شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

نفرین دوزخ؟

«باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه‌پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها
                    سر برنگرفته‌اند!»

مثل همیشه خواندن‌اش مو به تن‌ام راست می‌کند؛ این قطعه کم نظیر است و به‌غایت اثرگذار. خشم و نفرین‌های شاملو در اشعارش حال‌وهوای خشم و نفرین‌های متون مقدس را دارند و شخصاً هر بار این قطعه را می‌خوانم احساس می‌کنم «تو»ی مخاطب این بخش فقط در دوزخ نمی‌سوزد، هیزم ابدی دوزخ می‌شود... ولی، می‌شود؟
*
مدت‌ها پیش جمله‌یی منتسب به وودی آلن شنیدم درباره‌ی فیلم‌های مایکل مور (متٱسفانه نه‌تنها اصل جمله را کامل به‌خاطر نمی‌آورم، بلکه حتی مطمئن نیستم این جمله، به‌رغم شهرتی که انگار دارد، واقعاً از همین زبان گفته شده باشد؛ دست‌کم من که نتوانستم جایی پیداش کنم. به‌هرحال، آلن چنین حرفی زده باشد یا نه، حرف درستی به‌نظرم می‌رسد). ظاهراً آلن گفته است فیلم‌های مور فقط برای کسانی که با عقاید مور موافق‌ند خوب است و روی مخالفان مور [که قاعدتاً باید مخاطب اصلی آثارش باشند] هیچ اثری نمی‌گذارد. همان‌طور که گفتم، این جمله به‌هرحال به‌نظرم درست می‌آید، حتی اگر ساخته و پرداخته‌ی ذهن یکی از طرفداران آلن باشد. با این بخش‌ش موافقم که گاهی بعضی از آثار ِ انتقادی فقط روی طرفداران‌شان اثر می‌گذارند و نه مخالفان، و با این حساب "شاید" بتوانیم بگوییم که دیگر انتقادی نیستند.
خواندن چندباره‌ی این قطعه از «آخر بازی» شاملو نیز همین حس را در من زنده می‌کند. من از خواندن «هنوز از سجاده‌ها سر برنگرفته‌اند» مو به تن‌ام راست می‌شود، حسی شبیه هول آمیخته به‌غرور به من دست می‌دهد: هول از هیبت بلایی که قرار است سر «تو» بیاید و غرور از این‌که خودم را طرفِ «مادران سیاه‌پوش» می‌دانم و تصور قدرت سجده‌شان به من نیرو می‌دهد... اما، بی‌تعارف، حقیقت این است که جادو و معجزه‌ای در کار نیست. مادران سیاه‌پوش تا ابد هم که سر به سجاده داشته باشند دوزخی نیست که نفرین‌ش به جان «تو» بیافتد.
بعید نیست فکر کنید مزخرف می‌گویم، پس بد نیست از مزخرفات‌م دفاع کنم: شاید بی‌دلیل و ناشیانه چسبیده‌ام به اولین تصویری که این قطعه ایجاد می‌کند، مسلماً منظور شاملو «نفرین دوزخ»‌ و سجده‌ی «مادران سیاه‌پوش» نبوده است.
خب، اگر این نه، پس چه؟ فرض کنم دوزخ استعاره‌یی‌ست از خشم مردم یا مثلاً‌ خشم مادران سیاه‌پوش؟ اما این خشم با عمل «سر از سجاده بر نگرفتن» جور در نمی‌آید. سجده فقط در یک بافت مذهبی عمل به‌حساب می‌آید و وقتی از آن بافت خارج شود هم ظاهر انفعالی دارد و هم، خارج از آن بافت و بدون ارجاع به «قادر مطلق»، بی‌نتیجه است. اگر هم خشم مردم را در نظر بگیرم باید بعدش بدانم سر از سجاده بر نگرفتن مادران سیاه‌پوش چطور می‌تواند نفرین دوزخ/اجتماع خشمگین را به جانِ «تو» بیاندازد. خب، این‌جا می‌توانم یاد مادران عزادار خودمان یا مادران عزادار آرژانتینی بیافتم، با این‌حال عمل این دو گروه مادران عزادار در ذهن من که هیچ شباهتی به سجده ندارد، و فقط به‌زور و با اغماض می‌توانم رفتار پیگرانه و نستوهانه‌شان را با «سر از سجاده بر نگرفتن» هم‌ردیف بگیرم.
از طرف دیگر، تصور قوی‌ام این است که شاملو هرچند حواس‌ش بوده گروهی، شاید عظیم، از مخاطبان‌ش گرایشات مذهبی دارند، خودش انگار اعتقادات مذهبی نداشته. استفاده‌اش از ارجاعات مذهبی به‌نظرم بیشتر به‌خاطر کیفیت و اثرگذاری ادبی‌شان بوده تا اعتقاد شخصی... به‌هرحال این می‌تواند فقط یک تصور شخصی باشد.
دوباره برگردم به حرف اصلی‌ام.
وقتی شعر «آخر بازی» را کامل می‌خوانم هم احساس می‌کنم این شعر فقط برای من و ما و در کل کسانی که طرفِ شاملو هستند اثرگذار است. بخش اول شعر که روایتی‌ست بدون مخاطب (منظورم در خود شعر است). تازه از بخش دوم «تو» وارد می‌شود و در بخش سوم خطاب به «تو» چیزی درباره‌ی «ما» گفته می‌شود و باز بخش چهارم خطاب به «تو» و شاید «ما» که «تو» را تهدید می‌کند. با این‌حال، به‌رغم حضور پررنگ «تو» نمی‌دانم آیا «تو» اصلاً‌ چنین شعری را می‌خواند؟ باز هم شاید سوال‌ام بی‌معنی به‌نظر بیاید. شاید کسی بگوید مگر شاملو واقعاً این شعر را برای «تو» نوشته... و خب، جواب این سوال هرچه باشد مشکل من را که حل نمی‌کند. این شعر اگر جداً خطاب به «تو» و برای «تو» نوشته شده باشد، بُردِ مستقیمی ندارد، چون «تو» یا شخصاً این شعر را نخواهد خواند یا اگر بخواند "بی‌واسطه" تهدیدی احساس نمی‌کند (و می‌دانم که قرار هم نیست چنین تهدیدی در کار باشد و بعید است کسی مثل شاملو به این قصد چنین شعری را بنویسد). اگر هم برای «ما» نوشته شده باشد... خب، این نفرین کردن «تو» چه اثری دارد؟ معلوم است، به‌احتمال زیاد قرار است به «ما» نیرو و شور بدهد. من یکی که حاضر نیستم بپذیرم این یک شعر است که محض خاطر، به‌قول براهنی، فقط شعریت شعر نوشته شده است. این شعر به‌وضوح پیام دارد و حتی بدون نگاه کردن به تاریخ‌ش هم می‌شود روحیه‌ی انقلابی را درش دید... و با حساب این‌که هر جور نگاه کنم این شعر را پیام‌دار و انقلابی می‌بینم، نمی‌فهمم کارکردش چیست. خواندن قطعه‌ی پایانی همیشه شورانگیز است، اما شور در بند.
چیزی که باعث تعجب‌م می‌شود همین است، ترکیب تصاویر احساس‌برانگیز شاعرانه با خشمی انقلابی. به حال «ما» که سرنوشت‌مان «سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان                              بازمی‌آمدند» چه فرقی می‌کند «تو» را «هر غبارِ راهِ لعنت‌شده» نفرین کند، یا آن‌جا که «تو» قدم گذاشته باشی «گیاه از رستن» تن بزند؟ این فقط یک تصویر شاعرانه‌ی خشمگین و بسیار زیباست که تنها می‌تواند دل «ما» را خنک کند، چون شواهد نشان می‌دهند «تو»ی تاریخ‌های ما احتمالاً اهمیتی به این نفرین‌ها و تن‌زدن‌ها نمی‌دهد. باز هم می‌گویم، شاید حق نداشته باشم به این تصاویر اولیه‌ی شعر بچسبم، اما سوال‌ام این است، در لایه‌های بعدی چه می‌بینم؟ احساس می‌کنم هر چه هم پیش بروم و سعی کنم مثلاً به منشاء استعاره‌ها نزدیک بشوم باز خیلی دور نشده‌ام از "پیام"ی که در همین سطح با آن مواجه می‌شوم. «غبار راه لعنت‌شده» را هر چیزی هم ببینم فرقی نمی‌کند، «نفرین»ش اثری بر «تو» نمی‌گذارد. حتی اگر «نفرین» را خشم و انقلاب تلقی کنم باز در سطور بعدی و بخش پایانی به همان در بندی می‌رسم. همه‌چیز در این شعر به مادران سیاه‌پوشی ختم می‌شود که هنوز سر از سجاده برنداشته‌اند. قبول دارم که این‌جا شاید اعتقاد و بی‌اعتقادی نقش مهمی بازی کند... و این بخش آخر، به من بی‌اعتقاد، حس منفعل بودن می‌دهد.
باید بگویم، برای من شاید کنترل شوری ویرانگر و هدایت‌ش به مسیری سازنده خیلی مطلوب‌تر هم باشد... با این‌حال مشکل‌ام این است که این شعر مسیر سازنده‌یی هم پیشنهاد نمی‌کند. احساس می‌کنم کارش این است که به «ما»ی رنج‌کشیده لحظه‌یی امید بدهد، امیدوارمان کند به سرهایی که از سجاده برداشته نشده‌اند... و ما امیدواریم. امیدوار به سر نهادن.
این شعر شاملو را خیلی دوست دارم، خواندن‌ش برایم لذت‌بخش است. اما راست‌ش آرزو می‌کردم ای کاش من هم‌وطن این شعر نبودم، من یکی از «ما»ی این شعر در آینده نبودم.
این شعر از «ما» چه می‌سازد؟ همان‌چیزی که هستیم.

پی‌نوشت: راستش اعصاب کافی ندارم برای این‌که حرف‌های مخالفان دادخواهی آقای اسماعیلیون و دیگر بازماندگان فاجعه‌ی هواپیما را بخونم. با این‌حال، و بر اساس همان اندکی که خواندم، سوالم این است: فرض کنیم این دادخواهی هزینه‌ای هم برای کل ملت ایران داشته باشد؛ باید به بیداد تن داد و از حق گذشت؟ یا نق زدن و اهانت و مقایسه‌های غریب نوعی دادخواهی است؟ بدیهی است که این دادخواهی هزینه‌هایی هم داشته باشد و نه‌تنها وظیفه‌ی ما، که حق ماست کاری بیشتر از اشک و آه انجام بدهیم. مگر این‌که سر بر آن توهم همیشگی داشته باشیم که «باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد».
Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter