شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۵ تیر ۶, سه‌شنبه

با دیگری سخن گفتن

دیگری در من حرف می‌زند

دیگری با من حرف می‌زند

دیگری من را حرف می‌زند

دَم ِ خاموشی

که سکوتم تمامْ‌تن چون دردی در هم پیچیده

هنگام که چهره‌ام را دردِ غریبِ کلامی،

بی راه به زبان

نه آشنا به دل

نه...

جائی حرف‌های من می‌جوشند...

جائی

زبانی

صدائی که مال من نیست

اندیشه‌ای نه از خونِ ذهن من

آوازم می‌شود

دیگری به جای من سخن می‌گوید

دیگری حرف‌های مرا می‌گوید

و من که کلام او می‌ربایم

که در مغز او زائیده می‌شوم

از پیشانی‌

چشم‌ها

دهانش

بیرون می‌زنم

حرفی را می‌زند که من

سخنی می‌شوم بر زبان او...

و این‌ها همه رویاست

همه کابوس...

چیزیْم در سینه می‌جوشدم که خاموش

سکوتی از سینه‌ای می‌جوشد پرهیاهو...

زمین جای ما نیست

و آسمانْ

زباله‌دان ِ رویای اجداد...

ما رویای زیر ِ زمین را در سر داریم

همه‌چیز سر ِ جای خودش است

قرن‌هاست زمین می‌چرخد و مائیم که زیر و رو می‌شویم

با دستی، خنجری، طنابی، گلوله‌ای

یا یک توقف ساده؛

و حرف می‌زنیم

حرف می‌زنیم

خط‌ به خط...

و می‌ترسیم

برای آنچه گفتن نتوانیم...

باکی نیست

برای یکدیگر سخن می‌گوئیم

به جای یکدیگر سخن می‌گوئیم

هم‌آغوش می‌شویم

با کلام هم...

حرف تازه‌ای نیست؟

با دیگری سخن می‌گوئیم

25/3/1384

پ.ن.: گرچه مطمئناً نیازی به توضیح نیست، اما این یکی دیگر واقعاً از زبان خودم بود! (واقعاً تابلوئه و به زردی می‌زنه در برابر سخن‌های رفته!!!)

پ.پ.ن.: بنابر دلایل (فکر کنم!) مشخصی در این یک هفته «با دیگران گفتن» مشخصات دقیق منابع گفته‌ها را پای یادداشت‌ها نیاوردم، که برای رعایت حقوق نشر، حالا جبران می‌کنم:

ـ شهرهای نامرئی: ایتالو کالوینو، ترجمه‌ی ترانه یلدا/ نشر پاپیروس ـ پیشبرد / چاپ اول ـ تهران 1368

ـ شهر گناه: نسخه‌ی کپی شده‌ی دی‌وی‌دی فیلم "شهر گناه" ساخته‌ی رابرت رودریگوئز و فرانک میلر.

ـ داستان مدرن: از کتاب "مدرنیسم" نوشته‌ی پیتر چایلدز، ترجمه‌ی رضا رضائی/ نشر ماهی/ چاپ اول 1383

ـ (طرحی برای یک تابلوی تاریخی از پیشرفت‌های ذهن ِ بشر: مارکی دو کندرسه، ترجمه‌ی عبدالکریم رشیدیان) از مدرنیسم تا پست‌مدرنیسم: لارنس کهون/ نشر نی/ چاپ دوم 1381

ـ اسطوره، امروز: رولان بارت، ترجمه‌ی شیرین‌دخت دقیقیان/ نشر مرکز/ چاپ اول 1375

ـ پنج فیلمنامه: نوستاگیا: آندری تارکوفسکی و تونینو گوئرا، ترجمه‌ی فردین صاحب‌الزمانی/ نشر نی/ چاپ اول 1382

ـ زمستان: مهدی اخوان ثالث/انتشارات مروارید/ چاپ شانزدهم 1379 (از همان سری چاپ‌های لعنتی شدیدا سانسور شده که آدم را دیوانه می‌کند! مثلا "بهل کین آسمان پاک..." و یا "سوی ناهید..." کاملا گستاخانه از همین شعر "چاووشی" حذف شده‌اند. گستاخی‌ سانسورچی را همه عادت کرده‌ایم دیگر، اما نمی‌دانم چرا انتشاراتی مثل مروارید حداقل زحمت نکشیده لطف کند با قرار دادن چند تا سه‌نقطه‌ی ناقابل به اشاره‌ای به خواننده‌ها بگوید که اینجا بخشی، تکه‌ای از بدن زیبای این شعر بوده که سانسورچی مثله‌اش کرده... بله آقای اخوان عزیز! بردیم مادیان را...!

ـ مرید شیطان: نویسنده‌اش که جناب شاو عزیز است. اما متاسفانه کتابش را کسی سال‌ها پیش امانت گرفت و دیگر پس نیاورد (اصولا صدایش را هم در نیاورد!). شرمنده‌ی ناشر و مترجم بزرگوار این کتاب...

