شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه



خانه عوض کرده‌ایم. آمده‌ام توی اتاقی دیگر، تازه. بعد از سال‌ها جلوی پنجره نشسته‌ام و می‌نویسم. برای اولین بار جلوی پنجره نشسته‌ام و برای وبلاگ می‌نویسم. نماش... بد نیست. دو سوم آسمانِ بالاش می‌چربد به یک‌سوم کولر و لوله و دیوار پایین‌ا‌ش ـ که خب، آن‌ها هم چندان زشت به‌نظرم نمی‌رسند. هرچه باشد تصویر تازه است، هرچه باشد از دیوار دراز بی‌نور روبه‌روی شبه‌پنجره‌ی اتاق قبلی‌م بهتر است... نه که خواسته باشم از آن اتاق قبلی بد بگویم... راست‌ش حتی دیوار چرک‌مُردش را بوسیدم موقع بیرون آمدن، با دستگیره‌ی درش دست دادم، غریبه ناگهان سر نرسیده بود دیوارش را بغل هم کرده بودم، بغض هم کردم وقتِ نظر آخر، تا شب‌اش بدعنق هم بودم... اما دل‌ام براش تنگ نمی‌شود... مثلاً، شبیه بعضی از دوستان اوایل دوره‌ی تئاتر، شاید کمی مهم‌تر حتی...
آن اتاق مهم بود واقعاً و می‌نویسم درباره‌اش، الآن ولی اتاق تازه را بگویم و پنجره‌اش و نمای پنجره‌اش، که اگر بایستم و به راست نگاه کنم، دم‌غروب به‌خصوص جور دل‌گشایی وهم‌انگیز است. ساختمان خرابه‌یی‌ست با حیاطی خراب‌تر، توی حیاط علف‌های بلندقد هرز، خشک، چند کاج کج و کوژ که یکی‌شان سر گذاشته روی تنه‌ی یکی دیگر و مُرده. وسط حیاط، بین علف‌زارک و ساختمان، احتمالاً به قد یک طبقه نخاله‌جات. خودِ ساختمان... شبیه ساختمان فیلم «راه‌حل کره‌بادام‌زمینی» یا همان «نسخه‌ی سحرآمیز» خودمان، ترسناک و البته همان‌طور که گفتم اگر آدم خیال‌باز باشد در نور دم‌غروب وهم‌انگیز و دل‌گشا. پنجره‌ها تمام شکسته، تو دل طبقات ریخته‌های سقف و دیوار، بی در و زخمی‌پیکر، جنگ‌زده نه که از جنگ برگشته و تن‌پاره. ازهمه‌جاش چشم‌گیرتر بالکن‌هاش، بدون نرده، زمین صاف و بی‌حفاظ که از ساختمان زده بیرون، مثل زبان یا کف‌دستی باز، و پریروز دل‌ام می‌خواستم «تله‌پورتر» بودم و می‌رفتم می‌نشستم لبه‌ی طبقه‌سومی و سیگار می‌کشیدم. پشت‌بام‌اش هم بی‌حفاظ است اما طبقه‌ی سوم جذاب‌تر به‌نظر می‌رسد. آن‌طرف‌تر ساختمان ریخته یا ریزانده شده، مانده تیرآهن‌های لخت... شب که برسد، توی مهتاب به‌خصوص، ترسناک می‌شود قیافه‌اش. این تصویر سمت راست پنجره بود، وقتی ایستاده باشم کنارش. سمت چپ‌اش هم خرابه است، انبارطوری که لطفی ندارد، آشغال‌دانی معمول آدمیزادی. پایین، اگر بچسبم به پنجره یا سر خم کنم، حیاط آپارتمان، باغچگکی و تاب بی‌مصرف و به‌نظر مهمان‌گزی و کاشی‌های حیاطی کف و این‌جورچیزها؛ در کل هرچه باشد آن‌تو برام مهم نیست بس‌که کینه به دل گرفته‌ام از حیاط بی‌نور چپانده شده لای دیوارهای دیلاق... و جلوی پنجره‌ام، همان‌طور ایستاده، پنجره‌های پشتی ساختمان روبه‌رویی، بی‌تعارف، زشت و معمولی طبق معمول ساختمان‌های جلو خوش‌بزک و عقب بدقواره، تیرآهن‌هاش هم همان‌جور. آن جلو وسط صورت‌نشسته‌گی و بدعنقی دیوار پشتی یک پنجره هم هست که توش آجر کشیده‌اند و کمی برای خودش به‌اصطلاح شخصیتی پیدا کرده، هنوز ولی تصمیم نگرفته‌ام چه‌جور شخصیتی... نشسته باشم پشت صندلی، توی دید ساختمان و ساختمان و همین‌جور تا ته، تکه‌یی هم کوه و همین... چندین ساختمان دورتر یکی روی بام چادر زده، چادر کوه، زرد و سفید، جز نوک‌اش چیز دیگری معلوم نیست. یک طبقه بالاتر بودیم این ساختمان‌ها جلوم نبودند و... خب، جذاب می‌شد، اما نیستیم. توی همین طبقه ساختمان‌ها یک‌سوم پایین دیدم را می‌گیرند و بعد آسمان، که خوب است، واقعاً نور علی نور است برام... دم در اتاق که بنشینم، اول فکر می‌کردم ساختمان‌ها بیشتر از دید می‌روند بیرون، کوه بیشتر می‌آید توی دید و آسمان خیلی بیشتر و کلی سور است برای منی که دست‌بالا طبقه‌ی دوم نشسته‌ام تا حالا؛ اما کور خوانده بودم، از دم در اتاق ساختمان‌ها تقریباً نیمی از پنجره را می‌گیرند، هرچند فقط نوک‌شان...
اتاق دراز است و باریک، اتاق‌های قبلی‌م همه مربع بوده‌اند کمابیش، خپل‌تر هم. باریکی این اتاق به‌چشم‌ام عجیب می‌آید، دنج‌اش هم می‌کند. چهار تا از قفسه‌هام تکیه داده‌اند به یک دیوار و باز کمی جا مانده، آن‌طرف هم بزرگه جا شده و باز جا دارد کنارش. تقریباً کنار در یک صندلی گذاشته‌ام و می‌توانم روش بنشینم و به پنجره یا به کل اتاق نگاه کنم... خوب است، هرجور حساب کنم می‌بینم دوست‌اش دارم این اتاق تازه را... احتمالاً خیلی مهمان‌اش نیستم، پاش بیافتد و جور شود و زمانه سبک‌تر بگیرد، که انگار فعلاً هیچ تو نخ سبک‌گیری هم نیست، می‌روم پی کار خودم... به‌هرحال فعلاً، خوب است، راضی‌ام، خیلی.
جای تازه و نو است و من هم همیشه آیین‌بازی را دوست داشته‌ام... با خودم قرار گذاشته‌ام توی جای تازه هم نو بشوم و هم کهنه... چندی پیش فکری بودم یعنی چه که همه هی می‌خواهند نو بشوند. یادم افتاده بود به چند چیز قدیمی که بودم، به بعضی‌چیزهایی که قدیم بودم، راضی بودم ازشان، یادآوری‌شان خوش بود، فکر کردم باید برشان گردانم، بدیهی احمقانه است آدم چیزهای خوب قدیمی را دور بریزد فقط به‌خاطر این باور نوکیسه‌وار که جدید حتماً بهتر است. همان‌قدر احمقانه که همه شعارهای کلفت‌کلفت فلان بهتر و بهمان بدتر و بیسار زهرمار... توی این اتاق تازه به‌هرحال می‌خواهم عوض کنم، تغییر می‌خواستم، از این بهتر نمی‌شد، حوصله‌ام سررفته بود از چند سالی که گذشت. ببینم چقدر عوض کنم که خوب باشد، غیرقهری، نرم‌تر، باصفا، شنگول‌تر، جوری که وقتِ سقط شدن مثالِ کتاب‌درسی‌های تخمی نشوم، جوری که به قول سلین خان وقتِ مردن قسط مرگ‌ام را، حالا جرینگی هم نشد نشد، بدهم، یک‌جوری که گردن‌ام را کج نگیرم... اصلاً جرینگی بدهم، چکِ روز بکشم بکوبم کف دست‌اش، ته‌اش یک‌چیزی هم بگذارم شیرینی بگیرد برای بچه‌ها، برود حال کند پفیوز، پدرمان را در آورد بس‌‌که نشست آن ته... نما را عوض کنم، همین‌طور که حواس‌ام به‌ش هست که همیشه نشسته آن یک‌سوم پایین، با دو سوم بالای نما عیش کنم.
*
اتاق قبلی هم خوب بود. از همان اول ریخت و قیافه‌اش را دوست نداشتم. بدهیبت بود، بدنما بود، حتی بدهوا بود، یک‌کلام زشت بود... اما ـ اگر بشود این‌طور تعبیر کرد ـ به قول قدیمی‌ها برام آمد داشت، برکت داشت، کلی چیز داشت، کلی چیز خوب و اتفاق خوب در آن اتاق شروع شد. البته بعد از هجده‌ساله‌گی‌ام اولین اتاقی بود که بیش  از دو سال توش زندگی کردم... شد چند سال؟ از هشتاد و سه، ماه‌اش یادم نیست، تا آخر خرداد نود و یک.
توش که رفتم تا یک سال حتی کتاب‌هام هم درست نچیدم توی قفسه‌ها. قفسه‌بزرگه را که عمیق‌تر بود دوردیفی چیده بودم، یادم می‌رفت چه کتاب‌هایی آن پشت‌اند، چند کتاب را دو بار خریدم، بعداً با یکی از رفقام بساط تعویض کتاب‌تکراری راه انداختیم. تابلوها را هم به دیوار نزده بودم. پیرارسال موقع ویرایش یکی از داستان‌هام دیدم نوشته‌ام چیزی، دسته‌یی مو یا تکه‌یی لباس، از زیر یکی از تابلوها زده بیرون. زمانی طولانی قفل کرد مخ‌ام؛ یادم رفته بود منبع اتاق خودم بوده، یادم رفته بود وقتی می‌نوشتم‌اش تابلوها روی زمین بوده‌اند، اصلاً یادم رفته بود نشسته بودم به نوشتن دور و برم تا رسیده بودم به یک داستان... میخ شده بودم به تکه‌یی لباس یا دسته‌یی مو که اول داستان از دیوار زیر تابلو زده بود بیرون و شکل و غلظت خیال‌اش با شکل و غلظت خیال باقی داستان نمی‌خواند و با این‌حال آن‌قدر جدی نشسته بود آن‌جا که به‌نظر می‌رسید حتماً باید باشد و حکمتی داشته و خنگ شده‌ام و فلان و بهمان... (بیرون چقدر شلوغ می‌کنند... حواس‌ام پرت می‌شود... می‌خواستم بگویم داستانه را با همان شکل توی وبلاگ گذاشته بودم و جالب این‌که توی وبلاگ هیچ غریب به‌نظرم نمی‌رسید. همان پیرارسال نشستم کلی قلم‌فرسایی کردم برای خودم درباره‌ی همین تفاوت، کلی ذوق کردم بابت دیدن این فرق وبلاگ و کتاب و از این حرف‌ها... که پرید الآن) خلاصه کلی وقت تلف کردم تا یادم آمد اوایل که رفته بودم به آن اتاق تابلوها را هم تا مدت‌ها به دیوار نزده بودم. فرش هم نیانداخته بودم؛ بیکار که می‌شدم، یا پای تلفن که می‌نشستم، خودکار می‌گرفتم دست‌ام و روی موکت نقاشی می‌کشیدم، گل و بته و این‌جورچیزها. وقتِ آمدن (ای تف... وسط پارک راحت‌تر می‌شود نشست... این‌که دقیقاً دارم از چه شلوغی گوشخراش و ذهن‌رینی حرف می‌زنم خودش یک قصه‌ی دیگر است...)... وقتِ آمدن دیدم گوشه‌یی از موکت طرح محوی از آن نقاشی‌ها باقی مانده... حواس پرت شد... خلاصه، گمان‌ام دو سالی آن اتاق رو هوا بود، فکر می‌کردم بالٱخره یا می‌روم یا می‌رویم؛ اما هیچ‌کدام نشد، هشت سال طول کشید... و کلی اتفاق افتاد، کلی...
شاید بتوانم بگویم توی همان اتاق بود که نوشتن شد بخش اصلی زندگی‌ام، جدی‌ترین بخش‌اش، نشستم پشت‌اش و ماندم و شاید یکی از قدیمی‌ترین آرزوهام برآورده شد و بی‌تعارف توی آن اتاق بود که بالٱخره توانستم به خودم بگویم نویسنده شده‌ام... وسط اثاث‌کشی توی آت و آشغال‌ها برگه‌یی پیدا کردم که یادم انداخت دقیقاً از کی آرزو داشتم نویسنده بشوم، پاش تاریخ 73ـ74 خورده بود... نوشتن برای من توی آن اتاق خیلی جدی‌تر و واقعی‌تر از قبل‌اش شروع شد. توی همان اتاق هم بود که وبلاگ‌نویسی را شروع کردم... و چه‌قدر هنوز وبلاگ برام عزیز و محترم است، یکی از همان‌چیزهایی‌ست که وقتی حرف از گذشتن دوره‌اش و کهنه‌شدن‌اش به‌گوش‌ام می‌خورد جوش می‌آورم بابت‌اش... با همان، همین، وبلاگ چندی از بهترین دوستان زندگی‌ام هم آمدند، بعضی‌شان شدند از نزدیک‌ترین و بهترین آدم‌های زندگی‌م، جوری که گاهی جا می‌خورم، باورم نمی‌شود این دوستان خوب را مدیون همین صفحه هستم. توی همان اتاق رفاقت‌ام با دو تا از بهترین دوستان غیروبلاگی‌م هم جدی‌تر و عمیق‌تر شد. توی همان اتاق از چند دوستِ خوبِ نزدیک قدیمی هم کم‌کم دور شدم، رفتند پی زندگی‌شان، از آدم‌هایی که تقریباً هر روز و مدام هم‌دیگر را می‌دیدیم تبدیل شدیم به رفقای چند ماه یک‌بار چه‌خبرهای بی‌هدف و فقط‌خاطره‌ی خوش رفاقت جان‌جانی. توی آن اتاق کلی اتفاق مهم دیگر هم افتاد. سن خرپیره بودم که توی آن اتاق اولین بوسه‌ها را داشتم و اولین تجربه‌های تنانه. توی آن اتاق عشق‌های خوب داشتم که یادم بمانند. توی آن اتاق حرص‌های بد هم خوردم... توی آن اتاق هم اوج گرفتم و هم سقوط کردم... این آخری‌ها، همین پارسال، با مخ کوبیده شدم روی زمین، فرق‌اش با قبل این بود که نه خیلی زِق زدم و نه زار و نه هیچی، مات و بی‌حال اما نه مبهوت، خیره شدم به تپه‌تاپاله‌یی که شده بود نقش‌ام رو زمین، سوزن‌گیرکرده روی «خستمه» گیجماتریده لابد در انتظار «دِیه‌س اِکس ماکینا»یی که یادم نرفته بود و نمی‌رود رابرت مک‌کی توی فیلم «اقتباس» به چارلی کافمن زنهار می‌داد بابت‌اش، می‌گفت گه بخوری بیاری‌ش توی کار ته داستان، چیزی که مک‌کی نگفته هم عمری حال‌ام را می‌گرفت بس‌که جرزنی ان‌صفتانه‌یی به‌نظرم می‌رسید، بابت‌اش حتی جگر می‌کردم به گوته هم چپ نگاه کنم و من هم مارلو را بکوبم توی سرش و صداش در بیاید که میم‌کاف تو هم؟ این چند ماه آخر توی آن اتاق جان‌ام بالا آمد، همان‌قدری که توی چند سال اول‌اش جان گرفتم، آدم دیگری شدم... از این‌ها گذشته، تکان‌دهنده‌ترین (به تمام معناهایش) تجربه‌ی جمعی‌مان را هم توی آن اتاق بودم که گذراندیم، حتماً جای هیکل داغان شب‌نخوابیده‌ام که دم صبح پهن روی زمین رسماً بیهوش شد حالاحالاها آن‌جا می‌ماند... اتاق عجیبی بود، شاید فقط بخت بود و چند سال از شلوغ‌ترین سال‌های بیست‌ساله‌گی‌م، عملاً مهم‌ترین‌هاش، خورد به تورش، کردش مهم‌ترین اتاق تمام زندگی‌م... یک ماه و چند روز پیش توی همان اتاق سی سال‌ام هم شد و...
همین هفته‌ی پیش برای همیشه، جداً مطمئن‌ام برای همیشه چون کلاه‌ام هم آن‌جا بیافتد برنمی‌گردم پی‌اش، آن اتاق را ترک کردم. آمده‌ام توی اتاق تازه... بابت این‌که می‌خواهم بگویم نه نیش‌ام باز است و نه شوخی می‌کنم و نه به‌نظرم مسخره می‌آید، می‌خواهم تازه شوم با جام، تازه این‌جا را از همین اول دوست هم دارم. یک‌هفته نشده تقریباً چیدن‌اش تمام شده... جغد را رد کرده‌ام و خروس گرفته‌ام جاش، دارم خیلی مبارزانه سعی می‌کنم شب بخوابم، انگار اصلاً‌ بخواهم بشوم یک بچه‌مثبت تمام‌عیار، سرم را هم با بیرون بیشتر شلوغ کنم. آخر همین ماه جواب کتاب بعدی‌م می‌آید... حتی به این هم خیلی فکر نکنم تا آخر ماه، کلی کار دیگر سرم ریخته و مانده زیر آوار شخصی نیشخندآمیز سال گذشته... پارسال شبیه کابوسی بود که آدم مدام به فریاد خودش ازش می‌پرد و با این‌حال وقتی می‌خواهد برای دیگران تعریف‌اش کند می‌بیند هیچ ترس نداشته، حتی خنده‌اش می‌گیرد و خجالت می‌کشد، ولی باز که می‌خوابد همان کابوس بختک‌وار نفس‌اش را می‌برد... پارسال را هم گذاشتم توی همان خانه و آمدم این جای تازه...
هوا دارد تاریک می‌شود، باید بلند شوم چراغ را روشن کنم، احتمالاً پرده را بیاندازم... شاید هم نه، چای بریزم و بنشینم روی صندلی دم در و نگاه کنم ببینم چطور آسمان رنگ‌اش می‌پرد... از صندلی این‌جلو که می‌خواهم بلند شوم گوشه‌ی بالای سمت راست پنجره ماه نیمه را می‌بینم.

1391/4/6
Comments


۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه


این را که چرا چند سال پیش چندوقتی تصمیم گرفتم سیگارم را کم کنم، خیلی‌خیلی کم، دلیل اصلی‌اش را، هیچ‌کس غیر از خودم نمی‌داند؛ حتی نزدیک‌ترین دوستان‌ام، که آن نیمه‌ی متلک‌خورتر و خرانه‌ی قضیه را به‌اندازه‌ی کافی پسندیده‌اند برای دلیل گرفتن... ممم... صدالبته خبر هم ندارند که این نیمه‌ی نگفته متلک‌خورش ملس‌تر و خیلی‌خیلی خرانه‌تر از آن چیزی است که فکرش را بکنند. فی‌الواقع اگر بدانند نیمه‌ی دیگری با این مشخصات هست خشتک‌ام را پرچم می‌کنند که به‌شان بگویم.
(میان‌پرده: صادقانه باید اعتراف کنم ـ هرچند نه اعترافی در کار است و نه نیازی به صداقت. صادقانه‌اش این است که قبل‌اش اعتراف کنم خوش‌خوشانم می‌شود از حرف زدن درباره‌ی رمانی که اسفند ماه تمام کردم... هر بار یادش می‌افتم :دی ـ بله، باید بگویم فعلن‌کاوه‌قربانی آن فعلاً «تهران‌پارس ـ امر فانتاستیک» یا «فانتزی تهران‌پارسی» را برای این خیلی دوست دارم که یادش دادم خیلی‌خیلی‌خرانه‌های زندگی‌اش را بگوید،‌ احتمال‌زیاد برخلاف خودم.)
اما... از آن دوران کم‌سیگاری حسی یادم مانده...
سیگار صبح، یکی بین صبح تا ناهار، یکی بعد از ناهار، یکی عصر و یکی هم بعد از شام و شاید یکی آخرشب. این میان مسابقه‌یی هم در جریان بود: ببینیم کدام نوبت را می‌شود نکشید... آن لحظه‌های به تعویق انداختن سیگار بعدی، دلهره‌ی ساده اما پراهمیت نیم‌ساعت دیگر تحمل کردن، هیجانِ بردنِ مسابقه‌یی که برای آدم روزی‌یک‌پاکتی بُرد و باخت‌اش یک‌اندازه لذت دارد و بُردش فقط غرورک دلنشینی اضافه... و این غرورک دلنشین، مثل رو هوا زدن چیزی که دارد می‌افتد، مثل شکستن رکورد شخصی سودوکوی سخت یا مثل بی شرط چاقو خریدن هندوانه‌ی خوب... حذف سیگار موعود عصرانه و رسیدن به سیگار بعد از شام خیلی کیف دارد و بعدها یادآوری لحظات بین دو وعده کیفی بیشتر... یادم هست یک روزش را موفق شدم فقط یک نخ بکشم و تا یک ماه بعد هروقت یادم می‌افتاد :)
بعد از آن دیگر نتوانستم سیگارم را آن‌جور کم کنم. حتی به همان دلیل کماکان‌مهم خرانه‌تر هم نتوانستم. همان زمانِ بین دو سیگار مشکل بود. مضطرب می‌شدم، می‌ترسیدم نتوانم مثلاً یک‌ساعت سیگار بعدی را بیاندازم عقب، اضطراب بیشتر می‌شد، بیشتر می‌شد، بیشتر می‌شد و یک‌هو بی‌خیال می‌شدم. این‌طور بگویم که انگار یکی روشن می‌کردم تا اعصاب‌ام آرام شود و بتوانم یک‌ساعتِ بین دو سیگار را بگذرانم... حالا چندوقت‌یک‌بار مجبور مسابقه بگذارم که از بیست رد نشوم. گمان‌ام آخرین‌باری هم که رفتم دکتر قلب بیست سال‌ام بود (اولین‌بارش انگار راهنمایی می‌رفتم و این را خوب یادم هست که قرار بود بعدش زود برم گردانند مدرسه و دکتر که معاینه می‌کرد آرزو می‌کردم بگوید کلاً قلب‌ام از کار افتاده و لازم نیست برگردم مدرسه). همان آخرین‌بار، دکتر پرسید روزی چقدر سیگار می‌کشم، گفتم یک و نیم پاکت، دکتر چشم‌غره‌یی رفت و توی پرونده‌ام نوشت بیست نخ... خب، راست‌ش تا همین چندلحظه پیش همیشه فکر می‌کردم عجب دکتر خری، اصلاً می‌خواستم همین را هم بگویم، اما چندلحظه پیش دایی‌جان درون‌ام گفت شاید مردکِ گه فکر کرده خواسته‌م چسی بیایم.
*
حالا چندوقتی‌ست، شاید خیلی‌وقت، خیلی‌چیزها شده شبیه همان کم کردن سیگار. هی عقب می‌اندازم و عقب می‌اندازم، برای وقتی بهتر، نتیجه‌یی بهتر؛ دست‌آخر نرسیده به مقصد، راه‌ نیافتاده، چپ می‌کنم.
Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter