شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۵ فروردین ۱۰, پنجشنبه

نان، عقیده و آزادی

دو چیز توانسته‌اند به گونه‌ای حیرت‌انگیز توده مردم را زیر یک پرچم متحد کنند: نان و عقیده.

کاش عقیده را هم می‌شد مثل نان خورد؛ آن وقت می‌فهمیدیم بیشتر از نان و عقیده، به آزادی و انسانیت نیاز داریم. (همان‌طور که روس‌ها فهمیدند بیشتر از فولاد به آزادی نیاز دارند.)

(توضیح: برای بیان اصل حرف، اعتراف می‌کنم که به دلایلی مشخص یا شاید بیشتر موهوم! مجبور شدم خودسانسوری کنم و واژه‌ای مشخص را تغییر دهم. با این‌حال احساس می‌کنم کلمه جایگزین نه تنها جمله اصلی را خیلی تغییر نداده، بلکه می‌توانسته از اول به صورت مورد سوم در جمله قرار بگیرد.)

می‌شود گفت

آزادی‌ئی که در عقیده‌ای متجلی شود، آزادی نیست، "عقیدهٔ آزادی‌" است که مسیرش استبدادست (یک نمونه اثبات شده‌اش، استالین و نمونه‌های مشابه دیگر) و مقصدش مرگ و اسارت (/بندگی آزادی). آزادی امر انتزاعی نیست؛ معنای خاص (مشخص اما متکثر؛ که همین آن را شبیه امر انتزاعی می‌کند‌‌) خودش را دارد.

تعریف آزادی در/با عقیده‌ای، تعریف "آزادی ِ آن عقیده" است (عقیده به شکل موجود واحد جان‌دار!). عقیده تعریف آزادی ِ خود را در پوستهٔ خالی شدهٔ آزادی می‌ریزد و آزادی را تبدیل می‌کند به بستر ِ حیات خود (هیئتِ خود، تن ِ خود)، حتی به قیمت نفی حیات موجودات واقعا جاندار.

آزادی ِ اسطوره شده (پوستهٔ آزادی بر تن ِ عقیده)، به زعم من چیزی جز نقض غرض نیست. آزادی ِ برهنه شاید چیزی‌ست شبیه نیاز به نان، نیاز به عشق و نیاز به زنده بودن در زندگان، نه نیاز به زندگانی ِ زندگان. آزادی امر موجودی‌ست که نادیده گرفته می‌شود، حذف می‌شود، پوشانده می‌شود، توسط کسانی که می‌خواهند آزادی را بدهند / باز پس بدهند!

آزادی داشتنی است، نه دادنی.

بودنی است.

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۵ فروردین ۱, سه‌شنبه

امروز؛ بهار، نوروز

ببند پنجره را زود!

زمستان دارد فرار می‌کند...

بگذار یک بار هم شده بماند، ببیند بهار ِ قشنگ خجالت ندارد... ترس ندارد...

* * *

خوش آمدی بهار جان!

ببخش که هنوز یخم وا نشده...

دو تا نفس بکشی کَم کَمک همه شکوفه می‌زنیم

* * *

نوروزتان فرخنده دوست‌ها

نوروزتان شاد.

آرزوهای‌تان را آرزو می‌کنم...

و سرخوشی و پیروزی را برای‌تان...

و پیشنهاد می‌کنم حتما بروید و تبریک بسیار زیبا و دل‌انگیز نوروزی نقطه الف عزیز را ببینید در:

N.E.H.T.1979:

1385

مثل همیشه آثار نقطه ‌الف عزیز وجد آورند و این تبریک بسیار زیبا هم. سپاس و دست‌مریزاد و آرزوهای خوب.

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۴ اسفند ۲۹, دوشنبه

ماجرای غم‌انگیز یک شهر ِ تا شده و بالُنی بر فراز آن

خب! این داستانی است که برای مسابقه سیگارپیچ فرستادم. اینجا هم گذاشتم که اینجا هم باشد. دیشب می‌خواستم تا امروز هم صبر کنم و امروز بفرستمش و اینجا بگذارم، اما فکر کردم ممکن است جدی جدی مهلت به پایان برسد و نتوانم داستان را بفرستم.

نه فقط به خاطر این داستان، بلکه به خاطر چند کار دیگر هم، می‌توانم بگویم چند بار بازخوانی و تجدید نظر و بازنویسی یک داستان لذت‌بخش است و گاه عجیب! (هرچند اضطراب‌آور هم باشد).

بسیار سپاسگزار دوستان عزیزی که لطف کردند و با نظرات خوب‌شان راهنمائی‌ام کردند هستم، به خصوص... (چشم! قرار شد نگویم. حالا هی به من بگو چاخان! دیدی گفتم چشم، نمی‌گویم، سر قولم ایستادم دوست جان.)

(راستی! قبول دارم که این پست خیلی طولانی است و پست پائینی هم هست، اما انتظار نداشته باشید که تا یک ماه چیزی ننویسم. نوروز می‌رسد آخر...)

ماجرای غم‌انگیز یک شهر ِ تا شده و بالُنی بر فراز آن

نویسنده: ساسان . م . ک . عاصی

... تیکون همان‌طور درازکش بر کف سبد بالن، سیگار پیچ نقره‌ای را دزدکی از داخل جیب ساتریکون بیرون کشید و بدون اینکه لحظه‌ای وقت تلف کند کمی تنباکو برداشت تا سیگار درست کند و همان‌طور که داشت برای خودش یک سیگار می‌پیچید، خونسرد و بدون ترس از ناراحتی ساتریکون، گفت: «به نظر تو روایت در داستان واقعا این‌قدر مهمه؟»

و زبانش را بیرون آورد (ساتریکون از همین فرصت استفاده کرد تا بدون اینکه حرفی بزند با یک حرکت سریع همراه یک چشم‌غرّه سیگارپیچ را بقاپد و بگذارد توی جیب داخل کاپشن‌اش) و کاغذ سیگار را لیس زد و لوله کرد.

ساتریکون دوباره پشتش را به او کرد و از لبه سبد به کوه‌های زیر پای‌شان خیره شد و زیر لب گفت: «چند بار بگم؟ من سیگار نمی‌کشم.»

تیکون با اینکه بور شده بود به خاطر از دست دادن دوبارهٔ سیگارپیچ، لبخند محوی زد (که ریشه در فکری داشت که هنوز نمی‌دانیم چه بود)، سیگارش را روشن کرد و گفت: «خب! برای همینه که می‌گم به نظرت بهتر نیست که سیگارپیچ پیش من باشه؟»

ساتریکون بدون آنکه سرش را برگرداند گفت: « اتفاقا عادلانه‌تره که پیش من باشه.»

تیکون دود سیگارش را حلقه کرد و بیرون و داد و...

(قبل از آنکه تیکون حرفی بزند، بد نیست کمی از فرصتِ دود حلقه کردنش استفاده کرده و از سردرگمی نجات پیدا کنیم و از ماجرا بیشتر سر دربیاوریم؛ چون هر کسی می‌داند که آدم وقتی دارد دود سیگارش را حلقه می‌کند نمی‌تواند راحت حرف بزند و چند لحظه‌ای معطل می‌کند...

تیکون و ساتریکون هر دو نویسنده بودند (شاید هنوز هم باشند، کسی چه می‌داند. در ضمن یکی از آن دو تا زن بود و یکی مرد. ولی چون کسی آنجا نبوده و آنها را ندیده، هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید کدام‌شان زن بوده و کدام‌شان مرد؛ پس تاکید می‌کنم روی هیچ‌کس تا کسی بیخود تلاش نکند برای اینکه مشخص کند کدام‌شان زن بوده وکدام‌شان مرد)؛ اما نه از آن نویسنده‌هائی که همهٔ آدم‌ها بشناسندشان و داستان‌هایشان را دست به دست بگردانند. بهترین توضیح برای شناختن جایگاه حرفه‌ای تیکون و ساتریکون، "نویسندهٔ نصفه نیمه" است. تیکون شخصیت‌های خوب و عجیب و غریبی می‌ساخت، اما راوی مزخرفی بود و در عوض ساتریکون یک راوی درجه یک بود که همیشه از آزمون ساختن شخصیت ناکام بیرون می‌آمد. طبیعی است که دو تا نویسنده با این مشخصات آن‌قدر معروف نمی‌شوند که کسی بشناسدشان. روی همین حساب طبیعی‌تر آن است که دو تا نویسندهٔ این‌طوری، وقتی با هم آشنائی قبلی نداشته باشند، حتی آن‌قدر معروف نیستند که همدیگر را بشناسند. تیکون و ساتریکون هم تا چندوقت پیش از آشنائی اتفاقی‌شان همین شرایط را داشتند. اصولا هیچ‌کدام از وجود و حضور دیگری خبر نداشت و هیچ فرصت خوبی هم برای آشنائی با هم نداشتند، تا وقتی که خبر یک مسابقه داستان‌نویسی، جدا جدا به گوش هر کدام‌شان رسید. مسابقه جالبی با موضوع مشخص (درباره شب اول زندگی زوجی در بالن)، که جایزه‌اش یک سیگار پیچ بود ( و البته آن مسابقه چون فقط یک مسابقه داستان‌نویسی بود، نه مسابقه بیلیارد یا بولینگ یا رقص، رآسا فرصت خوبی برای آشنائی آن دو به حساب نمی‌آمد)...

تیکون سیگار می‌کشید و همیشه آرزوی یک سیگارپیچ قشنگ را داشت (هر چند که اصلا از سیگار ِ پیچیده شده خوشش نمی‌آمد) و ساتریکون هر مسابقه‌ای را بهترین فرصت می‌دانست برای اینکه قدرت خودش در روایت را بالاخره نشان دهد (هر چند که سیگار نمی‌کشید و اصولا نمی‌دانست سیگارپیچ به چه کاری می‌آید). به همین دلایل به محض آنکه خبر این مسابقه به گوش‌شان رسید، هر کدام جدا جدا شال و کلاه کردند و رفتند به نزدیک‌ترین پارک محله‌شان تا در دامان طبیعت به کشف سوژه بپردازند. با این حال چون یکی در شرق و یکی در غرب (شاید هم یکی در شمال و یکی در جنوب) شهر زندگی می‌کرد، این پارک رفتن هم فرصت خوبی برای آشنائی‌شان به حساب نمی‌آمد، مگر آنکه شهر را از وسط تا می‌کردند تا دو تا پارک بیفتند روی هم.

خب! خوشبختانه همین اتفاق هم افتاد تا بالاخره فرصتی برای آشنائی تیکون و ساتریکون پدید بیاید. البته نباید زیاد تعجب کرد. حقیقت ماجرا این است که برای شهر تیکون و ساتریکون و همشهریان، شهردار عجیب و غریبی انتخاب شده بود که کشورها را از روی نقشه‌ها پاک می‌کرد، خاک را تبدیل به زباله می‌کرد و کتاب‌ها را به عنوان قاب دستمال و خمیر ِ بازی به کار می‌برد و از آن شهردار بعید نبود که یک روز از خواب بیدار شود و تصمیم بگیرد شهر را از وسط تا کند تا در مصرف زمین صرفه‌جوئی کرده باشد و زمین‌های باقی‌مانده را به دوست‌دارانش ببخشد.

بله! همان‌طور که گفتم، یک روز شهردار ناهارش را که خورد به کارگران شهرداری دستور داد شهر را از وسط تا کنند...

و به محض آنکه شهر تا شد دو تا پارکی که تیکون و ساتریکون داخل آنها مشغول قدم زدند بودند به هم نزدیک شدند و تیکون و ساتریکون افتادند روی هم...

تیکون دستپاچه بلند شد و تته‌پته کنان عذرخواهی کرد و چند بار پشت سر هم گفت "غلط کردم! من کجام!" و ساتریکون هم عصبانی از جایش بلند شد و در حالیکه خودش را می‌تکاند خیلی منطقی به این نتیجه رسید که هیچ کس عمدا از آسمان فرود نمی‌آید روی کسی (مگر آنکه فرودگاهش دو قلوئی، برجی، خانه‌ای چیزی باشد!) و به همین دلیل بدون آنکه به تیکون چیزی بگوید فقط از دست شهر خر تو خرشان عصبانی ماند. تیکون هم که دید اوضاع چندان خطرناک نیست نگاهی به ساتریکون انداخت و بدون آنکه چندان عاشقش بشود مشغول جمع و جور کردن کاغذهایشان شد که روی زمین ریخته بود.

شاید شما فکر کنید در همین وقت متوجه شد که ساتریکون روی کاغذی چیزی در مورد مسابقه نوشته و از همان‌جا با هم دوست شدند. اما نه!

حقیقت این است که ساتریکون که حسابی خونش به جوش آمده بود زیر لب بدون آنکه معلوم باشد مخاطبش کیست غرید: «دیگه داستان نوشتن نمی‌خواد که! قسم می‌خورم ایشون از همون بالن کوفتی که توی مسابقه گفته شده افتاد روی سرم.»

تیکون هم بدون اینکه حتی متوجه غرولند ساتریکون بشود کاغذها را جمع کرد و در حالیکه سعی می‌کرد لبخند عذرخواهانه‌ای روی صورتش جمع و جور کند گفت: «من همه کاغذا رو جمع کردم... اما... متاسفانه نمی‌دونم کدوماش مال کیه!»

نه آن وقت و نه هیچ وقت بعد از آن، هیچ کس نفهمید که آیا زیرکی تیکون باعث شد کاغذها را طوری جمع کند که برای جدا کردن‌شان مجبور باشند به یک کافه بروند یا دست و پا چلفتی‌ بودن‌اش یا دستپاچگی‌اش. به‌هرحال بدون توجه به هر دلیلی، صاحب کافه‌ای که آن دو پنج ساعت تمام در آن به خوردن و گپ زدن مشغول شدند و تقریبا مسابقه را از یاد بردند، از این اتفاق و پیدا کردن دو مشتری پر و پا قرص خیلی خوشحال شد (همان‌طور که صاحب مهمان‌خانهٔ دو خیابان آن‌ورتر ِ کافه از حماقت شهردار خیی خوشحال شد... خب! بد نیست برای جلوگیری از سردرگمی چیزی راتوضیح بدهم. حتما خودتان می‌دانید وقتی یک شهر از وسط تا می‌شود، ممکن است آدم‌هائی که روی هم می‌افتند آسیب جدی نبینند و حداکثر با هم ازدواج کنند، اما بی‌شک هیچ خانه‌ای از دمرو افتادن روی یک خانه دیگر نه تنها خوشحال نمی‌شود، بلکه حداقل دل و روده‌اش می‌آید توی شکمش (لازم است بگویم که شکم خانه جائی‌ست شبیه دهان انسان). روی همین حساب آدم‌های شهر ِ تا شده بی‌خانمان شده و مجبور می‌شوند به مهمان‌خانه نقل مکان کنند. البته بهتر است خیلی در کشف حواشی و علل سالم ماندن مهمان‌خانه و کافه وسواس به خرج ندهیم و به همین بسنده کنیم که مهمان‌خانه و کافه سالم ماندند چون که یک چاله بزرگ روی‌شان دمر شده بود... می‌گویم وسواس به خرج ندهیم، به این دلیل که هر عقل سلیمی می‌داند که هیچ شهری نمی‌تواند از وسط تا شود. چون بی‌شک دو صفحهٔ بزرگ خاک و سیمان و آهن و فولاد وقتی روی هم بیافتند هیچ چیز از آن وسط سالم بیرون نمی‌آید. خب! پس می‌بینید که چنان اتفاقی که در شهر تیکون و ساتریکون و همشهریان‌شان افتاد را با هیچ عقل سلیمی نمی‌شود توضیح داد. دلایل منطقی و علت و معلول و ریشه‌یابی و کشف عواقب و این‌جور چیزها هم فقط از عقل‌های سلیم بر می‌آید و برای اتفاقات منطقی ممکن است. اگر قضیه برای‌تان حل نشده با یک مثال از یک فیلم سینمائی قضیه را برای‌تان حل می‌کنم. یکی از قهرمان‌های یک فیلم خیالی قشنگ برای همه چیز دنبال دلیل و مدرک بود که با یک سوار بی‌کله که سر می‌زد مواجه شد و قبل از آن با بوسه‌ای از سوی کسی که نه چهره‌اش را دیده بود نه اسمش را می‌دانست... نتیجه اینکه گاهی بعضی چیزها را فقط می‌شود این‌طور توضیح داد که "شد"! باز هم اگر مشکلی هست فقط می‌توانم پیشنهاد کنم بگردید و زادگاه تیکون و ساتریکون را پیدا کنید و چند وقت در آن زندگی کنید تا بفهمید که در آنجا هواپیماها روی سقف خانه‌ها فرود می‌آیند؛ تا شدن شهر از وسط که اتفاق عجیبی نیست).

بله! تیکون و ساتریکون چند هفتهٔ تمام هر روز می‌رفتند به کافه "سالم‌مانده" و می‌خوردند و می‌نوشیدند و گپ می‌زدند و فقط تیکون تند تند سیگار می‌کشید. تا اینکه یک روز ساتریکون به فکرش رسید راهی پیدا کند برای آنکه تیکون سیگار را ترک کند. کمی که فکر کرد یادش آمد سال‌ها پیش پدربزرگش به کمک سیگارپیچ، ناخودآگاه سیگار کشیدن را ترک کرده بود. چون پدربزرگش رعشه داشته و هر بار سیگار می‌پیچیده، به‌خاطر لرزش دستش نمی‌توانسته سیگار را درست با زبان خیس کند و آن‌قدر سیگار را توی چشم و چالش فرو می‌کرده که پدرش (یعنی جد بزرگ ساتریکون) درمی‌آمده؛ دست آخر هم این قضیه حسابی خسته‌اش کرده و از خیر و شر سیگار کشیدن یک‌جا گذشته. روی حساب همین فکر، یک روز بالاخره ساتریکون به تیکون گفت که بهتر است به جای خریدن سیگارهای کینگ‌سایز معمولی و آماده، از سیگارهای دست‌پیچ استفاده کند، چون همه می‌دانند که همیشه محصولات خانگی قابل اطمینان‌تر از محصولات صنعتی هستند.

تیکون هم حرف ساتریکون را قبول کرد و چند لحظه‌ای به فکر فرو رفت و دست‌ آخر دو تا قهوه و دو تا کیک و دو تا لیوان آب سیب و یک بطری آب‌جو با دو تا لیوان سفارش داد و به ساتریکون گفت که این ایده خوبی‌است، اما نه برای او (خودش). چون تیکون تقریبا همیشه لنگ پول بود. بعد در حالیکه یک سیگار دیگر روشن می‌کرد دوباره به فکر فرو رفت و همان‌طور در عالم خیال زمزمه‌کنان گفت: «کاش می‌شد تو مسابقه سیگارپیچ شرکت کنم. اون‌وقت دیگه نیازی به پول هم نبود و با چار تا کلمه صاحب یه سیگارپیچ مفت می‌شدم»

ساتریکون هم با شنیدن اسم مسابقه به عالم خیال فرو رفت و به مشهور شدن فکر کرد...

خب! باقی ماجرا تقریبا مشخص است (از طرفی، دیگر دود حلقه کردن تیکون هم دارد تمام می‌شود و باید هر چه سریع‌تر برگردیم به اصل قصه)؛ از همان اول معلوم بود که تیکون و ساتریکون عاشق هم شده‌اند و فکر که نمی‌کنید در تمام آن مدت که با هم بودند حتی یک کلمه هم درباره نوشتن و نویسندگی و توانائی‌هاشان صحبت نکرده بودند؟ اگر چنین فکری کرده‌اید باید پیشنهاد کنم حتما یک فکری هم درباره روابط عاشقانه خودتان بکنید. چون اصلا طبیعی و جذاب نیست که آدم عاشق یکی بشود و از مهم‌ترین دغدغه‌هایش یک کلمه هم با او حرف نزند (و احتمالا خودتان این‌طور آدمی هستید که چنین افکار شومی به ذهن‌تان راه پیدا می‌کند دیگر!).

بله! همان‌طور که می‌شود حدس زد، تیکون و ساتریکون ناگهان از عالم خیال بیرون آمدند و به مسافرخانه برگشتند و تا صبح هر کدام توی اتاق خودشان روی تخت‌هایشان نشستند و عکس همدیگر را تماشا کردند و گاهی از پشت دیوار شعرهای عاشقانه برای هم خواندند و گاهی هم به عشق افلاطونی فکر کردند و بالاخره فردا صبح مشغول ساختن داستان برای مسابقه شدند. تیکون نشست یک گوشه و شخصیت‌های داستان را ساخت و ساتریکون شخصیت‌ها را گرفت و گذاشت در یک روایت و درست 9 روز و 9 ساعت و 9 دقیقه و 9 ثانیه بعد به اولین کافی‌نت سالم مانده بعد از تا شدن شهر رفتند و داستان مشترکشان را برای مسابقه فرستادند (چه کار عاقلانه و خوبی هم کردند. هر زوج جوان دیگری جای آن دو بودند به احتمال زیاد در چنان فرصتی یک بچه نوزاد را بدبخت می‌کردند و می‌آوردندش توی این دنیا. اما تیکون و ساتریکون علاوه بر استفاده از کاندوم که بهترین حامی حقوق بشر است، یک داستان خوب ساختند که همه جور خیری ممکن است در آن نهفته باشد. اگر هم ننهفته باشد، حداقل شرش از بیچاره کردن یک آدم معصوم دیگر کمتر است). به‌هرحال، چند وقت بعد هم جواب مسابقه آمد و تیکون و ساتریکون در کمال حیرت و ناباوری دیدند که نفر دوم مسابقه شده‌اند... اما جای نگرانی نبود. چون نفر اول کسی بود که در فراخوان مسابقه گفته بودند اگر برنده هم بشود جایزه‌ای نمی‌گیرد و حتی دقیقا نوشته بودند "هر چند که حقش باشد" و به همین دلیل جایزهٔ بزرگ مشترکاً به تیکون و ساتریکون رسید (مثل نخل طلا و این‌جور چیزها).

خلاصه اینکه تیکون و ساتریکون هم به مناسبت این پیروزی مشترک تصمیم گرفتند که رسما با هم مشترکا زندگی کنند (کاندوم چه ربطی به رسما زندگی کردن دارد؟ تاکید می‌کنم که تازه بعد از پیروزی تصمیم‌ به زندگی مشترک گرفتند و اگر شما فکر می‌کنید هر کسی با هر کس چهار روز دوست بود و حالا هر چیز ـ‌که اگر در یک خراب شدهٔ دیگری زندگی می‌کردم حتما مفصل درباره "هر چیز" هم می‌نوشتم‌ـ با او زندگی مشترک داشته، باید بگویم سخت در اشتباهید و باید هر چه سریع‌تر تجدید نظری در روابط عاشقانه‌تان بکنید و از طرفی به دوست‌دختر و دوست‌پسرتان هم هشدار می‌دهم که شما موجودی هستید که می‌تواند در شرایط خاص به جای گره‌گوار سامسا تبدیل به کنه شود!).

تیکون و ساتریکون برای آنکه به این پیروزی و به زندگی تازه‌شان باری نمادین هم بدهند و بگویند یک داستان چقدر می‌تواند در زندگی یک یا چند نفر موثر باشد، تصمیم دیگری هم گرفتند. تصمیم‌شان چه بود؟ هر کسی با اندکی عقل سلیم، اگر اول داستان را با دقت خوانده باشد می‌داند تصمیم‌شان چه بود. با این‌حال چون قرارمان بر این بود که خیلی با عقل سلیم کاری نداشته باشیم، خودم برای‌تان می‌گویم. طبیعی بود که تصمیم بگیرند مثل شخصیت‌های داستان‌شان شب اول زندگی‌شان را دربالن بگذرانند. البته تیکون به شدت از ارتفاع می‌ترسید، با این‌حال یا از ساتریکون هم حساب می‌برد یا اینکه تصمیم گرفته بود بر ترس‌هایش غلبه کند یا اینکه می‌خواست ببیند توی بالن چه جوری است و یا به هر دلیل دیگر، پیشنهادِ خودش را مثل ساتریکون قبول کرد.

بالاخره تیکون و ساتریکون در یک شب معمولی لباس‌های گرم و مایوهایشان را برداشتند (منطقی‌تر آن است که در یک شب معمولی آدم هم لباس پشمی داشته باشد و هم مایو، چون هیچ‌کس نمی‌تواند از قبل بگوید یک شب معمولی چه جور شبِ پفیوز آبداری است (این هم از فحش آبدار! بالاخره هر نویسنده‌ای اصولی دارد و شاید از این‌ هم مهم‌تر، هر داستانی شکل خودش را دارد؛ و همان‌طور که اگر قوانین یک‌جائی بگویند داستان‌هائی نباید نوشته شوند، داستان‌ها نوشته می‌شوند بدون توجه به آن قوانین، اگر قوانین بگویند داستان‌هائی هم باید یک‌جور خاصی نوشته شوند، داستان‌ها باز همان‌جور که می‌توانند نوشته می‌شوند.) و بهتر است آدم حساب همه‌چیز را داشته باشد این‌جور وقت‌ها) و همان شب با یک آژانس تماس گرفتند و گفتند یک بالن بدون راننده برایشان آماده کنند و تقریبا ساعت یازده و سی و سه دقیقه شب بود که سوار بالن شدند و مسئول آژانس بالن را روشن کرد و فرستاد هوا تا آن دو، شب اول زندگی مشترک‌شان را توی یک بالن بگذرانند...

خب! دود حلقه کردن تیکون تمام شد و من هنوز کل ماجرا را تعریف نکرده‌ام... دو راه باقی می‌ماند که من بتوانم ماجرا را کامل تعریف کنم. یکی اینکه از تیکون بخواهم باز هم دود حلقه کند؛ که اصلا به صلاح شخصیتش نیست. چون در اثر برخورد مستقیم با من دچار سرخوردگی می‌شود و عقدهٔ "سوفی و پدرش" (که تقریبا یا دقیقا عقدهٔ برخورد مستقیم شخصیت با راوی است) پیدا می‌کند. راه دوم هم این است که تا تیکون حلقه‌های دود را که بالا می‌روند تماشا می‌کند، من خیلی زود باقی ماجرا را بگویم... خب! چون من آدم مریضی نیستم راه دوم را انتخاب می‌کنم.

از حواشی قضیه و اینکه بالاخره تیکون فهمید توی بالن چه‌جوری است که بگذریم، می‌ماند گفتن اینکه تیکون به محض اوج گرفتن بالن، در اثر مواجهه با ارتفاع زرد کرد و چسبید کف سبد بالن که زمین را زیر پایش (و در اصل زیر بالن) نبیند و تازه دراز که کشید حس کرد سیگار ِ دست‌ساز کشیدن در آن‌حال خیلی می‌چسبد، حتی اگر بعدش چای یا قهوه نشود نوشید. در پی همین احساس، تازه یادش افتاد که جایزه را ساتریکون تحویل گرفته و گذاشته توی جیبش. طبیعی‌ست که بعدش از ساتریکون خواست سیگارپیچ را بدهد. اما ساتریکون رک و رو راست گفت که سیگارپیچ مال خودش است. گوشه‌ای از گفتگوی‌شان را خودتان بخوانید:

ـ با‌ این‌حال، باید بگم متاسفم عزیزم!

ـ منطقی باش! اون سیگارپیچ مال هر دوی ماست.

ـ درسته. اما فقط تو می‌تونی ازش استفاده کنی. چون من سیگاری نیستم و نمی‌خوام هم که سیگار بکشم و اصولا از سیگار بیزارم. پس روش عادلانه اینه که سیگار پیچ دست کسی باشه که از مزایاش محرومه.

ـ مزایا؟ آخه مگه سیگار چه سودی داره؟ اون لعنتی...

جمله تیکون با چشم‌غرّهٔ ساتریکون که انگار می‌گفت "دروغ اخلاقی ممنوع!" نیمه‌تمام ماند و ساتریکون خیلی خونسرد گفت:

ـ سیگارپیچ برای من و سیگار کشیدن برای تو... این عادلانه‌ست.

تیکون چندلحظه‌ای به فکر فرو رفت و بعد درحالیکه چشم‌هایش برق موذیانه‌ای گرفته بودند گفت:

ـ سیگارپیچ برای برنده‌ست.

ـ بله؟ بله!؟

ـ بَ ، رَنْ ، دِ !

ـ منظورت چیه!؟

ـ برنده یعنی کسی که تونست با ساختن شخصیت‌های حیرت‌انگیز جایزه رو ببَره.

ساتریکون انگار که به جای حساسش خورده باشد، نفس عمیق و خشمگینی کشید و گفت:

ـ منظورت از شخصیت‌های حیرت‌انگیز چیه؟

ـ همونائی که من نوشتم رو می‌گم.

ساتریکون دندان قروچه‌ای رفت و تق‌تق انگشت‌هایش را درآورد و در حالیکه سعی می‌کرد روی آتش صدایش کمی خونسردی بیاورد با طمآنینه و جدی گفت:

ـ همهٔ مردم دنیا می‌دونن که روایت، کار اصلی‌تر و مهم‌تره.

تیکون با شنیدن این پاسخ وا رفت و دهانش باز ماند. خب! تیکون هیچ‌وقت نمی‌توانست ثابت کند که همه مردم دنیا چنین عقیده‌ای ندارند. به همین‌ دلیل اخم‌هایش را درهم کشید و بُغ کرد و دیگر چیزی نگفت. ساتریکون هم سرش را به لبه سبد تکیه داد و خرسند از پیروزی‌اش به کوه‌های زیر پایشان نگاه کرد...

خب! آخرین حلقه‌های دود هم ناپدید شدند و باید برگردیم...)

حالا می‌دانیم لبخند محو تیکون ریشه‌اش در چه فکری بود. تیکون وقتی دید ساتریکون دوباره به سلیقهٔ مردم دنیا اشاره نکرد و فقط موضع سیگاری نبودنش را مطرح کرد، کمی امیدوار شد که بتواند سیگارپیچ را به دست بیاورد و کلمه "عادلانه‌تر" را هم بهانه خوبی دید برای به چالش کشیدن ساتریکون. پس اول خیلی خونسرد و ولنگارانه مدت زیادی به دود سیگارش که حلقه حلقه می‌فرستاد روی هوا خیره شد و بعد از مدتی نسبتا طولانی بالاخره گفت: «عادلانه‌تر؟ اما عادلانه‌تر معنی نداره. یه چیزی یا عادلانه‌ست یا نیست و هیچ چیزی نمی‌تونه عادلانه‌تر باشه یا نباشه... و عادلانه اینه که سیگارپیچ پیش من باشه.»

ساتریکون که با چالش سختی روبرو شده خیلی سریع به طرف تیکون که هنوز کف بالن دراز کشید بود برگشت و گفت: «چرا باید دلیلتو قبول کنم؟»

تیکون هم خیلی خونسرد جواب داد: «چون اول گفتمش!»

ساتریکون هم که دید قافیه را باخته از جا پرید و گفت: «اما این منصفانه نیست.»

تیکون باهمان لحن خونسردش ادامه داد: « "منصفانه" یک بحث دیگه‌ست که نمی‌تونه سیگارپیچ را به تو برگردونه.»

و چشم‌هایش را بست و دستش رابه طرف ساتریکون دراز کرد تا سیگارپیچ را بگیرد. اما چند دقیقه گذشت و کف دستش حتی یک انگشت هم حس نکرد. به همین خاطر زود چشمهایش را باز کرد و دید که ساتریکون دوباره خونسرد نشسته کنار سبد و پائین را نگاه می‌کند.

تیکون معترض گفت: «هی! تو داری قواعد رو نادیده می‌گیری. قرار ما این بوده همیشه، که در مقابل منطق رسوخ‌ناپذیر سر خم کنیم.»

ساتریکون گفت: «نه! می‌دونی که من جلوی هیچ چیزی سر خم نمی‌کنم.»

تیکون نوک زبانش را بیرون آورد و آرام و خجالت‌زده خندید و گفت: «ببخشید! قرار بود من سر خم کنم و تو بپذیری منطق بی چون و چرا رو.»

ساتریکون هم لبخند زد و گفت: «عزیزم! ممنونم که یادت مونده... خب! من هم دارم همین کارو می‌کنم.»

تیکون گفت: «پس کو سیگارپیچ من؟»

ساتریکون گفت: «یک منطق قوی به من می‌گه که نباید این سیگارپیچ رو به تو بدم.»

تیکون با شنیدن این جمله اشک توی چشم‌هایش جمع شد و پرید و ساتریکون را بوسید و گفت:«عزیز دلم! قبوله! کمتر سیگار می‌کشم.»

ساتریکون هم بوسه‌اش را با یک بوسه جانانه دیگر جواب داد و بعد گفت: «نه! به خاطر اون که نمی‌گم.» و یکی از آن خنده‌های زیبا و خوش‌صدایش را سر داد.

تیکون که حسابی دماغش سوخته بود گفت: «پس به خاطر چی؟»

ساتریکون چند لحظه سکوت کرد و بعد کف سبد کنار تیکون زانو زد و آرام گفت: «چون تو می‌خوای سیگارپیچ رو بگیری و بعد منو ترک کنی.»

تیکون با شنیدن این جمله از جا پرید و ایستاد و تا چشمش به کوه‌های زیر پای‌شان افتاد دوباره کف سبد ولو شد و با چشم‌های گرد شده نفس‌نفس زد و بعد که آرام گرفت گفت: « آخه چرا این‌طور فکرمی‌کنی عزیزم؟»

و دوباره ساتریکون را بوسید. ساتریکون هم یک بار دیگر تیکون را بوسید. تیکون هم برای آنکه نشان بدهد در علاقه از ساتریکون کم نمی‌آورد بغلش کرد و یک بار دیگر بوسیدش. ساتریکون هم تیکون را هل داد کف سبد و سه چهار بار بوسیدش. تیکون هم غلت زد روی ساتریکون و دست و پایش را محکم گرفت و چند بار محکم بوسیدش. ساتریکون که حسابی گیر افتاده بود و داشت کم می‌آورد با لگد زد توی ساق پای تیکون و قبل از اینکه آه از نهاد تیکون بلند شود نان را چسباند به تنور. تیکون هم آخرین ذره‌های دود سیگار توی ریه‌اش را محکم فوت کرد توی دهان ساتریکون و ساتریکون حسابی به سرفه افتاد و تیکون توانست حسابی ببوسدش. ساتریکون هم که حسابی عصبانی شده بود آدامسش را تف کرد توی حلق تیکون و تیکون که نفسش بند آمده بود را آن‌قدر بوسید تا آدامس رفت پائین. سرانجام تیکون نفس‌ نفس زنان چند بار مثل جودو کارها دست‌هایش را کوبید کف سبد و ساتریکون که از پیروزی اش مطمئن شده بود از رویش بلند شد و در حالیکه دهانش را با پشت دستش پاک می‌کرد گفت: «دیدی گفتم! تو می‌خوای سیگار پیچ رو بگیری که بعد ترکم کنی.» و چانه‌اش لرزید.

تیکون هم در حالیکه هنوز به‌خاطر آدامس کمی گلویش گرفته بود گفت: «اما باور کن من دوسِت دارم. نمی‌دونم چرا یه همچین فکر شومی به کله‌ام زده بوده.»

ساتریکون آهی کشید. گفت: «منم نمی‌دونم... و واقعا برای خودم و خودت متاسفم. من فکر می‌کردم ما با هم می‌تونیم زندگی خوبی داشته باشیم.»

تیکون به زور آب دهانش را قورت داد و گفت: «یعنی هیچ راه دیگه‌ای باقی نمونده؟»

ساتریکون گفت: «چرا! فقط اینکه سیگارپیچ همیشه دست من بمونه... اما واقعا چه فایده؟ به زور که نمی‌شه کسی رو عاشق کرد.»

تیکون گفت: «آره! به زور نمی‌شه معشوق شد که...»

ساتریکون باز آهی کشید و سیگار پیچ را از جیبش بیرون آورد و از لبه سبد انداخت پائین. تیکون هم در حالیکه محکم به دیوارهٔ سبد چسبیده بود از لبهٔ سبد سرک کشید تا ببیند سیگارپیچ کجا می‌افتد. سیگارپیچ هم افتاد توی ابری بالای یک کلبه چوبی که در تاریکی شب درست معلوم نبود شیروانی دارد یا نه... تیکون پرسید: «می‌دونی ما الآن کجائیم؟»

ساتریکون گفت: «نه! اما قاعدتا حوالی آژانس بالن‌سواری!»

تیکون گفت: «حوالی که دقیق نیست... حداقل می‌دونی باد از کدوم طرف می‌آد؟»

ساتریکون انگشتش را کرد توی دهانش و کمی فکر کرد و گفت: « در شرق که خبری نیست. در غرب هم همین‌طور. شاید از شمال.»

تیکون گفت: «حیف! فکر نکنم تو جنوب کسی باشه که سیگارپیچ به دردش بخوره. امیدوارم حداقل تو یه روز برفی ابر پسِش بده که مردم جنوب بتونن از برق نقره‌ایش تو برف سپید لذت ببرن.»

ساتریکون آهی کشید و گفت: «آره!»

تیکون دوباره کف سبد دراز کشید و پرسید: «خب! حالا...؟»

ساتریکون گفت: «نمی‌دونم. راستش... می‌دونم... خب...»

تیکون گفت: «می‌خوای بگی که...؟»

ساتریکون گفت: «فکر کنم تنها راه باقی مونده همونه.»

تیکون آه تلخی کشید و گفت: «تنها راه...»

ساتریکون در حالیکه سعی می‌کرد محکم و جدی باشد گفت: «نمی‌تونیم که تا آخر عمر بدون هیچ احساسی در کنار هم باشیم... پس بهتره هر چه زودتر تلخی جدائی رو تحمل کنیم تا هر چه زودتر هم مزه‌اش بره.» (البته به نظر من حرف منطقی‌ئی نزد. چون تلخی جدائی شاید مثل مزه ودکاهای قوطی‌ئی باشد که آدم تا مدت‌ها حتی با فکر کردن به تلخی‌شان هم دهانش تلخ می‌شود.)

تیکون خیلی جدی گفت: «حق با توئه...»

ساتریکون گفت: «خب!؟»

تیکون نیم‌خیز شد و او را بوسید و ساتریکون هم بوسیدش. بعد تیکون ناگهان دوباره نشست و چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت: «اما...»

ساتریکون گفت: «اما چی؟ من دیگه نه آدامس دارم و نه حوصله...»

تیکون گفت: «نه! نمی‌زنم زیرش. من باختم. اما...خب! می‌دونی... فقط نمی‌دونم چطور باید بَرگر...»

ساتریکون ناگهان صورتش مثل سنگ بی‌حرکت شد و حرف تیکون را قطع کرد و با صدائی خشک گفت: «می‌خوای بگی نردبون طنابی رو تحویل نگرفتی؟»

تیکون در حالیکه سعی می‌کرد لبخند بزند آرام و هراسان پرسید: «نردبون چی‌چی؟»

چشم‌های ساتریکون داشت از حدقه بیرون می‌زد که تیکون تند تند گفت: «طنابی!! آهان... نه! ناراحت نشو! بیخود نگران بودم... فکر نکنم دیگه مشکلی باشه... اشتباهی فکر کرده بودم اشتباهی شده مشکلی پیش اومده... اما مشکلی نیست... باور کن...»

ساتریکون به زور نفس راحتی کشید ، اما نگاهش را از صورت تیکون بر نداشت.

تیکون هم لبخند آسوده و رضایت‌مندی زد و گفت: «وقتی مسئول آژانس وزنه‌ها رو باز کرد، کشیدمش بالا...»

و طناب ضخیمی که تهش به چوب بزرگی گره خورده بود را از پشت سرش بالا کشید و خیلی خوشحال جلوی صورت ساتریکون تکان داد‌؛ ساتریکون هم با دیدن لنگر جیغ بلندی کشید و دو دستی کوبید توی سر خودش.

تیکون دستپاچه و هراسان طناب را ول کرد روی زمین و به ساتریکون خیره ماند. خب! بی‌شک برای ساتریکون خیلی سخت نبود که توضیح بدهد طناب لنگر با نردبان طنابی فرق دارد و تیکون هم آن‌قدر باهوش بود که مطمئن شود بدون لنگر هیچ راه منطقی و غیرمنطقی ِ امن برای برگشتن به زمین ندارند. تنها مشکلی که باقی می‌ماند منقض شدن عیش ساتریکون بود از تماشای کوهها؛ چون تازه به این نتیجه رسیده بود که هیچ کوهی از زیر یک بالن ثابت عبور نمی‌‌کند و داشت به خاطر این خوش‌خیالی خودش را سرزنش می‌کرد.

به‌هرحال مشکل ِ تلخ‌تر آن بود که هیچ‌کس هم نمی‌توانست به مسئولان آژانس ایراد بگیرد. چون آنها مسائل امنیتی را تا حد ممکن توی زمین محکم فرو کرده بودند و فکر نمی‌کردند یک تیکون پیدا بشود که بتواند بکشدش بیرون.

مشکل دیگر هم آن بود که هر دوی آنها بار اول‌شان بود سوار بالن می‌شدند و نمی‌دانستند ترمزش کجاست و حتی ساتریکون که دوره خلبانی دیده بود نمی‌توانست فرمان پرواز را پیدا کند یا با برج مراقبت تماس بگیرد.

به‌ همین‌ دلیل هر دو مدتی نشستند و بی‌آنکه یک کلمه حرف بزنند به روبروی‌شان و جائی در حوالی چشم‌های همدیگر نگاه کردند و چون دیگر تیکون سیگار نداشت، هر دو آدامس‌های ساتریکون را جویدند تا اینکه گرسنه‌شان شد و تیکون از توی کوله‌پشتی مشترک قدیم‌شان یک سیب و یک ساندویچ بیرون کشید.

ساتریکون نگاهی به تیکون انداخت و تیکون بی‌آنکه حرفی بزند یک چاقو هم بیرون آورد و سیب و ساندویچ را نصف کرد، چون دیگر آنها با هم نبودند. بعد سهم ساندویچ ساتریکون را داد و خودش هم مشغول خوردن شد. غذای ساتریکون کمی زودتر تمام شد و او از فرصت پیش آمده استفاده کرد و گفت: «این‌طوری نمی‌شه. ما بالاخره که باید از هم جدا شیم...»

تیکون هم چون می‌دانست بد است آدم با دهان پر از غذا حرف بزند فقط سرش را تکان داد و گفت: «حاق با تووئه...»

و لقمه آخر غذایش هم توی دهانش گذاشت و به دیوارهٔ سبد تکیه داد.

ساتریکون همان طور که باز به جای قبلی خیره شده بود گفت: «خب! پس بهتره هر چه زودتر یه راهی پیدا کنیم.»

تیکون هم گفت: « به نظر من تنها راه باقی‌مونده اینه که بالن رو نصف کنیم تا هر کس با نصفه خودش بره و بعد هر وقت که تونستیم برگردیم خسارتش رو نصف نصف به آژانس بدیم.»

ساتریکون که ایدهٔ تیکون را هوشمندانه یافته بود ابروهایش را به حالت حیرتزده، اما تشویق‌کننده بالا برد و دستهایش را محکم به هم کوبید و گفت: «موافقم! صد در صد منطقی به نظر می‌رسه پیشنهادت.»

تیکون خوشحال اما مضطرب گفت: «با این‌حال می‌دونی که من این کارو نمی‌کنم. چون از ارتفاع می‌ترسم.»

ساتریکون هم لبخند مهربانی زد و خم شد و تیکون را بوسید و گفت: «باشه عزیزم! این رو بسپر به من.»

تیکون هم او را بوسید و گفت: «خیلی ممنونم.»

بعد هر دو یک بار دیگر همدیگر را بوسیدند و با هم دست دادند و ساتریکون چاقوئی که تیکون غذاها را با آن نصف کرده بود برداشت و با دستمال تمیز کرد و مشغول نصف کردن بالن شد و چند دقیقه بعد آن دو در آغاز اولین روز زندگی‌ مشترک‌شان از هم جدا شدند و بعد از آن هر کدام یک عمر زندگی کردند.

30/10/1384

بازنویسی نخست: 15/12/1384

بازنویسی نهائی: 28/12/1384

توضیحات:

1- هرگونه شباهت نام‌ها و حوادث و مکان‌های این داستان به مکان‌ها حوادث و شخصیت‌های واقعی و فیلم‌ "فدریکو فلینی" کاملا اتفاقی، بی‌منظور و بدون هیچ اشاره سمبلیک یا غیر سمبیلک بوده و هست و خواهد بود.

2- هر گونه استفاده هنری و غیر هنری، عاطفی و بی‌عاطفی، اقتباس ادبی، سینمائی، موسیقائی و غیره از این اثر ممنوع و کاملا منوط به اجازهٔ کتبی نویسنده (یعنی خودم) است.

3 ـ پس شرافت هنری داشته باشید.

برچسب‌ها:

Comments



تکرار شعری برای اکبر گنجی

البته این یک شعر قدیمی است که برای آن روزهای پر اضطراب نوشته بودم و برای همیشهٔ... امروز خوشبختانه بخشی از آن اضطرابها دیگر نیستند و البته...

خب! فکر کردم برای خوشحالی از این آزادی دوباره این شعر را اینجا بگذارم که یادم بیاید و ببینم چه خوب که یکی از کاش‌ها بالاخره شدند. آن روزها گفته بودم که اگر شد روزی بیشتر درباره این شعر بگویم. راستش هنوز انگار نشده... اما فکر کنم خیلی حرف‌هائی که می‌‌خواستم و می‌خواهم بگویم را در خود شعر گفته‌ام که امیدوارم گویا باشند.

آرزو می‌کنم این آزادی‌ها برای آقای گنجی که ثابت کردند انسان می‌تواند خود تقدیر خودش را رقم بزند همیشگی باشند دیگر. آرزوی آزادی دارم برای آقای زرافشان و آرزوی آزادی دارم برای همه کسانی که هنوز به خاطر عقیده‌شان و آزادی و انسان و کلمه در بندند...

برای اکبر گنجی

تیشه نیستی...

نه!

که تنها به ریشه نیفتاده‌ای.

معرکه تلخی‌ست

اینکه آتش به جان گرفته‌ای

چون ققنوسی شاید

به عریان کردن این بیشه‌زار نحس

که هر بته بی‌بته‌اش

خون عزیزی به ماندن خود ریخته...

تو خود فرشته انتقام خود شدی!

وین سوختن‌ات

نمی‌دانم...

جزای دیروز مکدر خویش ساخته‌ای

یا فانوس فردای روشن ما...

نمی‌دانم...

خورشیدی در وجود خویش مگر پنهان داری

که اینگونه آب می‌شوی؟

نمی‌دانم...

چیست راز ایمانت

که هر چه خاموش‌ترت می‌خواهند

به تیغ کین

به تیغ هراس

به تیغ شکنجه

به تیغ مرگ

فریادت آسمان‌شکاف‌تر می‌شود دمادم

نشناخته‌ام تو را...

نخواهم شناخت شاید...

جوانی من کفترک آشتی می‌خواهد

و فریاد تو

خون در رگ هر انسان که نام انسان بشاید به جوش آورده

فصل مشترک ما

رهایی است و بس...

که سبزای آرمان من

با سرخی حرکت تو

این‌گونه پیوند خورده

رفاقت ما همین است

رفاقت من...

هزاران تن

و تو

یک تن حریف هزار دشمن

هر کدام شاید

دیروزی مکدر...

هر کدام

پی فردایی روشن...

دلم تنها از این گرفته

تویی که می‌سوزی

به خواستاری روشنای فردایمان

چنانکه سوختند

و سوختند

بهر فردایی روشن

آنها که تو

و پاسدار عدالت

که‌او نیز دونده راه مرگ شد

(زرافشان را می‌گویم)

به خونخواهی‌شان قد علم کردید

و برانگیختید خشم شب‌زدگان را...

باری

فرزند آفتابکارانیم همه

پرورده آغوش انسانیت بزرگ زنان و مردانیم

خاموش نخواهیم شد.

تو نیز

کاش خاموش نشوی

کاش طلوع را کنار هم به تماشا نشینیم

فردا که بذر خورشید جوانه زد.

25 تیر ماه 1384

پ‌.ن: شاید روزگاری (امیدوارم روزی بعد از آزادی اکبر گنجی) بیشتر درباره علت نوشتن این شعر گفتم.

باقی حرف‌ها را خود شعر می‌گوید.

برچسب‌ها:

Comments




۱۳۸۴ اسفند ۲۶, جمعه


راستش این یادداشت، تلاشی‌ست برای خلاص شدن از بازی اصلا نه جالب! تازه پرشین‌بلاگ.

جناب پرشین‌بلاگ باید به ذهنش می‌رسید که این سیستم تازه تائید کردن نظرهای دوستان، احتمالا فعال بودنش هم در وبلاگ باید مورد تائید هر بلاگر قرار بگیرد (بی‌شک دوستانی هستند که این سیستم مورد استفاده‌شان قرار بگیرد و بخواهند که نظرها را پیش از انتشار تائید کنند، و خب! شخصا باید بگویم از اینکه پرشین‌بلاگ این امکان را در اختیار دیگر دوستان عزیز قرار داده خوشحالم؛ با این‌حال احتمالا کسانی هم هستند (از جمله خودم) که نمی‌خواهند از این سیستم استفاده کنند...).

خلاصه اینکه توفیق اجباری اصلا چیز خوبی نیست. اول که به دلخواه خودش قالب‌ها را تغییر داد، بازی تازه هم این کار بی‌اجازه جدید. قبول دارم که اجاره نشینی است و هزار دردسر، اما جناب پرشین‌بلاگ ای کاش قبول داشته باشند که مستاجر حق انتخاب دارد. مثل این می‌ماند که فردا صاحبخانه گرامی بیاید دم در آپارتمان، زنگ شماره 5 را به صدا در بیاورد، بعد تشریف بیاورد داخل اتاق من بنشیند و بگوید آمده‌ام تلفن‌های‌تان را من جواب بدهم و هر کس آن‌سوی خط بود نامش را بپرسم و بعد به تو بگویم تا اگر خواستی با او صحبت کنی (البته اعتراف می‌کنم مثال خیلی شبیه موقعیت نشد! اما یک چنین حسی را در من پدید آورده این موقعیت ناخواستهٔ تازه).

خلاصه اینکه جناب پرشین‌بلاگ، فکر کنم هیچ کار خوبی نکردید. دست شما درد نکند که آپارتمان‌هایتان را مفت مفت کرایه داده‌اید به ما، دست شما هم درد نکند که تند تند لوله‌کشی ساختمان را عوض می‌کنید، نما را تغییر می‌دهید، میله‌های حفاظ را تعمیر می‌کنید و خلاصه کلی کار خوب دیگر؛ اما مرحمت فرموده ما را (در مورد خودم که مطمئنم، امیدوارم خیلی کلی نگفته باشم) مس کنید. یعنی لطفا یک سیستمی پیش‌بینی کنید که مثلا اگر کسی خواست از امکانات جدید استفاده کند، با یک کلیک بهره‌مند شود و در غیر این‌صورت نه! چه کار ساده‌ایست! باور بفرمائید که حدس می‌زنم کار ساده‌ای باشد. (اگر هم که تمام کاربران پرشین‌بلاگ دوست دارند این سیستم تازه همین‌طوری فعال باشند، که خب! باید بگویم حرفم را پس می‌گیرم!)

به‌هرحال، پرشین‌بلاگ جان، بسیار ممنون زحمات و الطافتان هستم. امیدوارم در اسرع وقت یک فکری برای این حفاظ‌ها بکنید (شاید هم کرده باشید و من هنوز خبردار نشده‌ام. اگر چنین بود که این غرغر مختصر را لطفا بگذارید به حساب این یک روزی که مدام دست و دلم لرزید!*). خسته نباشید و باز هم ممنون.

* دست و دل لرزیدن چرا؟ برای اینکه هر بار که خواستم یک پیام را تائید کنم تنم لرزید که نکندحواسم پرت شود و روی فرمان اشتباه کلیک کنم! البته امان از وسواس... اما چه می‌شود کرد.

پ.ن: حس می‌کنم نثرم عجیب شده! اصولا نمی‌دانم چه خبرم شده! امیدوارم که بیخود حس کرده باشم. اما واقعا کمی برای خودم غریب شده.

* * *

مدت زیادی من یک شکلی بودم. بعد در اثر اشتباهی شکلم عوض شد! چند ماهی بود که اصولا خودم را به جا نمی‌آوردم و مدام در آینه به خودم خیره می‌شدم؛ اطرافیان فکر می‌کردند که مشکلات نارسیسیستی پیدا کرده‌ام. اما خودم می‌دانستم که نه! اصلا بحث این حرف‌ها نبود. نارسیسیست بازی کجا بود! خودم را به جا نمی‌آوردم. خلاصه امروز بعد از مدت‌ها دوباره به شکل قدیمم در آمدم. هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. حتی منجر به خودشناسی‌ام نشد که کاملا قابل پیش‌بینی و طبیعی بود. اما کمابیش خودم را باز به جا آوردم.

پ.ن: معلوم بود که دلم برای نوشته‌های ستاره‌دار تنگ شده؟

* * *

امروز باید آزاد می‌بود. اکبر گنجی...

* * *

پیشنهاد می‌کنم این یادداشت را بخوانید:

چرا فمينيستها هی دم از زن و مرد می‌زنند؟

Comments


۱۳۸۴ اسفند ۲۵, پنجشنبه


صخره‌ای عجیب پس ِ لبخندت پیداست خورشید

نخندیدی

لرزیدم

بخند و ویرانم کن.

عجیب دلم بسته‌ات

مثل آبشار

روزی هزار بار فرو می‌ریزم در خیالت

لبخند...

صخره‌ای عجیب پس ِ لبخندت پیداست خورشید

نخندیدی

دیدم

روزگار سختی شده بانو

روزگاری سخت...

بیا به دشتی برویم

آنجا خاطره‌ها را پهن کنیم روی زمین

تلخی‌ها را به باد بدهیم

چیزی اگر نماند

با گل‌های وحشی دستِ پُر برگردیم

تو بخند

من دلقکت می‌شوم

نمی‌خندی عجیب بر باد می‌روم

مثل خاکستر مرده‌ای هزار ساله

انگار نه انگار ِ اینهمه سالم

تازگی‌ها به دنیا آمده‌ام

با اولین نشانت

صخره‌ای عجیب پس ِ لبخندت پیداست خورشید

بمیرم

بمیرم

بمیرم

روزی هزار بار از غمت...

نمی‌شود من بمیرم تو بخندی؟

تو که می‌خندی

آخ که می‌میرم از شوق!

لبخندت که نیست

غمی بزرگ می‌شوم

غمی ترسو...

نترسانم

مگر می‌شود چقدر در هیچ غوطه‌ور باشم...

بدون لبخندت هیچ!

پس ِ لبخندت خورشید، صخره‌ای عجیب پیدا بود

می‌گذاری درختت شوم؟

از این همه راهْ

مهربانی‌ات چشم‌نوازم

گفته بودم می‌پرستم صخره‌ها را

خورشید را

نگفته بودم بندهٔ لبخندت شدم؟

بخند

آمده‌ام نیایشت کنم...

22/12/1384

این شعر را برای مسابقه‌ای هم فرستادم؛ اینجا هم گذاشتم که اینجا باشد (طبق همان مثلا قرار خودم که چون اینجا را امضا می‌کنم، هر چیزی که در دنیای مجاز امضایم پایش باشد، قاعدتا باید اینجا هم باشد. چیزی شبیه رسمی کردن اینجا یا رسمی کردن امضا یا رسمی نه چندان مهم!).

اما راستش (علیرغم اینکه نوشتن یادداشت اضافه‌ای ـ‌که هیچ ربط مستقیمی هم نداشته باشد‌ـ پای شعر چندان برایم جالب نیست، آنها را نوشتم که این را اضافه کنم) حس‌های جالبی را در پی همین فرستادن این دو شعر (این و یکی دیگر) تجربه کردم که بدم نمی‌آید بنویسم‌شان اینجا... و جدای از شوخی بگویم منظور رسمی شدن نیست (راستش به نظرم رسمی بودن چیز چندان جالبی هم نیست. یاد نیمکت مدرسه می‌اندازدم و دفتر مشق خط خورده!). چیزی‌ست شبیه این صدا "هی آدم! تو این‌طرف‌ها بوده‌ای!"...

برچسب‌ها:

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter