شش بود که تصمیم گرفتم نخوابم. کمی برای چنان تصمیمی دیر شده بود، اما بهتر از بیتصمیمی به نظر میرسید. قهوه درب و داغانی دم کردم که نصفش ریخت روی اجاق و زمین و میز و ...
دیشب که خبر برف به گوشم خورد، بیتفاوت نشستم و به کارم ادامه دادم. اما راستش انگار مورد مناسبی برای قهر کردن نیستم. راستش همیشه نفر اولی بودهام که نیشم بعد از یک اخم و تخم باز میشد.
اعصابم کش آمده بود و باز صدای بال بال مورچهها را هم میشنیدم (شاید با صدای وودی آلن!)... صدای برفها که جای خود دارد. قهوهام را که خوردم دیدم نه! انگار قهر و اینحرفها به من نیامده هیچوقت...
شش و نیم بود... شال را پیچیدم دور گردنم و زره را تنم کردم و پالتو را انداختم روش و چتر (که نه! خیمه!) را برداشتم و ...
"من آنقدر معرفت داشتم که باز سلامی عرض کنم. زمستان جان، انصافا مرام چند حرف است؟... گرچه! زمستانی... چه میشود کرد..."
... نمیشود نگفت زیباترین قسمت یک صبح زمستانی باز کردن در است و دیدن روبان سرخ زیر صفحهٔ نیلی وقتی که آسمان تو شیش و بش برف و باران مانده...
سیگار کشیدن توی یک صبح زمستانی مثل لوکوموتیو راندن میماند. بیوقفه بخار از دهان آدم بیرون میآید و هر چقدر دود سیگار را فوت میکنی بیرون باز هم تمام نمیشود. آدم را ترس بر میدارد و تندی سیگار را خاموش میکند و هی هولهولکی دودهائی را که تمام نمیشوند بیرون میدهد...
گرگ و میش صبح عجیبتر از آنی است که همیشه به نظر میآید هر بار... آن هم توی کوچههای خلوت...
تا راه افتادم راستش، دلم میخواست برگردم. وسوسه شده بودم چیزی بنویسم... خب! فکر کنم خوبیت ندارد که آدم دلش بخواهد برای هر اتفاقی اول چیزی بنویسد، آن هم درست وقت اتفاق. ملتفتی که؟ آمد و پس فردا روزی...
گرگ و میشی که هنوز بیشتر گرگ بود فکرم را برد طرف دومین رمان ناتمام... افسانه همان شبی که گرگ میماند و انگشتر شازده... قبلیاش کارآگاه میمغژنث بود و آخری هم افسانه دیدار با سیفا و آن کارت جادوئی و دروازه کودکی...
چند لحظهای حسابی توی فکر آنها بودم که نفهمیدم چرا روی هوا ماندند اول چلچلیشان... داشتم فکر میکردم میشود تمامشان کنم که باز سُر خوردم... کلهام رفت توی چتر و کلاهم چپه شد! جا خالی بود، خودم جاخالی کردم و خندیدم حسابی توی دلم که هزار سال هم بگذرد وعده من و برف و زمین همان است که بود، که من سیر باشم یا گرسنه سُر خوردن آش کشک خاله است!
رسیده بودم به خیابان همان خانهٔ قدیمی ِ آسمان پوست پرتقالی که انباری پشتش را کرده بودیم آتلیه و در و دیوارش پر بود از نقاشی و خریدار که آمد و دید، کلید کرد روی اینکه دست به شکل اتاق و انباری نزنیم و با کل بند و بساطش میخواستش! (ما هم که گفتیم با کل بند و بساطش، خودمان هم میشویم!)
مدتها بود پرسهزنی نکرده بودم توی کوچههای خلوت... شاید بار آخرش نرسیده به همین پائیزی که گذشت. راستش نمیدانستم چه باید بکنم و میخواستم برگردم... بدجور نوشتن افتاده بود به جانم... تمام راه حرف زده بودم آن هم با افعال ماضی( اینبار از ماضی بیشتر از گذشته خوشم آمد!).
اما چند متر آنطرفتر از خانه آسمان پرتقالی همان کوچه باریکی بود که چند سال صدای تقو تق نک چترم را روی سنگفرشهایش امتحان کرده بودم. نمیشد از قدم زدن در آن کوچه گذشت.
راستش دیشب هم ساعتها به آن کوچه و سالهایش فکر کرده بودم و حتی نگذاشته بودم یک خط در برود. انصافا توی خانه آسمان پرتقالی یک بار کامل زندگی شد.
خودم را که انداختم توی سر پائینی کوچه راه افتادم. تا به ذهنم میرسید برگردم، چار راه بعدی میآمد جلو و میگفتم آن را هم رد کنم.
سر یکی از چارراهها، آن وقتِ صبح که تازه میش رسیده بود به گرگ، دیدم دو تا بچه مدرسهای ایستادهاند کنار خیابان... انگار منتظر اتوبوس مدرسه بودند. یکی کنار خیابان ایستاده بود و آن یکی به دیوار تکیه داده بود. حداکثر اول دبستان... خیلی هنوز صبح زود برای مدرسه (اگر من بودم حسابی بغ میکردم برای روز برفی تعطیل نشده!)
کنار دیواری ترساندم. آنقدر مات ایستاده بود که فکر کردم یخ زده... فکر کردم لابد ده سال پیش آمده دم در که برود مدرسه... هر چقدر منتظر شده اتوبوس نیامده (مثل افسانه آن شب تمام گرگ! باز یادش افتادم) همانجا مانده و مانده... بعد فکر کردم ده سال است که اول صبح، میش که به گرگ میرسد هر کس از آنجا عبور کند میبیندش... هر روز صبح... چند دقیقه فقط، وقت گرگ و میش... مدتی بود که از کنارش عبور کرده بودم. ترسیدم برگردم نبینمش.
حواسم که دوباره کشیده شد به خیابان، دیدم پیاده رو را جلوی یک خانهٔ در حال ساخت بستهاند. فکر کردم از آنجا پایینتر نمیشود رفت. دوباره یادم افتاد که یادم رفته چطور باید پرسهزنی کرد... بعد باز نوشتن افتاد به جانم... پیچیدم توی یک کوچه که از آن طرفش برگردم. کنار پیادهرویش پر بود از موردهای بلندِ طبق معمول هنوز سرسختانه سبز(چه حسی داری از اینکه مورد را نمیتوانی وقتی میآئی خالی کنی؟ نه که خیلی کوچکتر از سرو و کاج است و نه که اصلا مثل گل یخ نیست، فکر کنم حسابی میزند تو پرت! ناراحت نشو زمستان جان... از خودش بپرسی میبینی که رفیقت است که سبز میماند که دلت تنگ نشود توی این همه بیبرگی. شوخی کردم من هم!)... (عطش نوشتن هم بود برای برگرداندن. اما آفتاب که وقتنشناس داشت سر ساعت طلوع میکرد هم کم تقصیر نبود. انگار گذاشته بود دنبالم و باید تا نرسیده بود بر میگشتم...) توی آن کوچه بوق یک ماشین و صدای اتوبوس مدرسه را که نشنیده بگیرم، ساکتِ ساکتتر از قبلی بود.
زمستان جان... باید اعتراف کنم جذابترین رنگی که میشد در آن شیری خاکستری ببینم، قرمز بود که دیدم. ممنون.
توی خیابان ِ قبل از خیابان اصلی ماشینها با چراغ روشن رد میشدند. خیابان اصلی هم خلوت بود.
فقط کیوسک روزنامه فروشی باز بود (خب! خیلی خوب بود آن وقتها که هر روز صبح میشد از آن روزنامهای خواندنی خرید.) چند نفری در حال عبور بودند و یکی فکر کرد شالگردنم که دور یقهٔ بلند گره زده بودم کراوات است!! خب! تصور کن واقعا یکی اول یک صبح برفی زمستانی، یک کراوات پشمی خاکستری به عرض بیست سانتیمتر ببندد روی یک پلوور یقه بلند و بیاید توی خیابان! من هم شاید میخندیدم (البته دادش نمیزدم!)
پیچیدم توی همان کوچه که چهار سال از آن گذشته بودم. نه یک چهار سال معمولی. یک چهار سال پُر!
صدای قدم توی آن کوچه خوب و کامل میپیچد. میشود با نوک چتر ضرب 4/3 گرفت و با آن یکی دو دقیقه قدم زد. حیف که چترم باز بود...
راستش برای خودم هم جالب است که بدون چتر نمیتوانم بروم زیر برف و باران! اصولا فکر میکنم باران باید جلوی آدم ببارد، نه روی آدم! چون آنوقت بعد از رسیدن به خانه، به جای نشستن و نوشتن باید مدت زیادی وقت گذاشت برای خشککردن لباسها... به اعتقاد خیلی این اشتباه است. حتما حق دارند.
آفتاب داشت بدجور بالا میآمد. مجبور شدم سرعتم را زیاد کنم که زمستان و تابستانم قاطی شد. آخر هر فصلی یک مایعی دارد. پائیز باران معمولی، زمستان برف، بهار باران رگباری و تابستان عرق!
تا به خانه برسم چهار پنج بار چترم بین درختها و دیوارهای پیاده روی باریک گیر کرد. جالب بود که بعد از مدتها بیآنکه هول کنم ایستادم و چتر را در آوردم... رسیدن دم در، چراغ راهروی داخل روشن بود. خوشم میآید وقتی چراغ راهرو روشن است. موقع خاموشیاش، از پلهها که بالا میروم، یک نفر دیگر عین خودم از پلههای توی در بالا میآید و گاهی حسابی سر کارم میگذارد. چراغ که روشن است آن نفر دیگر محوتر میشود و خودم را به جا میآورم.
گفتن ندارد که تا رسیدم با همان عجلهای که بیرون رفته بودم نشستم پای این صفحهٔ سپید سابق!
میدانی... لابد بعضیها توی دلشان میگویند حالا چرا این یارو برای زمستان یادداشت نوشته گذاشته اینجا... خب! انصافا چه کار دیگری میشد بکنم؟ راستش نشنیدم کسی ایمیل آدرس زمستان را داشته باشد (نمیخواهی که بگوئی winter_se2000@yahoo.com است و خبر نداریم!!!؟)
خلاصه اینکه همین... یک ماه اولت دارد تمام میشود که تازه به زعم من رسیدی... مهمتر این که داری همینطور میگذری...