ـ باغ آینه: احمد شاملو / انتشارات مروارید/ چاپ هفتم 1371

ـ آیدا: درخت و خنجر و خاطره: احمد شاملو/ انتشارات مروارید/ چاپ هفتم 1381

ـ ترانه‌های کوچکِ غربت: احمد شاملو/ انتشارات زمانه/ چاپ سوم 1379

ـ روز بخیر محبوب من: رسول یونان/ نشر مینا/ چاپ دوم 1382

ـ اورفه: ژان کوکتو، ترجمه‌ی مجید اسلامی/ نشر نی/ چاپ اول 1376

ـ جاودانگی: میلان کوندرا، ترجمه‌ی حشمت‌الله کامرانی/ نشر علم/ چاپ پنجم 1379

ـ در انتظار گودو: ساموئل بکت. متاسفانه فراموش کرده‌ام کدام چاپ و کدام ترجمه بود! باز هم شدیداً عذر می‌خواهم!

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۵ تیر ۵, دوشنبه

با دیگران گفتن (روز هفتم):

ژان کوکتو:

"شاعری تنهائی ترسناکی است. نوعی بیماری جان است. شعر یکسر خلاف آن چیزهاست که مردمان شاعرانه می‌پندارند؛ به سلاحی مخفی و خطرناک همانند است؛ گاه از فاصله‌ای بعید به هدف می‌زند."

«اورفه (خطابه‌ی اکسفورد)»

میلان کوندرا:

"اگر ما نتوانیم اهمیت جهان، جهانی که خود را مهم می‌داند، بپذیریم، اگر در میان این جهان خنده‌ی ما پژواک نداشته باشد، فقط یک انتخاب در پیش رو داریم: قبول کردن جهان به طور کلی و آن‌را به صورت موضوع بازی خود درآوردن؛ آن‌را به شکل یک اسباب‌بازی درآوردن."

«جاودانگی»

ساموئل بکت:

"همه دیوونه به دنیا می‌آن. بعضیا همون‌جور می‌مونن."

«در انتظار گودو»

احمد شاملو:

"خود نه از امّید رستم نی ز غم

وین میان خوش دست و پائی می‌زنم."

«شب‌گیر»

Comments


۱۳۸۵ تیر ۴, یکشنبه

با دیگران گفتن (روز ششم):

رسول یونان:

"...اما چگونه می‌توانم گریه نکنم

از آن همه ستاره

تنها سنگی شعله‌ور

به خانه‌ام افتاد

گیسوانش را بریدند و

برایم پست کردند

و باقی اینکه

سلامت باشم

چگونه می‌توانم گریه نکنم

من از باز کردن هیچ نامه‌ای خوشبخت نبوده‌ام."

«روز بخیر محبوب من/روزی به رنگ دریا، 9»

احمد شاملو:

"آه

پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،

هر چه باشد"

«ترانه‌های کوچکِ غربت/عاشقانه 2»

Comments


۱۳۸۵ تیر ۳, شنبه

با دیگران گفتن (روز پنجم):

آندری تارکوفسکی:

"یک مَرده داشت یک نفر را با زحمت از توی یک استخر عمیق و خیلی بزرگِ پر از کثافت می‌کشید بیرون... خودش هم تقریباً داشت خفه می‌شد... و جانش را به خطر انداخت و یارو را کشید بیرون... خلاصه آمدند بیرون و نفس‌زنان نشستند لبِ حوض‌ ِ چندش‌آور ِ کثافت... هر دو خسته شده بودند... بالاخره آن که بیرون کشیده شده بود با نگاهی مسخره پرسید: «برای چی این کار را کردی؟ چرا من را کشیدی بیرون؟»

آن یکی حیران می‌پرسد: «یعنی چی چرا؟ خب من نجاتت دادم.»

نجات‌یافته دلخور جواب می‌دهد: «احمق جان، آن‌جا خانه‌ی من است.»"

«نوستالگیا»

مهدی اخوان ثالث:

"«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

کز آن گل کاغذین روید؟»"

(معنی تکه‌ای از یک شعر «مک‌نیس»... ن.)

«چاووشی»

جورج برنارد شاو:

"بدترین گناهی که انسان نسبت به هم‌نوعش مرتکب می‌شود تنفر نیست، بلکه بی‌اعتنائی است. بی‌اعتنائی منشٱ بی‌رحمی‌ست. اگر مردم را با دقت مورد توجه قرار دهی خواهی فهمید که نفرت تا چه حد به دوست داشتن نزدیک است."

«مرید شیطان»

احمد شاملو:

"اما انسان، ای دریغ

که با دردِ قرون‌اش

خو کرده بود."

«آیدا: درخت و خنجر و خاطره/ شبانه، 6»

Comments


۱۳۸۵ تیر ۲, جمعه

با دیگران گفتن (روز چهارم):

مارکی دو کُندُرسه:

"هر انسانی با نوعی غرور دریافت که طبیعت باور به گفته‌ی دیگران را مطلقاً برای او مقدر نکرده است."

«طرحی برای یک تابلوی تاریخی از پیشرفت‌های ذهن ِ بشر»

رولان بارت:

"هزار مفهوم دیگر ِ واژه‌ی [اسطوره] را به من گوشزد خواهند کرد. ولی من در پی تعریف کردن چیزها بوده‌ام، نه واژه‌ها."

«اسطوره، امروز»

Comments


۱۳۸۵ تیر ۱, پنجشنبه

با دیگران گفتن (روز سوم):

احمد شاملو:

"هزار کاکُلی ِ شاد

در چشمان ِ توست

هزار قناری ِ خاموش

در گلوی من."

«ترانه‌های کوچکِ غربت/عاشقانه 1»

Comments


۱۳۸۵ خرداد ۳۱, چهارشنبه

با دیگران گفتن (روز دوم):

ویرجینیا وولف:

"زندگی می‌گریزد: و شاید بدون زندگی هیچ‌ چیز دیگری ارزش نداشته باشد."

«داستان مدرن»

Comments


۱۳۸۵ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

با دیگران گفتن (روز اول):

ایتالو کالوینو:

"...اگر جهنمی در کار باشد، همان است که از هم‌اکنون اینجاست، جهنمی که همه‌روزه در آن ساکنیم، و با کنار ِ هم بودن‌مان آن‌ را شکل می‌دهیم. برای آسودن از رنج آن دو طریق هست: راه اول برای بسیاری از آدم‌ها ساده است و عبارتست از قبول آن شرایط و جزئی از آن شدن، تا جائی که دیگر وجودش حس نشود. راه دوم راهی پر خطر است و نیازمند توجه و آموزش مستمر، و در جستجو و بازشناسی آنچه و آنکس که در میان دوزخ، دوزخی نیست و، سپس، تداوم بخشیدن و فضا دادن به آن چیز یا آن شخص، خلاصه می‌شود."

«شهرهای نامرئی»

فرانک میلر:

"جهنم اینه که هر روز ِ لعنتی از خواب بیدار بشی و حتی ندونی چرا زنده‌ای (چرا اینجائی)."

«شهر گناه»

Comments


۱۳۸۵ خرداد ۲۹, دوشنبه



نگین احتسابیان و گالری‌هایش در کارگاه

تبریک :)

راستی! خبر تازه‌ای از رامین جهانبگلو نیست؟ چرا؟

پوستری از نقطه الف

نشانی‌های تازه (بدون فیلتر):

زنستان

هستیا

قرار پست قبلی کماکان سرجایش هست. از فردا

Comments



با دیگران گفتن (پیش‌درآمد)

می‌خواهم یک هفته با دیگران حرف بزنم.

راستش نمی‌دانم دقیقاً چطور توضیحش بدهم... فقط بگویم که یک هفته، هر روز مطلبی از دیگران اینجا خواهم گذاشت و خودم چیزی در این صفحه نخواهم نوشت (برنامه‌ی فعلی‌ام که این است!).

خب! فکر کردم شاید بد نباشد پیشاپیش بگویم که هر روز به روز شدنم در این هفته به خرج خودم نیست (حداقل، کاملا نیست). نتیجه اینکه اگر احتمال آن را می‌دهید که وقت‌تان تلف شود با خواندن حرف‌های دیگران در جائی غیر از کُتُب‌شان (که خودتان احتمالا خوانده‌اید و یا می‌توانید بخوانید) این هفته در اینجا هم احتمال تلف شدن وقت‌تان هست. (رک و رواست، منظورم این است که اگر فکر می‌کنید این‌طوری وقت‌تان تلف می‌شود، این هفته اینجا نیائید که یک‌وقت هم نگوئید یارو کفگیرش خورده به ته دیگ و به حساب دیگران مهمانی داده و وقت ما را هم گرفته، در حالی‌که خودمان می‌توانستیم برویم منزل خود آنها و این ما را کشانده اینجا که چه و چه...! البته ممکن است شما بگوئید حالا کی خواست بیاید، که آن بحثش جداست!)

با این‌حال، به گمانم (و حتی نه به گمانم. شخصاً مطمئنم!) خواندن جملاتی از ایتالو کالوینو، احمد شاملو یا ویرجینیا وولف قطعاً لطف بیشتری دارد از خواندن نوشته‌های من، و روی همین حساب پیشنهاد می‌کنم که اگر خواستید، بخوانیدشان، چون به هر حال قرار است با آنها حرف بزنم! (این یعنی اگر فکر می‌کنید وقت‌تان تلف می‌شود هم، بیائید!؟)

(اولش گفتم که نمی‌دانم چطور باید توضیح بدهم... حالا شاید آخرش بهتر توانستم توضیح بدهم! [اعتراف می کنم که کاملا عاجز شدم از بیان یک خبر به این سادگی؛ و البته هنوز فکر می‌کنم نتوانستم منظورم را برسانم. به‌ هر حال حداقل بابت این قضیه می‌توانم دوباره یاد دکتروف بیافتم و بیخود و بی‌جهت و زورکی سرخوش شوم به خرج دکتروف!!! چیزی شبیه آن جوک "ما سه تا آدم معروف را کجا می‌برید؟"!!!])

پس هفت روز (فقط چون یک هفته هفت روز است، و فقط چون یک هفته واحد مناسبی به نظرم ‌رسید؛ نه به هیچ دلیل متافیزیکی!) با دیگران خواهم گفت...

پ.ن:

این پیغام را دوستی در مسنجر فرستاده بودند:

"دختری به کليه‌ی گروه خونی «+ O» نیاز فوری دارد. از کسانی که می‌توانند کمکی بکنند خواهش می‌کنیم خیلی فوری با شماره‌ی «09155474324» تماس بگیرند."

ایشان خواسته بودند که در صورت امکان این خبر را برای دوستان‌تان بفرستید یا در وبلاگ‌تان قرار بدهید.

Comments


۱۳۸۵ خرداد ۲۶, جمعه

پژواک خاموش در جنگل‌ کاج

اگر آدم هر چندوقت یک‌بار مغزش را گردگیری نکند دچار توهم ایده می شود. خیلی ساده، خیال می‌کند کلی ایده‌ی جالب در مغزش خوابیده‌اند که از هر کدام‌شان ستاره‌ای می‌تواند بدرخشد و بعد جدی‌جدی این ایده‌ها می‌مانند و یک‌ روز کلی وقت از آدم می‌گیرند تا بترکند و بوی گندشان صفحه‌ها را بردارد. تازه این فقط درباره‌ی ایده‌ها نیست، هر چیز دیگری هم می‌تواند باشد.

اینها البته تئوری‌های شخصی من هستند و دلیلی ندارد که حتی درباره‌ی خودم صادق باشند.

از طرفی وقتی آدم زیاد با خودش خلوت کند، از در و دیوار جمجمه‌اش قاعده و قانون ِ بیخود بالا می‌رود که این هم می‌تواند دچارش کند. دچار هر چیز... مثلا اینکه خیال می‌کنم لابد باید در جائی مثل اینجا چیز خاصی نوشت و یا تصور می‌کنم آشفته‌نویسی کار خوبی نیست؛ بدون اینکه از خودم بپرسم تا به‌ حال در زندگی‌ام چند خط درست و درمان نوشته‌ام؛ و بدون اینکه به خودم بگویم شیفته‌ی جانوری هستم به نام آشفتگی. البته به شرطی‌که فقط در لوازم و متن خلاصه شود و نه چندان بیشتر.

به‌هرحال این تئوری‌ها که زیاد شوند، جانور سیلان ذهن رشدش خیلی سریع‌تر می‌شود.

فراموشی هم بد دردی می‌شود. مثلا همین الآن یادم رفت قصد داشتم چه چیزی بنویسم که به اینجا رسیدم. فقط یادم می‌آید یادداشت کوتاهی راجع به طنز آماده کرده بودم که پشیمان شدم و گذاشتمش برای بعد. فکر کنم نوستالژی حمله کرده بود. گاهی هم فکر می‌کنم این صفحه چیزی‌ست مثل پرونده یا فکر می‌کنم موظفم چیزی بنویسم که خواننده‌ی آشنا وقتی با آن مواجه می‌شود فکر نکند اشتباهی آمده. و یادم می‌رود از خودم بپرسم کدام خط صافی را تا به حال دنبال کرده‌ام که اینجا هم به دنبالش هستم. خلاصه اینکه خیال، جانوری‌ست که می‌تواند نیمه‌شب‌ها همدم آدم بشود و همراه آدم برای سِر جورج سولتی خیالی دست بزند وقتی پتروشکا تمام می‌شود و می‌تواند آن‌قدر شدید شود که آدم فکر کند خب حالا که کنسرت تمام شد باید برود بیرون و بعد کلید را بردارد از خانه بیرون برود و ده دقیقه بعد برگردد.

به‌هرحال، تئوری صندلی لق را خودم دوست دارم. نتیجه‌اینکه تصمیم گرفتم چیزی بنویسم که دوست نداشتم بنویسم؛ چیزی هیچ‌چیزتر از معمول.

دوستی برایم از استاد زنده‌رودی می‌گفت و از ملاقات خودش با استاد عربشاهی و می‌گفت حسین زنده‌رودی با موزیسینی در نمایشگاه‌هایش همکاری می‌کند و داشتم فکر می‌کردم به نسل غول‌ها و حسرت می‌خوردم. همین دیروز بعد از ظهر هم با دوست دیگری صحبت این بود که استاد کوروساوا برای استاد برگمان نامه می‌نوشته و برگمان برای استاد تارکوفسکی و استاد فلینی برای... خلاصه‌اینکه آدم یک صفحاتی از تاریخ را ورق می‌زند و می‌خواند: برگمان، تارکوفسکی، برسون، کوروساوا، آلن، فلینی و... اینجا باید جناب فروید زنده شوند بیایند بنشینند تحلیل کنند چرا آدم نباید عقده‌ای بشود؟

یا مثلا همین چند روز پیش که ریشه‌اش برمی‌گردد به چند ماه پیش که از طریق دوست عزیزی با خبر شدم که استاد فیلسوف بزرگواری کلاس‌ خیلی خوبی درباره‌ی موضوعی بسیار جذاب دارند. خلاصه اینکه این‌ور آن‌ور پول جور کردم و رفتیم به آن کلاس. همین دو روز پیش تا جائی که خبر دارم جلسه‌ی آخر کلاس بود و استاد بزرگوار و شهیر که تا پیش از آن فقط خواننده‌ی آثارشان بودم و کلی کیا و بیا داشتند در ذهنم برای خودشان، مشغول شرح و تفسیر ِ نقد بودند و سنتی‌ترین شکل نقد را به صورت قوالبی لایتغیّر به خوردمان می‌دادند. وقتی بسته‌ی کوچک همیشه همراه آدامس سیب سبزم ته کشید، دیدم که نمی‌توانم دهانم را ببندم و دستم را بلند کردم و تا جائی که می‌شد فروتنانه ـ‌و صادقانه می‌گویم، بدون اینکه کوچکترین حسی از سر و کله زدن در لحنم باشد (هنوز هم برای آن استاد احترام زیادی قائل هستم و دوست نداشتم فکر کنند می‌‌خواهم ایراد بنی‌اسرائیلی بگیرم)‌ـ به استادْ تولد و مرگ کسانی مثل زنده‌یاد سونتاگ، دریدا و بارت را یادآوری کردم و گفتم فرای موجود جالبی بوده. این‌طور نیست به نظر شما؟ و استاد گرامی گفتند که بحث ما ادبیات نیست و اعتراف می‌کنم که خیلی سوختم وقتی یادم آمد به کلاسی آمده‌ام که قرار بود بحثش هنر باشد و به حساب خودم کلی پول دادم، اما ادبیات و موسیقی و سینما و تئاتر در هیچ‌کدام از جلسات نتوانستند جائی در بحث‌ها پیدا کنند در حالی‌که چاک کلوز هم هنرمند ناشناخته‌ای بود از نظر استاد. خلاصه‌اینکه استاد گفتند که آدم‌هائی که می‌خواهند ادای سوپر آوانگاردها را در بیاورند آدم‌های جالبی نیستند. در حالی‌که من داشتم درباره‌ی زنده‌یادها حرف می‌زدم و قیافه‌ی تاریخ مصرف‌گذشته‌ی خودم هم به سوپر آوانگاردها نمی‌خورد.

استاد عزیز نکاتی را هم درباره‌ی دنیای مدرن و رفتار مدرن یادآور شدند و دیگر داشتم فکر می‌کردم نیازی نیست استاد بگویند. وقتی استاد درباره‌ی عدم‌قطعیت حرف می‌زدند، کافی بود نگاتیو رفتار خودشان را در نظر بگیرم تا متوجه مطلب بشوم.

در راه به این فکر می‌کردم که نیچه تقریبا 106 سال پیش مُرد. فروید بیش از یک قرن پیش ضربه‌ی تاریخی خودش را وارد کرد و واقعا حسابی سنی از داروین گذشته. به این فکر کردم که آنچه استاد عزیز می‌گفتند سوپر آوانگارد، حداقل مربوط به نیم‌قرن پیش است. به این فکر کردم که خیلی به‌روزترین کتبی که خوانده‌ام قبل از تولد من نوشته شده‌اند، و فکر کردم وقتی ما در مورد قرن بیستم حرف می‌زنیم چرا اصلا فکر نمی‌کنیم خواه‌ناخواه در قرن و بیست و یکم مشغول زندگی هستیم. کاری ندارم که وضعیتِ موجود تنه می‌زند به قرون میانه، اما به هرحال واقعاً ما زیر یادداشت‌هایمان همین الآن 85 معادل 2006 تاریخ می‌زنیم. بعد یاد حرف‌های استاد افتادم که انگار می‌خواستند بگویند برای دیدن فیلم‌های ریدلی اسکات، باید حتما یک‌بار هم ما ماشین‌بخار را اختراع کنیم.

دوست عزیزی دو سال پیش می‌گفت حداقل وقتی داریم آرزو می‌کنیم، از موضع پائین آرزو نکنیم. خواب که نیست. خیال است. یک لطیفه‌ای هست: به یک بابائی می‌گویند اگر به تو ده میلیون تومان بدهیم چه کار می‌کنی؟ می‌گوید ده تا وانت می‌خرم (فرض کنیم وانت یک میلیون تومان) می‌روند از یکی دیگر می‌پرسد او هم می‌گوید ده تا وانت می‌خرم. از چند نفر همین جواب را می‌شنوند (توجه نکرده بودم که یک‌طرف بحث این جوک اصولا معرفی نمی‌شود. چه جالب!)؛ بالاخره خسته و گیج و وامانده می‌رسند به یکی که تیپ و قیافه‌اش یک نمه فرق داشته. می‌پرسند تو با ده میلیون تومان چه کار می‌کنی؟ طرف جواب می‌دهد یک زانتیا می‌خرم. آنها هم خوشحال می‌شوند و می‌گویند براوو! حالا چرا زانتیا؟ طرف جواب می‌دهد صبر می‌کنم زانتیا که گران شد می‌فروشمش، دوازده تا وانت می‌خرم.

خلاصه یک‌چیز بی‌ربطی شبیه همین. بحث من و دوستم هم این بود که اگر یک‌روز نامرئی بشوم و بتوانم از هر دیواری عبور کنم و تصمیم بگیرم دزدی کنم چه کار می‌کنم؟ من هم جواب دادم می‌روم یک کتاب‌فروشی بزرگ و در جستجوی زمان از دست‌رفته را بر می‌دارم (امیدوارم پس‌فردا روزی اگر جائی واقعا این مجموعه‌شان گم شد نیایند یقه‌ی من را بگیرند. اعتراف می‌کنم هیچ‌وقت عرضه‌ی این کارها را نداشته‌ام و هنوز هم ندارم و تصمیم ندارم داشته باشم!). دوستم هم گفت می‌رود یک بانک را خالی می‌کند و فردایش مثل یک آدم حسابی می‌رود شهر کتاب و خرید می‌کند. واقعا حداقل موقع خیال‌بافی که می‌شود آدم کمی کمتر تنگ‌نظرانه آرزو کند. خلاصه اینکه حکایت آن استاد من را یاد این حرف‌ها انداخت. قبول دارم که اینجا شبیه دوران آگوستین قدیس است و اصولا وضع مضحکی است، اما آدم با تاریخ که شوخی ندارد. الآن جدی جدی میانه‌ی سال 2006 است و قاعدتا از پنج شش سال آینده باید روبات‌های آسیموف در خیابان‌ها راه بروند و اگر مشکلی پیش نیاید باید پیش‌فروش ویلاهای اقمار مشتری از دو سال دیگر آغاز شود و تازه اگر این را آدم بپذیرد، می‌تواند منطقی‌تر احساسات قرون وسطائی‌اش را بروز بدهد.

متاسفانه هنوز یادم نیامده درباره‌ی چه چیزی می‌خواستم حرف بزنم، اما از آن بدتر، یادم آمد که بار اولی نیست که این‌طور می‌نویسم و این خیلی حالم را گرفت. احساس وقتی را دارم که بومرنگی که پرت کرده‌ام بزند روی شانه‌ام.

به‌هرحال، آدم چند وقت‌یک‌بار بد نیست که یک سری چیزها را بریزد بیرون از کله‌اش. البته می‌ماند مسئله‌ی اینکه اگر آدم این کار را در ملٱ عام انجام بدهد، به آبروریزی‌اش می‌ارزد یا نه؟ تجربه نشانه‌ی نامناسبی‌ست و اگر قرار بود تجربه چیزی را نشان بدهد درگاهِ تجربه سال‌ها بود که تخته شده بود. مسئله‌ی دیگر می‌ماند اینکه وقت شما که اینها را خوانده‌اید احتمالا تلف شده است و آنجاست که باید مسئولیت‌پذیر بود و خسارت را جبران کرد. سعی می‌کنم باشم. به شرطی‌که لطف کنید و میزان خسارت را بنویسید.

دست آخر می‌ماند اینکه این حرف‌ها چه ربطی به داستان داشتند؟

هیچ! دقیقا چهار سطر بالاتر تصمیم گرفتم بالای این سطور بنویسم «داستان». احتمال دارد بگوئید این سوپر آوانگارد بازی‌ها یعنی چه و بنشین مثل بچه‌ی آدم داستان‌های واقعی بنویس. و من بعد از اینکه کلی ذوق کردم به خاطر اینکه یک‌بار هم شده سوپر آوانگارد خطاب شدم، اخم‌هایم را در هم می‌کشم و سعی می‌کنم ذوق و هیجان شدیدم را کنترل کنم و در حالی‌که سیگار دیگری روشن می‌کنم خیلی صادقانه جواب می‌دهم از اینها واقعی‌تر؟ فقط کافی‌ست اسم آن استاد را بنویسم یا از دوستانم بخواهم بیایند تائید کنند حرف‌هایشان را. می‌ماند اینکه برای چه باید به این بگوئیم داستان. من هم می‌گویم باید که ندارد؛ همین‌طوری. بعد کسی می‌گوید که لابد با این کار می‌خواستی به چیزی اعتراض کنی و لابد می‌خواستی بگوئی حالا که این‌طور یا آن‌طور. اما آن‌وقت هم می‌گویم نه! واقعا نه. همین‌طوری به عنوان یک شوخی تصمیم گرفتم بالای این سطور بنویسم داستان. حالا هم، اگر کار بدی کرده‌ام معذرت می‌خواهم.

پ.ن: قصدم هم این نبود که بگویم "این یک چپق" هست یا نیست. باور بفرمائید. صرفا وسوسه شدم به جای نوشتن چیزهای دیگر اینها را بنویسم. هنوز هم سر حرفم راجع به خسارت هستم. گرچه مهم این است که اگر قضیه جدی شد هم سر حرفم خواهم ماند یا نه.

پ.پ.ن: اسم داستان هم چند لحظه پیش بعد از نوشتن پی‌نوشت انتخاب کردم. امیدوارم که دلخور نشده باشید. چون باید اعتراف کنم بدترین اتفاق برای کسی که می‌نویسد این است که خواننده‌های نوشته‌هایش از متونش آن‌قدر دلخور شوند که دیگر نخواهند نوشته‌هایش را بخوانند. حداقل درباره‌ی خودم که همین‌طور است و دوست ندارم به خاطر یک داستان بی‌سر و ته کسی را دلخور کنم. باز هم عذرخواهی کنم خوب است؟ شرمنده...

26/3/1385

معادل: 16 ژوئن 2006

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۵ خرداد ۲۴, چهارشنبه



میموزاها ولی

خورشیدگون‌اند؛

پرپر نمی‌شوند.

زمین باید بچرخد

برای ایمان به طلوع،

و دستانمان می‌چرخاندش...

برچسب‌ها:

Comments




۱۳۸۵ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

پلی پیش ِ رو، بر فراز ِ مغاکی

اطمینان را نمی‌شود (کاملاً) مترادف اعتماد دانست، هر چند در سخن دوقلو به نظر برسند. (حتی اگر در فرهنگ‌های لغات در معانی اعتماد، اطمینان هم آمده باشد [چنانکه هست!])

اطمینان را شاید بشود موضوعی عمیقاً ذهنی، انتزاعی و نامطمئن! دانست و در برابر اعتماد را غیر ذهنی‌تر و کاربردی‌تر دید.

هر دو واژه، عربی هستند و می‌شود به دنبال معنای مستقیم‌تری در فارسی، خیلی ساده به همان فرهنگ‌ها* مراجعه کرد:

اطمینان، با معنای "آرامش خاطر یافتن" ( "خاطر جمعی"، "آسودگی خاطر" و...) به کار می‌رود و آنکه آرامش یافته و ایمن شده، "مطمئن" ("آرام و آسوده خاطر") است.

و در آن‌سو، اعتماد به "تکیه کردن"، "برگزیدن" و "کاری را به کسی واگذاشتن" اشاره دارد.

برای آغاز، در مَثَل می‌شود "پُل"ی را تصور کرد:

پلی چوبی بر فراز یک رودخانه، که می‌تواند مورد اعتماد ما باشد: کاربرد پل بودن خود را دارد و می‌تواند به ما کمک کند که از روی رودخانه عبور کنیم. پل مورد اعتماد ماست، چون در پل بودن خودش، توان آن را دارد که ما را به مقصد [آن سوی رودخانه] برساند.

اما یک پل موردِ اعتماد، می‌تواند پل مطمئنی نباشد: نگاه می‌کنیم (بی‌آنکه جرات آزمودن داشته باشیم، پیش از دقیق نگاه کردن یا حتی پس از آن!) و سعی می‌کنیم حدس بزنیم پل محکمی هست، توان وزن ما را دارد، اگر بادی شدید بوزد چقدر تاب می‌خورد و...؟

گاه، حتی خود پل هم برای جلب اطمینان کافی نیست: ارتفاع زیاد است! من می‌ترسم از آن عبور کنم (درباره‌ی توان و تعادل خودم مطمئن نیستم/به خودم اعتماد ندارم).

و حتی گاهی پیش می‌آید که اعتمادمان را به پل از دست بدهیم: اصلا این پل من را به مقصد می‌رساند (زنده از آن عبور می‌کنم!؟).

﷼**

اغلبِ امور، با/در بودن خود، می‌توانند مورد اعتماد بودن یا نبودن خود را نشان دهند (تلویحا، یا به طور نمادین بازگو کنند). مورد اعتماد بودن امری/چیزی را با آزمودن‌های نسبتا مشخصی نیز می‌توان دریافت (چه ساده و چه دشوار، دست‌یافتنی می‌نماید).

اعتماد، درون هر امری است. شخصی‌ست و وابسته به (چگونگی) خود امر.

[شخصی بودن اعتماد در هر دو سوی رابطه: امری می‌تواند جلب اعتماد کند یا نکند. مخاطب هر امری هم می‌تواند اعتماد کند یا نکند. و این دو به زعم من، نسبتا مستقل از یکدیگر هم عمل می‌کنند: مخاطبی می‌تواند به امری غیر قابل اعتماد، اعتماد کند و بالعکس!]

اما اطمینان، در برابر خود دیوار عدم‌قطعیت را دارد.

اطمینان، وابسته به خود امر نیست و نمی‌شود فقط درون امری آن را جست. (من را که به یاد حلقه‌های زنجیر می‌اندازد: )*** مجموعه‌ای از عوامل، باید دست به دست هم بدهند تا بشود اطمینان پیدا کرد:

خودِ امر، مخاطب آن امر، محیطی که آنها در آن قرار دارند، تاریخ مستقل هر کدام، تاریخ مشترک آن دو و شاید خیلی امور دیگر در ایجاد اطمینان دخیل باشند. (انگار این‌ها در هم ضرب می‌شوند و اگر مجموعاً اطمینان را مثبت در نظر بگیریم، حتی اگر یکی از این عوامل منفی باشد هم، هیچ اطمینانی پدید نمی‌آید.)

خودِ امر، برای مطمئن بودن، باید مورد اعتماد باشد. به نوعی باید بتواند آنچه را ادعا می‌کند در توانش هست، و هست، برآورده سازد. شاید بشود گفت، وقتی امری مسئولیت‌ِ بودن ِ خود را بپذیرد، تقریبا (یا کاملا) مورد اعتماد است (و ما اغلب به سادگی می‌توانیم اعتماد کنیم. شناخت، از حدی مشخص [با معیار هر فرد] که بگذرد، اعتماد می‌تواند پدید بیاید یا از بین برود).

اما از اینجا به بعد، شاید بتوان گفت کنترل روند اطمینان پیدا کردن، تا حدودی خارج از توان خودِ امر است (و البته پیش از آن هم، هیچ امری/فردی/شیئی/ابزاری/... نمی‌تواند به یک بودن ِ یگانه‌ی جاودانی مطمئن باشد. تغییر، سرنوشت طبیعی ِ محتوم هر امر موجودی است).

مخاطب، برای اطمینان پیدا کردن، همان‌طور که در مثال "پل" گفتم، به خیلی چیزهای دیگر، غیر از خود پل فکر می‌کند:

(شاید) بعد از آنکه مخاطب به امر مورد نظرش اعتماد کرد، نیاز دارد به خودش اعتماد داشته باشد. پس از آن برای کسب اطمینان، به محیط توجه می‌کند. بسته به ذهن، جایگاه و خاستگاه مخاطب، عوامل مختلف محیطی، که در نظر او ایجاد بی‌نظمی و آشفتگی کنند، می‌توانند پایه‌های اطمینان را بلرزانند.

(شاید منطقی‌تر آن بود که این‌قدر کلی‌گوئی نمی‌کردم [چه در همین پاراگراف، و چه در کل متن از آغاز تا اینجا و از این به بعد؛ اما چطور می‌توانم مطمئن باشم که اشاره‌ی خاص‌تر نکاتی را در نقطه‌ی کور نمی‌اندازد!؟ به همین دلیل به کاربرد اشاره‌های عام و کلی، در اینجا، اعتماد می‌کنم!)

مخاطب به دریافت‌هایش در بازه‌ی (معمولا هنوز باز) زمانی مواجهه‌ی خود و امر مورد نظرش نگاه می‌اندازد برای کسب اطمینان؛ سعی می‌کند اشارات و نشانه‌های مشخص و محو، حوادث اطراف (تحت تاثیر و یا مربوط به رابطه‌ی خودش و امر مورد نظر) و... را در نظر بیاورد و نکاتی را کشف کند که بتواند در او "آرامش" ایجاد کند و مطمئنش سازد. و در پیش‌زمینه‌ی همین حرکت، تاریخ مستقل هر کدام (مخاطب و امر مورد نظر او [هر چند بر مخاطب، پوشیده باشد، اما ردپایش بر امر، برای مخاطب تا حدودی مشخص است]) نیز حضور دارد.

اگر دوباره به همان مثال "پل" برگردیم، هر گونه لرزشی در پل، می‌تواند از مخاطب سلب اطمینان کند.

[درباره‌ی روابط انسانی، جستجوی اعتماد و اطمینان، کاملا دوسویه است؛ که همین ماجرا را دشوارتر هم می‌کند (چرا که هر طرفِ رابطه هم‌زمان هر دو جایگاه را دارد)...]

* * *

دشواری بیش از حد اطمینان، که حتی به آن حالتی غیرممکن‌وار می‌دهد، به زعم من، برخلاف ظاهرش، به هیچ‌وجه آزار دهنده نیست.

اطمینان، به نوعی اهانت به تغییر است و تغییرپذیری.

طلبِ دائم اطمینان، طلبِ سکون و طلبِ مرگ زمان است.

عدم قطعیت، نه فقط سد، که هماورد سرسخت اطمینان است. ستایش زندگی و تغییر است، در برابر خمودگی و جمود؛ و اطمینان، طلبِ جمود است، طلبِ آسایشی خودخواهانه و ارباب‌مسلکانه (با سنتی‌ترین شکلی که می‌تواند به ذهن بیاید!).

* * *

مطمئن نبودن، به وضوح از آرامش نداشتن و اضطراب می‌گوید. اما اضطرابی که لازمه‌ی زیستن است. اضطرابی پویا، معمولا نو‌جو و آفرینشگر (در برابر آرامشی که معمولا برکه‌ را باتلاق می‌خواهد).

و به هیچ امری نمی‌شود کاملا مطمئن بود.

قاعدتا به این ایده هم نمی‌شود کاملا اطمینان داشت! برای همین باید تا می‌شود، مطمئن نبود!

* * *

به‌ هر حال، نمی‌شود اطمینان را کاملا مستقل از اعتماد دانست:

باز تکرار می‌کنم که گاهی، وقتی به هیچ‌وجه نمی‌توانیم به پلی (و به عبور از آن) مطمئن باشیم، اعتمادمان را هم به آن پل از دست می‌دهیم!

پ. ن.: مطمئناً، می‌شود طور دیگری هم این مسائل را دید!

* منابع: فرهنگ فارسی "معین" (تک‌جلدی) ـ فرهنگ فارسی "عمید" (جیبی!!! البته من نمی‌دانم چه جیب وامانده‌ای پیدا می‌شود که واقعا این کتاب 1288 صفحه‌ای در آن جا بگیرد!)

** در این بخش غالبا از "امور" و کلا از "مخاطب" برای نگاه کردن به رابطه‌ی بین "آنچه قرار است اطمینان‌بخش باشد" (یا نباشد) و "آنچه (قاعدتا "آنکه") قرار است مطمئن شود"، استفاده می‌کنم. هرچند، شاید به خصوص "مخاطب" واژه‌ی کاملا مناسبی نباشد. اما واژه‌ی بهتری به ذهنم نرسید. مثلا شاید می‌شد از "کاربر" هم استفاده کنم؛ اما کاربر مناسب به نظرم نرسید، چون در مقابلش فقط اشیاء را نداشتم (شاید حتی بتوانم بیشتر تاکیدم را در این بحث، به افراد و روابط افراد اختصاص بدهم).

درباره‌ی "امور" هم همین‌طور.

*** این علامتِ لبخند نیست!!!

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۵ خرداد ۱۲, جمعه


تا می‌توانی مطمئن نباش...

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter