بسیار زیباست که تنها می‌تواند دل «ما» را خنک کند، چون شواهد نشان می‌دهند «تو»ی تاریخ‌های ما احتمالاً اهمیتی به این نفرین‌ها و تن‌زدن‌ها نمی‌دهد. باز هم می‌گویم، شاید حق نداشته باشم به این تصاویر اولیه‌ی شعر بچسبم، اما سوال‌ام این است، در لایه‌های بعدی چه می‌بینم؟ احساس می‌کنم هر چه هم پیش بروم و سعی کنم مثلاً به منشاء استعاره‌ها نزدیک بشوم باز خیلی دور نشده‌ام از "پیام"ی که در همین سطح با آن مواجه می‌شوم. «غبار راه لعنت‌شده» را هر چیزی هم ببینم فرقی نمی‌کند، «نفرین»ش اثری بر «تو» نمی‌گذارد. حتی اگر «نفرین» را خشم و انقلاب تلقی کنم باز در سطور بعدی و بخش پایانی به همان در بندی می‌رسم. همه‌چیز در این شعر به مادران سیاه‌پوشی ختم می‌شود که هنوز سر از سجاده برنداشته‌اند. قبول دارم که این‌جا شاید اعتقاد و بی‌اعتقادی نقش مهمی بازی کند... و این بخش آخر، به من بی‌اعتقاد، حس منفعل بودن می‌دهد.
باید بگویم، برای من شاید کنترل شوری ویرانگر و هدایت‌ش به مسیری سازنده خیلی مطلوب‌تر هم باشد... با این‌حال مشکل‌ام این است که این شعر مسیر سازنده‌یی هم پیشنهاد نمی‌کند. احساس می‌کنم کارش این است که به «ما»ی رنج‌کشیده لحظه‌یی امید بدهد، امیدوارمان کند به سرهایی که از سجاده برداشته نشده‌اند... و ما امیدواریم. امیدوار به سر نهادن.
این شعر شاملو را خیلی دوست دارم، خواندن‌ش برایم لذت‌بخش است. اما راست‌ش آرزو می‌کردم ای کاش من هم‌وطن این شعر نبودم، من یکی از «ما»ی این شعر در آینده نبودم.
این شعر از «ما» چه می‌سازد؟ همان‌چیزی که هستیم.

پی‌نوشت: راستش اعصاب کافی ندارم برای این‌که حرف‌های مخالفان دادخواهی آقای اسماعیلیون و دیگر بازماندگان فاجعه‌ی هواپیما را بخونم. با این‌حال، و بر اساس همان اندکی که خواندم، سوالم این است: فرض کنیم این دادخواهی هزینه‌ای هم برای کل ملت ایران داشته باشد؛ باید به بیداد تن داد و از حق گذشت؟ یا نق زدن و اهانت و مقایسه‌های غریب نوعی دادخواهی است؟ بدیهی است که این دادخواهی هزینه‌هایی هم داشته باشد و نه‌تنها وظیفه‌ی ما، که حق ماست کاری بیشتر از اشک و آه انجام بدهیم. مگر این‌که سر بر آن توهم همیشگی داشته باشیم که «باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد».
Comments


۱۳۹۸ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

سنگین

هر گوشه‌ی سرم گوری کنده
در هر گوری جنازه‌ای بی‌نام
بالاسر این قبرستان ایستاده‌ام
خفقان‌گرفته و دل‌تنگ
لحدها افتاده روی زبانم
سنگینی سنگ شانه‌هایم را چنان به زیر می‌کشد
که بیدار نمی‌شوم
جنازه‌وار می‌افتم کنار گورهای بی‌سنگ.
از گندیده‌ی گنداب خیال‌ها
سنگین است سرم، سنگین.
می‌خواهم که مرثیه‌ای بخوانم
بر پوسیده‌ی صدها جنازه‌ی بی‌نام
گرد سیمان روی زبانم نشسته
سنگین است زبانم، سنگین.
ناله‌ای شده‌ام در زوزه‌ی باد
زوزه‌ای گم‌شده میان ناله‌ی کفتارها
چنگ می‌زنم روی خاک چنگال‌خورده‌ی گورستان
می‌خواهم مرده‌ها را بیدار کنم
تمنای هواری دارم
سنگین است سینه‌ام، سنگین.
نگاه‌م را روی زمین می‌خزانم
از گوری به گور دیگر می‌روم
این ماتم‌کده پایانی ندارد
پای هر قطعه آدمی ایستاده
هر گوشه‌ی سرش گوری کنده
بالاسر
آفتاب چرکی روزگار سیاه را می‌دواند
من اما چون جنازه‌ای می‌افتم کنار قبرهای بی‌سنگ
سنگین است پاهایم، سنگین.

۱۳۹۸/۱۱/۱۵

Comments


۱۳۹۸ دی ۲۳, دوشنبه


ـ همان‌طور که حافظ گفته: «بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش».
ـ سال هشتاد و هشت اولین باری بود که حس کردم نوشتن فایده‌ای ندارد؛ عادت هر روز نوشتن کم‌کم از سرم افتاد هرچند اعتیاد به نوشتن به کل رهایم نکرد. مثل محتضری هنوز گه‌گداری ناله‌ای می‌کنم. حالم بهتر باشد، مثلاً فقط هوای پاکی برای نفس کشیدن نباشد، آسایش روزمره‌ای نباشد، کاری نباشد، چیزی سرخوش‌تر نوشته‌ام فقط درباره‌ی نکبت و از دست دادن. اما در این ده سال، بیست سال و سی سال و چهل سال نکبت هر روز صورت جدیدی به خود گرفته، از تنوع نکبت کم نداشته‌ایم. هر بار هم نکبت از پیشانی‌مان بالاتر رفته خفقان گرفته‌ام. چه بگویم؟ چه دارم که بگویم؟
ـ خاطرات دوری دارم از زمانی که فکر می‌کردم چیزی برای از دست دادن داشته‌ام. این‌روزها اما تنها دارایی‌ام توهم است، حتی ذره‌ای امید هم نه، توهم خالص را دارم برای از دست دادن. توهم این‌که اوضاع خودبه‌خود روبه‌راه می‌شود، توهم این‌که «بار کج به مقصد نمی‌رسد». دار و ندارم یک پوف هوای گندیده است که بین مشت‌های لرزانم به چنگ گرفته‌ام.
ـ "امید" را در هیچ شکلی‌ش نمی‌توانم به کار ببرم. نه ناامیدم و نه بی‌امید. فقط بی‌چیزم. دلم می‌خواهد آخرین دارایی‌ام که توهم است را هم از دست بدهم.
ـ کامیکازه‌ها برای مبارزه خودشان را تبدیل به مرگ می‌کردند. به موضع‌شان و جبهه‌شان کاری ندارم. فقط می‌خواهم بگویم آدمی که تبدیل به مرگ می‌شود را نمی‌شود با واژه‌های اضافی توضیح داد. فقط این در خیالم می‌آید که فکر کرده‌اند «غرق می‌شوم و تو را هم با خودم غرق می‌کنم». سال‌ها پیش در داستانی نوشته بودم «حتی ابوالهول هم در مرگ چیزی نمی‌بیند.» هرچند در آن لحظه‌ی آخر جرقه‌ی کوچکی وجود دارد، جرقه‌ای پیش از سقوط، جرقه‌ی انتقام.
ـ دلم می‌خواهد انتقام تمام بی‌‌چیزی‌ام، بی‌دار و نداری‌ام، جوانی از دست رفته‌ام، بی‌امیدی‌ام و... را از باعث و بانی‌اش بگیرم. این را فهمیده‌ام که برای باعث و بانی‌اش ریختن خون ما در کف خیابان اهمیتی ندارد، زندانی کردن ما اهمیتی ندارد، خفه کردن ناله‌مان اهمیتی ندارد. هیچ جنایتی برایش تبعاتی ندارد. هر بلایی که سر ما بیاورد برایش اهمیتی ندارد. اما خیال می‌کنم هنوز چیزی دارم که برایش اهمیت داشته باشد: زنده‌بودنم و برای زنده بودن گیر کردن توی چرخ‌دنده‌هایش.
ـ از دستگاه بزرگی حرف می‌زنم که من هم بالاجبار یکی از چرخ‌دنده‌هایش هستم. با هر کاری که بکنم. هر جا که بروم و هر کاری که بکنم به چرخیدن و کار کردن‌اش کمک کرده‌ام. چه راهی می‌ماند برای از کار انداختن‌ش؟
ـ از کار افتادن چرخ‌دنده‌ی کوچکی مثل من فایده‌ی خاصی ندارد. دستگاه وقتی از کار می‌افتد که صدها و هزاران و میلیون‌ها چرخ‌دنده‌اش از کار بیافتند.
ـ پس خیال می‌کنم: که آخرین توهم‌ها هم از بین بروند. میلیون‌ها چرخ‌دنده دست از چرخیدن بردارند. خیال می‌کنیم چرخ‌دنده‌های یدکی هستند که جای ما را بگیرند؟ واقعاً میلیون‌ها چرخ‌دنده؟ پس باز هم چیزی برای از دست دادن نداریم. اگر این‌جا هم هیچ اهمیتی نداریم پس دست‌کم خیال خودمان را راحت کنیم. دست‌کم درد تمام می‌شود، درد بی‌همه‌چیزی.
ـ خط پررنگی بین ما و آن‌ها کشیده شده، بخواهیم یا نخواهیم. باید یک طرف این خط بایستیم. باید هر کسی را می‌شناسیم متقاعد کنیم جبهه‌ی خودش را مشخص کند. یک طرف خط را انتخاب کند. ببینیم اگر طرف ما دست از چرخیدن و کار کردن بکشد آن‌طرف هنوز به نفس کشیدن‌اش ادامه می‌دهد؟ چه چیزی برای از دست دادن داریم؟
ـ کورسوی امیدی می‌بینم در "ما شدن". ما شدن ما بی‌امیدها، ما اسیران، ما بی‌اهمیت‌ها، ما قابل تعویض‌ها. مایی که چیزی برای از دست دادن نداریم و از بازی خارج می‌شویم تا ببینیم دستگاه بزرگ می‌تواند بدون ما به چرخیدنش ادامه بدهد؟


پ.ن.: دوستی می‌گفت نتیجه‌ی اعتصاب عمومی آسیب خوردن هزاران نفر دیگر است. مگر هزاران نفر همین روزها آسیب نمی‌بینند؟ مگر هر روز یک گوشه از کشور هزاران نفر در پی صدها بلای طبیعی و غیرطبیعی کشته نمی‌شوند؟ یا تیر غیبی از طبیعتْ سیلی می‌شود و صدها نفر را می‌کشد یا تیر غیبی خطای انسانی و حتی عمد می‌شود و صدها نفر را می‌کشد. باز هم می‌گویم: ما چیزی برای از دست دادن نداریم، جز توهم چیزی داشتن.
Comments


۱۳۹۸ دی ۱۵, یکشنبه


این تکه‌ها رو برای انتشار در توییتر نوشته بودم، چون در توییتر پراکنده می‌شد این‌جا هم منتشر می‌کنم برای راحت‌تر خوندن احتمالی:

ـ مادر و پدر من زیاد جدل می‌کنند. چندی یک‌بار مادرم رو می‌کشیدم کنار و ازش خواهش می‌کردم وارد جدل نشه، بی‌خیال بشه. اما هیچ‌وقت وارد این گفتگو با پدرم نشدم. چون پدرم زود عصبانی می‌شه. در عوض برای پدرم مسخرگی و مطربی می‌کردم که جدل نکنه.
باید یک روز بالٱخره قبول کنم از طرفی که داد می‌زنه می‌ترسم و خواه‌ناخواه کج می‌شم به سمت این‌که از طرفی که داد نمی‌زنه بخوام از حقش بگذره.
اما حالا بحث جدل خانوادگی نیست؛ حرف گیر افتادن بین دو قلدره.

ـ یکی از این دو طرف قلدر خودش رو پدر ما می‌دونه و بارها ثابت کرده که پدر آزارگریه و اهل گفتگو نیست. قلدر دیگه بی‌هیچ حقی اصرار داره خودش رو قیم ما جا بزنه و بارها ثابت کرده امنیت و آسایش و آزادی ما براش مهم نیست. چیزی که نظرم رو جلب می‌کنه اینه که به‌نظر می‌رسه گروه عظیمی نیازمند جلب توجه هر دو قلدر هستند.

ـ من در برابر قلدرها آدم چندان شجاعی نبوده و نیستم. تجربه‌ی سال‌ها درگیری‌م با قلدرها نشون داده که معمولاً سعی کرده‌م باهاشون چشم‌توچشم نشم. اما همیشه نشده از قلدرها فرار کنم. بارها زمانی رسیده که قلدرها گیرم انداخته‌ند و در نهایت درگیر شدیم و خرابی به‌بار اومده.

ـ یک تجربه‌ی دیگه‌م از درگیری با قلدرها این بوده که گاهی در توهم رام کردنشون فکر کرده‌م که بهتره دل‌شون رو به‌دست بیارم. تا این‌جای کار هنوز ایراد خیلی بزرگی به‌چشم خودم نمی‌آد. اما کار وقتی از خرک در رفته که برای به‌دست‌آوردن دل قلدرها قلدری‌شون رو تلویحاً تٱیید کرده‌م. به‌خودم اومده‌م و دیده‌م که فراموش کرده‌م اون‌ها اصلاً حق قلدری نداشته‌ن.

ـ توی دوران مدرسه مدتی مبصر کلاسی بودم. زمانی کشف کردم اگه خوراکی‌هام رو به قلدرهای کلاس بدم اون‌ها هم قبل از اومدن معلم برام دردسر درست نمی‌کنن.

ـ به‌نظر می‌رسه قلدرها از خیلی از ما بیشتر توانایی کسب تجربه و یادگیری دارن. قلدرهای غیرمثالی که من باهاشون درگیر می‌شدم یاد گرفته بودن من و امثال من رو با ترس از شر احتمالی کنترل کنن.

ـ تصور می‌کنم مسئله‌ی این روزهای ما عموماً ربطی به سندروم استکهلم نداره. تصور می‌کنم گروه عظیمی از ما رام ترس از شر احتمالی شدیم. از طرف دیگه هم دل‌مون می‌خواد دل قلدرها رو به‌دست بیاریم. در همین گیر و دار اون‌قدر گیج شدیم که فراموش کردیم مهم و بی‌اهمیت چیه، معیارمون چیه.

ـ خیال خامی هست که اگر دل پدر خودخوانده‌ی آزارگرمون رو به‌دست بیاریم شاید دست از کتک زدن‌مون برداره. خیال خامی هست که اگر قیم خودخوانده‌ی قلدرمون پدره رو کتک بزنه، ما نجات پیدا می‌کنیم.

ـ قیم خودخوانده هیچ حقی نسبت به ما نداره. پدرخودخوانده اما فقط به این دلیل که تمام دارایی‌های ما رو در دست گرفته وظیفه داره از ما محافظت کنه و این محافظت هیچ حق اضافه‌ای به‌ش نمی‌ده. نمی‌تونه یقه‌ی چاقوکش محل رو بگیره و بعد برگرده توی خونه و به این بهونه به ما غذا نده یا به هر بهانه‌ای کتک‌مون بزنه.

ـ چاقوکش محل همون‌قدر که خطری برای ماست، برای پدر خودخوانده هم هست. طلبی از ما نداره بابت جلوش ایستادن. اما ما ازش طلب داریم بابت گرسنگی‌کشیدن‌ها و کتک‌خوردن‌ها و آسایش‌نداشتن‌ها.

ـ ایراد اصلی مثال پدر و قیم اینه که ما قاعدتاً کودکان نابالغ نیستیم، یعنی نباید باشیم. هرچند خیلی از ما مثل کودکان نابالغ رفتار می‌کنیم. یکی از نشانه‌های بالغ بودن گرفتن تصمیم‌های جدی و بلندمدته. خیلی از ما اما گه‌گداری فریادی می‌زنیم و دو روزی قهری رفتار می‌کنیم و با اولین ضربه‌ی شلاق به اتاق‌هامون برمی‌گردیم. مشکل اینه که می‌خوایم با قلدر به روش خودش مقابله کنیم، قلدرانه.

ـ تجربه ممکنه به ما نشون بده با قلدر نمی‌شه گفت‌وگو کرد. شک نزدیک به یقین دارم که با قلدر نمی‌شه قلدرانه هم مقابله کرد. در بهترین حالت خرابی‌ای به‌بار می‌آد که احتمالاً برای قلدر اهمیتی هم نداره. چیزی که شاید کمک کنه اینه که به قلدر نشون بدیم از شر احتمالی‌ش نمی‌ترسیم و به‌ش تن هم نمی‌دیم. به‌ش نشون بدیم که نیازی به تٱیید و توجه و حمایت‌ش نداریم.

ـ اگر بتونیم خودمون بالغانه رفتار کنیم، می‌تونیم از زیر سایه‌ی پدر خودخوانده هم بیرون بیایم، خانواده‌ی خودمون رو تشکیل بدیم و با پذیرفتن این‌که هیچ‌کس بی‌نقص نیست سعی کنیم نواقص رو برطرف کنیم. در غیر این‌صورت خودمون قلدر بعدی رو متولد می‌کنیم.


ـ در آخر این‌که کاش در چاله‌ی "بعضی‌ها برابرترند" نیافتیم. آدم‌هایی هم که دو ماه پیش کشته شدند در راه و آرزوی آزادی و آسایش و امنیت کشته شدند. و هیچ سمت رسمی نداشتند، هیچ‌کس پشتیبان‌شون نبود. خونی که از اون‌ها ریخت خون "حجامت" نبود. اگر این رو فراموش کنیم یا در نظر نگیریم، به‌نظر من که در صداقت رفتارمون می‌شه شک کرد.
Comments


۱۳۹۸ اردیبهشت ۶, جمعه

پنجه‌ی غر و غم و غضب (بازنشر)

به یادِ "میرزاده عشقی"

در وطن‌ام نشسته‌ام
بقچه‌ی مرگ بسته‌ام
مثل ِ الاغ خسته‌ام
بیل ِ شکسته دسته‌ام
در سنوات هسته‌ای، بادِ شکم نسیم من

خاک به سر من‌ام من‌ام
گه به وطن، بی‌وطن‌ام
لاشه سگِ بی‌کفن‌ام
چکمه به روی دهن‌ام
آنکه به دشنه‌ام زند، نام نهم رحیم من

چوب و فلک حقوق من
زهر میان دوغ من
راست همان دروغ من
دم نزدن نبوغ من
گام زدن میان گه، زندگی فخیم من

حنجره‌ام پاره کنم
پاره پی چاره کنم
یک نه که صد باره کنم
خویشتن آواره کنم
چون نبود غیر خودم هیچ کسی حکیم من

برده ز روی‌ام آبرو
شحنه‌ی زشت گرگ‌خو
صورت سرخ من لبو
البته از خون گلو
دیو نشسته بر در و مرگ بود ندیم من

جمله جهان دشمن من
پر ز بلا موطن من
شعله بر ِ خرمن من
کم ز سُم ِ خر تن من
برقِ بلا بر سرم و  خارخسک گلیم من

هم‌سخن‌ام اسیر شد
بچه‌، دو ساله پیر شد
نان شب‌ام فطیر شد
تا که شغاله شیر شد
شُکر هنوز بر تن‌ست این کفن رمیم من!

دزد وکیل من شده
مرده کفیل من شده
گاو بدیل من شده
چون‌که بخیل ِ من شده:
قاضی دادگاه من؛ دشمنکِ قدیم من

تاب خورم در انتها
بر سر دار منتها
وای وُ اگر شوم رها
من بکنم چه‌ها چه‌ها
این همه هست ای دریغ آرزوی عقیم من

چون شنوی نگو عجب
یا سخن‌ام نکن وجب
فکر نکن سه چار خط
گفته‌ام از سر طرب
خل‌شدگی‌ست علتِ صورتکِ بسیم من


یک‌شنبه 15 مرداد 1385
بازنگری: 13/2/1386
Comments


۱۳۹۸ فروردین ۲۴, شنبه

خرمالوها (بازنشر)



(این یادداشت را چهارده سال پیش نوشته‌ام. گمانم همان‌وقت‌ها هم در همین وبلاگ منتشرش کردم. امروز دوباره یادش افتادم و خواندمش... باید بگویم حالا بیش‌ازحد احساسات‌زده به‌نظرم می‌آید، اما هنوز دوستش دارم. فکر کردم بازنشرش کنم همین‌جا، شاید به‌رغم احساسات‌زدگی‌اش شما هم از خواندنش بدتان نیاید.)

درخت خرمالو به اندازه‌ی آدم‌ها عجیب است؛ شاید هم بیشتر... میوه‌اش که حتماً بیشتر از آدم‌ها عجیب است.
تقریباً چهار سال با درخت خرمالو زندگی کردم؛ یک سالش را با دو درخت خرمالو.
یکی‌ش و همان اولی، در حیاطِ جایی بود که یک سال در آن درس خواندم و سه سال کار کردم و تمرین؛ و یاد گرفتم و از دست دادم و فراموش کردم و سعی کردم فراموش کنم، همان‌قدر که سعی کردم یاد بگیرم. بد و خوبش به کنار، بخشی از بُن ِ من حول و حوش آن درخت خرمالو شکل گرفت.
دومین درخت خرمالو، از پنجره‌ی اتاقم، از وقتی خانه‌به‌دوشی سراغمان آمد همسایه‌ام شد.
اولی را چشیدم و دومی را نه...
فهمیده‌ام که گسی خرمالو بیشتر در پوستش است (در تمام جانش هم هست، حالا کمتر یا بیشتر). برای همین، مثل پرتقال قاچش می‌کنم تا دلش را ببینم. پره‌های داخلش شبیه پره‌های نارنگی هستند و لطافت کودکانه‌ای دارند. همه می‌دانیم؛ و می‌دانیم که درست مثل بچه در غشای نرمی پوشیده شده‌اند. همیشه دوست دارم پره‌ها را تمیز کنم و به تماشا‌ی‌شان بنشینم.
خرمالو خوردن و انار خوردن، برایم آیین خاصی دارند؛ روزگاری پرتقال خوردن هم آیین پیچیده‌ای داشت؛ پرتقال را باید مثل سیب پوست می‌‌کندم. پوستش را می‌بستم به نخی پلاستیکی و بی‌رنگ و از سقف آویزان می‌کردم. مثل روبانی که روی نوک چاقو کشیده باشی ـ پوست پرتقال‌ ـ پیچ می‌خورد و حلقه می‌زد و در تاریک روشن اتاقم که می‌آمدی کلی پوست پرتقال می‌دیدی که در آسمان شناورند. خودم هم یادم رفته اول افسانه‌ی پرتقال خونی را نوشتم و بعد این کار را کردم، یا اول آسمان اتاقم پرتقالی شد و بعد افسانه‌ی پرتقال خونی رانوشتم. مهم هم نیست...
انار را، باید بنشینم ـ دست‌هایم را تمیز شسته باشم، موسیقی خوبی انتخاب کرده باشم ـ چهار قاچش کنم و اول کمی به دانه‌هایش خیره شوم. وقتِ دان کردن، هیچ دانه‌ای نباید روی زمین بیفتد. اگر افتاد باید بردارم و بشویم و بیندازمش توی کاسه. هر چه تعداد بیشتری دانه لمس شود، بهتر است. تا حد ممکن از آن پوست سپید انار هیچ‌چیزی نباید بین دانه‌ها بیافتد. دان که شد همه‌ی انار، ‌باید زیر آب بگیرم کاسه را... خون سرخش کمی می‌رود توی آب‌ها ولی خونش، خون نیست. بعد باید گلپر قهوه‌ای‌نارنجی را با نمک سپید رویش بریزم، همه را آرام با قاشقی هم بزنم، یا بهتر با دست...
بعدش می‌شود انار را گذاشت توی یخچال یا داد دیگری بخورد. این انار را می‌شود نخورد و فقط تماشا کرد و فکر کنم باید خیلی خوشمزه باشد اگر محبوبی بخوردش. گاهی هم باید تا دانه‌ی آخرش را چشید، مثل وقت تنهایی؛ اما آنچه لذت دارد ـ حتی بیشتر از ترش و شیرین ِ انار و تلخی لطیف گلپر و زبری دانه‌های استخوانی ـ  پوستِ دست است که حال عجیبی می‌گیرد بعد از دان کردن انار. یک‌جور لطافت غریب و قریبی می‌گیرد پوست. انگار که پوست نو باشد ولی نباشد.
لطافت پوستِ انار خورده، حس همان گسی خرمالو را برایم دارد. مثل همان دهانی که انگار کاغذ دیواری کرده باشندش. اما اصلا کاغذ دیواری ِ بدطعمی نیست؛ خودتان بهتر می‌دانید (گسی خرمالو را می‌گویم). هیچ‌وقت معلومم نشده خرمالو دقیقاً چه طعمی دارد؛ آخر هیچ‌جا توی کتاب‌های درسی یادمان ندادند کجای زبان است که گسی را حس می‌کند. اصلاً شاید گسی تنها طعمی است که زبان حس نمی‌کند. گسی را دندان‌ها و دهان بیشتر حس می‌کنند. گسی، دندان‌ها را در آغوش می‌گیرد و می‌چسبد به همه حرف‌های آدم... هم تلخ است و هم نیست. مثل چسب می‌ماند که چسبیده باشد روی پوستِ دست، اما  نه آزاردهنده. شاید اصلاً مثل دستی می‌‌ماند که با آن گِل ِ رُس مشت و مال داده باشی (مشت و مال دادن گل رس را دوست دارم. قدیم‌ها خیلی خوب ماساژ می‌دادم. مثل همیشه باید موسیقی خوب انتخاب می‌شد و بعد انگشت‌ها روی تک‌تک عضله‌ها شروع به رقصیدن می‌کردند. یادم نیست چند وقت است انگشت‌هایم را نرقصانده‌ام... مشت و مال دادن گِل رُس را خیلی دوست دارم. آن سال‌ها گِل را مشت و مال می‌دادم و بعد می‌نشستم و وقتی استادمان با آن قالبِ صورتِ عروسکی‌ها را در‌می‌‌آورد کیف می‌کردم. کنار آن درخت خرمالوی وسط حیاط...)
آیین ِ خرمالو خوردن، ساده‌تر از انار خوردن به نظر می‌رسد.
باید خرمالو راباز کرد (اول باید تاج سبز ِ سرش را به آرامی برداشت) بعد دانه‌دانه پره‌هایش را از آن غشای شیرین که گاهی دانه‌‌های سیاه ریز یا درشت دارد، بیرون آورد (شاید هم گسی ِ توی تن خرمالو به خاطر همان دانه‌های سیاه باشد). بعضی وقت‌ها باید یک پره را تو دست گرفت و لطافتش را حس کرد. آنها دل‌های خرمالو هستند؛ پرند از راز... آن هم در شهری مثل شهر ما که خیلی خانه‌ها یک درخت خرمالو دارند. درخت صبور و مهربانی است.
خرمالو خیلی امیدوار است. مثل گُل یخ امیدوار است. گل یخ شعری‌ست که لیلی می‌سراید. دلش را مجنون شکسته و رنگش پریده. عطر خوشش صداقتی‌ست که مجنون نداشت و لیلی داشت؛ اما دیوانگی مجنون را به رُخش نکشید (مجنون دیوانه بود، مجنون نبود که)؛ کاش به پایش هم نمی‌سوخت.
یاد حافظ می‌افتم که می‌گوید:
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست / گفت با منشین کز تو سلامت برخاست

مجنون مرام نداشت. یادم آمد که سال اول دانشکده این را سر کلاس دکتر سجودی گفتم. دکتر "فرزان سجودی"، استاد عزیزی که یک دنیا درس‌های خوب داد و هیچ‌وقت فراموشش نخواهم کرد. ایشان گفتند می‌توانی توضیح بدهی چرا مرام نداشت؟

*          *          *

همه می‌گویند عشق ِ لیلی و مجنون، عشق ِ جان بود و نه تن. اما خودِ نظامی از عشق ِ تن می‌گوید، وقتی که بعد عمری لیلی مجنون را به خویش می‌خواند، و نظامی می‌گوید:

مهمان عزیز دید برخاست / از پیشکش خودش بیاراست
از حلقه‌ی زلف و چنبر دست / دستارچه داد و طوق بَربَست
چون دید که دلخوش است و خاموش / گردش ز کُلاله عنبرین پوش
سرهنگی درگه دلش داد / وز بازوی خود حمایلش داد
در سینه کشیدش آن‌چنان چَست / گفتی دو گل از یکی گره رَست
بی‌ زخم کرشمه بست کردش / بی ‌باده به‌بوسه مست کردش
لام و الفی گسسته از بند / شد لام و الف ز روی پیوند
دو خطِ مقوّس روانه / شد دایره‌ی تمام خانه
مرغی نه شگفت اگر دو پر یافت / با عدل ترازویی دو سر یافت
دو شمع گداخت در یکی طشت / جان بود یکی، یکی جسد گشت
افتاد دو رشته در یکی تاب / پر شد دو صراحی از یکی آب
بستند دو حلقه بر یکی در / رستند دو دیده بر یکی سر
دوری ز ره دو قطب شد دور / گشت آینه‌ی دو صبح یک نور
پیچیده به هم دو یار دلسوز / ماندند چنان یکی شبانروز
این بیخود و آن ز خود رمیده / مرغ‌ ِ غرض از میان پریده
چون باز خود آمدند از این‌حال / شاهین شده بود و شه به‌دنبال
خاتون به‌در آمده ز خرگاه / سلطان به‌یزک نشسته بر راه

در این ابیات، مگر نظامی جز از رقص تن می‌گوید در لفافه‌ی استعاره‌ها؟ این‌که توی سر ِ ما فرو کرده‌اند عشق فقط عشق آسمانی، شوخی نباشد اگر، فریب که به نظر می‌رسد!
عشق بوسه است، نه خیال. آتش است، نه فقط گرما و نور. نظامی هم این را می‌دانسته، وگرنه دو یار دلسوز یک شبان‌روز پیچیده به هم نمی‌ماندند؛ این را می‌شود به وضوح دید، هر چه هم "مرغ غرض" به اصرار غرض‌ورزانه‌ی دیگران، بخواهد مثل پرده‌ای جلوی چشم آدم را بگیرد.
لیلی عاشقی می‌کند، باری مجنون دیوانه شده.
(کاش شما می‌دانستید که تا این خط را سر بگیرم، نیم ساعت کجا بودم. دست‌هایم هنوز خاکی‌اند. رفته بودم بین یک تپه کاغذ دنبال یادداشت‌های چند سال پیش. می‌خواستم قولی را که داده بودم، امروز عملی کنم. به دکتر سجودی قول داده بودم آنچه درباره‌ی مجنونِ بی‌مرام گفته بودم، یک جا بنویسم. نشد آن روزها؛ حالا می‌خواستم بنویسم، اما همه‌چیز یادم نبود. حوصله هم نداشتم از اول شروع کنم. رفتم دنبال یادداشت‌های قدیمی... و چه خاطراتی زنده شدند. عکسی که از میان ده‌ها عکس ِ رفته، گوشه‌ای نجات یافته، پنهان شده بود و امشب دوباره پیدا شد. دست‌نوشته‌های آن روزها. یادداشت‌های «شبکه‌ی تارعنکبوتی رنگین» و نقشه‌ی زمانی که کشیده بودم تا یادم نرود از کجای داستان رفته‌ام داخل و از کجا باید بیرون بیایم. طرح‌های اولیه‌ی نمایش «آخرین وسوسه‌ی مسیح»، شعرهای زرد شده، کارت‌پستال‌های قدیمی و یادداشت‌های دوستانی که امروز هر کدام زندگی زیبایی دارند، تحقیق‌ برای فلان درس و زنده شدن کلی خاطره با دوستان دانشگاه از سر همان تحقیق، شعری که رفیقی سر کلاس خواند و خیلی زیبا بود، نقاشی‌هایی برای یک داستان، حتی پاره‌های سروش کودکان که تا بیست سالگی می‌خواندم و درس‌های گیتار معلمی که روان‌شناس شده فکر کنم و چقدر دست‌خطِ دیگر... دستِ آخر آنچه دنبالش بودم هم پیدا نشد که مثل آن روز بگویم چرا مجنون دیوانه بود.)
مجنون دیوانه بود که روزی عاشق هم‌شاگردیش شد، اما به جای آنکه عین آدم بایستد جلوی آن همه مشکل، سر به بیابان گذاشت. لیلی مجنون‌تر از هر بید مجنونی که طوفان هم نمی‌شکندش ایستاد و صبر کرد. ابن‌سلام که آمد و لیلی که باز محکم ایستاد و تن به زور نداد:

داماد نشاط‌مند برخاست / وز بهر عروس محمل آراست
چون رفت عروس در عماری / بردش به بسی بزرگواری
او رنگ سریر خود بدو داد / حکم همه نیک و بد بدو داد
روزی دو سه بر طریق آزرم / می‌‌کرد به‌رفق موم را نرم
با نخل رطب چو گشت گستاخ / دستی به‌رُطب کشید و بر شاخ
زان نخل ِ رونده خورد خاری / کز درد نخفت روزگاری
لیلی‌ش چنان طپانچه‌ای زد / کافتاد،‌ چو مُرده مَردِ بخرد
گفت ار دگر این عمل نمایی / از خویشتن و زمن بر‌آیی
سوگند به آفریدگارم / کآراست به‌صنع خود نگارم
کز من غرض تو برنخیزد / ور تیغ تو خون من بریزد
چون ابن سلام دید سوگند / زآن بت به سلام گشت خرسند
دانست کزو فراغ دارد / رو سوی دگر چراغ دارد

لیلی بود که عاشق بود. لیلی بود که مجنون بود. تا همان‌جا هم فقط رفته بود چون "هر کو ز قبیله گشت عاصی/ بیرون فتد از قبیله خاصی". باری، لیلی کوه‌وار ایستاد.
حالا هر چه نظامی بگوید:
تا ظن نبری که بود مجنون / زین شیفتگان که بینی اکنون

بله... مجنون از عشاق امروزی نبود "بیگانه ز عقل و از ادب دور"؛ "زیبا سخنش چو سکه‌ی زر" و " بیت و غزلش چو لؤلؤ تر" بود. اما هر چه بود مجنون، عاشق ِ عاشق نبود.
خود نظامی است که بعد می‌گوید:
می‌کرد ز طبع دست کوتاه / معشوقه بهانه بود در راه

پس مجنون در پی چه بود؟ دنبال هر چه بود، آن، عشق ِ لیلی نامش نبود. لیلی بود که عاشق بود. مجنون کاسه به دست ایستاده بود زیر آسمان به امید ابری... لیلی خودش چشمه بود. مجنونْ سر به هوا و لیلی دلِ زمین.
مجنون هر چه بود، لیلی انسان بود.
و همین پسر ِ خوب است که کام می‌گیرد و می‌گریزد!
و لیلی‌ست که پاک‌باخته می‌شود مثل همان قمارباز ِ ابوسعید...
حالا همه اشک‌فشانی‌ها را گذاشته‌اند برای مجنون!؟
نخیر! لیلی بود که مجنون بود. لیلی هر چه داشت گذاشت پای نرد عشق؛ مجنون اما برگی در آستین  پنهان داشت. لیلی هم برای بُرد آمده بود، اما قرار نبود مجنون شریک دزد و رفیق قافله باشد. لیلی ایستاد پای صخره و مجنون چشم‌بسته پرید و آغوش لیلی باز بود. مجنون ایستاد پای صخره و لیلی پرید و مجنون بود که جا خالی کرد.
مجنون نشست و لیلی هم. هر دو خاموش. و چه استادانه، نظامی چنین زیبا تصاویر را می‌سراید:
عشق آمده سوخته سپندی / بر هر دو زبان نهاده بندی
حیران شده آن دو نقش پرگار / مانند دو نقش بر دو دیوار
دل پر سخن و زبان گرفته / چون بلبله‌ی دهان گرفته
آوازه‌ی عشق‌شان جهان‌گیر / وآواز عتاب‌شان دهان‌گیر
تا در شب انتظار بودند / چون شمع زبانه‌دار بودند
حالی چو بهم رسیده گشتند / چون شمع زبان بُریده گشتند
تشنیع زبان زیاده‌کوشی‌ست / توقیع شناختن خموشی‌ست
تا دور بُوَد خزینه از زَر / بی‌قفل بود خزانه را در
چون زر بخزینه در نهادند / قفلی بخزینه برنهادند

لیلی‌ست که باز قفل بر‌می‌دارد. لیلی عاشق است و خود چشمه، ولی تشنه، که می‌گوید:
کای سوسن صد زبان چه بودت / کاندیشه‌ی من زیان نمودت
بلبل چو سخن‌سگال باشد / بی‌گل همه ساله لال باشد
چون بیند روی گل به‌بُستان / گوید نه یکی، هزار دستان
...
یعنی که تو تا مرا ندیدی / آواز بر آسمان کشیدی
وامروز که هست روز پیوند / بر درج دهان نهاده‌ای بند

لیلی تلخی خرمالو را از رنگ زردش در‌می‌یابد... مجنون، آفتاب زیاد خورده اما هنوز کال است انگار!
بهانه است که مجنون می‌آورد؟ شیرین‌زبانی ِ آغاز و تلخی پایان...:
من خود کی‌ام و مرا چه خوانند / جز سایه‌ی تو مرا چه دانند
خود را به‌شمار ِ هیچ دانم / کز هیچ‌کسی به هیچ مانم
...
من نیستم آنچه هست با توست / این نقش خیال تُست با توست
چون من توام این دو پیکری چیست / چون هر دو یکی‌ست داوری چیست
هیکل دو ولی یکی‌ست بنیاد / چون لام الفی که لام‌الف باد
اینجا من و آن دگر نگاری‌ست / وآنجا تویی آن دگر عیاری‌ست
نِی‌نِی غلطم یکی‌ست خانه / کآشوب دویی شد از میانه
آمیخته‌ایم هر دو باهم / آمیختنی چو زیر با بم
چنگی که به چنگ بر کند ساز / بی‌ زیر و بمش نباشد آواز
...
من جنس توام بهم نشانی / یکتا کنم از دو آشیانی
بنویس دو حرف در یکی نام / گو قطره دو باش در یکی جام
یک در دو مزن اگر حریفی / یک را به‌ یکی زن ار ظریفی

لیلی‌ست که صبوری می‌کند باز. لیلی‌ست که "به‌کرشمه‌های مستش، بر عقد گهر علاقه بستش".
اما مجنون دنبال عشق نبوده انگار... سرزنش‌اش نمی‌کنیم؛ که هنوز کاسه‌اش به دست است و چشمش به آسمان. باری :
هر کس به نواله‌ایست در خور / یک را به جگر یکی به شکّر
سودازده را جگر نسازد / صفرازده را شکر نسازد

و مجنون است که دیوانگی می‌کند:
مجنون ز چنان نظاره کردن / زد دست به جامه پاره کردن

مجنون است که می‌گریزد:
زد نعره و راه دشت برداشت / تیغ از سر و سر ز طشت برداشت

پس دیگر چه می‌خواست که از عشق هم می‌‌گریزد؟ هر چه هم بهانه بیاید در آن جملاتِ بعد که عشق را نباید هوایی کرد، نمی‌شود پذیرفت.
عشق باید که زمینی باشد. افسانه‌ی دَردخواهی‌ست آنکه می‌گوید عاشق به وصال که رسید عاشق نیست. عاشق در وصال است که تازه عاشق می‌شود. تا پیش از آن نامی بیش نبوده... عشقْ زمینی که نباشد، بادِ هوا نیست؟
اصلا عشق ِ به چه بود عشق ِ مجنون؟ عشق ِ به لیلی بود یا عشق ِ به جنون که لیلی را هم رها کرد؟
شاید بگویند عشق را نمی‌شناسم که مجنون را سرزنش می‌کنم. نمی‌دانم چه باید پاسخ بدهم.
باری، مگر عشق جز در معشوق است؟ عشقی که در معشوق نباشد، عشق هم اگر باشد، حداقل عشق به معشوق نیست؛ عشق به هر چه باشد... که معلوم نیست. عاشق ِ عشق ِ مجهول، محکم جاهلی‌ست.
مجنون، عاشق بیابان بوده نه عاشق لیلی انگار.
و لیلی است که می‌بازد و با درد عشق می‌ماند و جانش دیگر تاب نمی‌آورد (رک و رو راست، معشوق ِ لیلی تو زرد از آب درآمد!)
خزان زد به لیلی ِ عاشق:
در معرکه‌ی چنین خزانی / شد زخم‌رسیده گلستانی
لیلی ز سریر سربلندی / افتاده به چاه دردمندی
شد چشم‌‌زده بهار باغش / زد باد طپانچه بر چراغش
...
شد بَدر مَهی‌ش چون هلالی / وآن سرو سَهی‌ش چون خیالی
سودای دلش بسر برآمد / سرسام سرش به‌ دل در آمد
گرمای تموز ژاله را بُرد / باد آمد و برگ لاله را بُرد

دریغا لیلی... که سوخت؛ عاشق مُرد، ولی سوخت.
حالا هر چه مجنون بر سر گورش زار هم بگرید؛ باران دیگر نه از آسمان که از چشمانش ببارد... چه سود؟
باری مجنون هم می‌رود. سوخته‌ می‌رود او نیز... حالا هر چه هم زید در خواب لیلی و مجنون را با هم ببیند، به زعم من که بزرگی لیلی‌ست.
لیلی بود که مجنون بود در قصه‌ی ما.
حالا قرن‌هاست که لیلی خوش‌ترین عطر زمستان‌های عشق باخته‌ی ماست. لیلی گل یخ است که زیباست و خزان‌زده. لیلی‌ست که تا چشم باز می‌کند آفتاب می‌‌گریزد و تنها می‌ماند. اما هنوز هیچ طوفانی حریفش نیست. لیلی زیبایی است در زمستانی بی‌عشق،‌ مثل زیبایی برف، مثل همان چشمه‌ای که بود و سال‌هاست از آسمان فرو می‌ریزد.
افسوس که نمی‌دانم زیبایی پاییز از کدام عاشق است.
آخر خرمالو هم عاشق بوده انگار...

*          *          *

پاییز همیشه زیبا از راه می‌رسد، ولی برگ‌ها مجنون‌وار می‌‌گریزند.
خرمالو اما، می‌ماند. وقتی همه می‌روند، خرمالو تازه جان می‌گیرد. خرمالو فرزندخوانده‌ی پاییز و درخت است.
آدم دلش می‌خواهد خاطره‌ی خرمالوها را بداند. شاید در همان خاطره‌ها بفهمد چرا خرمالو گس می‌شود.
بارها وسوسه شده‌ام که بفهمم این خاطره را... می‌نشستم و به درخت خرمالوی وسط حیاط خیره می‌شدم. خیلی صبور بود. همه‌ی سال صبور بود. ولی سر خم نمی‌کرد هیچ‌وقت... هر چه هم زهر پایش می‌ریختند.
یادم آمد که آن‌روزها حیاط را که می‌شستند تمام آن آب و کف‌های شیمیایی می‌ریخت توی باغچه. همیشه تنم می‌لرزید که نکند درخت مسموم شود. یادم می‌آید که یک‌بار شعری هم برایش نوشتم که چه روزهایی قد کشیدن ما را تماشا کرد و من داشتم زهر خوردنش را تماشا می‌کردم. فکر کنم آن شعر گم شد...
اما یادم هست که ما زیر آن درخت خرمالو درس می‌خواندیم. شب‌ها می‌نشستیم تو مهتابی و به سلامتی هم مِی‌ می‌زدیم؛ ولی انگار آن‌قدر مرام نداشتیم که یک‌ بار هم به سلامتی درخت گیلاس‌هایمان را بالا ببریم.
همیشه صدای کورس سرهنگ‌زاده می‌آمد و گلپا...
کورس می‌خواند :
من مستم و مدهوشم شب‌گرد قدح نوشم

گلپا می‌خواند:
اشک من خودتو نگه دار نیا پایین منو رسوا می‌کنی
آخه غم تو میون جمعی چرا تنها منو پیدا می‌کنی

کورس  می‌خواند:
ای عاشقان در شهر شما شب‌گردم و دیوانه

بعد مرضیه هم می‌آمد که:
مِی‌‌زده شب چو ز میکده باز آیم
بر سر کوی تو من به نیاز آیم

چه بَزمی بود. نوستالژی گاهی یعنی همین!
نور از اتاق دیگری می‌آمد. شب‌ها ما می‌رفتیم (من و سیامک و محسن) پوسترهای تبلیغاتی می‌چسباندیم که پولی به جیب بزنیم. همیشه تا دوی بامداد صبر می‌کردیم و بعد راه می‌افتادیم. پوسترها زیر بغل‌مان و یک سطل سریش هم دستمان؛ می‌رفتیم سر پل تجریش و پیاده تا پایین، در و دیوار را پر می‌کردیم از پوسترهای رنگی.
گاهی هم می‌رفتیم ونک و گاهی تخت‌طاووس و سهروردی.
صبح که می‌شد خسته و کوفته برمی‌گشتیم خانه‌ی ما. یادم آمد محمد هم بود. خانه‌ی ما آن موقع پشتش یک انباری بود که شده بود آتلیه‌ی نقاشی... یادش به خیر! روی دیوارهایش من و محسن و سیامک نقاشی کرده بودیم. نقاشی من خوب نبود، اما بچه‌ها نقاش بودند. سیامک دانشجوی گرافیک بود و محسن طراحی صنعتی. محمد و من بچه‌های تئاتر بودیم. صبح هنوز پلک به هم نگذاشته باید می‌رفتیم دانشگاه. یادش به خیر... با محمد چه شلوغ‌بازی‌ها که در نیاوردیم. برگشتنی می‌رفتیم آش فروشی میدان انقلاب و آش می‌خوردیم یا می‌رفتیم کافه فرانسه و قهوه‌ی دویست تومانی... عاطفه و سارا هم بودند. آنها کارگردان شده‌اند. خیلی وقت است که بی‌خبرم... از دانشگاه که زده شدم بیرون و بعد زدم بیرون، آرام آرام دور شدیم از هم. اما هنوز رفاقت‌ها سر جایش هست. هنوز گاهی از پشت سیم‌ها صدای هم را می‌شنویم.
ـ چه می‌کنی؟
ـ هیچ! دور خودم می‌چرخم...
این جواب من است.
چه روزهایی...
آن‌روزها هنوز در اتاق ِ آسمان پرتقالی بودم.
بعد رفتم به اتاق ِ سبز کوچکم و همسایه‌ی یک خرمالوی دیگر شدم. آن خرمالو را زمستان بود که دیدم. هنوز حتی خانه فرش هم نشده بود که رفتم آنجا. جلوی شومینه می‌خوابیدم که یخ نزنم. تا صبح جلوی آتش می‌‌چرخیدم و کباب می‌شدم!
همان‌روزها سفری تلخ به سرزمین آفتاب هم داشتم... البته نه آن سرزمین آفتاب دوردست!
خرمالو همه اینها را دید. پنجره‌ی اتاق‌ها هر دو جلوی چشم خرمالو بودند. خرمالو حتما می‌دید که چطور بی‌قراری می‌کردم و چطور یک‌روز ایستادم کنار شومینه که فقط گلدان قشنگم رویش بود. بعد دستم را گذاشتم کنار گلدان و آرام سُرش دادم... گلدان افتاد روی زمین و شکست. گفتم می‌روم... همان فردا شال و کلاه کردم و چمدانم را بستم. خرمالو دید و آخرین کسی بود که خداحافظی کردم با او.
داستان قطار و داستان سرزمین آفتاب که حتی توی دی ماه هم گرم بود و داستان نشانی غلطی که داشتم و داستان آن ساختمان بزرگ تودرتو و من که در راه پله‌ها در جستجو بودم و یک پایم ایستگاه قطار بود تا در تهران از کسی نشانی بگیرم و یک پایم در آن ساختمان و داستان من که همان روز ساعت سه  بعد از ظهر بلیت برگشت گرفتم و تا دم آخر چشمم به در ایستگاه بود و سیب گنده‌ای که درسته قورت داده بودم و بعد سوار قطار شدم و هیچ‌کس نیامد که دست تکان بدهد و چیزی بگوید و من که تا قطار حرکت کرد چیزی در گلویم شکست و سیب نبود انگار و انگار اناری پر آب بود که مثل ابر ترکید و به هم کوپه‌ای‌ها گفتم کسی‌م مرده که دیگر چیزی نپرسند و بعد که رسیدم تهران، سرد ولی آرام‌سرد که حداقل راهی را که باید می‌رفتم رفته بودم؛ داستانی‌‌هایی‌اند که درخت خرمالو ندید. این داستان‌ها را نخل‌ها دیدند، همان روزی که یک چاه بزرگ نفت آتش گرفته بود و دودش از همان یک ایستگاه که ده‌ها کیلومتر زودتر اشتباه پیاده شده بودم، آسمان را گرفته بود، انگار می‌خواست بگوید برگرد.
آن روز صبح که رسیدم، تاکسی اول اتفاقی رفت پشت خانه‌ی آسمان پرتقالی تا بعد برود به خانه‌ی اتاق سبز. هنوز آرزو دارم به خانه‌ی آسمان پرتقالی برگردم. چه صبح سردی بود، حتی سردتر از دی ماه.
از تمام این داستان، خرمالو فقط اصل ماجرا را دیده بود. اما اصل ماجرا، ماجرایی‌ست که خیلی پیش‌تر اتفاق افتاده و من تعریفش نمی‌کنم، چون خرمالو هم آن را برای هیچ کس تعریف نمی‌‌کند.
خرمالوی اولی خیلی روزها را یادش می‌‌آید. خرمالوها انگار همه خاطرات من را می‌دانند، اما من هیچ‌وقت نفهمیدم خرمالوها چه خاطره‌ای دارند که گس شده‌اند.
نمی‌دانم... شاید هم اصلا... خب! فکرش را که می‌کنم، می‌بینم خرمالوها دلایل زیادی باید داشته باشند برای گس شدن، اما مطمئن نیستم.
خیلی فکرهای دیگر هم می‌آید سراغم. مثل همان وقتی که رفتم دنبال یادداشت‌های قدیمی و کلی یادداشت دیگر را دیدم؛ یکی از یادداشت‌ها شعر زیبایی بود که رفیقی سر کلاس خواند. دهانم باز مانده بود بس که آن شعر زیبا بود. همه بچه‌ها خوش‌شان آمده بود. پرسیدم شعر را خودت گفتی؟ گفت نه! اول فکر کردم دارد سرم را شیره می‌مالد. اما گفت که آن را در بایگانی شرکت‌شان لای یکی از پرونده‌ها پیدا کرده... یعنی چنان شاعری بین پرونده‌های بایگانی گم شده بوده؟
راستی! چه می‌‌شود که شاعرها میان پرونده‌های بایگانی گم می‌شوند؟ یعنی شاعری رفته دنبال حقوق بازنشستگی‌اش و بعد یکهو گم شده؟ اما شاعرها که بازنشسته نمی‌شوند... فقط ادای مردن در می‌آورند یک روز...
مثلاً، بابا بازنشست می‌شود. تازه او هم که بعد از این همه سال بازنشست شده، هنوز تکلیفش مشخص نیست. راستش می‌ترسم بابا توی بایگانی شرکت بیمه گم بشود. آخر یک هفته می‌رود و می‌گویند هفت سال کارَت گم شده! بابا هم عصبانی می‌شود. هفت سال کار بابا خیلی است. بابا سخت کار کرده آن هفت سال‌ را حتما... بابا همه‌ی این شصت و چهار سال را سخت کار کرده... بعد به او می‌گویند هفت سال کارَت گم شده!
یا مثلا مامان که بعد از سال‌ها کار بازنشسته شد (مامان در جانش یک شاعر دارد). اما هیچ‌کس نیامد بگوید این همه سال کار کردی، حالا خسته نباشی. مامان هنوز بعد از پنجاه و چهار سال جوان است. فقط مامان بود که وقتی فهمید ویولن دوست دارم ذوق کرد. هر چند که من هم شاگرد خوبی نشوم بعد و ویولن با گرد کولوفون‌ که رویش ریخته و مانده، گوشه‌ی اتاق خاک بخورد و من چشم‌هایم را ببندم و هوا را در یک دستم آرشه کنم و سَرم را به چپ خم کنم و مثلا کنسرتو ویلن 1041 باخ را با صدای هایفتز بنوازم! بعد توی دل خودم هم بخندم و بگویم چه خیال اشرافی‌یی!
خیال اشرافی اگر آدم بخواهد شعر هم بگوید شاید خیلی اشرافی به نظر برسد. راستی! یادم رفت بگویم که قرن نوزدهم را خیلی دوست دارم. اشراف‌شان را نه زیاد... خود قرن را دوست دارم. شاعرهای آن قرن چه شاعرهایی بودند. گرچه قرن بیستم قرنی بود که شاعران زمین را المپ کردند.
شاعری که در بایگانی گم بشود، چقدر درد می کشد؟
مثلاً همان شاعری که یکی از دوستانم شعرش را پیدا کرده بود، چقدر درد کشیده بوده... یا می‌کشد؟
همان موقع هم هر چه فکر کردم نفهمیدم...
همه کنار شومینه نشسته بودیم توی کلاس. تجریش بودیم. طبقه‌ی دوم، رو به رودخانه. چقدر دلم برای آن کلاس تنگ می‌شود... برای شب‌ها پیاده برگشتن تا سید خندان.
زمستان بود.
زمستان، تجریش ِ برف گرفته خیلی دلرباست.
در همان تجریش هم من سفری نیمه تمام با خرمالوها داشتم. یک جعبه پر ِ خرمالو خریده بودم که از آسمان ببارد و ما بگذاریمش توی فیلم. یادم رفته بود شیشه‌ی محافظ دوربین را ببرم! مجبور شدیم صحنه‌ی خرمالوها را حذف کنیم. بعد ما ماندیم و یک جعبه پر خرمالو... تا چند هفته چقدر خرمالو... و خیلی‌هاشان گسی‌شان رفت و یادم نیست چه کسی انداخت‌شان توی رودخانه. کاش خودم این کار را نکرده باشم. درست به خاطر ندارم. کاش خرمالوها قهر نکرده باشند.
البته بعید می‌دانم...
چند هفته پیش که خرمالوها را گذاشته بودم توی بشقاب و داشتم پره‌هایشان را می چیدم کنار هم، انگار آشتی بودند هنوز... که دهانم گس شد باز...
بله... چون یک لحظه فکر کردم که خاطره‌ی خرمالوها توی دهانم پیچید. پره‌ی کوچکی تو دستم بود و خیره شده بودم به پنجره... خرمالوهای دیگر یک‌دفعه گفتند آن پره را نخور. گفتم چرا؟ شما که همیشه می‌گویید اگر دوست‌مان داری بخورمان. گفتند، نه... آن پره را نخور... آن پره شاعر شده... خاطره‌هامان را می‌نویسد. بخوری‌ش،‌ خاطره‌هامان در بایگانی گم می‌شوند. پره را گذاشتم تو بشقاب پیش باقی دوستانش... گفتم از کجا بدانم راست می‌گویید؟ گفتند خاطره‌ی خرمالوها را بشنوی باور می‌کنی؟
...
چشمم هنوز سوی پنجره بود؛ درخت کاجی را دیدم که گره خورده بود توی بلوطی.. یکی زرد بود و آن یکی سبز... یادم آمد پارسال می‌خواستم از آنها عکس بگیرم.

9/9/1384
بامداد چهارشنبه‌ای
بازخوانی و ویرایش: 7/8/1385
Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter