شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه


کیوسک‌بازان جهان!

خبر دارید آرش سبحانی و رفقایش به زودی قرار است با «باغ وحش جهانی»شان سر برسند؟

ایناها، بروید توی سایت‌شان ببینید خودتان، یکی از قطعه‌هایشان را هم همان‌جا بشنوید.

کیوسک

خیلی دوست دارم یک‌بار مفصل درباره‌ی کیوسک بنویسم، و بنویسم از همان اولین آلبوم‌شان تا حالا چقدر از تک‌تک قطعه‌هایشان لذت بردم... حتی کار را به اینجا برسانم و اعتراف کنم به اینکه سبحانی را دیگر با ناپفلر مقایسه نمی‌کنم، چون آرش سبحانی خودِ آرش سبحانی است، اصل جنس است!

به‌هرحال، متاسفانه هنوز نشده که چیزی در این‌باره بنویسم... در واقع هر بار به کیوسک فکر می‌کنم ترجیح می‌دهم اول یک بار دیگر بشنوم‌اش و دست‌کم تلویزیون را روشن کنم و «بی‌تربیت» را بخوانم!

بله! نشده آن را بنویسم، اما می‌توانم این را بگویم که انصافاً اگر کیوسک نبود دنیا یکی از جذابیت‌های واقعاً جذابِ موسیقایی‌اش را از دست می‌داد، ‌آن هم در این زمانه که موسیقی بندریو (BanadaRave!) قری توی کمرها باقی نگذاشته و همه را گرفته و صاف می‌فرستد توی قبر آقامان موریسون که کل پرلاشز را بلرزاند.

دست‌کم این را حالا، که کیوسک نشان داده آمده تا بماند، می‌توانم بگویم.

* * *

و کمیک‌بازان جهان!

خبر دارید سروش روحبخش چه بهشتی برایتان ساخته؟

خب، این بهشت را خودتان می‌توانید بروید ببینید، پس بهتر است با توصیف‌اش لذت اولین مواجهه را ازتان نگیرم.

کمیک‌شاپ

دست‌مریزاد آقای خواب بزرگ! امیدوارم با آلن مور (و نسخه‌ی امضا شده‌ی «نگهبانان‌»اش) در یک کافه محشور شوید به زودی.

پ.ن.: اخبار مربوط به کیوسک را از خبرگزاری رسمی بهرام خان گرفته‌ام.
خیلی مخلصم استاد :)

Comments


۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

«امممم...»

آدم نشسته باشد پشت میز، یک صفحه‌ی سپید جلوی روش باز باشد، دست‌اش را کرده باشد توی موهاش که مثل آش هم‌شان بزند، پایش روی زمین دولاچنگ بزند و دندان‌قروچه برود... چون دل‌اش می‌خواهد چیزی بنویسد... هیچ‌چیز خاصی هم توی ذهن‌اش ندارد، اما دل‌اش می‌خواهد یک چیزی بنویسد...

قدیم‌ترها این حس و حال را دوست نداشتم. آب در هاون کوبیدن بود به نظرم... همین‌روزها هم، معمولاً، ترجیح می‌دهم بنشینم فکر کنم کاکتوس توپی و کوچک کنار میزم بزرگ‌تر از این می‌شود یا نه، تا اینکه این‌طوری خاکِ بیخود توی گوش مورچه بکنم (یک‌وقت‌هایی حتی این کار هم از آن بیخودی ازلی و ابدی‌اش در می‌آید!). اما الآن، یک‌آن، حس کردم این حال و هوا را دوست دارم. خوش‌ام آمد از این انتظار بیهوده... می‌بینید که، خودش شد بهانه‌ای برای حرف زدن...

اصلاً مثل همین "دنبال بهانه برای حرف زدن گشتن" می‌ماند. خوشبختانه در مزایای سکوت کم نوشته نشده اما، الآن یک‌باره به فکرم رسید، بیچاره "گفتن" ‌و "حرف زدن" پیر شدند بس‌که در مضارشان گفتیم و تو سرشان زدیم. نه اینکه همیشه هم بدگویی‌شان را کرده باشیم، اما خب، هرچه می‌گردم هیچ چیز خاصی در ستایش حرافی و گپ زدن و گفتن به ذهن‌ام نمی‌رسد که خوانده باشم... درباره‌ی آن لحظه‌هایی که دو تا آدم نشسته‌اند دو طرف یک میز، وسط یک کاناپه‌ی بزرگ، جلوی یک تلویزیون خاموش... یا دراز کشیده‌اند کنار هم روی تخت، یا نشسته‌اند روی زمین یا هر کدام گوشی تلفن را گرفته‌اند توی دست‌شان و هر کدام دارند ذهن‌شان را چنگ می‌زنند که یک جمله‌ی دیگر پیدا کنند... از وقت‌هایی که آدم‌ها دل‌شان می‌خواهد باز هم حرف بزنند، حتی اگر همه‌ی گفتنی‌های حاضرشان را تمام کرده باشند. از وقت‌هایی که آدم‌ها می‌زنند زیر آواز که چیزی گفته باشند... حتی از صداهای نامفهومی که برای شکستن این سکوت‌های ناخوانده در می‌آورند... یادم نمی‌آید خوانده باشم کسی چیزی نوشته باشد درباره‌شان. البته نه که بخواهم به حافظه‌ام خیلی هم اعتبار بدهم... به‌هرحال یادم نمی‌آید!

تازه، از آدم‌های آشنا که بگذریم، حکایت سکوت‌های ناخوانده‌ی بین غریبه‌ها که خودش کلی جای روایت دارد: مثلاً دو نفر که وسط موزه ایستاده‌اند جلوی یک تابلو و دنبال یک حرف می‌گردند، اما حرفی نمی‌آید. دو نفر که در سفری طولانی روی صندلی‌های ناراحت اتوبوس نشسته‌اند، توی یک کوپه‌اند یا اصلاً روی صندلی‌های یک سواری کنار هم چپیده‌اند، یا وقتی چشم‌شان از پنجره‌ی هواپیما می‌افتد به تابلویی زیبا روی زمین، دنبال حرفی گفتنی می‌گردند، ‌اما چیزی جز آن‌چه احتمالاً بعدها با "خفه‌خون آنی" از آن یاد می‌کنند نصیب‌شان نمی‌شود.

غیر دوستانه‌اش هم هست: چند بار شده جلوی آدمی که حرف ناخوشی زده، و بعد پیروزمندانه کناری نشسته، جلوی ذهن‌مان زانو زده باشیم و التماس‌اش کرده باشیم جوابی که حتماً یک جایی‌ش پنهان کرده را رو کند؟ یا در جواب سوالی ناخوش‌تر چیزی جز سکوت یقه‌مان را نگرفته باشد؟

یا دسته‌جمعی‌اش: دوستان قدیمی که بعد از چند سال دور هم جمع شده‌اند و کلی حرف برای گفتن سر دل‌شان مانده، ‌اما پیدایشان نمی‌کنند و به نوبت می‌گویند: «خب! دیگه چه خبر؟»

آخ از این حرافی دلنشین! یک‌وقت‌هایی آدم دل‌اش می‌رود برای چند تا جمله. برای قطع نشدن یک صدا و مدام شنیدن‌اش. اصلاً آدم سکوت می‌کند و در جواب «چرا ساکتی؟» می‌گوید «تو حرف بزن!» و دل‌اش می‌خواهد طولانی‌ترین داستان ممکن را بشنود.

یک‌وقت‌هایی سکوت جهنمی می‌شود؛ همین سکوت عزیز و دلنشین، که گاهی حاضریم برایش جان بدهیم و گاهی مثل شهد به جان‌مان می‌نشیند بس‌که به‌جاست و زیبا،‌ جهنمی می‌شود برای خودش. (این را هم یادم رفت: پس ِ بگو مگوهای آنی و ناخوشایند، وقتی همه‌چیز تمام شده و آدم دربه‌در دنبال یک کلمه می‌گردد تا سکوت را بشکند... هرکلمه‌ای می‌خواهد باشد... وقتی شکی نیست هر کلمه‌ای می‌تواند همه‌چیز را برگرداند سر جای درست‌اش...)

و گفتن... حرف زدن... همانی که نابه‌جاش دودمان آدم را به باد می‌دهد، زیباترین خیالات را به گند می‌کشد، کلی لحظه‌های خوب را خراب می‌کند (یکی نشسته یک‌سر میز و به آن یکی خیره شده... فکر می‌کند وقتِ سکوت چیزی در چهره‌اش هست که... یک سِحری دور و بر لب‌های به هم چسبیده، یا نیمه‌باز، جاری شده... یکی نشسته و مثل ماهیگیری حرفه‌ای منتظر است آن نقطه‌ی سحرآمیز به قلاب‌اش نوک بزند تا جواب را بکشد بیرون... آرام نفس می‌کشد و خیره شده... و یکی می‌پرسد «به چی خیره شدی؟»... البته ماهیگیر حرفه‌ای این‌طور وقت‌ها باید بتواند استادانه آن سِحری که موقع گفتن "چ" جاری می‌شود را شکار کند). بله! همان حرف زدنی که نابه‌جاش انگار ساخته شده برای اینکه هم‌معنی آشفتگی شود، گاهی چطور جادو می‌کند. مثل سپیده‌ی شمالی، رقصان، از دل تاریکی بیرون می‌زند و چشم را خیره می‌کند. مثل وقتی آدم دهان‌اش خشک شده و گرسنه وسط بیابانی ویلان است و یک‌دفعه می‌رسد به یک واحه‌ی خنک...

یا مثل همین چند دقیقه‌ی پیش که من داشتم موهای سرم را می‌کندم از بی‌حرفی و حالا، بعد این حرف‌ها درباره‌ی حرافی، سرحال آمدم!

جدی، یک وقتی بگذاریم درباره‌ی گپ زدن هم بیشتر گپ بزنیم!

راست‌اش همان‌موقع که با خودم کلنجار می‌رفتم به فکرم رسید دو خبر هیجان‌انگیز بدهم، اما بعد یک‌هو افتادم توی یادداشت بالا... حالا نمی‌دانم خبرها را همین‌جا رو کنم یا بگذارم برای بعد... فردایی، پس‌فردایی، همین روزهای در راه... دو خبر برای کیوسک‌بازها و کمیک‌بازها (البته آن عده‌ای‌شان که هنوز خبردار نشده‌اند). خب... بعید می‌دانم به این زودی بیات بشوند. پس بماند برای بعد، به زودی...

Comments


۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

دعوت به تماشای یک قصه‌ی جان‌دار

دل‌تان برای دیدن شاهکاری مثل Pan’s Labyrinth تنگ نشده؟

البته شاید اصلاً ندیده باشیدش... (خب! می‌خواهید اول بروید ببینید دل‌تورو چطور روی صندلی میخکوب‌تان می‌کند و یک داستان فانتزی حیرت‌انگیز را استادانه می‌چسباند روی یکی از صفحات خونین تاریخ بعد برگردید... وگرنه، بیایید پاراگراف بعدی...).

هوس یک فیلم دلنشین نکرده‌اید؟ با یک روایت استادانه، چند قصه‌ی گیرا و تصاویری جذاب و یک دخترکوچولوی بی‌نهایت دوست‌داشتنی...؟ خب، تا دیر نشده بروید از هرجا شده The Fall را گیر بیاورید و ببینید...

از اینجا کمی Spoiler alert می‌گیرد!

حتماً شما هم وقتی بچه بودید بدتان نمی‌آمد داستان‌ها باب میل‌تان تغییر کند... راست‌اش،‌ بچگی که چه عرض کنم، من همین الآن‌اش هم دست از این آرزو برنداشته‌ام. خب،‌ هیچ‌وقت بزرگترین آرزویم این نبوده که کایوت بتواند رودرانر را بگیرد، اما گمان‌ام ده باری آرزو کرده باشم آرتاکس، اسب آتریو، نمیرد. «نیروی اهریمنی‌اش» هم که تمام شد بدم نمی‌آمد بروم یقه‌ی پولمن را بگیرم که کمی آخرش را باب میل‌ام تغییر بدهد. این روزها هم که آخر The Mist شده دق بزرگ‌ام؛ حاضرم به قیمت بی‌آبرویی دارابونت هم شده کمی پایان خوش به آن اضافه کنم... باید اعتراف کنم با خودم هم کم درگیری ندارم. گمان‌ام چهار پنج‌تایی داستان باشند که دوست دارم کمی خوش‌خوشان‌تر تمام بشوند،‌ اما، حیف، با خودم نمی‌توانم کنار بیایم... شاید برای همین هم یک‌آن توانستم چرایی ِ بداخلاقی "روی" را بفهمم...

یادم رفت "روی" را معرفی کنم... روی واکر را توی The Fall می‌بینید. یعنی اگر دل‌تان قصه‌ای را بخواهد که باب میل مخاطب‌اش تغییر می‌کند، حتماً سراغ The Fall خواهید رفت...

از اینجا به بعد شاید به شدت نیاز به Spoiler alert داشته باشد، طوری که توصیه می‌کنم علی‌الحساب نخوانیدش... به اندازه‌ی کافی این روزها برچسب "فیلم و داستان لو بده" به‌م چسبیده؛ اندازه‌ی یک ژنرال پیر!

راست‌اش هیچ‌وقت جرٱت نوشتن نقد فیلم نداشته‌ام. اصولاً حتی نوشتن درباره‌ی فیلم‌ها هم برایم سخت است. الآن هم اگر هیجان‌زده نبودم احتمالاً نمی‌توانستم چیزی بنویسم... اما The Fall بدجور به وجدم آورد. آدم باورش نمی‌شود این دومین فیلم کارگردان‌اش باشد ـ هرچند، از زبردستی فیلمنامه‌نویس‌هایش هم نباید گذشت؛ یعنی نمی‌شود گذشت. وقتی چند نفر بتوانند این‌طور قصه‌ی یک دختربچه‌ی شیطان و یک بدلکار دل‌شکسته‌ی خودکُش (!) و پنج قهرمان عجیب و غریب و چندین آدم ریز و درشت دیگر را این‌طور به هم گره بزنند، آن‌هم از روی قرن‌ها و خیال‌ها و دور تا دور کره‌ی زمین،‌ واقعاً نمی‌شود بدون دست‌مریزاد گفتن و برداشتن کلاه از سر و دست زدن از کنارشان گذشت. کارگردان هم که جای خود دارد...

دیدید با چه ظرافت و شوخ‌طبعی‌ای بین واقعیت و خیال حرکت می‌کرد داستان... اگر همین حرکت‌ها نبودند پذیرفتن تغییرات داستان برای مای بیننده سخت و،‌ حتی شاید، غیرممکن نمی‌شد؟ وقتی Bandit (فقط با همین لقب معرفی می‌شود) از دل قصه‌اش رو می‌کند به الکساندریا و می‌پرسد خواندن بلد است، دیگر قبول کردن اینکه الکساندریا از کیسه‌ی والاس بیرون بیاید و گروه را نجات بدهد چندان سخت نیست. اصلاً همین وارد شدن الکساندریا (شاید بهتر باشد بگویم، به زور وارد شدن الکساندریا) خودش به اندازه‌ی کافی محشر نبود؟

خیلی از بچه‌ها دوست دارند آخر قصه‌هایی که می‌شوند را تغییر بدهند. توی فیلم‌ها هم کم ندیده‌ایم بچه‌هایی که با خواهش و تمنا از قصه‌گوشان می‌خواهند فردا شب خرس کوچولو کمی قوی‌تر بشود...

الکساندریا هم یکی از همین بچه‌هاست، اما کمی با بقیه فرق دارد. وقتی می‌بیند قصه‌گو باب‌میل‌اش رفتار نمی‌کند، خودش دست به کار می‌شود. جالب نیست اینکه وقتی راوی (بگوییم مولف؟) دارد می‌میرد مخاطب وارد قصه می‌شود تا هم قصه و هم راوی را نجات بدهد؟ آدم را جاهای دوری می‌برد این قضیه...

فکر می‌کنم به همه‌ی کسانی که زمانی فکر می‌کردند کار ادبیات تمام شده و یک‌هو دیدند کالوینوی کبیر بلند شد و یقه‌ی مخاطب را گرفت و با هزار کلک و به زور دگنک هم که شده بردش توی داستان... یا انده‌ی اعظم که باستیان بالتازار بوکس را گرفت و کشید توی کتاب‌اش تا سرزمین رویاها را نجات بدهد... الکساندریا هم، البته بدون هیچ اجباری، خودش دست به کار می‌شود؛ وقتی حاضر است تن به دزدی بدهد تا باقی قصه را بشنود، برایش کار سختی نیست برود چند دقیقه توی کیسه کنار والاس بنشنید و یک‌دفعه و بی‌مقدمه بپرد بیرون و یقه‌ی راوی را بگیرد و تا پایان دلخواه‌اش را نشنود ول‌اش نکند... الکساندریا، گمان‌ام، بتواند لقب مخاطب محبوب ادبیات اواخر قرن بیست را بگیرد اگر بیشتر از این دیده شود. (راستی هم، چرا هیچ چیزی درباره‌ی این فیلم جایی در این مجازستان فارسی درندشت نیست؟ دست‌کم تا آنجا که من دیدم فقط فحش و فضیحت بود (البته نه به این شدت!) برای کارگردان خوش‌قریحه‌اش "تارسم سینگ" به خاطر فیلم «جنگ خدایان» که قرار است بسازد!)

خب... واقعاً دل‌ام می‌خواهد خیلی بیشتر راجع به این فیلم بنویسم، اما همان‌طور که گفتم خیلی جرٱت درباره‌ی فیلم نوشتن ندارم؛ هرچند، حاضرم چند ساعتی درباره‌اش حرف بزنم! همین بازی تغییر داستان به میل الکساندریا برای یک ساعت وراجی کافی است. تازه از سکانس محشر پایانِ قصه هم چیزی نگفتم. وقتی الکساندریا آن‌طور اشک می‌ریخت و به روی التماس می‌کرد قهرمان‌هایش را نکشد چند لحظه‌ای از روی متنفر شدم... اما یک لحظه خودم را جای او گذاشتم (گفتم که چندین بار با خودم همین درگیری را داشتم) و دیدم آدم گاهی وقت‌ها دل‌اش می‌خواهد از شخصیت داستان‌هایش انتقام بگیرد. گاهی زندگی آن‌قدر اعصاب آدم را خراب می‌کند که نمی‌شود به هیچ پایان دل‌خوش‌کنکی دل خوش کرد... این مبارزه‌ی الکساندریا با اندوه روی، جنگیدن‌اش برای پایانی دلخواه و میل روی به سقوط، دو تا سیگار آتش به آتش روی دست‌ام گذاشت!

واقعاً دل‌ام می‌خواهد باز هم بنویسم. از آغاز جذاب ماجرا (کاغذی که روی پای روی افتاد) تا آخرین کارتی که کارگردان رو کرد: بدل‌کارها! از نارنج‌ها و شیطنت‌های الکساندریا تا حضور نسخه‌ی اصلی قهرمان‌های قصه در دنیای واقعی...

The Fall فیلمی است که دوست دارم چند بار دیگر با کسانی که دوست‌شان دارم ببینم.

برچسب‌ها:

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter