شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۴ آبان ۹, دوشنبه

ريزش لذت‌بخش خانه‌های نامتعادل در روزگاران گذشته

بچه که بودم بازی‌های تعادلی را دوست داشتم. چیدن نوارها و کتاب‌ها روی هم و بالا و بالاتر رفتن... آن وقت فکر می‌کنید دست آخر چه می‌کردم؟

کیفم این بود که با یک توپی، جوراب گلوله شده‌ای یا هر چیز قِل‌خوری، بزنم توی پایه و ویرانش کنم.

وقتی بگذرم از تمام جعبه نوارهای ترک برداشته، می‌رسم به وقت‌هایی که یاد گرفتم خودم برای خودم آرشیو جمع کنم. با کلی ذوق و شوق از پول هر کاریم می‌زدم و آرشیو نوارهایم را به قول خودم روز به روز چاق‌تر می‌کردم و کتابخانه‌ام را بسط می‌دادم. گذشت تا رفتم سراغ کیفیت بهتر و اضافه کردن سی‌دی‌ها و ...

حالا این روزها به جای جعبه‌ها، منم که ترک برمی‌دارم و آنها روز به روز بیشتر توی غبار فرو می‌روند و من را هر بار برای پیدا کردن هر چیزی ساعتی سرگردان می‌کنند.

از آن طرف می‌مانم خودم که خانه‌هایم را روی هم می‌چینم و با اولین شیءِ قِل‌خور...

خبر هم ندارم یادم مانده یا نمانده که چرا به تماشای این ریزش‌ها می‌نشینم. فقط می‌دانم که با اين ريزش‌ها پريده‌ام هميشه... پس حتما نيازشان داشته‌ام.

به‌هرحال... همه اینها را گفتم، چون می‌خواستم از خودم بپرسم چه حال؟

* * *

یادم نیست که چند وقت می‌شود از دیدن خودم تعجب نکرده‌ام...

* * *

زیاد فارسی حرف می‌زنیم و می‌نویسیم.

گاهی حس آدمی را پیدا می‌کنم که راه خانه‌اش را با چشم بسته هم می‌تواند برود، اما دو تا کوچه آن‌ورتر را هیچ‌وقت ندیده و تجربه نکرده...

زبان چه کوچه‌های عجیبی دارد.

از خودم اگر برگشتم، اگر بشود، سعی می‌کنم اینجا گاهی دنبال بعضی کوچه‌ها بگردم و نشانی بپرسم و نشانی بدهم اگر شد...

حالا بگذریم.

چند مطلب جالب خوانده‌ام...

خواندن نوشته‌های خانم آموزگار همیشه برایم از آن اتفاق‌های جذاب بوده. هم شعرها و هم داستان‌های ایشان در کنار تمام حرف‌های پنهان و تصاویر بدیع، یک ناگهانی لذت‌بخش هم دارند. خودتان بخوانید تا متوجه منظورم بشوید:

نامه‌هايی به خودم

داستانی خواندنی و جذاب از خانم آموزگار در سایت رمزآشوب منتشر شده که پیشنهاد می‌کنم آن را هم حتما بخوانید:

رمزآشوب:

چاره

* * *

نمی‌دانم چند بار گفته‌ام که همیشه در گفتگوی هارمونیک مطلبی برای غافلگیر شدن و به هیجان آمدن می‌شود پیدا کرد. خب! دروغ که نگفته‌ام؛ می‌شود پیدا کرد. پیشنهاد می‌کنم اگر به موسیقی علاقه دارید مطالب جذاب و آموزنده گفتگوی هارمونیک را از دست ندهید.

به‌هرحال، پیشنهاد می‌کنم مطلب زیر را هم بخوانید( با خواندنش علاوه بر آشنائی با یک گروه خوب موسیقی، چند قطعه زیبا و کوتاه هم برای شنیدن پیدا کردم):

گفتگوی هارمونیک:

گذر از کوچه گلستان

سایت گروه گلستان

( در این بخش هم می‌توانید اجراهای جذابی از این گروه را بشنوید و ببینید)

Comments


۱۳۸۴ آبان ۸, یکشنبه

بی‌قرار قدم زدن بر خطی بین دو دیوار...

...

ـ حس بچه‌ای رو دارم که تازه به دنیا اومده.

ـ مثل پرنده‌ای که تازه پرواز یاد گرفته؟

ـ نه! مثل بچه‌ای که هنوز بعد از تولد نشُستَنِش...

* * *

وقتی نمی‌نویسم بی‌قرارم؛ سنگینم. مثل مرغ سرکنده خودم را به در و دیوار می‌کوبم.

روزگاری نوشتن دلیل می‌خواست و روزی هم خودش دلیل شد.

حالا هم مشکل این است که خودم بیخود و بی‌جهت شده‌ام. نوشتن بی‌خودی می‌خواهد و من این روزها تمام وقت دور و بر خودم می‌پلکم.

به دوری از صحنه و هر چیز مربوط به آن کَمَکی عادت کرده‌ام( گرچه برایش نحسی می‌کنم و بهانه می‌گیرم). دوری از هر دریچه‌ای که تصویری را در خود ثبت کند هم جوری است که راهی جز عادت کردن به آن برایم باقی نمانده. وقتی چیزی هنر صنعت شد دیگر خیلی دلْ خواستن سرش نمی‌شود! (نحسی و بی‌قراری هم تفاوتی در پایان هیچ ماجرائیش پدید نمی‌آورد.)

اما نوشتن که همیشه رفیق گرمابه و گلستان است...

تقصیر او چیست که شمع ِ حمام ِ شیخ را فوت کردند و دور باغ حصار کشیدند!

با در باغ ِ سبز نشان دادن هم که نمی‌شود کلمات را فریب داد.

نه شراب‌های بی خیر این روزها که سر از تخم در نیاورده و سه ماهه نشده سرازیر می‌شوند توی جام می‌توانند کلمات را فریب بدهند و نه حتی نوائی که از دل قرون سر بر کند و به مهمانی قصرهای باروک و باغ‌های رمانتیک فرا بخواند.

برای رقصیدن با کلمات، باید دل به همان کلمات باخت و با همان‌ها مست شد و با همان‌ها به مهمانی رفت.

حالا معلومم نیست کدام بار پای کلمه‌ را لگد کرده‌ام که این‌قدر دلگیرم. گرچه! خیلی وقت است دنبال هم‌پای ‌رقص می‌گردم...

به خودم باید بگویم بگذر...

بحث این حرف‌ها نیست...

فقط وقتی چراغ روشن می‌شود آدم می‌فهمد که تاریکی ترس نداشته!

این خطِ وسط یعنی هر چیزی از این به بعد می‌آید یک چیزی است بی‌ربط به پیش از خط. بی‌شک می‌تواند این‌طور هم نباشد...

به‌هرحال...

اینکه مدتی‌ست دیر به دیر نوشته جدیدی روی این صفحه می‌گذارم اصلا دلیلش این نیست که سرم شلوغ است و یا نوشته‌ای ندارم برای اینجا...

مشکل اینجاست که به تازگی زمان کنار آمدن با نوشته‌های خودم خیلی طولانی شده‌.

گاهی فکر می‌کنم این تعلل برای این است که اول متن‌ها در خودم جا بیفتند! درست مثل قرمه سبزی...

به‌هرحال... چند روزی‌ست هوس کرده‌ام خودم را نفرین کنم. یک«گور پدرش» جانانه!

همین!

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۴ آبان ۳, سه‌شنبه

کولاژ نیست... اتفاقی با هم شد!

بعضی‌ها می‌گویند که حالا وقت کار است و من در خیال آنم که وقت خود بودن است. همه نگران فردائیم و من هم.

در هراس مرگ‌بار فردا...

چیزی برای قمار ندارم جز همین دو سه کارتی که روی هیچ شرط بسته ام.

وقتی آس ندارم و منتظر یک آس مانده‌ام. توی دستم بخت اگر یارم باشد یک ده است؛ یا یک سرباز و چند تا عدد به درد نخور (تازه من هم که با نظامی‌گری از بیخ مخالفم، سرباز هم به کارم نمی‌آید)؛ و تازه خودم هم نمی‌دانم اصلا درست این بازی را بلدم یا نه... شما چطور؟

این فردای لعنتی بالاخره کی می‌رسد خبر ندارم.

* * *

پرواز با موسیقی کلاسیک به اوج انسان.

رقص ِ جان با موسیقی جاز و راک.

چالش ِ عطش ِ جان با موسیقی ایرانی.

...زیر باران موسیقی وزیری.

خود شدن با موسیقی فولکلور... و رفتن به سرزمینی غریب که آرزوست، با موسیقی یونانی.

و خالی شدنِ گاه و بی‌گاه با موسیقی پاپ و شنیدن حرف‌هایی که آدم فکر می‌کند حرف دلش است.

بدون اینها و خیلی‌های دیگر کارم تمام است. سر جمع هر طور که حساب می‌کنم، می‌بینم بدون موسیقی امکان نداشت بشر حتی یک نسل را هم از سر بگذراند. چه رسد به آنکه یک انسان بتواند ده‌ها سال زندگی کند.

شوبرت زود رفت، چون تمام کرد. مثل شوپن.

آنهایی هم که دیر رفتند برای این بود که دو سه‌ بار تمام کنند.

من هم از این همه ساز بهتر است بروم بوق بزنم!

* * *

حالا هر چه گفتم را ندید بگیرید. با این وضعی که دارم و مثل ندارد دیگر، و با این حساب که تنها کسی هستم که اجازه دارم هر بلائی خواستم سر خودم بیاورم، مثل پادشاه شازده کوچولو به خودم اجازه می‌دهم از هر راهی که دلم خواست بروم.

جدای از این‌حرف‌ها، مدت زیادی است از دوستان عزیزی که به تازگی با نوشته‌های‌شان آشنا شده‌ام در اینجا یاد نکرده‌ام.

خب! هرطور حساب می‌کنم می‌بینم اگر ادبیات نبود، بشر باز هم یک نسل بیشتر دوام نمی‌آورد. (حالا اینکه چطور آن همه نسل بدون سینما دوام آورد خودش محل سوال است و یکی از غیرممکن‌های بزرگ. چون بدون تئاتر هم دوام نمی‌آورد. از همان اول هم که منطقی به این نتیجه رسید بدون نقاشی هم دوام نمی‌آورد. جلوی خودم را نگیرم می‌گویم بدون عکاسی هم دوام نمی‌آورد، بعد هوس می‌کنم با لجبازی روی حرفم پافشاری کنم و سند بیاورم که در کارتون عصر حجر با دارکوب روی سنگ عکس می‌گرفتند.) خب! کجا بودم... گفتم که!

بله، هر طور حساب می‌‌کنم می‌بینم اگر ادبیات ایران با نسل جدید نویسندگانش یک تکان بزرگ نخورد، احتمالا فقط به خاطر سنگینی زیادش است.

بروم...

* * *

لولیتا شما را به یاد چه می‌اندازد؟

زیاد هم سخت نیست. بی‌شک همه، اغلب با شنیدن این نام به یاد شاهکار ولادیمیر ناباکوف می‌افتیم که احتمالا بیشترمان هم هیچ وقت بخت خواندنش نصیب‌مان نشده و فقط با شنیدن توصیفات خواندگان جذبش شده‌ایم.

من با شنیدن نام لولیتا مدتی است یاد داستان‌های خواندنی دیگری هم می‌افتم.

نتیجه یکی از کنجکاوی‌هایم نسبت به نام لولیتا آشنائی با وبلاگ جذاب خانم طاهائی و نوشته‌ها و عکس‌های بسیار خوب‌شان بود.

حتما پیشنهاد می‌کنم نوشته‌ها و عکس‌های بسیار خوب خانم طاهائی را ببینید و لذت ببرید در:

لولیتا

* * *

با تبار شناسی مه‌آلود پائیز همین امروز آشنا شدم. از همان فرصت‌های خوبی که می‌شود به آن بخت یاری محض گفت.

بیشتر نمی‌گویم و پیشنهاد می‌کنم مستقیم بروید و این شعر بسیار زیبای رهای گرامی (و دیگر اشعار وداستان‌هایشان) را بخوانید:

تبارشناسی مه‌آلود پائیز:

استحاله

(خواندن این شعر زیبا حس عجیبی به من داد که مدت‌ها بود تجربه نکرده بودم. اگر می‌شد توضیحش بدهم به جای "حس عجیب"، می نوشتمش!)

* * *

خواندن بعضی از داستان‌ها، مستقل از مضامین‌شان، آدم را به وجد می‌آورد. داستان‌های خانم احتسابیان هم این‌طورند چه در مضمون و چه در روایت؛ وجدآور!

خانم‌ها و آقایانِ داستان‌های خانم احتسابیان بسیار جذابند و دوست داشتنی و ماجراهای‌شان نیز؛ و تامل‌برانگیز.

خب!

پس پیشنهاد می‌کنم بشتابید و به وجد بیائید در:

نقطه الف به بعد

* * *

آمدن دوستان عزیز دنیای واقعی به دنیای مجاز همیشه برای من بسیار خوشحال کننده بوده و هست.

به تازگی یکی از دوستان و اساتید عزیزم «هوتن حق‌شناس» به جمع وبلاگ‌نویسان پیوسته که آغازش را تبریک می‌گویم و برایش موفقیت آرزو می‌کنم.

یک موزیسین و عکاس و سینماگر با وقار و مطلع که خودش درباره برنامه وبلاگش نوشته:« هدف اصلی اين وب لاگ ارائه مطالب جديد و بدرد بخور در مورد هنر عکاسی و فيلمبرداريه... سعی ميکنم تمام مطالب مستند و به روز باشه.»

امیدوارم ما را از اطلاعات موسیقائی‌اش هم بی‌نصیب نگذارد.

این شما و این هوتن حق‌شناس در:

Cinematographer Tips

* * *

در این مدت آن‌قدر وبلاگ‌های خوب و خواندنی دیده و خوانده‌ام که می‌توانم چهار پنج صفحه درباره‌شان بنویسم. اما خب! نوشتن یکباره درباره همه آنها فرصت تمرکز کافی را می‌گیرد. پس سعی می‌کنم طی چند هفته آینده راجع به صفحه‌های خواندنی دیگر دوستان هم بنویسم.

سپاسگزار دوستان گرامی‌ و نوشته‌های خوبشان هستم.

* * *

احساس آدم‌هایی را دارم که به صابون می‌گویند صابان! البته داغون در اصل داغان است؛ و صدالبته نه به خاطر لحن نوشته‌هایم. چون سال‌هاست همین‌طور می‌نویسم. این را گفتم که به همین بهانه اینجا بنویسم تا برای خودم ثبت شود که وسوسه شده‌ام چند وقتی کار جدید ننویسم و وقتم را بگذارم روی آچارکشی کارهای قدیمی. البته اصلا منظورم ننوشتن در این صفحه نیست؛ و صد البته می‌دانم بعضی وساوس قوی‌تر از وسوسه‌های دیگرند و وسوسه‌های دیگر اغلب مجبورند بروند همان سازی را بزنند که من هم می‌زنم!

Comments


۱۳۸۴ مهر ۳۰, شنبه

بیچاره سینما! (همراه یک فیلمنامه ارزشی)

شاید حرص خوردن هم نداشته باشد. سال‌هاست که شعارمان این شده:

سینما را به خانه‌های خود بیاورید!

قبول... پرده نقره‌ای چیز دیگریست. اما روی چند پرده نقره‌ای این سالها تصویری از فلینی یا برتولوچی دیده شد؟

فیلم‌های کیمیاوی؟ شهید ثالث؟

بهرام بیضائی و ناصر تقوائی و بهمن فرمان‌آرا و خیلی‌های دیگر که دوست‌شان داریم هم که دل‌پُرند.

جوان‌ها؟ درگیر نگاتیوهای تاریخ مصرف گذشته و کرایه‌های سرسام‌آور دوربین و نور و... دست آخر دلِ پُر از کارشکنی!

اصلا بگذار این خانه نیمه ویران، یکسر ویران شود. غمی نیست.

آنها که درخشان بودند و هستند و بخواهند باشند، هر جا بروند خواهند درخشید. مثل خیلی‌ها که رفته‌اند. غمی نیست.

* * *

- حالا مگه اینجا سالی چند تا فیلم فمینیستی بر اساس تصورات صحیح ساخته می‌شد و پخش می‌شد؟

ـ از واژه ممنوع بیزارم. از اینکه یکی راست راست تو چشم آدم نگاه کنه و بگه آزادی ممنوع! انسانیت ممنوع!

* * *

مسئله فقط یک مخالفت ساده نیست.

کاری ندارم که قضیه از بیخ مضحک است.

می‌گیریم این نیهیلیسمی که از اساس درکی از آن ندارند و کلا تصور می‌کنند هر کس سیگار می‌کشد و قهوه تلخ می‌خورد نیهیلیست است، خطرناک است.

کاری نداریم که درک درستی از اندیشه دارند یا ندارند.

کلا واژه‌های «اندیشه» و «اندیشیدن» خطرناکند.

سکولاریسم و لیبرالیسم هم که مشکل‌ساز است.(کاری نداریم که حالا چقدر شناخت درستی از این دو هست؛ در هر دو طرف)

اما فمینیسم...

شک نیست که فمینیسم هم مشکل‌ساز است. کاری ندارم که اصلا فهمی و درکی دارند از آن یا نه. (کاری به تعاریف مضحکی که برای ایجاد هراس از فمینیسم توی مغز جماعت کردند ندارم. کاری به فیلم‌ها و سریال‌های مزخرف و تماما زن‌ستیز ندارم. کاری به سم پاشی‌های مدام‌ علیه فمینیسم ندارم. کاری به اینکه پیش از این هم موافقتی نبود ندارم)

مسئله این است برای من:

دارند وسط مخالفت با آزادی، با انسانیت هم مخالفت می‌کنند.

اصلا چه فرقی دارند این دو؟

صدای نعره‌ای گوش‌خراش را می‌شنوید؟

* * *

اشتباه نشود. دور از انتظار نبود. از کوزه همان برون تراود که در اوست. فقط نمی‌دانم چرا هنوز گاهی عصبانی می‌شوم. اشتباه است! باید خونسردتر باشم. کسی قرار نیست هدیه به من و ما بدهد که. باید کلاهی بخرم برای بالا انداختن! هیپ‌هیپ هورا!

(پرشین‌بلاگ نتوانست همه متن را یکجا بگذارد روی صفحه. مجبور شدم دو قسمتش کنم. ادامه اين متن در پست زيرين است)

Comments



(ادامه) بیچاره سینما! (همراه یک فیلمنامه ارزشی)

گور زمستانی

یا

صد و بیست روز معدوم

(یک شِبه فیلمنامه ارزشی)

توضیح:

(تمام ماجراهای این فیلمنامه در یک سرزمینی می‌گذرد که من حتی در خیال هم تصوری از آن نداشتم و ندارم و نخواهم داشت. خوشبختانه این فیلمنامه هیچ‌گونه شباهتی با خودش هم ندارد، چه رسد به شباهت با کس یا چیز دیگری، که بخواهد اتفاقی هم باشد. اگر چیزی اتفاقا شبیه کسی یا چیز دیگری بود هم به من ربطی ندارد و به فیلمنامه هم ربطی ندارد. مسئلهٔ احتمال و اتفاق است که می‌توانند هر ترکیب مشابهی را پدید بیاورند. من صاحب این نوشته‌ها هستم ولی مسئول‌شان نیستم. همان‌طور که پدر و مادر من مسئول رفتار من نیستند و البته صاحب من هم نیستند. کسانی که با خواندن این فیلمنامه دچار ناراحتی می‌شوند احتمالا فقط غذا زیاد خورده‌اند. اما توصیه می‌کنم کسانی که ناراحت می‌شوند هم این فیلمنامه را نخوانند که یک وقت به خاطر خواندنش مجبور نشوند به غذاها شک کنند، چون من مسئولیت هیچ‌چیزی را نمی‌پذیرم. این فیلمنامه قرار نیست کسی را ناراحت کند چون نویسنده‌اش از خوشحالی دارد دق می‌کند و از کوزه همان برون تراود که در اوست. بعد از این همه اصرار دیگر نیازی نیست که توضیح دیگری بدهم. شاید بد نباشد از کسانی عذرخواهی کنم. مثلا از پدرم که تولدش را گاهی فراموش کرده‌ام. مادر جان مرا ببخش! نه به خاطر اینکه تولد پدر را فراموش کردم. به خاطر اینکه گاهی تولد شما را هم فراموش کرده‌ام و هم به خاطر اینکه یادم رفت قبل از نوشتن، کارهایی را که قول داده بودم انجام بدهم. از تمام دوستانی هم که با دیر حاضر شدن سر قرار باعث ناراحتی‌شان شدم عذر می‌خواهم. از خانواده محترم صاحبخانه هم عذر می‌خواهم که روی دیوار خانه‌شان میخ کوبیدم تا تابلوهایم را آویزان کنم. از تمام کسانی هم که بعد از خواندن این فیلمنامه تازه می‌فهمند که خوش‌شان نیامده از این متن عذر می‌خواهم. برای جبران، اگر احتمالا همسایه‌ها یا دوستان گرامی‌تان از شما دلخورند بفرمائید که تا من چانه‌ام گرم است از ایشان هم عذر خواهی کنم. از آقای ونه‌گات عزیز هم عذر می‌خواهم که بعضی مترجمان اسم‌شان را غلط می‌خوانند. تمام ماجراهای این فیلمنامه هم غیر واقعی‌اند. چون اگر واقعی بودند شاید فیلمنامه مستند به حساب می‌آمد. اما من کِی گفتم این یک فیلمنامه مستند است؟ من تخیلی نویسم. یعنی فعلا که تخیلی می‌نویسم. هر وقت فیلمنامه غیر خیالی نوشتم خبرتان می‌کنم. همین‌ها هم که نوشته‌ام روی دستم باد کرده‌اند. آخر بعضی‌ها می‌گویند فیلمنامه‌نویسی که تجربی نمی‌شود. من هم می‌گویم باشد، سعی می‌کنم از این به بعد بی‌تجربه بنویسم. می‌خواهید باقی متن را بخوانید؟ خب! بخوانید. من که مجبورتان نکردم چیز دیگری بخوانید!)

خارجی ـ روز ـ خیابان

مردم گوشه گوشه از ماشین‌هایشان پیاده شده‌اند و به هم چاقو می‌زنند و شیرینی تعارف می‌کنند.

مردی داخل جوی آب راه می‌رود و صدایش روی تصویر پخش می‌شود.

صدای مرد ـ من خیلی خوشحالم. زندگی قشنگه و هوا هم خوشمزه‌اس.

مرد دیگری از آن سوی خیابان به سوی او می‌دود و چاقوئی توی کمرش فرو می‌کند و به او شیرینی تعارف می‌کند و گلاب.

دخترپوشی از آن سوی خیابان فریاد زنان به سوی مرد شیرینی خورده می‌دود.

داخلی ـ روز ـ هال بزرگ یک خانه فقیرانه

پدر بالشی روی صورت پسرش گذاشته و روی آن نشسته. زن‌پوشی* در نقش مادر ِ در حالِ عبادت وارد اتاق می‌شود و به پسر می‌گوید:

مادر پوش ـ‌ پسرم. نمی‌‌خوای بری دنبال خواهرت؟ خوبیت نداره‌‌ها!

پدر همان‌طور که روی بالش نشسته می‌گوید:

ـ زن‌پوش! مگه خودت ناموس نداری که به این می‌گی بره دنبال خواهر پوشش؟

پسر از زیر بالش دست و پا می‌زند و صدایش روی تصویر پخش می‌شود.

صدای پسر ـ من نمی‌رم. خودش می‌آد دیگه.

پدر محکم روی صورت پسر بالا و پائین می‌پرد و می‌گوید:

پدر ـ بی‌شرف! مرگ بر نیهیلیسم! مرگ بر لیبرالیسم! من پسر فمینیست نمی‌خوام!

خارجی ـ روز ـ خیابان ( جلوی در یک مدرسه)

تعداد زیادی ناموس، از پسر و دخترپوش جلوی در مدرسه جمع شده‌اند و به هم شیرینی تعارف می‌کنند و بعد از اینکه عقد کردند شماره می‌دهند.

خواهرپوش گوشه‌ای نشسته و عکس مرد چاقو و شیرینی خورده را در دست گرفته و می‌خندد.

دوست پوشش می‌آید کنارش می‌نشیند.

دوست‌پوش ـ چرا می‌خندی بی‌وفا؟

خواهر پوش ـ پس گریه کنم نیهیلیست خائن؟

مردی جلوی در مدرسه‌ تبلیغ سنت‌ها می‌کند.

خارجی ـ روز ـ کنار یک دیوار بزرگ

مردم از مرد و زن‌پوش کنار دیوار بزرگی صف کشیده‌اند و دفترچه‌هایی در دست دارند. در یکی از دو انتهای دیوار (ترجیحا انتهای راست حتی اگر وزن تصویر به هم بریزد) دریچه‌ایست که مردی ارزشی داخل آن نشسته و دفترچه‌ها را از مراجعین می‌گیرد و مهر می‌زند.

مردی بعد از آنکه دفترچه‌اش مهر خورد می‌آید جلوی دوربین و رو به دوربین می‌گوید:

مرد ـ اینجا یه شهر خیالیه! پشت این دیوار زندانه. ما همه می‌خوایم بریم اونجا و رستگار شیم و خوش بگذرونیم. شما هم بیائید. اما ما هیچ وقت به تهران نمی‌رسیم.

ناگهان زن پوشی از میان صف بیرون می‌آید و دفترچه‌اش را پاره می‌کند و فریاد می‌زند:

زن‌پوش ـ من دیگه نمی‌خوام برم زندان.

صف به هم می‌ریزد و مردم می‌ریزند روی سر زن‌پوش و کتکش می‌زنند. کسی آن میان فریاد می‌زند« انگار این که گفت آنارشیسم بود» همه یک‌صدا فریاد می‌زنند « مرگ بر لیبرالیسم».

پسری که گوشه‌ای ایستاده بود فریاد می‌زند: من خرگوشم!

داخلی ـ روز ـ هال بزرگ دوبلکس یک خانه فقیرانه

پدر بالای جسد پسر نشسته و ارزشی گریه می‌کند. مادرپوش ِ گریان، ناگهان می‌گوید:

مادرپوش ـ مرد! اون دختره یادته. اون که یه فرشته بود. . چرا تو نمی‌ری باهاش ازدواج کنی؟ خودش یه جور بانوئی دیگره... ثواب داره‌!

مسئولین ناگهان از در و دیوار خانه می‌ریزند تو و به مرد و زن‌پوش ارزشی سکه‌های طلا می‌دهند.

دوربین می‌چرخد روی کارگردان که لبخند می‌زند و پول می‌شمرد و به عکس تروفو چپ چپ نگاه می‌کند.

داخلی ـ روز ـ قصابی

قصاب دارد قصابی میکند و مردی هم منتظرایستاده تا گوشتش آماده شود.

مرد ـ آقا پیه‌هاش رو جدا کن... گفتم بی‌دنبه می‌خوام دیگه.

قصاب به سوی مرد حمله‌ور می‌شود و با ساطور می‌کوبد توی سرش و بعد در حالیکه بالای نعش ایستاده رو به دوربین می‌گوید:

قصاب ـ پیه که از گوشت جدا نیست!

خارجی ـ روز ـ خیابان (جلو همون مدرسه‌هه)

تعداد زیادی ناموس، از پسر و دختر پوش هنوز همان‌جا ایستاده‌اند. ناگهان خواهرپوش برمی‌خیزد و فریاد می‌زند.

خواهرپوش ـ نه!

نیروهای ضد شورش شهر خیالی می‌ریزد توی خیابان و همه را به گلوله می‌بندد.

خارجی ـ روز ـ آسمان

مردی بسیار ارزشی روی پرچم فرانسه ایستاده و به آن لگد می‌زند. رو به دوربین لبخند می‌زند و می‌گوید:

مرد ارزشی ـ همه با من بخونید. هر کی هم نخونه سر و کارش با نظامت سینماست:

خوشحال و شاد و خندانم

قدر آقا جونو می‌دانم

چک می‌خورم من

مشت می‌خورم من

فحش می‌خورم من

جوانم

جوانم

آرزو دارم

خوشبختم اینو می‌دانم

ذوق می‌کنم

آخه خرگوشم من

با باتون

بهشت می‌رم من

بهشت می‌رم من

جوانم

پایان

28/7/1384

تذکر: هر گونه استفاده ارزشی و بی‌ارزشی، اخلاقی و بی‌اخلاقی، ادبی و بی‌ادبی و غیره و ذلک از این فیلمنامه به هر شکل( الهام گرفتنی، صفاکردنی، نفرت‌پراکنی، قرض گیری کلمه، جمله، فضا و ...) و با هر دوربین( سی و پنج، شانزده (سیاه سفید، رنگی)، دیجیتال، نفتی، ایکس‌ال‌وان، پی‌دی 150، خانگی، بی‌خانمان، هندی‌کم، موبایل، دو چشمی، یک‌چشمی، زیر‌‌آبی، آستیگمات و ...) منوط به اجازه خودم است.

*توضیح: می‌دانم که به احتمال زیاد همه می‌دانید. محض اطمینان توضیحکی می‌دهم. در زمان‌های قدیم در تئاتر غرب و شرق، یک زمانی در تخت‌حوضی و همین‌طور همیشه در تعزیه و کلا همه زمان‌ها و مکان‌هایی که بازیگری را عملی مردانه می‌پنداشتند و (یا می‌پندارند!!!) (چه کسی می‌گوید هنر حتما می‌تواند هنرمند را با شعور کند؟) نقش زنان را مردانی که لباس زنانه پوشیده بودند بازی می‌کردند و به آنها بازیگران زن‌پوش می‌گفتند.

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۴ مهر ۲۵, دوشنبه

نصف شب است ديگر...

قدیم‌ها گاهی می‌رفتم پیش مادرم و بی‌مقدمه می‌گفتم: مامان،‌مثل دیوونه‌ها دارم می‌شم دیگه...

آخر آن موقع هنوز برایم تازگی داشت که برگردم توی دری که چند لحظه پیش بسته بودم و کمانه کنم و یا پای تلفن حواسم پرت بشود و چند دقیقه بی آنکه حرف بزنم و جواب بدهم به چیز دیگری فکر کنم و یا وسط حرفم باقی جمله را یادم برود (وقتی به استاد زبان انگلیسی می‌گویم فارسی هم سخت است حرف زدن، انگار باور نمی‌کند).

بله... مادرم هم لبخند می‌زد و می‌گفت: مثل نداره دیگه!

این روزها دیگر همه‌ چیز عادی شده...

مثل ندارد!

دیروز بعدازظهر دوستی زنگ زد و گفت دوست دیگری به او زنگ زده و گفته داستان‌هايی را که با هم نوشته بودیم می‌خواهند در یک مجموعه چاپ کنند و از او خواسته به من بگويد که کارهای خودم را برای‌شان ببرم. من هم گفتم نمی‌برم! آنهایی را که خوشم می‌آمده گذاشته‌ام در یک مجموعه به اسم «دامبولی» و آنها که خوشم نیامده هم که چاپ کردن ندارند. گفتم مطمئن باشند که اگر خواستم چاپ کنم لینک هم می‌دهم تا از آن مجموعه جدا نباشد، ولی بگو دلم نمی‌آید دامبولی را خراب کنم چون اصل مطلبش غیر از راپسودی‌ها، واریاسیون‌هایی است که روی آن تم‌ها نوشته‌ام.

خلاصه ‌اینکه چون دلم نمی‌آمد کاری را که برای خودم هم معلوم نیست حالا کی بخواهد چاپیده شود(شاید هم اصلا نخواهد) ناقص کنم، کاری که دم تنور بود را ول کردم(حالا اميدوارم دوستان ناراحت نشوند و نگذارند پای رفيق نيمه‌راه بودن که اين حرف‌ها به من نمی‌چسبد! اصلا همين‌جا عذرخواهی).

برای همین است که می‌گویم مثل ندارد!

بگذریم از داستان‌هایی که دو سه ماه است دارم تایپ می‌کنم و باز پاک می‌کنم و هر بار هم چشم یک شخصیت را در می‌آورم و ابروی آن یکی را تغییر مدل می‌دهم.

بگذریم از دو سه تا داستان زهرماری که خودم یادم رفته چند هفته است گفته‌ام می‌خواهم بگذارم روی این صفحه و هر شب می‌نشینم بالا و پائین‌شان می‌کنم و دست آخر نه خوشم می‌آید ازشان و نه آن‌قدر بیزار می‌شوم که از خیرشان بگذرم. مانده‌ام که تکه‌تکه‌شان کنم یا تمام تنه بگذارم‌شان اینجا.

اصلا سر اسم‌شان هم سر کار مانده‌ام. اول می‌خواستم اسم یکی را بگذارم «رویا». بعد دیدم نمی‌چسبد. گفتم بگذارم «رویابین». دیدم این هم خوب نیست. گفتم بگذارم «Dreamer»، حساب کردم خیلی غربزده می‌شود! اما دیدم این آخری به دل خودم خیلی چسبید. توی فرهنگ لغت اولین معنی‌اش را نوشته بود خیالباف(غلط نکنم رویابین هم شاید معنی بدهد!). خیالباف را اصلا دوست نداشتم. اما خود Dreamer برایم جذاب‌ از آب درآمد چون در نظر اول ذهنم را به سوی تصاویر زیادی می‌برد. شاید هم بگذارم همین Dreamer...

اما تازه اسمش که جور بشود دردسرهای دیگر پیش می‌آید.

خلاصه‌ اینکه این روزها دنبال یک چخوف می‌گردم که بگویم آقا جان، انگشتم را لای در هم که می‌گذارم نمی‌شکند. یک راه حل بده برای انگشت‌شکانی.

دلم خوش است به نوشته‌های این چند روز اخیر که اسم مزخرفی هم روی‌شان گذاشته‌ام.

قبلا نوشتن یک صفایی داشت. قبل از اینکه میز بیچاره‌ام را کامپیوتر با این هیکل گنده و سفیدش تصرف کند.

همیشه یک دسته کاغذ کلاسور سفید گوشه میز بود و یک خودکار که دوستش داشتم و گم شد.

سر شب که می‌شد می‌رفتم یک قابلمه پر هویج و سیب‌زمینی و لوبیا سبز و گاهی هم کلم‌پیچ بار می‌گذاشتم و می‌نشستم تا صبح نم‌نم سبزی پخته می‌خوردم و می‌نوشتم تا انگشتم سر شود.

صدای خش‌خش آرام قلم بود روی کاغذ و صدای نرم موسیقی و صدای تق‌تق دمپایی که روی زمین یا به پایه میز مدام کوبیده می‌شد.

حالا صدای تق‌تق مزخرف کیبورد است و این صفحه‌های بی‌حس و حال و بی‌خط که تمامی هم ندارند. خوب‌اند و نه!

سبزی پخته هم جای خودش را داده به هیچ. حالا نه گوشت‌خوار درست و حسابی‌ام و نه سبزی‌خوار درست و حسابی. فقط یک لاغر بدعنق درست و حسابی‌ام...

خلاصه اینکه مثل ندارد!

یک‌دفعه دلم خواست چیزی بنویسم اینجا. باز داستان‌ها را بالا و پائین کردم و گفتم یک روز دیگر صبر کنم شاید یا کلا بدم آمد و یا یک ذره خوشم آمد.

گفتم همین‌ بالائی‌ها را بنویسم حداقل این بی‌خوشی‌ام را یک تکانی بدهم.

همین!

پ.ن: چند تا ترانه جالب هم پیدا کرده‌ام که چند ساعتی است با آنها خودم را سر کار گذاشته‌ام. تا به حال صدای «Tanita Tikaram» را نشنیده بودم. جالب‌تر آنکه همین‌طور که آرشیوم را زیر و رو می‌کردم دیدم دو تا گنج از یاد رفته هم دارم. «باد هر جا بخواهد می‌وزد» و «خاطرات کشیش روستا»ی حضرت برسون با تصاویری شفاف و بی‌خش! فرصت خوبی بود برای سرخوشی؛ حواسم نبود، پرید!

پ.پ.ن: چند وقتی است که هراس غلط دستوری و املائی گرفته‌ام! اگر چيزی ديديد لطفا خبر بدهيد. سپاسگزارتان خواهم بود. اگر هم ديديد کلا کارم از خرک در رفته، لطف کنيد خبر آنهايی را که درست است بدهيد!

Comments


۱۳۸۴ مهر ۲۳, شنبه


پيشنهاد می‌کنم حتما بخوانيد:

مجله‌ی شعر در هنر نویسش:

در جستجوی سبک گمشده

مونتاژ: کاظم امیری

می‌بخشید که به خاطر یک لینک پینگ کردم. درست است که مطلب جدیدی روی صفحه نگذاشته‌ام، اما خب، به نظرم این متن آن‌قدر جذاب بود که نصف‌شبی بیایم به آن لینک بدهم و زنگ همسایه‌ها را بزنم!

باز هم خواندنش را پیشنهاد می‌کنم. برای من که بسيار لذت‌بخش بود.

پ.ن: دیدم تا اینجا آمده‌ام، وسوسه شدم یک چیز دیگری هم بنویسم. چیزی برای انکار. اما پشیمان شدم. گفتم همین پشیمان شدن را بنویسم که مدیون خودم نشوم!

از طرفی آخر و عاقبت داستان‌های اخیرم به آنجا کشیده که شروع کرده‌ام به نوشتن مجموعه یادداشت‌هایی که بیشتر به هذیان شبیه‌اند و به شدت تلاش می‌کنند بگویند ما داستانیم، با این حال شک ندارم که می خواهند دروغ بگویند و چون خودشان این نکته را به من فهماندند دوست‌شان دارم. به‌همین خاطر هم چند روزی است علیرغم حال ناخوشی که این واگویه‌ها دارند، با صدای گرفته و مات‌ام برای اغلب دوستان سعی کرده‌ام تعریف‌شان کنم. گفتم برای شما هم بگویم. (فعلا یک اسم مسخره‌ای برای این مجموعه انتخاب کرده‌ام که گفتن ندارد!)

پ.پ.ن: هنوز دارم سعی می‌کنم با خودم کنار بیایم و بالاخره یکی از آن داستان‌هایی که گذاشته بودم کنار را بگذارم اینجا. هنوز هم مطمئن نیستم که بزنم آن بیچاره‌ها را تکه‌تکه کنم یا نه!

Comments


۱۳۸۴ مهر ۲۰, چهارشنبه

بله٬ رسم روزگار چنين است آقای ونه‌گات!

«خدا حفظت کند، آقای وانیگوت!»!!!

بعد از تمام این حرف‌ها حالا چشم‌مان به جمال آقای «وانیگوت» روشن شد.

خب! به‌هرحال هرکی هرکی که نیست.

اتفاقا ظاهرا یک‌بار هم که یکی از خود آقای وینگت پرسیده بود که چه می‌کنید آقای وانر گارتن جواب داده بود دارم با سیگار خودکشی می‌کنم.

من هم اگر جای آقای وون‌گیت بودم همین جواب را می‌دادم حتی اگر نتوانم به خوبی آقای وینیگی داستان بنویسم.

البته جدا از تمام این حرف‌ها نمی‌دانم چرا بعضی مترجمان به جای آقای فون‌گیر نمی‌روند سراغ یک نویسنده دیگری تا نامش را حدس بزنند.

از طرف دیگر نگاه که می‌کنم می‌بینم بسیاری مترجمانِ خوب هستند که آدم از خواندن کارهایشان لذت می‌برد و اگر اسم آقای ولن‌گرفون را حدس بزنند آدم کمتر حرصش می‌گیرد.

به‌هرحال فکر کنم اگر همین‌طور پیش برود من هم بتوانم در چند سال آینده به خوبی حدس بزنم. اتفاقا تصمیم گرفته‌ام بنشینم و همين کتاب آخر آقای وینی‌گو را حدس بزنم و اگر بخت‌یارم باشد تا چندوقت دیگر بفرستم روی پیش‌خوان تا هم خدمتی کرده باشم به آقای وانیلیگ و هم در این دنیای سرشار از مسائل نسبی اعلام حضوری کرده باشم.

قبلش فقط لازم است یک مراسم عذرخواهی از مترجمان عزیزی که عادت به حدس زدن ندارند ترتیب بدهم. گرچه به زعم من ایشان هم در اشتباهند و بهتر است به جای آنکه ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها و سال‌ها وقت بگذارند برای ترجمه، بنشینند و در یک بیست و چهار ساعتِ ارزشی کل مضمون را حدس بزنند و فردایش هم بدهند به ناشر. ظاهرا فعلا که کسی کاری ندارد. تا بعد...

از این حرف‌ها که بگذریم، هنوز هم نفهمیده‌ام چطور میشود اسم این آقا علیرضا را «وانیگوت» خواند. شما توجه کنید به دیکته انگلیسی‌اش:

»Vonnegut«

بله! به قول خود این آقای فون‌ممرضا رسم روزگار چنین است!

تازه... توجه کنید این بساط فقط سر خوانش اسم آقا مرتضی پدید آمده. حساب کنید اگر یک‌باره این دوستان شور برشان دارد و تصمیم بگیرند مثلا «شب مادر» را باز ترجمه کنند، تا چند سال آینده ما چند کتاب «مادر شوهر» خواهیم داشت برای خواندن.

احتمالا یکی از آنها درباره کسی است که در رادیو ویتنام برای نازخاتون شعر می‌خوانده، یکی دیگر راجع به کسی که داشته در جوار نازی‌ها رادیو آمریکا گوش می‌کرده، آن یکی درباره نویسنده‌ای که در جنرال‌الکتریکز رادیوی رئیس شرکت را تعمیر می‌کرده و خبر حمله نازی‌ها را شنیده و احتمالا یکی هم راجع به کسی که شب خواب دیده جایی در شهری گنجی پنهان است و بعد به ذهنش زسیده عشق‌هایی کز پی گنجی بود عشق نبود عاقبت رنگی بود!

بله رسم روزگار چنین است آقای جونیور عزیز!

کسی هنوز نفهمیده که خوانش آقای بهرامی از نام شما چه ایرادی داشته.

پ. ن : جدای از این حرف‌ها حتما پیشنهاد می‌کنم همین مطلب را که منشاء این نوشته بود بخوانید. مطلب جالبی است و به هرحال سپاسگزار مترجم‌اش هستم که به هر قیمتی هم که شده بی‌نصیب‌ نگذاشت ما را.

به‌خاطر این همه حساسیت هم عذرخواهی نمی‌کنم. بعضی از دوستانم به طعنه می‌گویند من از حضرت ونه‌گات مبلغی دریافت می‌کنم برای تبلیغ آثارش. خب! اگر این‌طور بود قطعا خیلی بیشتر وقت می‌گذاشتم برای این‌ کار. اما تا به حال هیچ چکی به اسم من و به امضای جناب ونه‌گات در صندوق نامه ما پیدا نشده (راستش، اصولا در صندوق نامه ما غیر از ماهنامه داخلی یک سازمان غیردولتی چیزی پیدا نمی‌شود. که آن هم دو بار خواندم و بعد حساب کردم حیف است از داخل صندوق برش دارم. چون ظاهرا این صندوق ما دلش به همین یک ماهنامه خوش است). به‌هرحال، اگر قرار باشد کسی را به عنوان پدر ادبی خودم معرفی کنم قطعا کسی نخواهد بود جز آقای ونه‌گات. چون هم پولدار است و هم نویسنده معروفی است و هم کلی ناشر آشنا دارد و هم سبیل دارد که باعث شباهت می‌شود تا کسی شک نکند و ازهمه مهم‌تر اینکه از خیلی نویسندگان دیگر که دوست داشتم پدر و مادر ادبی‌ام باشند زنده‌تر مانده است. مسئله این است که خود آقای ونه‌گات به فرزند ادبی نیاز ندارند انگار. وگرنه بعد مسافت و اینکه من یک‌بار یک نامه پنگلیش برای ایشان فرستادم که جواب هم نگرفت که مسئله‌ای نیست. خلاصه‌اینکه همین.

پ.پ.ن: همین فردا پس فردا. قول می‌دهم.

Comments


۱۳۸۴ مهر ۱۹, سه‌شنبه

غزل گفتی یا دُر سفتی؟(۲)

به سراغ حافظ که می‌روی انگشت حیرت به دندان گزیدن را فراموش نکن. این ساده‌ترین کاری‌ست که می‌شود در برابر این خداوندگار کلام انجام داد.

توجه‌تان را به این تک‌بیت دوباره جلب می‌کنم:

بر سر آنم که گر ز دست بر آید دست به کاری زنم که غصه سر آید

در نظر بیاورید که غزل‌های قبل و بعد این غزل چیست(حیرت فراموش‌ نشود! ):

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم که ماه من شو گفتا اگر بر آید

و:

دست از طلب ندارم تا کام من بر آید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید

بله...

بر سر آنم که گر زدست بر آید دست به کاری زنم که غصه سر آید

برچسب‌ها:

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter