شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۶ آذر ۶, سه‌شنبه

مکتب (13) و فواصل

گاهی بین خودم و خودم فاصله می‌افتد. منظورم آن موضوع همیشگی ِ "دور شدن از خود" به معنای "با خود نبودن"، "از خویشتن خویش دور بودن" و اینها نیست؛ قضیه حتی شبیه مسابقه‌ی دو هم نیست، هرچند این بهتر می‌تواند توضیح‌اش بدهد. در واقع یک‌جورهایی از خودم عقب می‌افتم. یعنی یک خودم تصمیم می‌گیرد کاری انجام بدهد اما آن یکی خود، آن مدیر و گروه اجرایی، کلی دست‌دست می‌کند و دست آخر کار انجام نشده باقی می‌ماند. این‌طور وقت‌ها آن خودِ اول کار خودش را انجام داده. باید تصمیم می‌گرفته و تصمیم‌اش را گرفته و در نتیجه می‌تواند برود سراغ کارهای بعدی‌اش و همین کار را هم می‌کند؛ تصمیم‌های بعدی را می‌گیرد و خودِ دومی همان‌طور که نشسته و خمیازه‌کشان به برنامه‌ی اول خیره شده، برنامه‌ی دوم را دریافت می‌کند و بعد از چند وقت نتیجه این می‌شود که خودِ اولی کلی جلوتر رفته درحالی‌که خودِ دومی هنوز تکان نخورده، و همین می‌شود که بین خودم و خودم فاصله می‌افتد.

خب! به نظر خودم که این ماجرا خیلی فرق دارد با ماجرای "از خویشتن خویش دور بودن"، چون مسئله‌ی ارتباطِ کاری در میان است. وقتی مقوله‌ی کار کنار می‌رود خودها با هم مشکلی ندارند و آخر شب می‌روند می‌نشینند ماءالشعیر سیب بدون الکل و چیپس ذرت‌شان را می‌خورند (و چون به خلوت می‌روند اشربه‌ی دست‌افشار و پاافشار و دستگاه‌افشار الکلیک و اینها هم وسط می‌آیند البته! ؛)

خلاصه این‌طوری می‌شه که خیلی ساده، اون خودِ گارفیلدی از خودِ مونیکایی کلی عقب می‌افته و به‌هرحال در ساعاتِ کار خودِ مونیکایی تمام‌وقت غر می‌زنه سر خودِ گارفیلدی و نتیجه این می‌شه که خودِ گارفیلدی بیچاره خواب و لازانیای راحت از گلوش پایین نمی‌ره، خود مونیکایی هم روز به روز در مناطق پیچیده‌ی غرزنی (که: «واقعا شرم‌آوره! تا کی می‌خوای به این وضع ادامه بدی؟ تو که بالاخره باید انجام‌اش بدی!») پیش می‌ره و البته خودِ گارفیلدی هم کم نمی‌آره (به طور معمول نشسته و با چشمای نیم‌باز و خوابالو لبخند می‌زنه و اگه دهن‌شو باز کنه معمولا می‌گه «حالا پاشیم یه سیگار بکشیم یه چای بخوریم یه چیزی برسونیم به شکم ِ من تا یه کم روشن شم، بعد قول شرف می‌دم راه بیفتم» و گاهی وقتا که واقعا خودِ مونیکایی دست‌بردار نیست، با یه لبخندِ اضافه، اضافه می‌کنه «ببین! مگه چند سال زنده‌ای؟ مگه چقدر ممکنه فرصت یه همچین حالِ خوش تنبلانه‌ای به آدم دست بده؟ برای چی، و برای چی باید این فرصتِ لذت رو از دست بدیم؟»... خب! من شیفته‌ی گارفیلدم و این‌طور وقتاس که سر و کله‌م پیدا می‌شه و می‌گم «مونیک! راست می‌گه دیگه! آخر ماه به کی به غیر از خودمون باید جواب پس بدیم؟ اصولا کی غیر از ما مسئوله؟ می‌شه لطف کنی 6 تا لیمو ترش تازه و زردسبز قاچ کنی با سه تا لیوان پر آب خنک، بیای بشینیم سه تایی دور هم یه حال مبسوطی از ترشاخنکای هستی ببریم؟ ازین سبکی تشتّت‌ناپذیر مستی درونی نان‌الکلیک!)... بله! این‌جوری ما با هم کنار می‌آیم بالاخره و دقیقا به خاطر همین روابط خوبه که اغلب دست‌آخر حتی گارفیلد هم خجالت می‌کشه و تصمیم می‌گیره کارای عقب‌مونده رو راه بیاندازه حالا یه‌جورایی.

یکی از همین کارا هم اینه که از جمعه تا حالا دارم به خودم می‌گم پاشو برو خبر این هزارتوی جدید رو بنویس، و خب... به‌هرحال الآن دارم این کارو می‌کنم دیگه! ایناها:

هزارتوی فاصله منتشر شد.

در هزارتوی فاصله با این یادداشت هستم:

دیالکتیک لذت

اسپیس/فاصله به مثابه‌ی ناقض غیر دائم عدم قطعیت

این یادداشت را قبلا در همین صفحه خوانده بودید، اما خب، این همان یادداشت نیست، چون بازنویسی‌شده‌اش است و توضیحات بیشتر هم در پای نسخه‌ی هزارتویی‌اش آمده.

(گارفیلد: نوشتمش دیگه! یه‌کم حالا سریع شد، ولی خب از یه گارفیلد چه انتظاری داری آخه؟ (لبخند آروم گارفیلدی) حالا می‌تونم برم یه درازی بکشم؟ مونیکا: خب... آره... مممم... (لبخند کشیده‌ی مونیکایی) اما فکر نمی‌کنی یه بازخوانی و ویرایش‌ش بکنی بد نباشه؟)

* * *

و این هم یک پیشنهاد خوندنی:

... آدما عادت کرده‌ن ناهنرمندانه زنده‌گی کنن و تقصير همه‌چی رو بندازن گردن همه کس.

... اگه يه روزی يه جايی ديدی يه آدمی رو که بودن باهاش سبکه و خوبت می‌کنه و مثه بوی يه عطر دل‌پذير به مشامت می‌خوره و رد می‌شه، بدون اون آدمه... (+)

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۶ آذر ۲, جمعه

مکتب (12)

اولین کاری بود که از سانتانا شنیدم. نمی‌‌تونم بگم آخرین هم، اما تقریبا یه همچین‌چیزی. اولین باری که کامپیوتردار شدیم شنیدم‌اش. شایعات غریبی هست که می‌گه اون‌موقع‌ها موقع "کد" کار کردن، یا مشغول رادیو گوش کردن بودم یا آلبومی از همین آهنگا که این آهنگ یکی از اصلی‌تریناش بود. قضیه‌ی "کد" برای خودم باور نکردنیه؛ در واقع الآن فرق کد و گوشت‌کوبیده و کُرل رو نمی‌دونم، و چی بوده ماجرا که دوران دبیرستان کار می‌کردم، لابد همون آقای برادری که می‌گه بهتر یادشه دیگه! به‌هرحال، در این شک ندارم که دیوانه‌ی این آهنگ بودم. بعد که باز یادم نیست چرا بی کامپیوتر شدیم، تو خماری این آهنگ رفتم یه کاست مجاز سانتانا که اون‌وقتا تو بازار بود رو گرفتم به عشق اینکه چیزی شبیه اونو بشنوم. خب! انصافا سانتانا خوبه، اما نمی‌دونم چرا هیچی برام این آهنگ نشد. تا اینکه بعد دیگه کلا گم‌اش کردم. یه مدتی از مود راک اومدم بیرون کلا چون داشتم تلاش مذبوحانه‌ای می‌کردم که نی و سه‌تارو راه بیاندازم و خب هیچ با هم جور درنمی‌اومد تو ذهن‌ام این دو تا، دست‌کم در قدم‌های اول. بعد خلاصه اونا نشد و بعد چند وقت من و عشق عزیزم راک دوباره به هم رسیدیم و خب مثلا راک و باخ اون‌قدر با هم نامانوس نبودن که راک و موسوی. در واقع خب می‌تونم باخ رو بیام جلو راست برسم به برامس و مندلسون، بعد راه بیفتم برم واسه خودم تا مالر مثلا، بعد برم سراغ پروکفیف، یواشکی گریز بزنم به گرشوین، از گرشوین نم‌نمک برم سراغ "جز" و خب همین‌طور که راه برم وقتی مثلا دارم کت‌فیش گوش می‌کنم، اساسا اشکالی نداره، بلکه‌م هیچ اشکالی نداره یهو سر از یه جا که موریسون وایساده درآرم. اما خب، هیچ راه ساده‌ای تا پیش از جنابان اوهام و ریاحی‌پور و نامجو نبود که بتونم مستقیم در حال شنیدن نی و کمانچه بپرم جلوی گیتار آقای هندریکس مثلا. به‌هرحال، بعد ازینکه دوباره راک عزیز رو دیدم، کلی گذشت تا اینکه چند وقت پیش یهو یادم افتاد یه قطعه‌ای بود که بدجور دوست‌اش داشتم و اینکه اسم قطعه بامب اومد تو ذهن‌ام نشونه‌ی خوبی بود برام که بیخود دوستش نداشتم. خلاصه این شد که دوباره اون قطعه رو پیدا کردم، و نمی‌تونم بگم، واقعا نمی‌تونم توصیف کنم چه لذتی داره این روزا شنیدن‌اش برام. نه تنها به حدی لذت‌بخشه که باز هم دل‌ام نمی‌خواد بشینم باقی آلبوم‌اش یا کارای دیگه‌ی سانتانا رو گوش کنم، بلکه به حدی لذت‌بخشه که دیگه کار از خفه کردن خود گذشته! رسما سرخوش‌ام می‌کنه شنیدن‌اش. مثلا وقتی می‌گه

And if you said this life ain't good enough

I would give my world to lift you up

I could change my life to better suit your mood

'Cause you're so smooth

رسما دچار یه کِیفِ راک عظیم می‌شم! خلاصه که باز بعید می‌دونم کسی اهل راک گوش کردن باشه و اگه این قطعه رو نشنیده باشه، بار اول شنیدن‌اش یه لبخند گوش‌تاگوش نزنه. بشنوید:

Smooth

(From Supernatural)

Carlos Santana ft. Rob Thomas

Man, it's a hot one

Like seven inches from the midday sun

Well, I hear you whispering in the words, to melt everyone

But you stay so cool

My muñequita, my Spanish Harlem, Mona Lisa

You're my reason for reason

The step in my groove

Pre-Chorus

And if you said this life ain't good enough

I would give my world to lift you up

I could change my life to better suit your mood

'Cause you're so smooth

Chorus

And it's just like the ocean under the moon

Oh, it's the same as the emotion that I get from you

You got the kind of lovin' that can be so smooth, yeah

Give me your heart, make it real

Or else forget about it

But I'll tell you one thing

If you would leave it would be a crying shame

In every breath and every word

I hear your name calling me out

Out from the barrio

You hear my rhythm on your radio

You feel the turning of the world, so soft and slow

Turning you round... and round

Pre-Chorus

And if you said this life ain't good enough

I would give my world to lift you up

I could change my life to better suit your mood

'Cause you're so smooth

Chorus x 2

And it's just like the ocean under the moon

Oh, it's the same as the emotion that I get from you

You got the kind of lovin' that can be so smooth, yeah

Give me your heart, make it real

Or else forget about it

Or else forget about it

Or else forget about it

Let's don't forget about it

Give me your heart, make it real

Let's don't forget about it

Let's don't forget about it

Let's don't forget about it

Let's don't forget about it

Let's don't forget about it!

پ.ن.: این تغییر جمله‌ی آخرش رو خیلی دوست دارم. دو سه تا قطعه‌ی راک هستن که آخر کار با یه تغییر لحن یا یه جمله‌ی کوتاه، رسما یه حس و حال تازه به کار می‌دن که آدم هوس می‌کنه هی دوباره و دوباره بشنودشون.

یه چیزی هم لازمه بگم و اینه که، خب می‌دونم راک شاخه‌های زیادی داره، اما چون تسلطی روشون ندارم کلا با همون کد اصلی راک ازشون اسم می‌برم. چون به هر حال در راک بودن‌شون شکی که نیست. مدل تشخیص راک بودن هر آهنگی هم نیاز به یه سری حرکات سر و گردن داره که یحتمل دوستانی که منو در حال تشخیص راک (!) دیدن، می‌دونن مدل‌اش چه‌جوریه.

برچسب‌ها: ,

Comments


۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه

تراژدی گلابیک (و نامه به‌اش)

تراژدی؟ کسی هست که بخواد بدونه تراژدی چیه؟ اگه کسی هم نیست مهم نیست. چون من می‌خوام بگم ترژادی لعنتی چه کوفتیه.

تراژدی یعنی وقتی یه شاه گلابی گنده و زرد و سبز رو با ولع گاز بزنی و تصمیم بگیری بشمری ببینی چند تا گاز لازمه تا یه شاه‌گلابی تموم شه (با حساب اینکه یه گلابی جنگلی رو می‌شه یه‌باره بلعید)، بعد یهو می‌بینی بعد از اولین گاز یه لکه‌ی قهوه‌ای پیدا شد و کنارش یه سوراخ کوچولو که یه کرم سفید نفرت‌انگیز با سرش که مثل یه جوش سرسیاهِ زنده می‌مونه (یحتمل) داره هِرهِر به ریش‌ات می‌خنده.

همه چیزای تراژدی هم داره: شاه‌اش که اشراف‌زاده و نجیب‌زاده‌شه. گلابی هم هست که جای دلقکای شاه لیری رو بگیره یا حماقت‌های اشرافی رو. اون قصد به شمردن تعداد گازها می‌تونه آرزوها باشه و اهداف اشراف‌زاده‌هه و نقطه‌ی عطف آغازین؛ مثه وقتی شاه لیر تصمیم می‌گیره هرچی داره بده بچه‌هاش. اون لکه‌ی قهوه‌ای درست زمانی باشه که همه‌چیز به هم می‌ریزه و اون کرم مزخرف همون بی پدر و مادری باشه که پدر شاه گلابی رو در می‌آره و داغی می‌ذاره به دل خورنده‌ی ماجرا که بیا و ببین!

بله! گلابی با تموم گلابی بودن‌اش، کرم که داشته باشه واقعا تراژیکه... اون‌قدر که سیاوش و هملت و فاستوس و ادیپ و اینا برن جلو بوق بزنن.

پ.ن.: گلابی زرد بیچاره‌ی بدبخت!

متاسف‌ام که ارزش ادبی پرتقال و خرمالو و انار و اینا خیلی بیشتر از توئه. اگه شعور به خرج داده بودی و جان شیرین‌ات رو به اون کرم بی‌شعور نفروخته بودی (شک ندارم روزنامه‌ی عصر سابق می‌نوشت: گ. معلوم‌الحالی که سوابق‌اش در رژیم سابق، وابستگی‌اش به اشرف و جاسوسی‌هایش برای ساواک هنوز از خاطرمان نرفته. همان گ.ای که پسرعموهای جنگلی‌اش میرزا کوچک خان را فروختند)... بله، اگه اون کرمه نبود، شاید الآن مشغول نوشتن چیزی بودم در وصف زردی و سبزیِ به ظاهر زمخت اما دل‌انگیز پوست‌ات، ملسی گوشت‌ات و آمار تقریبی زمانی که می‌شه با خوردن‌ات گذروند و به خیال‌بافی پرداخت. اما تو لیاقت‌ات همون کرمه بود. تو اصلا بگو کرمه نوبلیست بوده یا پارسال گنکور گرفته. به هر حال الآن داره توی یه ظرف پر از آب غزل خداحافظی رو می‌خونه و من اصلا احساس بدِ دیکتاتور قاتل بودن رو ندارم، چون نه تنها عیش‌ام رو منقص کرد، بلکه بختِ نوشتن یه متن در مدح شاه‌گلابی رو ازم گرفت.

تاریخ: تابستونی که گذشت

برچسب‌ها:

Comments



مکتب (11)

در زندگی حرف‌هایی هم هست که می‌خارد. (آیدا دِ گریت)

در زندگی زخم‌هایی نیست که می‌خارد. (کاری مشترک!)

برچسب‌ها:

Comments



مکتب (10)

من و دنیاف‌ام (2)

در اتاق‌ام خرابه... وقتی چفت‌اش کنم، خودم هم برای باز کردن‌اش باید کمی تلاش کنم و همین باعث شده که به کلی از قفل بی‌نیاز بشم. انگار که در هم خودش یه طورایی با بقیه‌ی اتاق شریک شده باشه و عمداً به سادگی باز نشه. بیرون رفتن ازش فقط کمی تمرکز و حوصله و دقت می‌خواد و وارد شدن‌اش هم شاید همین‌طور... اما خب، فقط منم که قلق‌اش کاملا دست‌ام اومده و حتی من هم گاهی که سرحال نیستم و برای باز کردن‌اش عجله دارم، موفق نمی‌شم کاری جز سر و صدا کردن انجام بدم. به‌هرحال همین برام شده چیزی شبیه یه بازی...

بعضی وقتا، همین‌طور که نشستم و سرم به کاری یا هیچ‌کاری گرمه، یکی می‌آد و در می‌زنه، می‌گم «بله؟» و این یعنی می‌تونه بیاد تو... و بازی شروع می‌شه. بعضیا به راحتی در رو باز می‌کنن و داخل می‌شن. بعضیا چند بار دستگیره رو بالا و پایین می‌برن و در باز نمی‌شه و احتمال داره خودم بلند شم و برم در رو باز کنم. گاهی حوصله‌ی این کار رو ندارم و می‌شینم و گوش می‌کنم... با چیزی شبیه هول! گاهی هولِ اینکه بالاخره موفق می‌شه بیاد تو یا نه. بعضی وقتا که می‌دونم چندان علاقه‌ای ندارم آدم پشت در بیاد تو، هولِ بیشتری برم می‌داره. دچار وهم غریبی می‌شم. تصویری مثل یه سری کارتونای قدیمی تو ذهن‌ام شکل می‌گیره. احساس می‌کنم پشت در یه سیاهی مطلقه و دو تا چشم براق اون‌پشت ایستادن و دارن سعی می‌کنن در رو باز کنن و هجوم بیارن تو... دستگیره بالا و پایین می‌ره و در به سر و صدا و تق و توق می‌افته. طرف دستگیره رو عقب و جلو می‌بره صداها این حسو بهم می‌دن که ممکنه در از جا کنده بشه...

یه وقتایی کسی که پشت دره، پشیمون می‌شه از تو اومدن؛ یه نیمچه ناسزایی می‌گه (که شاید هم چندان ناـ‌سزا نباشه! دست‌کم اون نمی‌دونه واقعا نمی‌تونستم بلند شم درو باز کنم براش... حالا نه واقعا نتونستن، یا شبیه "نخواستن نتوانستن است"؛ چیزی شبیه نبودنه بیشتر...) بعضی وقتا هم بالاخره در تسلیم می‌شه و باز می‌شه و بازی تموم.

در ِ غریبیه که به سختی می‌تونم برای کسی توضیح بدم چرا حتی وقتی کاملا تنهام تو خونه، باز هم می‌بندم‌اش.

مرتبط:

من و دُنیاف

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۶ آبان ۲۲, سه‌شنبه

مکتب (9)

زروان حرف خیلی خوبی زد که نباید از خاطر ببرم‌اش و قاعدتا بهترین راه یادداشت کردنشه. گفت «آدمی که حرف می‌زنه و عمل نمی‌کنه، مثل نویسنده‌ای می‌مونه که 20 سال تو کافه‌ها دنبال سوژه بگرده و آخر سر چیزی ننویسه»

...

خب، فکرشو که می‌کنم می‌بینم یه جای کارم می‌لنگه. حتی از همین‌جا، چون وقتی صحبت حرف و عمله، بهترین راهِ به خاطر سپردن یه حرف که درباره‌ی عمله، یادداشت کردن‌اش نیست، عملی کردنشه. هرچند... اصولا نوشتن برای من همیشه به نظر یه بخش عملی مهم بوده... اما خب! باز بیشتر که فکرشو می‌کنم می‌بینم همین الساعه یه پایه‌ی صندلی‌م رو چند تا سررسید قرار گرفته که قدیمی‌ترین‌شون مال سال 79ه و... خب... حوصله ندارم بلند شم صندلی رو بلند کنم ببینم چه چیزایی توش نوشته شده که عملی نشده... ولی می‌دونم زیادن!

آره! قضیه‌ی صندلی لق شوخی‌بردار نیست. اینو می‌شه اسم‌شو یه اعتراف گذاشت: من تصویر «صندلی لق» رو برای خودم اختراع کردم که بشکنم‌اش، اما خب، ظاهرا بیشترین کاری که باهاش کردم این بود که به تولید انبوه برسونم‌ش و روش بشینم.

آیدا پرسید چرا "برتون" می‌بینم و چرا «داستان بی پایان» می‌خونم... و خب، باز که فکر می‌کنم می‌بینم جوابای کاملا صادقانه‌ای ندادم.

مدت‌هاست شیفته‌ی اون مقایسه‌ی اسپیلبرگ و برتون‌ام که یادم نیست کِی و از کجا شکل گرفت. به‌هرحال بحث این بود که هر دوشون یه جاهایی رابرت‌شون (مردی که می‌خواست بچه باشد!) رو دارن. بچه‌هه رو دارن (برتون بیشتر... همیشه داره به نوعی).

اسپیلبرگ اون بچه خوشحاله‌س. بچه‌ای که گزارش اقلیت و ئی‌تی و هوش مصنوعی می‌سازه و اصولا طاقت تلخی بیش از حد رو نداره. همیشه دواهاشو با کلی شکلات قاطی می‌کنه و آدم آخرش گیج می‌شه که اصلا فهمیدی هر کدوم چه مزه‌ای می‌دن؟ اسپیلبرگ معمولا آخرش طاقت نمی‌آره واقعیت رو واقعا بپذیره و در نتیجه بین یه بچه‌ی غمگین بودن و یه بچه‌ی شاد بودن گیر کرده انگار. برای همین وقتی هوش مصنوعی تموم می‌شه بالاخره بچه‌هه موی مادره رو داره، گزارش اقلیت به خوبی و خوشی به پایان می‌رسه و ئی‌تی برمی‌گرده سر خونه و زندگی‌شو و بچه‌ها ته‌ته‌اش شادن و حتی وقتی می‌ریم سراغ فهرست شیندلر، نمی‌تونیم به راحتی قرارش بدیم کنار پیانیست.

اما برتون بچه‌ایه که شکلات‌هاش رو با داروهاش قاطی نمی‌کنه. برتون انگار یه بچه‌ایه که حسابی بالغ شده و می‌دونه که خب، زندگی اصلا قرار نیست خیلی شیرین باشه یا شور باشه یا هرچی. زندگی خوردنی ضمانت‌شده‌ای نیست و زندگیه و برتون اینو قبول کرده. داره بازی‌شو می‌کنه و می‌دونه ممکنه بیفته و دست و پا و سرش بشکنه؛ اما وقتی می‌خواد از درخت بره بالا به اینا فکر نمی‌کنه. ادوارد دست قیچی همیشه ادوارد دست قیچی باقی می‌مونه و این می‌تونه حسابی حال آدم رو بگیره؛ عروس مرده و اسلیپی هالو و وینسنت و اون چرب و چیلیه! اصولا بیتل‌جوس با یه ماجرای تلخ شروع می‌شه: یه زن و شوهر خیلی خوب و مهربون زرتی می‌افتن می‌میرن. یه دختر خیلی غمگین تو فیلم هستش و یه بیتل‌جویس به شدت پفیوز اما قدرتمند و جذاب! و اصولا برتون همین‌جاهاس که آدمو گیر می‌ندازه: واقعیت رو قبول کرده و می‌شناسه، برای همین برای جدی حرف زدن، نمی‌شینه مثل اسپیلبرگ اخماشو بکنه تو هم و بعد هم که می‌خواد شاد باشه بپره روی میز و پایکوبی کنه. برتون داروهاش رو می‌خوره سر وقت خودشون، شکلات‌هاش هم هر وقت دل‌اش خواست می‌خوره، حتی گاهی هوس می‌کنه قاطی‌شون کنه با هم و ببینه چه مزه‌ای‌ان!

به‌هرحال، چون خودشو فریب نداده که دنیا حتما باید جای خیلی قشنگ و خوشمزه‌ای باشه وقتی با چیزای بدمزه‌ و زشت دنیا روبرو می‌شه اخماش نمی‌ره تو هم و غمبرک نمی‌زنه و غرغر راه نمی‌اندازه که اه، نه! قبول نیست!!! کارشو می‌کنه. زندگی‌شو می‌کنه. و با تلخ‌ترین چیزها هم غافلگیری درست می‌کنه: ادوارد بیچاره هیچ‌وقت صاحب یه جفت دست واقعی نمی‌شه و مهم نیست چه‌جور آدمیه و خوبه یا نه، مهم اینه که با اون قیچیای تیز، خیلیا ازش خوش‌شون نمی‌آد و حتی می‌ترسن یا بیزارن و خب... ادوارد برمی‌گرده و مجسمه‌های یخی‌شو می‌سازه. احتمالا دوستای اسپیلبرگ می‌شینن برای ادوارد بیچاره و غمگین که حالا درختا رو ول کرده و داره یخ می‌تراشه کلی گریه می‌کنن و کلی استعاره‌ی دم‌دست می‌تراشن که "آها! قلب‌اش یخ زد!" ولی ادوارد مجسمه‌هاش رو می‌سازه و من یکی که تصویر وینونا رایدر زیر اون همه پودر یخ رو همیشه به خاطر می‌سپرم (البته اعتراف می‌کنم که خودم همین موضوع رو برای غر زدن انتخاب کرد‌م و خب... این هم از نشانه‌های کفره و نیاز به توبه داره! قبول!). آره! برتون می‌بینم چون برتون خیلی اصرار داره روی اینکه کسی نگفته دنیا حتما باید جای قشنگی باشه و اصولا ضمانتی در این باره وجود نداشته. دنیا هست و داره کارشو می‌کنه و به نظر خوش می‌گذرونه، تو چی‌کار می‌کنه؟ بلدی یه کم رویا به دنیا اضافه کنی یا می‌خوای غمبرک بزنی؟

«داستان بی پایان» هم همین‌طور... اصولا انده و کلی فانتزی‌های دیگه همین‌طور. داستان بی‌پایان به نظر من اشتباها فقط به عنوان داستان کودک و نوجوان معرفی شده. از من اگه بپرسن، می‌گم واجبه که هر کتاب‌خون و حتی کتاب‌نخونی! یه بار داستان بی‌پایان رو بخونه. این رو نمی‌تونم بشینم توضیح بدم یه ساعت! معمولا به نظرم اشاره به یه بخش از کتاب کافیه تا اهل‌اش بفهمن قضیه چیه. این تیکه به نظرم یکی از تیکه‌های درخشان کتابه که تقریبا مدام می‌خونم‌اش:

باستیان گفت: «ولی من نمی‌توانم از اینجا بروم. خلنگزار خیلی بزرگ‌تر از آن است که کسی بتواند از آن خارج شود و تو نمی‌توانی مرا از اینجا بیرون ببری چون خلنگزار را به دنبال خود می‌کشی.»

گرااوگرامان گفت: «راه‌های دنیای رویاها را تنها از طریق آرزوهایت می‌توانی بیابی، همواره از یک آرزو به آرزوی دیگر. آنچه را که اراده نکنی برایت دست نیافتنی خواهد بود. واژه‌های دور و نزدیک در اینجا معنا پیدا می‌کنند. و تازه این کافی نیست که فقط بخواهی از یک محل بروی، تو باید به آن محل دیگر کشیده بشوی، تو باید خود را به دست آرزوهایت بسپاری.»

باستیان پاسخ داد: «ولی من نمی‌خواهم از اینجا بروم.»

گرااوگرامان با لحن تحکم‌آمیزی گفت: «تو ناگزیری به دنبال پیدا کردن آرزوی بعدی خودت باشی!»

باستیان پرسید: «و اگر آن را پیدا نکردم، چگونه خواهم توانست از اینجا بیرون بیایم؟»

گرااوگرامان آهسته گفت: «بشنو، سرور من، در دنیای رویاها محلی هست که به همه‌جا راه دارد و از همه جا می‌توان به آن رسید. این محل را معبد هزار دروازه می‌نامند. هیچ‌کس تا به حال ظاهر آن را از بیرون ندیده است، چون هیچ نمای بیرونی ندارد ولی درون آن، از باغ گمراه‌کننده‌ای از دروازه‌ها تشکیل شده است. کسی که می‌خواهد آن را بشناسد، باید جرئت داخل شدن به آنجا را داشته باشد.»

و باید کل کتاب خونده بشه تا آدم بفهمه واقعا مسئله‌ی دنبال آرزوها نرفتن چیز شوخی‌برداری نیست و "باید" داره. یعنی چیزی نیست که با یه ژست شبه‌روشنفکرانه و شبه‌بالغانه آدم بگه «ای بابا! این حرفا مال بچه دبیرستانیاس! بشین چار تا کتاب جدی بخون. اینا کتاب کودکه! بشین کتاب بزرگ بخون!» یه کتاب حسابی سنگین لابد!!

اصلا این همون‌چیزیه که باعث می‌شه داستان بی پایان در ذهن‌ام از مهم‌ترین کتابایی باشه که خوندم. چون به شدت مثال زندگیه. و ما وقت نداریم زندگی رو تا ته‌اش بریم و برگردیم، اما داستان بی پایان رو می‌شه تا ته خوند. وقت نداریم یه بار چهل و پنجاه سال‌مون بشه و خودمون رو بذاریم کنار خود بیست و سی ساله‌مون و... ببینیم چه چیزایی رو از دست دادیم. در واقع اون‌موقع وقت‌اش هم نداریم. وقتی بحرانِ میان‌سالی می‌آد سراغ آدم، آدم فقط وقت داره زودتر پیر بشه. و یه روز صبح از خواب بیدار شه و فکر کنه که خب! دیگه هیچ شوقی ندارم برای امروزم و کاری هم ندارم غیر از اینکه یادم باشه بعد از ظهر ختم عمه‌خانم پسرخاله‌ی عروجلی بغدادیه که پسرش تو دوره‌ی دبیرستان هم‌مدرسه‌ای‌ش بوده و... ای وای! چِک دارم!

یادمه یه بار به یکی از رفقا می‌گفتم که معموله آدم از بیست سالگی تا چهل سالگی بدوئه و تو سر خودش بزنه و حساب پس‌اندازش رو پر کنه و از چهل سالگی تا شصت سالگی هر چی پس‌انداز کرده رو خرج سر پا موندن بکنه و... خب! بعد از چند سال هم آدم یادش می‌ره همیشه می‌خواسته فلان کفشو پاش کنه، فلان سفر رو بره، یا با فلان دوستش بره فلان کافه بشینه و گپ بزنه یا اصلا، چمی‌دونم، فلان شکلاتو بخوره اما به خاطر قسط فلان وام، بهتر بوده از این اسراف‌کاریای مخصوص آدمای چه و چه دوری کنه.

خب یه چیزی خیلی مشخصه: من نمی‌خوام یه همچین آدمی بشم و باشم. برای همین برتون می‌بینم و انده می‌خونم و چمی‌دونم، ادعا می‌کنم رابرت وجودم زنده‌س!

ولی خب... آیا واقعا می‌تونم تکذیب و کنم و بگم: نه! توی کما نیست... یا حتی بدتر: تو سردخونه...

اگه صادق باشم باید بگم، نمی‌تونم صادقانه تکذیب کنم.

یه چیزی خیلی مشخصه: نمی‌تونم به اون خوبی که ادعا می‌کنم اهل بازی‌ام، بازی کنم.

درسته که اصلا دوست ندارم این‌طور باشه؛ اصلا دوست ندارم بد بازی کنم و اصلا دوست ندارم یادم بره که هر چند سال‌ام باشه، نباید فراموش کنم آرزوهام رو و این اصل رو که باید دنبال‌شون کنم و وقت دنبال کردن‌شون نباید مثل "گِلام" هی نق بزنم که «من می‌دونم، این کار عملی نمی‌شه»... اصل مسئله اینجاس که اوکِی! اینا رو می‌دونم... اما عملی‌شون نمی‌کنم. صندلی لق رو پیدا می‌کنم، اما باز روش می‌شینم و شروع می‌کنم به نوشتن متنی در مذمت روی صندلی لق نشستن.

گفتن اینا می‌تونه اسم‌اش یه اعتراف باشه. از نظر خودم گفتنه. گفتن و فقط گفتن و شاید هم ندونم چرا! شاید فقط دل‌ام می‌خواد بگم‌شون و دوست دارم حالا که دل‌ام می‌خواد، بگم. شاید یه جور بازی تسخیر این صفحه باشه اصلا. آره. یه پرانتز: مدت‌های مدیدی بود توی این صفحه نفس‌ام بالا نمی‌اومد. تمام وقتایی که می‌نوشتم اصل اول‌ام این بود که "می‌نویسم، چون از نوشتن لذت می‌برم" و آروم آروم نوشته‌هایی که برای این صفحه نوشته می‌شدن تبدیل شدن به منبع اضطراب. بارها اومدم و اینجا از ترس ِ از بیرون زدن از افق انتظار نوشتم. و این در واقع تبدیل خودبخود بود، به موجودی که نمی‌خواستم باشم: آدمی که از ترس به هم ریختن تصویرش نفس نمی‌کشه، مبادا تو عکس کج بیفته. پوووف! لعنت! من یکی اینو نه می‌خوام و نه می‌خواستم. و خب آره! حالا دارم تلاش می‌کنم برای تصاحب دوباره‌ی اینجا. برای خودم. برای اینکه اینجا فقط یه "وبلاگ" باشه، نه پرونده‌ی کاری من، نه یه جای عجیب و غریب و خشک. نه یه جایی که هیچ ربطی به تمام شوخ‌طبعی‌ای که از خودم انتظار دارم نداشته باشه. خب خیلی آدم شوخ‌طبعی شاید نباشم. ولی ازینکه به خیلی چیزا بخندم واقعا لذت می‌برم. و خب این یه واقعیته که بر خلاف تصور و انتظار خودم، انگار اصلا این‌طور به نظر نمی‌آم. نتیجه‌گیری برای خودم که خیلی ساده به نظر می‌رسه: تلاش من در راستای حفظ تصویری بوده که اساسا این‌طور نمی‌خواستم‌اش! اساسا نمی‌خواستم‌اش!

مسئله همیناس شاید... باید از یه جایی استارت زد. این استارت زدنه معنی‌ش این نیست که هر چی بوده دور ریخته شه. مثلا همین وبلاگ؛ قرار نیست من دیگه توش چیزایی که مثلا سه ماه پیش می‌نوشتم رو دیگه ننویسم. نه! اونا هم بخشی از نوشته‌های منن. قرار بر اینه که چیزایی که به حاشیه رونده می‌شدن به خاطر اینکه خیلی با بقیه هم‌خوانی نداشتن هم بیان وسط. اون فایلای بیچاره‌ی تو فولدر «montasher nemikonam» هم جای خودشون رو بگیرن. اگه من نوشته‌م، پس تو جایی که دوست دارم نوشته‌هامو منتشر کنم، جا دارن. استارت زدنه یعنی حذف «ورود ممنوع»های شخص خودم! یعنی شکستن صندلی لق‌ها نه فقط در حرف.

یه چیز دیگه یادم اومد (هی!‌ حسابی طولانی شد! داره لذت غریبی می‌ده!): چندین سال پیش سر یه مشکلی، یه فهرست تهیه کردم از کارایی که باید انجام بدم. برای یکی از دوستای همون موقع‌ام خوندم و دوست‌ام گفت که فایده‌ای نداره و چیزی رو عوض نمی‌کنه. کلی بهم برخورد. مطمئن بودم یه کارتی دستمه که هر روز می‌خونم‌اش و این هر روز خوندنه باعث می‌شه یادم نره برنامه‌هامو. ولی دوست‌ام حق داشت. چیز خاصی عوض نشد، چون من چند وقت بعدش اصولا یادم رفت کارته رو هر روز بخونم!

دقیقا نقل چیزی که اول نوشتم: نوشتن و گفتن‌اش کافی نیست.

ما یادمون نمی‌ره هر روز صبح مسواک بزنیم و برای یادآوری نیاز نداریم روی آینه بنویسیم "مسواک". حتی اگه یه روز یادمون بره، بوی بدی که دهن‌مون می‌ده کافیه برای یادآوری: آدم یه لحظه احساس می‌کنه از خودش خوش‌اش نمی‌آد. اتفاقا برای عکس‌اش، یعنی برای مسواک نزدنه که باید برنامه بریزیم: یه روز تنبلانه شروع می‌شه و آدم هوس می‌کنه عین یه بچه‌ی شلخته و بازیگوش تا یه ساعتی از روز رو به شلخته‌بازی بگذرونه. با موهای به‌هم ریخته و صورت نشسته بشینه و صبحانه بخوره و به تلویزیون خیره بشه. به قول اون بچه‌هه توی فیلمی که یه قهرمان کارتونی به اسم "هاچیپو" داشت، روزی که آدم دوست داره مثل «کابوی‌ها» باشه (اون همیشه همین‌طور بود)!!! یه همچین چیزی...

به‌هرحال اصل مسئله اینه که آدم تا نخواد، با هیچ یادداشت و یادآوری‌ای نمی‌تونه چیزی رو تغییر بده (وقتی Memento رو هم دیده باشیم، می‌دونیم "دروغاشو باور نکن" می‌تونه چه معانی متفاوتی پیدا کنه تو طول فیلم!!!)

دقیقا آدم باید یه روز فکر کنه زندگی‌ش بو می‌ده و این وضعیت رو نمی‌تونه دیگه تحمل کنه و یحتمل دو راه داره: وضع‌اش رو تغییر بده که حال‌اش بهتر شه. خودش رو با وضع‌اش جور کنه!

و خب! من که واقعا به‌هیچ‌وجه تصمیم ندارم یه زندگی کسل‌کننده رو بگذرونم و یه بیل بردارم و همه‌ی کارایی که کردم تا آرزوهام رو از دست ندم چال کنم و تو چهل سالگی به این فکر کنم تموم شدم.

برای همین به یه استارت نیاز شدید هست. در واقع به یه عمل، که حالا لزوما نباید عمل بزرگی هم باشه؛ می‌تونه هرچیزی باشه. هرچند همه‌چیز رو زمان مشخص می‌کنه. اما خب تصمیم دارم این غر واقع‌بینانه رو نزنم. در واقع نمی‌زنم هم، چون عمله می‌تونه همین غر رو نزدن باشه. راست‌اش فرض نه، واقعیت اینه که از همین حالا همه‌چیز همون‌طوره که خوشاینده. چون یه مدت طولانیه که دارم با خیال راحت می‌نویسم و خیلی وقت بود این‌کار رو نکرده بودم. و می‌نویسم که بذارم توی وبلاگ‌ام. بی‌خیال تصویره! اینجا جاییه که من می‌نویسم و هر طور به نظر بیام... بی‌خیال ته جمله اصلا! دارم لذت می‌برم از نوشتنه. من‌ام.

به قول پولانسکی «... در چنین روزگاری باید جسورانه عمل کرد؛ باید کمی رویا به جهان‌مان اضافه کنیم.» و دوست ندارم اون کسی باشم که وقتی می‌رم زیر دوش و فکر می‌کنم با عبور کردن از این دیوار آب پا به یه دنیای جدید می‌ذارم به خودم مثل یه معلم بداخلاق یادآوری کنم که خب! طبیعیه چون آب داغ به‌ت می‌سازه! ترجیح می‌دم همون آدمی باشم که فکر می‌کنه دقیقا زیر دوش آب داغه که در ِ ورودی "نارنیا" قرار گرفته... دقیقا یه ظرف پر از آلبالوی یخ‌زده تو فریزر منتظر یه سورپرایز زمستونیه!

وقتی عکس انده رو نگاه می‌کنم... تو چشماش یه برق عجیبی هست که می‌گه این آدم واقعا تک‌تک رویاهاش رو زنده نگه داشته و لمس کرده. آدم باورش می‌شه که اون آدم واقعا رفته و ملکه‌ی بی‌آلایش رو دیده و براش اسم تازه ساخته. و خب! دتز ایت!

منم دوست دارم وقتی به یکی می‌گم رانیوشلا فرشته‌ایه که مرخصی گرفته و اومده تو پوپی‌له استراحت کنه، یا پاندوپان اسبیه که از اشک پدید می‌آد، طرف باور کنه حرف‌مو. و فقط وقتی این باور رو پدید می‌آرم که رویاهام رو زنده نگه دارم. این کاریه که باید کرد. وقتِ بازیه و اگه بخوام بازی کنم باید بازی کنم. درسته. آره! درسته! توضیح بیشتر نمی‌خواد.

یه درختی بالاتر از پل رومی هست که از توی خاک تنه‌ش به صورت دو شاخه‌ی بزرگ بیرون اومده. چند سال پیش، شبایی که با مهرداد و اران قدم‌زنان برمی‌گشتیم، به اون درخته که می‌رسیدیم می‌گفتیم وقتی از وسط این درخت رد شیم وارد یه دنیای جادویی می‌شیم و بعد با جدیت از درخت عبور می‌کردیم...

دنیایی که آدم توش چند تا دوستِ بی‌نظیر داشته باشه دنیای جادویی‌ای نیست؟

آتریو گفت: «خوب فوخور، همین‌طور که ما سرگرم حرف زدن هستیم، مهلتی که برایمان باقی مانده است به سرعت می‌گذرد. من باید کاری بکنم، ولی نمی دانم چه کار؟»

فوخور جواب داد: «چه کاری جز اینکه امیدوار باشی بخت با تو یاری کند.»

باستیان گفت «فوخور، چگونه می‌خواهید آن ... را به پایان برسانید؟»

اژدهای سفید با آن چشمان سرخ یاقوتیش چشمکی زد و پاسخ داد: «با بخت، پسرک من، بخت با ماست!»

فوخور، اژدهای سفید، اژدهای بخت... :)

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۶ آبان ۲۰, یکشنبه

مکتب (8)

یکی از چیزایی که باعث شد توی اولین برخورد شیفته‌ی کارای "کیوسک" بشم، این بود که مدل خوندن «آرش سبحانی» و غرزدن‌های لذت‌بخش‌اش منو به شدت یاد مارک ناپفلر انداخت (به عنوان یه طرفدار پر و پاقرص دایر استریتز و ناپفلر، این حق رو برای خودم محفوظ می‌دارم! که در بعضی موارد مقایسه کنم!) و خب، یکی از چیزایی که باعث شده همیشه شیفته‌ی ناپفلر بمونم، قطعه‌ی “The Bug”شه. اگه کسی اهل راک گوش کردن باشه و این قطعه رو نشنیده باشه، برای اینکه بفهمه چرا این قطعه فوق‌العاده‌س، کار زیادی نباید بکنه جز اینکه متن ترانه‌ش رو بخونه و یه بار بشنودش... خودش می‌بینه که بار دوم بلندگوها دارن عربده می‌کشن و صندلی هم پرت شده یه گوشه و کسی که وسط اتاق با سرخوشی ناشی از سام‌تایمز سام‌ثینگ بودن و سام‌تایمز ناثینگ! بالا و پایین می‌پره کسی نیست جز خودش. برای درک نوع سرخوشی این آهنگ، اول خوندن ترانه رو پیشنهاد می‌کنم؛ شنیدن‌اش هم که جای خود داره.

Well it's a strange old game, you learn it slow

One step forward and it's back to go

You're standing on the throttle

You're standing on the breaks

In the groove 'til you make a mistake

Sometimes you're the windshield

Sometimes you are the bug

Sometimes it all comes together baby

Sometimes you're a fool in love

Sometimes you're the louisville slugger baby

Sometimes you're the ball

Sometimes it all comes together baby

Sometimes you're going loose it all

You gotta know happy, you gotta know glad

Because you're gonna know lonely

And you're gonna know bad

When you're rippin' and a ridin'

And you're coming on strong

You start slippin' and slidin'

And it all goes wrong because

Sometimes you're the windshield

Sometimes you are the bug

Sometimes it all comes together baby

Sometimes you're a fool in love

Sometimes you're the louisville slugger baby

Sometimes you're the ball

Sometimes it all comes together baby

Sometimes you're going loose it all

One day you got the glory, one day you got none

One day you're a diamond and then you're a stone

Everything can change in the blink of an eye

So let the good times roll before we say goodbye, because

Sometimes you're the windshield

Sometimes you are the bug

Sometimes it all comes together baby

Sometimes you're a fool in love

Sometimes you're the louisville slugger baby

Sometimes you're the ball

Sometimes it all comes together baby

Sometimes you're going loose it all

Sometimes you're the windshield

Sometimes you are the bug

Sometimes it all comes together baby

Sometimes you're a fool in love

Sometimes you're the louisville slugger baby

Sometimes you're the ball

Sometimes it all comes together baby

Sometimes you're going loose it all

The Bug

Dire Straits

Mark Knopfler

From the album On Every Street

آگهی واگذاری!

کسی یه سگ دوست‌داشتنی نمی‌خواد؟ یه سگِ گارفیلدی که شکم بزرگی داره و بلده مثل "شوید" دنبال دم‌اش بدوئه و سفید برفیه و پوزه‌ی روباهی داره (و خب... خودش از پس کارای خودش برمی‌آد!). یه پسر یه سال و نیمه‌ که خیلی مهربونه و دنبال یه نگهدارنده می‌گرده و نژادش هم ترکیب ساموئید و اشپیتزه و تنها علتی که دنبال خونه‌ی جدید می‌گرده اینه که نگهدارنده‌ش، که خیلی هم سگ‌اش رو دوست داره، وقت کافی برای رسیدگی به یه همچین موجود دوست‌داشتنی‌ای رو نداره و می‌خواد جای خوبی براش پیدا کنه. کسی یه سگ خوش‌تیپ نمی‌خواد؟ ها؟

پ.پ.نِ پ.ن.: خب راستش... واژه‌ی "صاحب" کمی طنین آزاردهنده‌ای داشت توی ذهن‌ام، گفتم نگه‌دارنده! حالا درسته واژه‌ی معمول‌ای نیست انگار، ولی باعث می‌شه احساس نکنم دارم تبلیغ برده می‌کنم! چون فقط یه سگ خوش‌تیپه که دنبال یکی می‌گرده که باهاش دوست شه و وقت کافی برای مراقبت ازش داشته باشه.

برچسب‌ها: ,

Comments


۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه

هواااار

چقدر به سینه بی‌صدا خفقان

چه‌قدر

هوار.......................................................................................................................................

............................................................................................................................................

...........................................................................................................................................

...........................................................................................................................................

.............................................................................................

تمام سینه به مردگی مومیایی مگر کنم

که دست شوید از این... اینی که بوده مدام!

دل‌ام شعر نو می‌خواهد

دل‌ام شعر تو می‌خواهد

تن‌ام افتاده به انقلاب فصل‌ها

دل‌ام حکومت باران تو می‌خواهد

حالا پائیز امسال که دارد داغمه می‌بندد

و یکی نیست به من بگوید آن سال‌های پر از شعرم کجا بودم‌ات؟

حالا کسی نیست و نیست که جوابی

و من آشوبِ خیابانی با شیشه‌های شکسته

تن، لب‌هایِ هر چه من و چاک‌چاکِ ظهر داغ این چند سال

این همه سال‌م انگار من پستانِ سال

این همه جان‌ام انگار مکیده

که حتی یک حرف، یک حرف، یک حرف‌ام از آن همه تَرَک بیرون نمی‌ریزد

نه! جا نمی‌گیرمم این‌روزها جا نمی‌گیرم

تا گردن به باتلاق ِ من‌ام

دست‌ام نمی‌گیری که می‌روی؟ دست‌م اِی که می‌روی...

من دونده نبودم

می‌خزیدم که... زنده بودم

حالا که چسباچسب خودم

حالا که بی‌آینه، آینه...

تو آینه‌ای بی‌آینه

آینه در آینه‌ای... آینه‌ی

من هر چه باتلاق

آب باشی برکه‌ای

سراب هم اگر

یعنی هوایی پاک...

من افتاده بودم و به شراب شکر خوش...

حالا خمار چشم‌های توام

تو چشم‌ات به راه خود

من...

من اینجا دو دست‌ام بیرون زده از خویش

من باتلاق خویش‌ام و تو باران

و این پاییز انگار نمی‌خواهد به کارش برسد...

من اینجا چه خالی بودم مدام

هوا هم که بودم

بی‌عطری

خالی ِ این در تا آن یکی

من اینجا چه نبودم مدام

بی نوری و آینه‌ای

کاش که آینه‌ام بود...

13/8/1386

برچسب‌ها:

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter