شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۳ دی ۱۱, جمعه


سوزان سونتاگ

هم...

Comments


۱۳۸۳ دی ۹, چهارشنبه


ساسان . م . ک . عاصی

به روايت

ساسان م . ک . عاصی

چند وقت پیش یکی از دوستان که از قدیم هم می دانست من گاهی اوقات مرتکب عمل نوشتن داستان و شعر و فیلمنامه می شوم از من پرسید که چرا کارهایم را چاپ نمی کنم... من هم دیدم که چون در وبلاگم نیز به این موضوع اشاره کرده ام و چند نفر از دوستان نیز در پی خواندن آن ، این سوال را مطرح کرده بودند( باز هم با تلفن ... می دهم تلفن خانه مان را عوض کنند ، جای آن هم کامنت بگذارند... ) بد نیست که پاسخ این دوست عزیزم را در وبلاگ بدهم...

این جانب ساسان .م.ک. عاصی حدودا دوازده سالم بود که یکدفعه حالم بد شد و به سرم زد شعر بگویم و داستان بنویسم... پس نشستم دو فقره داستان و شعر نوشتم ( که اسم داستانم " پلکان مرگ " بود و خواندنش توسط پدر و مادرم باعث شد که ایشان هر گونه امیدی را که به من بسته بودند ، باز کنند) بعد هم تند تند آنها را فرستادم برای مسابقات ادبی آموزش و پرورش... خوشبختانه هیچ جایزه ای نبردم و به عنوان یک نابغه هم مطرح نشدم و موفق شدم بدون هیچ مشکلی به نوشتنم ادامه بدهم...( این مساله عدم وجود هر گونه نبوغ در من بزرگترین لطفی است که طبیعت در حق بنده کرده است... چون این فرصت برایم پدید آمد که تلاش کنم.)

بله...آن وقتها هنوز می شد بدون هیچ نگرانی مجله سروش کودکان و سروش نو جوان و کیهان بچه ها را خواند...چون هنوز تلویزیون هم یادش نیامده بود که به جای"روپرت"و"پروفسور بالتازار" می تواند"دی جی مون " و چگونه همدیگر را در اوان کودکی لت و پار کنیم پخش کند...

در مجله سروش کودکان این فرصت تاریخی برای من پدید آمد که با داستانهای بی نظیر خانم" فریبا کلهر " آشنا بشوم...( چه روز های خوبی بود ) ... به همین خاطر یک بار به پیشنهاد خودم و خاله عزيزم و مادرعزيزم به دیدار خانم کلهر بزرگوار رفتم تا با ایشان در مورد داستانهایم صحبت کنم... و این ملاقات سرنوشت مرا رقم زد...

نمی خواهم مو به مو شرح ملاقات فراموش نشدنی ام در چهارده سالگی را بنویسم ، اما می خواهم بزرگترین درسی را که در داستان نویسی گرفتم در اینجا به شما نیز بگویم ...( کلمات به طور دقیق یادم نیستند ، به همین خاطر اگر کم و کاستی پیش آمد از شما و خانم کلهر بزرگوار عذر می خواهم) خانم کلهر به من گفتند که برای داستان نوشتن به دنبال موضوع نگرد... موضوعی خارج از زندگی تو وجود ندراد... به زندگی خودت دقت کن و سعی کن اتفاقاتی را که در زندگی تجربه می کنی با تخیل خودت به داستان تبدیل کنی...

به خاطر این جمله تمام عمر مدیون خانم کلهر هستم... متاسفانه بعد از آن ملاقات ، علیرغم اینکه خانم کلهر گفتند داستانهایم را برایشان ببرم تا بخوانند ، دیگر من سعادت این را به دست نیاوردم تا ایشان را دوباره ملاقات کنم ... اما در همیم جا صمیمانه ترین آرزوهای نیک را برای ایشان می کنم و سپاسگزار مهربانی ایشان هستم...

خوب...از فعاليتهای دوران نوجوانی بگذرم( چون نه فوتباليست خوبی بودم نه بسکتباليست خوبی حتی فکر کنم پسر خوبی هم نبودم٬چون هميشه کنج اتاق(اين مثال نيست٬واقعا کنج اتاق)می نشستم و سعی می کردم درس نخوانم و کتاب بخوانم ٬که عواقب تحصيلی جذابی هم نداشت...) فقط بگویم،همینطور نوشتم و نوشتم تا بفهمی نفهمی قد کشیدم و وارد جماعت سیبیلدارن شدم... چشمتان روز بد نبیند...چند سالی مغز بیچاره ام در میان باقالی ها به سر می برد و در تمام داستانهایم یک مرد تنهای درب و داغان بود که یا دنبال سایه اش می دوید و یا خودش را تند و تند حلق آویز می کرد... بعد حوصله ام سر رفت و تصمیم گرفتم برای یکی از کلاسهای آقای " مرادی کرمانی " در دانشگاه یک افسانه بنویسم... در آن روز گار بنده بیماری ریشه یابی گرفته بودم و هر وقت ریشه چیزی را پیدا نمی کردم خودم برایش ریشه کشف می کردم ... پس نشستم و داستان " پرتقال خونی " را نوشتم... حتما متوجه شدید که دنبال چه بودم... در این داستان متوجه شدم که اگر کسی خودش را حلق آویز نکند هم داستان تمام می شود...

در همان روزگار بودم که پیش خودم فکر کردم حالا که کسی مالیات نمی گیرد ، بیایم فیلمنامه هم بنویسم... چشمتان روز بد نبیند... نشستم و فیلمنامه هم نوشتم البته قول می دهم اسم کامل فیلمنامه ام را ننویسم و فقط بخشی از آن را می نویسم که بود " دعوت یا شام آخر یا چگونه می شود یک مهمانی دوستانه را با حرفهای صد من یه غاز خراب کرد...".

در ضمن ، وقتهای آزادم را نیز شعر می گفتم تا مبادا حتی تکه ای از ادبیات سالم در برود ...

همین طور که فیلمنامه می نوشتم ناگهان به من گفتند چون که بی ادبی یک ترم از دانشگاه می اندازیمت بیرون تا با ادب شوی...

بعد از این ماجرا یکی از دوستان گرامی ام یعنی خانم " عاطفه خادم الرضا " توجه من را جلب کردند به اشک روی گونه دلقکها... همین ماجرا باعث شد که من فکر کنم اصلا دلقکها به چه حقی به وجود آمده اند بی آنکه من دقیقا بدانم ریشه شان کجا بوده؟... پس نشستم و داستان " ماجرا از این قرار بود که... " را نوشتم تا بفهمم اصل ماجرا از چه قرار بوده ... در این داستان نه تنها کسی نمُرد ، بلکه کسی خودش را حلق آویز هم نکرد...

البته نوشتن این داستان یک علت دیگر هم داشت که آن علت خودش منجر شد به نوشتنن یک سه گانه ...

بله ... نصیب گرگ بیابان نشود... اسقف بارکلی را می گویم... من نمی دانم این آدم بیکار بوده نشسته فکر کرده دنیای مادی وجود ندارد که یک آدم بی جنبه ای هم مثل من بیاید باورش بشود و صبح تا شب بنشیند فکر کند جهان چیزی نیست جز موهومات اندیشه بیمار ما... ( البته اقرار می کنم که شاید منظور اسقف گرامی این نبوده و من کمی داغش کرده ام )

به هر حال .. این آقای بارکلی نه تنها زد پدر مسافر داستان من را در آورد ( ونیز دوست شریفش را ) بلکه به من یاد داد که اصلا چرا حلق آویز؟...

همین طور چند وقتی گذشت و من یک دفعه به سرم زد که بزنم چند نفر را رنگ کنم و یک کرگدن را هم بفرستم پرواز کردن یاد بگیرد و بنشینم هر چه داستان بلد بودم بنویسم همه را در " شبکه تار عنکبوتی رنگین و زنده باد شاقلب و هر چیز که دلت می خواهد بخوانی ..." بنویسم

البته این داستان ، نوشتنش خودش ماجراهایی داشت که دل گوسفند را هم کباب می کند چه برسد به سنگ... بگذریم ...

به هر حال...چون دوست دارم همه چیز را به هم ربط بدهم تصمیم گرفتم داستان نامبرده را ادامه"ماجرا از این قرار بود که ..." بدانم و مشغول یادداشت برداشتن برای قسمت سومش بشوم(دیگر نمی شد کاری کرد... مجبور بودم ) که اسمش را گذاشتم " کمربند به عنوان آلت قتاله " اما هنوز ننوشتمش ... چون نیاز به یک همکار دارم که آن هم هنوز پیدا نکرده ام ...( در همین جا از تمام نویسندگان محترم تقاضای یاری دارم ... )

وسط تمام این کارها هم تند و تند فیلمنامه می نوشتم که یک چيزی به بار آمد به نام " تا کاغذها بیش از این ویران نشده اند ..." این فیلمنامه بیچاره نامبرده که دو سال تمام زور زد تا نوشته شود ، شقه شقه است... یعنی اگر کسی بخواند فکر می کند بنده نشسته ام و چهار تا فیلم کوتاه را زده ام تنگ دل هم ...

باقی اوقات هم می نشستم ( همانطور که گفتم) به حقوق شاعران این مرز و بوم که می سرایند کوه سیاه می دوید... جیغ بنفش می کشید ، تجاوز می کردم و سعی می کردم کلمات را واردار به رقص موزون سپید بکنم...

تا همين امروز هم دست از این کارهای بد بد نشسته ام و یک مجموعه داستان به نام " دامبولی" نوشته ام(که بیشتر داستانهایش(یعنی"واریاسیون"ها)در جلسات داستان نویسی استاد گرامی ام آقای"رضا روانبخش " شکل گرفتند .) با دو داستان نیمه بلند دیگر که یکیشان داغ داغ است ...

حالا می رسیم به اصل ماجرا ... حتما اگر حوصله کرده باشید و تا اینجا خوانده باشید ، صد بار لقب خودخواه و خود پرست و نارسیسیست به من داده اید... ( اگرهم از این القاب نداده اید حالا بدهید که غفلت موجب پشیمانی است و با انجام ندادنش در حق یک فرهنگ عمومی ظلم کرده اید...)

به هر حال ... اینها را گفتم تا برسم به قضیه چاپیدن این همه صفحات سیاه شده توسط من...

اولین باری که به این نتیجه رسیدم که داستان را می توان چاپ کرد تا دیگران هم بخوانند حدود یک سال و نیم پیش بود...

پس بلند شدم ( باورتان می شود؟ تمام این مدت نشسته بودم...) و کتاب " ماجرا از این قرار بود که..." را زدم زیر بغلم و بردم به چند نفر از اساتیدم نشان دادم ... خوشبختانه دچار هیچ ضرب دیدگی جسمی و روحی نشدم و یکی از اساتید گرامی ام که حق بسیار زیادی به گردن من دارند ، فرمودند که اگر می خواهم چاپش کنم بی هیچ تغییری چاپش کنم...( از آوردن نام این استاد گرامی معذورم ، چون نمی دانم آیا ایشان مایلند به تاییدی که بر داستانم داشتند اشاره کنم یا خیر...)

من هم که ذوق مرگ شده بودم دویدم و به اولین انتشارات رسیدم ... یعنی نشر گرامی "افق"... در آنجا به بنده فرمودند که فعلا وقت ندارند و باید بروم چند ماه دیگر بیایم ... خوب حق داشتند... وقت که الکی نیست... کلی کتاب در دست چاپ داشتند... پس به سوی نشر بی نظیر " مرکز " شتافتم ... در آنجا آقای بسیار محترمی کتاب را گرفتنند تا بخوانند و جواب بدهند... قرار شد من دو هفته بعد تماس بگیرم وجواب...

دو هفته بعد تماس گرفتم اما جواب نگرفتم ... یعنی کسی نبود که جواب بدهد... فقط خانم محترمی بودند که فرمودند برو کتابت را از داخل دفتر همان آقای محترم بردار ... من هم رفتم و دیدم آن استاد گرامی آن قدر از کتاب خوششان آمده بود که کتاب را از جایش تکان هم نداده بودند مبادا داستانم خراب شود... پس کتاب را برداشتم و چون دنبال دلیل می گشتم ، فهمیدم که داستانم نه تنها خیلی بد نبوده ، بلکه افتضاحی بوده که ارزش یک بار خواندن هم نداشته ...

به سرغ یکی از آشنایانم رفتم که انتشارات داشت... ایشان فرمودند که اگر پول کاغذ و چاپ و ناهار و شام کارگران چاپخانه و صحافی و غیره را بدهم ، ایشان هم لطف می کنند اجازه می دهند اسم انتشاراتشان را پشت جلد کتابم بچسبانم... من هم از بس خوشحال شدم ، دلم نیامد با داستان بدم اسم انتشارات ایشان را زیر سوال ببرم .. به هر حال ... ایشان هم وقت نداشتند که کتاب را بخوانند...

آن موقع "شبکه تار عنکبوتی رنگین ...." هم به دنیا آمده بود... اما هنوز تکلیف " ماجرا از این قرار بود که ... " مشخص نشده بود...

به همین خاطر به نشر محترم " پنجره " رفتم... آنجا هم برنامه چاپشان پر بود...

راستی ... در اینجا لازم است از مسئولین گرامی نشر پنجره تشکر کنم...من حدود۴ الی است که از نشر پنجره خرید می کنم و واقعا خوشحالم که یک چنین محیط عالی فرهنگی را پیدا کرده ام...این را حقیقتا و از صمیم قلب می گویم ، بهترین برخورد و بهترین و به روز ترین کتابها و بهترین موسیقیهایی که تا به حال خریداری کرده ام را از نشر پنجره تهیه کرده ام... واقعا سپاسگزار این همه لطف و ادب و مهربانی هستم .

بله... بعد از آن به نشر "چشمه " و نشر " نیلوفر " و نشر" نی " و چند انتشارات دیگر هم مراجعه کردم که ایشان نیز وقت نداشتند... دوباره به نشر " افق " رفتم ، تا ببینم وقتشان آزاد شده یا نه ... اما هنوز وقت نداشتند... و خوشبختانه هیچ کدام هم این خطر را به جان نخریدند که کتاب من را بخوانند...

از آن طرف سعی می کردم اشعارم را نیز به دوستان ادیبم بدهم تا مجلاتشان را با آنها خراب کنند... اما ایشان نیز زیرک تر از آن بودند که حتی چشمشان را با خواندن اشعار من خراب کنند....

خوشبختانه تکلیف فیلمنامه هایم از اول مشخص بودند.. چون قصد چاپشان را نداشتم و به قول یکی از دوستانم غیر از خودم کسی نمی توانست آنها را حتی بخواند... و باز به قول ایشان خودم هم فقط وقتی که حالم خوب باشد ممکن است بتوانم آنها را بسازم ....

به هر حال... بعد از تمام این اتفاقات متوجه چیزی شدم... بله ... من کتابهایم را به زبان چینی نوشته بودم و انتظار داشتم دیگران هم آنها را بخوانند... پس دیگر چون حوصله نداشتم آنها را به فارسی هم بنویسم از چاپیدن آنها منصرف شدم و تصمیم گرفتم انها را در تیراژ محدود چاپ کنم و بدهم دوستانم بخوانند... فهرست آنها بدینگونه است:

ماجرا از این قرار بود که ... 2 جلد

شبکه تار عنکبوتی رنگین 2 جلد

داستانهای همیشگی 1 جلد ( آن هم گالینگور!)

لحظه ایست سراسر سکوت شعر ( مجموعه شعر ) 1 جلد که آن هم فقط خودم می خوانم

دامبولی در دست چاپ 2 جلدی

تا کاغذها بیش از این ویران نشده اند ( فیلمنامه ) 4 جلد ( آن هم چون ثبت شده است)

و بقیه هم مثل هتل پوپی له و سرزمین آتش هنوز در دست تایپ اند...

بله دیگر...خوشبختانه این همه تلاش من منجر شد به اینکه بفهمم اساسا داستان برای چاپ شدن نوشته نمی شود...مخصوصا اگر توسط کسی نوشته شود که در هیچ یک از مجامع ادبی شرکت نمی کند و دست نمی زند و سایه هیچ استاد بزرگوار انتشارات داری بالای سرش نیست و در هیچ کدام از تیمهای ادبی هم عضو نیست ...

اما در عوض يک چيز خوب دارم ... آن هم (( م . ک )) است ... فقط تنها بدی اش اين است که اسم داستانهايم ماش و لوبيا و جو و خرزهره و گلايل و اين جور چيزها نيست ... اساسا به گياهان و غلات برای نام داستان ٬تا به حال فکر نکرده ام ... شايد علت عدم موفقيتم همين است ... شايد هم به اين خاطر است که ...

Comments



می بخشید دوستان ... می خواستم بپرسم احیانا در بند و بساط شما کمی غم و غصه پیدا نمی شود؟

حتما خود شما بهتر از من می دانید که بدن و روان نیاز به تعادل دارد برای سلامت ... امروز اتفاقا نشسته بودم و فکر می کردم ( البته این مبین آن نیست که وقتی ایستاده ام فکر می کنم...) به ذهنم رسید که اندکی دچار کمبود غم و غصه شده ام ... دیدم حیف است اینقدر خوش باشم ، خواستم تقاضای کمک کرده باشم... همین طور بی غم و غصه که نمی شود... راست راست بروم و بیایم و از فرط خوشی فوگهای باخ را با سوت بنوازم و لابد پس فردا هم بحث سیاسی راه بیاندازم و بعد هم هوس نجات بشریت به سرم بزند...

به هر حال ... اگر پیشنهاد ی داشتید حتما به من بگویید...

اما لطفا نگویید تلویزیون تماشا کن... چون به اندازه کافی مشکلات اخلاقی و غیر اخلاقی و فرهنگی و بی فرهنگی دارم و واقعا نیازی به تشدید آنها نمی بینم...و اساسا این قضیه غم و غصه دار بودن تنها بهتانی است که به تلویزیون این جوری نمی چسبد و یک جور دیگر می چسبد. در ضمن مطلب بالا هیچ ربطی به مطلب پایین ندارد... از قدیم هم گفته اند کوه به کوه می رسه ولی آدم به آدم نمی رسه...

امیدوارم هیچ وقت مصیبت نبینید و کارتان دور و بر تلویزیون و اصلا هر جایی که تلویزیون روشن است نیافتد... اساسا نمی دانم این چه هزینه بی خودی است که دوستانمان در این رسانه انجام می دهند... پیشنهادم این است که یک کتاب حاوی انواع و اقسام فحشهای رکیک بی درد ( منظورم از آن نوعش است که تا یک ربع بعد از مصرف آدم متوجه نمی شود چی شنیده است ) بچاپند و در دسترس عموم قرار دهند و جزو برنامه درسی تمام پایه های تحصیلی هم بگنجانند... انصافا اشاعه فساد اخلاقی از نوع مرغوب و بی خطرش که صدای کسی هم در نیاید این قدر زحمت نمی خواهد... بنده البته خوشحالم که هنگام تماشای تلویزیون مجبور نیستم فیلمهای " تارکوفسکی " را سانسور نشده ببینم و اخلاقیاتم لک بردارد... در همین جا هم از دوستانی که توانستند مچ انسان بی اخلاقی همانند "آندری تارکوفسکی " را که بی خود بی خود در فیلمهایش صحنه های بی تربیتی می گنجاند بگیرند تشکر می کنم... ( یکی نیست به این آقای تارکوفسکی بگوید چیزی ازت کم می آمد اگر در "سولاریس " و "آینه " خانمهای بی حجاب نمی گذاشتی؟... اصلا اگر خانم " مارگاریتا تره خووا" با لباس می رفت حمام و یا نمی رفت حمام شپش می گذاشت؟... فیلم که جای حمام رفتن نیست... من می دانم دیگر ... اینها همه اش توطئه است برای لک کردن اخلاقیات ما)...

اما علیرغم خوشحالی،دلم هم برای این دوستان تصویر عمومی عزیزمان می سوزد(قابل توجه فرهنگستان...این لغت تصویر عمومی را بنده خلق کردم تا جای واژه بی ریشه تلویزیون بگذاریم...می توانیم"دیدگاه خانگی به سوی جهان بیرون " هم بگوییم. )

برای اینکه این همه تلاش واقعا نیاز نیست برای گنداندن! ول کنید خودش می گندد... مغز را می گویم ...

این فیلمهای بی تعهد خارجی را هم پخش نکنید... التماس می کنم دست به این کار نزنید... چه کاری است؟ ... بگذارید هر انسان بی تعهدی که خواست " تارکوفسکی" و " برتولو چی " و " فلینی " ببیند برود خودش تنهایی مرتکب این گناه بشود... زحمتتان می شود ... هی باید بگردید نکته های بیمارگون بی اخلاقی حضرات نامبرده را پیدا کنید تا اخلاقیات هموطنان عزیز لک نشود ، آنوقت خسته می شوید ، حوصله نمی کنید سریالهای قشنگ قشنگ بسازید...

حالا اگر کسی می گوید نه ما دوست داریم این قرمه های سینمایی را ببینیم به من ربطی ندارد... من فقط نظر خودم را گفتم ... به هر حال فیلمی که وسطش خانم " تره خووا " حمام می رود ، حسابش مشخص است ...

در پایان از دوستان عزیزی که احتمالا احساساتشان به خاطر این نوشته درباره تلویزیون خدشه دار شد پوزش می طلبم... می دانم که در قاموس روشنفکران آمده است که نباید به افکار عموم توجه کنند و باید تمام اندیشه خود را متوجه مطالب خاص کنند... اما بنده قبلا هم اشاره کرده ام که به خاطر ترک دانشگاه موفق نشدم روشنفکر بشوم و گاهی ذهنم سراغ مسائل بی ارزش و کوچکی می رود که هیچ ربطی به نجات بشریت ندارد و حتی بعضی اوقات بی ادب می شوم و نگاهی هم به تلویزیون می اندازم ...

به هر حال ... از این طریق خواستم از دوستانی که صبح تا شب و شب تا صبح در تصویر عمومی مشغول ارتقا فرهنگ ما هستند تشکر کنم و خواهش کنم دهان به دهان آدمهای بی ادبی چون تارکوفسکی نگذارند... ولش کنند تا بعد از مرگ در گور آرام بخوابد و در گمراهی خویش بماند... فیلمهای وطنی پخش کنید... اولین پیشنهاد من " کما " است... گر چه سریالها به اندازه کافی انجام وظیفه می کنند.

در ضمن ... دوباره اشاره می کنم... دو پاراگراف اول ( مخصوصا پاراگراف اول ) هیچ ربطی به مطالب بعدی ندارد و حسابش جداست... لطفا مطالب را باهم قاطی نکنید... این را جدی گفتم ... گر چه همیشه جدی می گویم... نیاز به تکرار که نیست؟... آن دو پاراگراف کذایی مربوط به قضیه دیگری می شوند... دریافت شد؟

ای بابا... جدی گفتم ... مطلب بالا تر مربوط به اندوه است ... مطلب پایین تر مربوط به تلویزیون( لابد فکر می کنید دارم شوخی می کنم و این همه اصرارم برای این است که شما به ارتباط این دو موضوع فکر کنید... نه! به آن یک ذره شرفم که در گروی بانک نیست قسم که این دو قضیه جدا هستند... هوس کردم پشت سر هم بنویسم... این هم از دردسرهای هوسبازی... حالا هی من توضیح بدهم ... هی شما قبول نکنید...)

Comments




من از همه خوانندگان داشته و نداشته ام عذر می خواهم ... دارم تمام تلاشم را می کنم که به روز باشم... اما ظاهرا اين قضيه لينک دادن برايم خطرناک بود... چون همه چيز در وبلاگ من به هم ريخته ....

قول می دهم اگر يک چنين بلاهايی ادامه پيدا کرد به بلاگ اسپات نقل مکان کنم...

Comments


۱۳۸۳ دی ۸, سه‌شنبه


يکی نيست به من بگويد آدم قرار دادی عاقل ٬ چرا سعی نمی کنی کمی از غدد منطق خودت استفاده کنی و بنشينی مطالب صد من يک غاز خلق کنی و برنامه های سه ساله برای ساختن يک فيلم کوتاه بچينی و مقاله های مانيفست نما در مورد تئاتر بيچاره مملکت بنويسی ( حقيقتا ببينيد چه افتضاحی است اين حضرت تئاتر و حوالی ٬ که بنده دست به چنين اعمال به قول بعضی اساتيد گنده تر از دهان زده ام) و کمتر مزاحم موجودات شريفی همچون جناب نت شوی... ؟!!!؟

و هر کس اين چنين بگويد ٬ شخصا می دهم دهانش را طلا بگيرند...( حالا که پای طلا در ميان آمد بگذاريد خودم زود تر بگويم )

اين کسی که هم اکنون پشت يک دستگاه کامپيوتر نشسته و با چهار انگشت مشغول تحمل شکنجه ای به نام تايپ است (يعنی شخص بنده که ساسان . م . ک . عاصی باشم ) در مورد کامپيوتر دچار چند اشتباه اساسی هستم ( به قول برادرم که داناست در مقوله کامپيوتر به حکم دانشگاه آزاد )

که عبارت است از اشتباه گرفتن کامپيوتر با دستگاه پخش صوت و تصوير و ماشين شکنجه ای به نام تايپ و نيز وسيله ای به نام تلفن نوشتاری و گردنده به دنبال مطلب و عکس و موسيقی ( همان اينتر نت خودمان و سرچ انجين هايش)...

البته بنده می گويم نخير ! هيچ اشتباهی در کار نيست... کامپيوتر همين است که من فهميده ام و نه هيچ چيز ديگر ٬ که من نيز چون ديگر هموطنان نقطه پرگار هستی ام ...

باری... امشب به عنوان يک نقطه پرگار تصميم گرفتم در وبلاگم لينک بگذارم به سوی وبلاگهای زيبا و خواندنی ای که خودم می خوانم ... و در يافتم که اين ضبط و پخش بسيار بزرگ( يک بار در کلاس زبان به استادم گفتم کامپيوتر نوعی بيگ واکمن است ... حالا بيگ واکمن چيست بماند) ظاهرا کمی پيچيدگی دارد...

بله... اگر در زمانی که شما وبلاگ من را می خوانيد ٬ هنوز موفق به ترميم آن نشده باشم ٬ می توانيد در گوشه چپ مانيتور متوجه بی دانشی من بشويد ( شکسته نفسی يک نقطه پرگار است... جدی نگيريد!) ...

به همين خاطر از دوستان گرامی ای که لينک به وبلاگشان٬نا منظم قرار گرفته حقيقتا عذر خواهی می کنم ٬ و قول می دهم هر چه زودتر دست به دامان يکی از دوستان گرامی دانايم در امور خفيه کامپيوتر بشوم و اين بی دانشی برخاسته از نقطه پرگاريم را تصحيح کنم ...

اميدوارم اشتباهات ناشی از دانش کم من را ببخشيد.

Comments


۱۳۸۳ دی ۶, یکشنبه


آن قدر ذوق زده ام که دارم ویروس می گیرم... علتهای این ذوق زدگیم زیادند... از مساله افتخارات ملی که بگذرم و این که هنر هم که فقط نزد ایرانیان است و بس و این که ما سعدی داریم و فرنگی های بیچاره شکسپیر و بن جانسن دارند که خاک بر سرها دو کلمه فارسی هم بلد نبودند بنویسند ادعای ادیبی می کردند و مسائل بسیار افتخار بر انگیز دیگری که به علت رعایت ادب نمی نویسم...( منظورم البته ادبیات بود... یک وقت فکر بد نکنید ها... مساله افتخار بر انگیز که بی ادبانه نمی شود، فوقش به علت اینکه در مخیله نمی گنجد ، در زبان هم نمی گنجد و چون من به فرازبان احاطه ندارم ، برای ایجاد نکردن مشکلات ادبیاتی برای خودم از ذکر آنها خود داری می کنم... آبرو داری و هزار دردسر...)...

بله... از این مسائل که بگذرم دو علت اساسی برای ذوق زدگی امروزم پیدا می کنم ، که یک علت غیر اساسی هم دارد...

اول غیر اساسی ها را بگویم که فرهنگی برخورد کرده باشم... امروز تقریبا موفق شدم با تمام سواد لنگ و لوک کامپیوتری ام ( رایانه؟ به مزاجم سازگار نیست... اصلا من خائن وطن فروش غربزده... من را به یک پایانه بفرستید و در آنجا سوار چرخبالم کنید و به دیار فرنگستان تبعیدم کنید تا درس عبرتی بشوم برای دیگران) موفق شدم از جنگ خونینی با یک هکر بیمار ( بنده خدا سرما خورده بود) تقریبا سالم بیرون بیایم و اندکی موفق...

و این را گفتم که برسم به اساسی ها...

در حالیکه فکر می کردم وبلاگ من علیرغم تبلیغات خشنی که روی آن کرده ام( از دوستانم بپرسید... فکر کنم فقط دم در خانه هاشان نرفته ام تا خبر به روز شدنهای پی در پی و افتتاح بی در پی وبلاگم را به آنها بدهم.) هیچ خواننده ای ندارد ، چند پیغام توسط دوستان خردمند و گرامی ام داخل وبلاگم گذاشته شد که من را نه تنها دچار ذوق زدگی مفرط کردند بلکه بیشتر!

پیش از هر چیز از دوستان گرامی ام صمیمانه تشکر می کنم و امیدوارم بتوانم پاسخ محبتهایشان را بدهم.

این از ذوق زدگی اولم...

البته پاسخی هم باید به خانم "مقانلو"ی گرامی بدهم که لطف کرده اند و یادداشت گذاشته اند...

(( حتما... از این به بعد وبلاگم را دیر به دیر به روز می کنم ... از اینکه لطف می کنید و نوشته های من را دنبال می کنید حقیقتا متشکرم.

در مورد فیلم و داستانهایم پرسیده بودید...

در مورد فیلم اجازه بدهید ، در وبلاگ سکوت کنم. برای حفظ آبرویم و نیز تعدی نکردن به حریم بزرگان... چون آنقدر نا منظم پیش می رود که دیگر شرمنده پروژکتورها شده ام( خشن ترین برخورد در فیلم من ، ظاهرا با نور است!)

در مورد داستانهایم اما، حتما در نوشته ای جداگانه توضیح خواهم داد... نه به این خاطر که فکر می کنم خیلی خوبند ... بلکه به این خاطر که خیلی دوستشان دارم... و می توانم بگویم برای نوشتن هر کدام بخشی از زندگیم را می گذارم و به تک تکشان دل بسته ام.

باز هم سپاسگزار لطف شما هستم.))

اما علت دوم ذوقم... مربوط به همین داستانها می شود... امروز صبح با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها ، آخرین داستانم به پایان رسید به نام (( هتل پو پی له )) ... و هنوز به دنیا نیامده یک دنیا دوستش دارم... امیدوارم روزی بتوانم داستانهایم را چاپ کنم تا بتوانم نظر دیگران را نیز در مورد آنها بدانم ( چون می گویند سوسکه از دیوار می رفت بالا ، مامانش می گفت قربون دست و پای بلوریت برم... حالا حکایت ماست!) ... در این داستان مخصوصا به شخصیت "می می لو " علاقه مند شده ام که گربه عجیب و غریب و مودبی است که خودم را هم به حیرت انداخته... این سومین شخصیتی است که در داستانهایم خودم را نیز غافلگیر کرد...( بعد از آقای سبز و دختر در داستان " شبکه تار عنکبوتی رنگین و ... " )

به هر حال...بسیار ذوق زده ام... حالا اگر می گویید اینها چه ربطی به ما داشت؟... بنده هم جوابی نمی دهم تا خودتان پاسخ را پیدا کنید...( باز هم یک فعالیت فرهنگی دیگر!!!)

Comments


۱۳۸۳ دی ۵, شنبه


چرا برای نوشتن هر يادداشت بايد تا دم مرگ بروم؟ امشب برای بار سوم در عرض يک هفته و يک روز ... اميدوارم موفق شوم...هنوز تلاش می کنم تا به روز باشم... اگر امروز نشوم بايد فردا باشم...

Comments



با صدای سوناتهای ويوالدی برای فلوت

نه خیر قصد خودکشی ندارم ...چی؟...پس می خوام چیکار کنم؟... مگه همه چی کار می کنن؟... خوب...نه ... من ادامه می دم... خوب یه کم باید صبر داشت...نه بابا...چند نفر تلفن زدن...چی بگم...نه مهم نیست...اتفاقا برای خودم جذابه... نه! می گم نه دیگه... واسه چی خودکشی کنم؟... زندگیم؟...مگه چشه زندگی من؟...کی گفته؟...باشه...ولی خوب مگه همه چه جورین؟...داستانهام ؟... من که خودم دوستشون دارم... یعنی چی ؟... چه حرفیه ؟...نه...اصلا حاضر نیستم با اونها مقایسه بشن...اونش دیگه به خودم مربوطه...شاید به خاطر اینه که پولشو ندارم...اون فرق می کنه...یعنی چی؟...خوب معلومه... برا ی این که من هم یه آدم دیگه ام...همه آدمها با هم فرق می کنند...اکه هی! آخه چرا خودکشی کنم؟... اول جوونی...پیرمرد؟...چه ربطی داره؟...خوب شکسته شده باشم... البته نه اینقدر...همش دو سه سال...بدبخت کدومه؟...اگه اینجوری بودم که خودم ده بار مرده بودم... اصلا ربط اینها رو به هم نمی فهمم...خوب نخونن...بیکار که نیستن...چه می دونم...مگه چشه؟...هیچ ربطی به اوضاع زمونه نداره...این توهین به منه...بله...توهینه...هیچ شباهتی بین این هیولای افسرده احمق و خودم نمی بینم...من بیشتر یه الاغ افسرده هستم تا یه هیولا...برای اینکه به این خزعبلات گوش می دم...همیشه هم سعی می کنم لبخند بزنم...البته...بله...ولی یه تفاوتهایی بین من و مونالیزا هست...من اونقدر چاق نیستم ، اون اینقدر بی ریخت نیست...باز که بحث پرید...نه...فلسفه برای چی؟...هرکی خواست فلسفه بخونه ، بره کتاب بخره... سیاسی؟... سیاست؟... ای آقا... چطوره یه کتاب آشپزی بنویسم؟... در مورد جنبشهای اخیر آشپزی و انشعابات نیمرو پزها؟... بله عزیز... انشعاب راه انداختن... جدیدا زدن تو کار فست فود... همشون خائنن... ما اینکاره نیستیم... من اگه تونستم امور داخلی خودم رو درست کنم بسه... قیافه ام به منجی های بشریت نمی خوره...نه...نه...مشکل از اونا نیست...من شاخ دارم و دم...خودم بیشتر نیاز به اصلاحات دارم...معلومه که برام زوده...فرض کن بشر رو نجات دادم ، پس فردا خواب نما شدم ، فهمیدم زمین دور خورشید نمی چرخه،اونوقت خودم که نمی تونم برای خودم آلتر ناتیو تشکیل بدم...معلومه...تکلیف کی با خودش روشنه؟...هنوز چپ و راست خودمونو بلد نیستیم...نه عزیز...ضد روشنفکر؟...چه ربطی داره؟...نه من نیستم...چرا؟...مغزم واتش پایینه ، لامپ صد نمی تونم توش بذارم...گفتم که...اوضاع خودم هنوز خرابه...هنر کنم،زندگی خودم رو درست کنم به بقیه هم آسیبی نزنم...غیر اجتماعییه؟...اجتماعیش چه جوریه؟ وقتی هنوز خودم خامم ، آگاهی ندارم بیام چی کار کنم؟خوشبختانه از این دوستان زیاد موجوده،نيازی به حضور من نیست...چی؟ چه ربطی به تئاتر و ادبیاتو سينما داره؟... تئاتر زنده؟...خوب اون یه موضوع دیگه اس...کی گفتم می خوام تئاتر رو نجات بدم؟ من خودم رو به موتم...بله ، گفتم تئاتر مرده... من اون تو فقط یه روش ، یه راه حل پیشنهاد کردم،یه روش تئاتری،نه یه روش برای نجات بشر...اون رو با در نظر گرفتن بیماریهای ذهنی خودم و امثال خودم نوشتم...بله...تئاتر زنده می تونه حتی یه روش درمان باشه...اما من همچین ادعایی نکردم...قبل از من خیلی ها این حرف رو زدن،من به حرف اونا استناد کردم...ادبیات؟...خوب؟...معلومه... من حدود ۱۰ ساله که دارم می نویسم...چی؟...خوب آره،اونموقع یه جزقل بچه بودم...چه ربطی داره؟... تمام این مدت تمرین بوده...و از این به بعد هم هست...نخیر ...تا آخر عمرم هم تمرین می کنم،هم شاگردی...همیشه باید یاد گرفت و کار کرد...نه خیر! بنده با عملگی نوشتن یاد گرفتن...چخوف می گه اینقدر بنویس که انگشتات بشکنه... نه! نشکست،اما داغون شد، و این خوبه...چون خیلی چیز ها فقط با تمرین به دست می آد...بله؟ موسيقی؟بدون موسيقی زندگی برای من ممکن نيست...معلومه...باید تا آخر عمر یاد گرفت ، چون دانش تمومی نداره...بعد؟...اگه آدم باشی تو هم باید یه چیزی به این دنیای بی پایان اضاف کنی؟...که چیش رو من نمی دونم ، باید از اون احمقهایی پرسید که تمام زندگیشون رو پای دانش گذاشتن،من کوچیکتر از این حرفام...ادعا؟...فقط ادعای خودم...این که نمی دونم...جلوی این دریا،از عمقش و از عظمتش گفتن عیب نداره...جلوی این دریا وایسادن و به یه لیوان آب افتخار نکردن عیب نداره...جلوی این دریا،شنا بلد نبودن عیب داره...معلومه...شنا شاید بلد نباشم،قطعا !اما دست و پا زدن بلدم...ترجیح می دم غرق بشم...چه دردی رو دوا می کنه؟...هیچی٬فقط دوست دارم خیس بشم...این هم باز باید از اهمون احمقها پرسید...بشر؟بشر رو نمی شه با حرف سیر کرد...معلومه...برای همین باید با همین حرفها آگاهش کرد...شخصا هر چی کشیدم از نادانی بوده...من هم جزو بشریت محسوب می شم،نه؟...من هیچ دفاعی نمی تونم از حماقت و نادانی بکنم...باید یاد گرفت و یاد داد... زندگی برای شناختنه...چی ؟...من؟...نمی دونم!...افتخار نمی کنم، اعتراف می کنم...بله...تمام تلاشم رو...نخیر! ندونستن هیچ وقت تموم نمی شه،ممکنه کمتر بشه،البته فقط ممکنه،اما تموم نمی شه...تو این دریا فقط شنا کردنت بهتر می شه،اما نه می تونی همش رو سر بکشی و نه می تونی همه اش رو شنا کنی...برای بقیه؟...واقعا نمی دونم...خودم هم خوشحال می شم اگه سودی داشته باشم... تلاشم رو می کنم،به هر حال فقط برای خودم نیست که کار می کنم...بله ؟...همون چند نفری که خوندنشون برای من کافیه،و اگر هم بیشتر بشن بهتر...تلاش من توی همین کارهامه...من نجار نیستم،آهنگر هم نیستم،پزشک هم نیستم...من می نویسم...نمی دونم...چی ؟ گفتم که...نه...برای چی ؟...زندگی خیلی خوبه...اگه بد به نظر می آد٬ شايد من خوب نيستم...

Comments


۱۳۸۳ دی ۴, جمعه

تعطيل عمومی

دوستان و خوانندگان عزيز‌( به دور و بر نگاه نکنيد... به من هم طوری نگاه مجازی نکنيد که انگار از بی خوانندگی دچار عقده شده ام...نخير! اين طورها هم نيست... عصر ٬ عصر عدم قطعيت است! ) ...

امروز هفته گرد وبلاگ من است...به همين مناسبت٬بی مناسبت نبود که من هم طبق روال اجتماعيمان٬اين مناسبت را جشن بگيرم(حالا شما اگر خواستيد کار ديگری بکنيد.) ... و باز به همين مناسبت ٬ من امروز را تعطيل عمومی اعلام می کنم ٬ تا شما بتوانيد سر فرصت وبلاگ من را بارها و بارها بخوانيد .

در ضمن... بنده می خواستم امروز ٬ در اين جشن بزرگ ٬ يک هفته نامه جالب و مردمی را به دانشجويان دانشگاه هنر معرفی کنم.( دقت کنيد ٬ گفتم دانشجويان دانشگاه هنر ٬ نه دانشجويان هنر ... هفته نامه محترم ٬ اگر دوست داشت ٬ به من خبر بدهد تا اين خبر را به همه دانشجويان هنر بدهم.)

اين شما و اين هفته نامه ((‌صبح به خير هر هفته يه نفر))‌... بهايش فقط ۲۵ تومان است . اگر دانشجوی دانشگاه هنر هستيد ٬ اگر برای سرنوشت خود اهميت قايليد ٬ اگر سواد خواندن و نوشتن داريد(سواد نوشتن اگر نداشتيد هم مهم نيست ٬ چون قرار است بخوانيد) ٬ اگر احساس داريد ٬ اگر ۲۵ تومان پول داريد ٬ بشتابيد و اين امر انتزاعی فلزی را تبديل کنيد به احسنت!!!!

((صبح به خير هر هفته يه نفر)) را از دانشجويان معتبر دانشگاه هنر بخواهيد.

Comments




حالا که بحث دوست داشتن شد ٬ هوس کردم چند چيز ديگر هم بگويم...( کجا می رويد دوست عزيز؟ بنشينيد... خصوصی نيست.)

خيالتان راحت باشد... هنوز نمی خواهم از " کورت ونه گات " عزيزم و "ايتالو کالوينو" بگويم ... در مورد "ميشائل انده " هم همين طور ... البته خيالتان خيلی هم راحت نباشد ٬ چون برای هر کدام از اين سه نابغه بزرگ برنامه جداگانه و مخصوصی خواهم داشت .

به هر حال... بروم سر اصل مطلب ... من تعداد زيادی دفترچه يادداشت دارم (‌خوش به حالم ! ) که داخلشان را پر کرده ام از طرحها و ايده های خودم( که بيکار نباشم... چند ماه يک بار سرم با يک مراسم غبار روبی گرم می شود.) و جملات قشنگ قشنگی که در کتابهای قشنگ قشنگ تر خوانده ام و ترانه های محبوبم که گه گاه زمزمه می کنم ( در مورد صدايم قبلا در مطلب " مراسم تدفين شور انگيز" توضيحاتی داده ام... خواندن اين مطلب را به تمام برندگان خوش شانسی که صدای من را نشنيده اند پیشنهاد می کنم٬ محض پيشگيری ... اما پيشنهاد می کنم ( اين يکی ديگه اس) مصدومينی که قبلا صدای من را شنيده اند و نيز کودکان و بيماران قلبی در مورد صدای من کنجکاوی نکنند.) و نيز کتابهايی که بايد تهيه و مطالعه کنم و تحقيقاتی که بايد جمع آوری کنم ( خدايشان بيامرزد) و کلی مطلب ديگر...

البته قصد ندارم در ادامه تمام مطالب داخل دفترچه يادداشتهايم را بازنويسی کنم... تا اين اندازه هم بی رحم نيستم... فقط امروز احساس کردم شايد بد نباشد اگر برخی مطالبی را که برای خودم جذاب بودند ٬ در اينجا نيز بياورم ... ( حالا اين کار من چه سودی به حال شما دارد ٬ نمی دانم... باقی کارهايم را نيز نمی دانم...)

به هر حال ... اينها را گفتم تا يک متن جالب ديگر را نيز اينجا بگذارم ...( بی مقدمه که نمی شد ...)

جملات زير را می توانيد در کتاب "هزار تو های بورخس " رد يابی کنيد . دقيقا يادم نيست مربوط به کدام داستانش بود...فقط زير يادداشتم نوشته ام((‌صفحه ۱۸۶.هزار توهای بورخس . ترجمه احمد مير علايی ))

(( پول انتزاعی است . پول زمان آينده است . پول می تواند شبی در حومه شهر ٬ موسيقی برامس ٬ نقشه های جغرافيا ٬ شطرنج يا قهوه باشد . می تواند کلمات "اپيکتتوس "باشد که به ما می آموزد از طلا متنفر باشيم ٬ " پروتئوسی "باشد همه کاره تر از آن که در جزيره فاروس است. پول زمان پيش بينی ناشدنی است . زمانی "برگسونی " است ٬ نه زمانی سخت و خشن ٬ اسلامی و رواقی . جبريون منکر وجود عمل منحصر محتمل در جهان اند ٬ يعنی عملی که بتواند اتفاق بيفتد يا نيفتد ٬ سکه مظهر آزادی انسان است. ))

البته برای آنکه تهمت تفسير به رای به من نزنيد ( حالا هر تهمت ديگری خواستيد بزنيد ٬ اما اين يکی را نه ... طاقتش را ندارم !)‌ چند جمله پيش از اين جمله را نيز می آورم .(‌در ضمن تقاضا می کنم تهمت هايی از قبيل "سرمايه دار " و "سرمايه پرست " و "سرمايه خوار " و ديگر "سرمايه چيز " ها را نيز به من نزنيد ٬ که اصلا به من نمی چسبد ... کمی درک ادبی داشته باشيد... کمی هم به حسرت و اندوه نهفته در اين جملات دقت کنيد!!!!!!!!!)

((‌بی خواب ٬‌ دل مشغول ٬ تقريبا خوشحال ٬ فکر کردم که هيچ چيز غير مادی تر از پول نيست ٬ از آنجايی که هر سکه ای ( اجازه دهيد بگويم سکه ای که بيست سنت می ارزد.)‌اگر دقيق شويم ٬ مخزنی از آينده های ممکن است. با خود تکرار کردم : پول انتزاعی است٬ ...))

همين!...فقط تا يادم نرفته...شخصا حوصله نداشتم(عموما هم همينطور)پانويسهای مربوط به"اپيکتتوس" و " پروتئوس " را بياورم ( اين رومی ها و يونانی ها هم بدتر از روسها عجب حوصله ای داشتند ها... اسمهايشان کم دردسر ساز است ٬ بعد اسم هر کدام بايد ده پانزده خط هم توضيح داد .. قربان همين اسمهای خودمان ... توضيح که چه عرض کنم ٬ اسم طرف را هم نگويی مشکلی پيش نمی آيد ... گر چه اسم خود من در هيچ فرهنگ لغات اوستايی و غير اوستايی معنی نداشت ٬ اما در دايره المعارف ده خطی توضيح داشت... حالا شما هم سر باقی اسامی ملا لغتی نشويد... يک چيزی گفتم ديگر ... آدم به هموطنهايش اعتماد نکند پس به کی اعتماد کند؟ نکند خيال کرده ايد اشاره ام به اسامی عربی بوده؟... نه خير... آنها هم کلی توضيح و تفسير دارند... در ضمن ...فکر می کنيد اين ((‌م.ک)) خودم چيست؟ )

بله ... به همين خاطر ٬ دوستانی که اين کتاب را دارند ٬ لطف کنند اگر نياز بود خودشان به کتاب مراجعه کنند ( نشانی هم که داده ام ... باقی نشانی : کتاب زمان.))‌ و دوستانی هم که اين کتاب را ندارند ٬ بدوند از اولين کتابفروشی سر کوچه آن را بخرند ( يکی نيست بگه آقا حرف دهنتو بفهم !) ... که غفلت موجب پشيمانی است.( عصبانيت و دعوا کردن و فحش دادن و سيگار کشيدن و درس نخواندن هم همين طور )

خوب ! اين هم از فعاليت فرهنگی و گسترش و از اين حرفها ... نشنوم کسی بگويد وبلاگ من به درد نخور است که ناراحت می شوم....( مگه استامينوفنه؟)

بعد از تحرير : نام داستان ياد شده (( ظاهر ))‌است... من هم در کتابخانه ام يک نفر شتر با بارش پيدا کردم.

Comments


۱۳۸۳ دی ۳, پنجشنبه


واقعا این شعر (( ژاک پره ور )) را دوست دارم :

ــ امروز چه روزی است؟

ــ ما خود تمامی ِ روزهاییم ای دوست

ما خود زندگی ایم به تمامی ای یار،

یکدیگر را دوست می داریم و زندگی می کنیم

زندگی می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و

نه می دانیم زندگی چیست و

نه می دانیم روز چیست و

نه می دانیم عشق چیست.

Comments


۱۳۸۳ دی ۲, چهارشنبه

ماجرای تلفن و نام وبلاگ من

تا امروزکمتر از یک هفته از افتتاح وبلاگ من می گذرد و تا آنجا که خودم می دانم خوانندگان زیادی نداشته ام ( به این حسن سلیقه تبریک می گویم) و چند تن از دوستان بسیار عزیزم نیز ( که احتمالا از سر رفاقت و جلوگیری از شکستن دل و دست و دماغ... بسته به عزت) که وبلاگ را خوانده اند من را مرهون لطف خود کرده اند و از طریق یادداشتهایشان در وبلاگ و یا تلفن ! نظرات آمیخته با لطفشان را به من رسانده اند.

و من نیز اینها را گفتم تا مطلبی را در مورد تلفن بنویسم و بعد یک" اینها را گفتم" دیگر نیز بگویم...

همه ما می دانیم تلفن چیست... آنهایی هم که می گویند نمی دانند دروغ می گویند... تلفن وسیله ایست برای فوت کردن ، فحش دادن ، ورم کردن انگشت اشاره ، قرار گرفتن کنار دفترچه ها و کتابها ( تا هنگام صحبت با تمرکز بیشتری خط خطی شوند) ، احوالپرسی ، فیلمنامه نوشتن ، وصل شدن به اینترنت و گاه نیز خبر دادن...

وصل شدن به اینتر نت ... دوست عزیز تر از جان من ... آقا جان ! شما که به اینتر نت وصل شدید و وبلاگ من را خوانده اید ، چرا به جای یادداشت گذاشتن ، نصف شب زنگ زده اید و می پرسید اسم وبلاگت و نیز " پاندوپان"( که می شود نشانی وبلاگ من) یعنی چه ؟...البته بنده از شنیدن صدای گرمت بسیار خوشحال شدم و سپاسگزار لطفی که به من داشتی و اهمیتی که به نوشته های من دادی هستم... اما با اینحال زنگ شبانه تلفن( ساعت ۴ صبح ) تفاوتهای عظیمی با موسیقی کوچک شبانه دارد... ( حالا ناراحت نشی ها... به من از ساعت ۸ شب تا ساعت ۱۱ صبح هم می تونی زنگ بزنی... خودت می دونی که... این نوشته بهانه ایه برای اینکه به سوالت جواب بدم.)

به هر حال... داخل پرانتز قضیه را لو دادم! و حالا می رسیم به "اینها را گفتم " شماره ۲.

اینها را گفتم تا چه کار کنم؟... یادم رفت... خوب ! مهم نیست... دوست من پرسیده بود که چرا نام وبلاگ را گذاشته ام" شبکه تار عنکبوتی رنگین" و من چون هنوز نمی خواهم فضای وبلاگ را با دنیای واقعی ام مخلوط کنم به او قول دادم جوابش را در وبلاگ بنویسم.

شبکه تار عنکبوتی رنگین

و

زنده باد شاقلب

و

هر چیزی که دلت بخواهد بخوانی ...

این نام قسمت دوم از رمانهای سه گانه من است که همانند دیگر نوشته هایم نه خودم و نه هیچ کس دیگر اقدامی برای چاپیدن آن نکرده...(خودم را می دانم،اما علت این قصور هیچ کس دیگر را نمی فهمم.) قسمت اول این سه گانه (( ماجرا از این قرار بود که ... )) نام دارد و قسمت سوم آن که هنوز پایان نیافته (( کمربند به عنوان آلت قتاله )) است...

این سه گانه اساسا هیچ ربطی به هم ندارند و صرفا به علت علاقه من به ربط دادن همه چیز به هم سه گانه نام گرفته اند.

طبق تقاضای دوستم ، تلاش می کنم تا موضوع این قسمت دوم را بنویسم...اما مسئولیتش با من نیست ، چون برای خودم هم تقریبا غیر ممکن است که بتوانم داستانی را که از حدود هفت داستان متفاوت شکل گرفته خلاصه کنم...

به هر حال... در شبکه تار عنکبوتی رنگین ماجرای هفت مرد روایت می شود که " آقایان رنگین " نام دارند و یکی از این آقایان رنگین به نام " آقای سیاه " ماجرای زندگی " شاقلب "( حالا این شاقلب خودش چه موجودی است ، بماند.) و دوستانش "زَرِشَک " و " ژنتر " و " ویوشتی" و عالیجناب قوی بزرگ "فاس" و سیمرغ را روایت می کند و وقتی هم سرش خلوت است هر چیز که دلت بخواهد بخوانی را می سازد ، از آنطرف " آقای آبی " نشسته و دارد همه اینها را می نویسد و بقیه آقایان رنگین هم هر کدام یک غلطی می کنند. ( جوش آوردم!)

توضیح کافی بود؟... بیشتر از این نمی توانم بنویسم... به دو علت...

علت اول اینکه من برای نوشتن این داستان فقط حدود ۳ ٬ ۴ صفحه فرمول و نقشه و نمودار کشیدم و نوشتم ... گرچه کل داستان( که دستنویسش ۳۱۰ صفحه شده) را در حدود ۲۰ روز نوشتم ( که وسطش تقریبا ۳ ماه فاصله افتاد ) اما نزدیک یک سال و نیم مشغول طرح نوشتن و نقشه کشیدن بودم... ( این داستان یادگار شیرینی برایم گذاشت ... انگشتان دست راستم هنوز بعد از یک سال و چند ماه گاهی اوقات بی حس می شوند... چون بعد از اتمام داستان تا یک هفته کبود بودند... به این می گویند بی جنبه بازی... ترسیدم داستان بپرد! چهار شبانه روز آخر را بی وقفه می نوشتم.)

و علت دوم اینکه هنوز کسی به من نگفته وبلاگ چقدر امن است...

و برای اینکه مشکلی در مورد قسمت اول و سوم این مجموعه پدید نیاید توضیح مختصری هم درباره آنها می دهم( مثلی هست که می گوید " از نمیام نمیام و نمی خورم نمی خورم بترس" ) ...

(( ماجرا از این قرار بود که...)) روایت پدید آمدن اولین "دلقک" تاریخ است.

و (( کمربند به عنوان آلت قتاله )) ماجرای دو نویسنده است و کارآگاهی به نام " میمغژنث" و یک قاتل محترم ، که هیچکدامشان هم ربطی به هم ندارند... البته هنوز به طور جدی نوشتن این قسمت را آغاز نکرده ام... دلیلش هم گفتنی نیست.

و (( پاندوپان)) ... نام اسبی است که از اشکهای "ملکه چشم یاقوتی" پدید می آید و خود ملکه چشم یاقوتی هم یکی از شخصیتهای داستان (( سرزمین آتش)) است که به تازگی نوشته ام.

جو گیر شدم... اگر کسی جلویم را نگیرد در مورد مجموعه (( دامبولی )) هم توضیح می دهم...

...................................................

( طی این چند نقطه کسی جلویم را گرفت ... اما به زودی مطالبی هم در مورد مجموعه داستان کوتاهم به نام (( دامبولی )) خواهم نوشت. تازه از این کار توضيح دادن خوشم آمده... )

به هر حال... امیدوارم توضیحاتم کافی بوده باشند... اگر هم نبودند که دیگر کاری از دست من ساخته نیست ... پس سعی کنید با توضیحات طوری برخورد کنید که انگار کافی بوده اند.

Comments




از دوست عزیزم واقعا متشکرم.

امروز آقای"اسمشو نبر" برای بنده مطالبی از کتاب "در نگاه من " نوشته" زارتوم بیژامنی" فرستادند...بی آنکه چیزی بگویم مطلبی را که در باب سینما بود اینجا می گذارم تا شما هم بخوانید...

(( دوربین فیلمبرداری بزرگترین مزاحم سینماست که حیات سینما را نیز در ضمان خود دارد.

دوربین ، همچون لوله ضخیم پلاستیکی ای است که وارد بینی فرد می کنند تا از طریق آن اکسیژن را برای ادامه حيات به بدن برسانند.

دوربین مقدسترین مزاحم سینماست ، چون مزاحم بازیگر است!

تنها راه احترام گذاشتن به این موجود قدسی ، نادیده گرفتن اوست...اما تنها توسط بازیگر ...

دوربین چون موجودی اساطیری به بازیگر می نگرد و تمام هستی بازیگر را در خود می بلعد و ثبت می کند ... و اگر بازیگر کوچکترین اهمیتی به حضور او بدهد فاجعه را پدید می آورد... خود و فيلم را تبدیل به خاکستر بی ارزشی می کند... و این مجازات خدا-دوربين است...

ارتباط بازیگر با دوربین باید قطع شود... رابط این دو باید تنها کارگردان باشد و فیلم بردار... همین و بس!

بازیگر سینما ( بر خلاف بازیگر تئاتر) در زمان بازی باید هر چیز و هر کس را غیر از آنچه در دنیای فیلم است( همچون خودش) نادیده بگیرد.))

( مطالب فرستاده شده فقط همین چند جمله نبود...حقیقت این است که من تصمیم گرفته ام برای اینکه یک وقت به کمبود مطلب بر نخورم ، مطالب را جیره بندی کنم! ممکن است به نظر شما مطالب جالب نباشند٬ اما به نظر من هستند و چون نظر شما برای من بسيار مهم است اين جيره بندی را انجام می دهم ٬ و گرنه همين اول کل کتاب را می گذاشتم.)

Comments


۱۳۸۳ دی ۱, سه‌شنبه


نيم ساعت تمام مشغول تایپ مطلب جديدم بودم و جناب پرشين بلاگ دچار مشکل شد و مطلب دار فانی را وداع گفت... نکته قابل توضيح اينکه من هيچ وقت يک مطلب را دو بار نمی نويسم ( به اين می گويند ضمانت اجرايی؟ ربطی به هم ندارند؟ پس می شود ضمانت معتبر؟...)... اينها را نوشتم که فکر نکنيد اول راه خسته شدم... وبلاگ به روز رسانده شد اما ظاهرا ... بگذريم...
Comments


۱۳۸۳ آذر ۳۰, دوشنبه


چند جمله کوتاه( قابل توجه خودم!) از(( زارتوم بیژامنی )) ... بخوانید و خودتان قضاوت کنید...

ما می توانیم از طریق هنر ، هر روز آینه ای در برابر مردم قرار دهیم تا به تماشای چهره خویش بنشینند... اما چه سود از این تماشای هر روزه فرو ریختن خویش...؟ ( و این تازه ، خود آرمان است.)

کاش ، پیش از برداشتن گامی به سوی این آرمان ، در پی چیزی بگردیم که آینه را بشکند ، قاب را خرد کند و رو در روی مردمان، نه آینه ای و نه دریچه ای ، که دنیایی قرار گیرد...

و در جایی دیگر می گوید:

مردم بیش از آنکه به خشم ، اندوه و نفرت نیاز داشته باشند ، به مهربانی نیاز دارند... محبت می خواهند...

هر دلاکی ( آقای مترجم... قبلا هم گفته ام!) می تواند نشدر به زخم بزند... کجاست آغوشی که درد نشدر در آن آرام گیرد و فراموش شود... و کجاست ضمادی که زخم را بخشکاند؟

بدن ، خود می تواند به ترمیم خویش بپردازد ، به آن شرط که نیرو و توانایی کافی و از همه مهمتر ، امید کافی داشته باشد...به درمان... به پس از درمان ...

هنر پیش از آنکه تیغی شود ، باید آغوشی باشد مهربان... شاید آن روز انسان ، خود در این آغوش مهربان به درمان خویش بپردازد...

و باز می گوید:

گاه با تصویر کردن بدیها ، تنها قبح آنها را از بین می بریم... باید بدانیم چه چیز را در کجا و کی ، به چه کس می توان گفت و نشان داد...

Comments




زارتوم بيژامنی (۱۹۹۸-۱۹۳۴ )

شاعر ٬ نويسنده و نظريه پرداز

آیا (( زارتوم بیژامنی )) را می شناسید؟

شاعر ، نویسنده و نظریه پرداز اروپایی بوده است... خودش می گفته اهل هیچ کجا نیست...می گفته که کولی است و واقعا کولی وار زیست و مرد...تا آنجا که من می دانم هیچ کتابی از او به زبان فارسی چاپ نشده است... کاملتر بگویم... کتابهایش در اروپا نیز نایاب هستند... بیشتر آثارش به صورت دستنوشته نزد همسرش باقی مانده اند... و چند اثری نیز که از او چاپ شده در تیراژ محدود بوده و فقط در لهستان ، یوگسلاوی و مجارستان پخش شده اند ، که آنها نیز فقط در مجموعه ها و کتابخانه های دوستانش یافت می شوند...

حتما می پرسید که با این حساب من از کجا (( زارتوم بیژامنی )) را شناخته ام و این اطلاعات را در مورد او به دست آورده ام؟

این شد یک سوال حسابی...

یکی از دوستان من که چند سالی در لهستان زندگی کرده بود ، سال گذشته به ایران باز گشت و با خود هدایای عجیب و غریبی آورد... یکی از این هدایا ( که برای خودش آورده بود) مجموعه گزین گویه های "بیژامنی" بود درباره هنر و فلسفه و ادبیات( این را برای آن دسته از دوستانی گفتم که اصرار دارند ادبیات از هنر جداست!) به همراه چند شعر و داستان کوتاه از او که به زبان لهستانی نوشته شده بوده است( آن طور که دوست من می گفت "بیژامنی " به چند زبان مختلف آثار خود را نوشته...)

و حالا لابد می پرسید دوست من این اطلاعات را از کجا به دست آورده است؟

بله... و این خود ماجرای دیگریست... خلاصه اش این است که دوست من در لهستان از یکی از دوستان لهستانیش در مورد "زارتوم بیژامنی"می شنود و از او کلی خوشش می آید( بیژامنی را می گویم)... و به علت اینکه دوست من بسیار فضول... یعنی کنجکاو است ، یک سال تمام وقت می گذارد تا در مورد "بیژامنی " اطلاعات بیشتری به دست بیاورد...

تا فرانسه هم دنبال این آقای بیژامنی میرود... در آنجا متوجه می شود که "زارتوم بیژامنی" سال ۱۹۹۸ دار فانی را وداع گفته... و نیزمی فهمد که همسر بیژامنی در لهستان سکونت دارد و احتمالا هنوز زنده است... دوست عزیز بنده( که نامش را نباید بیاورم ، چون اکیدا این کار را برایم ممنوع کرده) به لهستان برمی گردد و در آنجا بعد از کلی پرس و جو می فهمد که خانم بیژامنی بعد از مرگ شوهرش دست از کولی بازی برداشته ، یعنی به لهستان آمده و در یک دهکده کوچک ساکن شده و نشسته و تند و تند آثار شوهر مرحومش را می خواند... مبادا تمام شوند!

حالا لابد می پرسید چرا دوست من همان اول نتوانسته خانم بیژامنی را در لهستان پیدا کند... بنده هم همین سوال را از دوست گرامیم پرسیدم... ایشان هم در جواب، لبخند عاقل اندر سفیهی زدند به پهنای صورتشان و سکوت اختیار فرمودند... من گفتم : (( اقرار کن که بلاهت کردی دیگه... گز نکرده پاره کردی...شاید هم می خواستی اروپا رو بگردی ، دانشگاه بدبخت رو خر کردی که می خوای بری یه نویسنده گمنام رو رد یابی کنی و پول گشت و گذار رو انداختی گردن اون دانشگاه بیچاره...)) و ایشان، در ادامه همان لبخند جاودان فرمودند: (( بچه جان... هنوز زوده که این چیز ها رو بفهمی...)) ...

قسم می خورم اگر زیر خنده نزده بودم می خواست داستان آن چوپان که به دنبال گنج شهر خود را ترک کرد بگوید...( دروغ می گم؟... قیافت داد می زد می خواستی همون رو بگی)...

به هر حال... دوست شریف بنده ، خانم "بیژامنی " را پیدا می کند... و حالا گیر نده کی گیر بده... پیرزن معصوم هم که می بیند دوست بنده دست بردار نیست ، اجازه می دهد ایشان چند روزی در منزلش چتر باز کند و بنشیند و یک سری از دست نوشته های زارتوم مرحوم را بخواند...

دست آخر هم کتاب مزبور را ( که گفتم دوست من به ایران آورده) به دوست بنده می دهد تا به فارسی ترجمه کند و در ایران نیز "زارتوم بیژامنی" را به مردم بشناساند( هنوز نفهمیده ام چه دروغهایی سر هم کرده و آن پیرزن معصوم را چطور خام کرده...)

به هر حال... دوست شریف من با کوله باری از مدرک و تجربه و کتاب به ایران بازگشت٬ و (انصافا) سر قولش ماند و نشست کتاب" بیژامنی" را ترجمه کرد و چیز هایی را هم که از دست نوشته های او به یادش مانده بود در مقدمه اضافه کرد( و اشاره هم کرد که آن مطالب را تنها با تکیه بر حافظه اش! اضافه کرده است... واقعا که چه مرد شریفی!)و جلدش را هم داد آقای ((سیامک کریمخان زند)) طراحی کردند ، بنده حقیر هم به عنوان ویراستار!( چه بگویم؟) نگاهی به کتاب انداختم و کلی به به و چه چه کردم و کتاب رفت که مجوز بگیرد... و نگرفت! همین!

علی ماند و حوضش و کتاب "زارتوم بیژامنی" افتاد توی حوض... دلایل مجوز نگرفتن آن قدر زیاد بود که دوست بنده به شرافت و حقیقت خودش هم شک کرده بود ، چه رسد به کتاب...

روزی سه بار از من می پرسید مرد است یا زن( ليلی را نمی پرسيد... سوال در مورد خودش بود.)... و هر چه می گفتم زنها که سبیل ندارند... او می گفت چطور" زارتوم بیژامنی" افکارش منحط است ؟ لابد من هم زن بودم ، کتاب این بی دین را که خواندم سیبیل در آوردم...

خلاصه... بساطی داشتیم ما.. تا اینکه چند روز پیش دوست عزیز بنده خبردار شد که من به تازگی یک وبلاگ باز کرده ام... آن هم چه وبلاگی... زنگ زد تبریک بگوید... من هم به عنوان تشکر يقه اش را گرفتم که اجازه بدهد تا بعضی مطالب کتاب مرحومش را در وبلاگم بگذارم تا دیگران بخوانند... داد و هوار و لقب سوء استفاده گر و هر چه نه بدتر نصیب بنده شد... من هم با معصومیت تمام!(بدون هیچ منظوری) قولی را که به خانم "بیژامنی" داده بود یادش آوردم...

بالاخره ناز و عشوه شروع شد...(( نه نمی شود و به دردسر می افتی)) و از این حرفها... گفتم آنهایی که مشکل ندارد را می گذارم... گفت مردم نمی شناسند فکر می کنند خزعبل می گویی... گفتم هر چه شد با من...گفت آخه به چه درد می خوره؟...زدم توی سرش... بالاخره راضی شد( حالا هی بگویید زور فایده ندارد!)...

اما ناز آخرش را هم کرد... گفت بخشهایی از کتاب را می دهم در وبلاگت بگذاری، اما به دو شرط... گفتم دندم نرم...بفرمایید... گفت اول اینکه خودم مطالب را انتخاب کنم... گفتم به درک... و دوم اینکه هیچ اسمی از من نبری... جوش آوردم... گفتن ندارد... کمی خارج از ادب و انسانیت است... اما او در این قضیه بسیار مُصِر بود... به هرحال... این را هم پذیرفتم... و او هم پذیرفت و قرار شد مطالب را کم کم به من بدهد تا در وبلاگ بگذارم...

خوب دیگر ... تا همین جا بس است( تازه اين خلاصه اش بود)... مقدمه طولانی تر از مطلبی شد که می خواهم از "زارتوم بیژامنی " بگذارم... پس شما چند جمله کوتاه از او بخوانید تا در یک فرصت دیگر از خود "زارتوم بیژامنی" بیشتر بگویم...

Comments


۱۳۸۳ آذر ۲۹, یکشنبه

نوشی و جوجه هايش

نمی دانم تا به حال (( نوشی و جوجه هایش )) را خوانده اید یا خیر...

اگر خوانده اید که هیچ... و اگر نخوانده اید ، سوگند می خورم چیزی را از دست داده اید...( عقل را نمی گویم... حساب آن که برای همه مان روشن است... منظورم فرصتی خوب است برای آشنایی با دنیای حقیقی ، اما رویا گون فرشتگانی کوچک است ، به روایت مادرشان...)

خوب ! غصه نخورید... نشانی زیر را دنبال کنید و بخوانید...

http://www.nooshi.ir

البته اگر بخت یارتان بود و یا اگر یک فیلتر شکن خوب یارتان بود و یا کارتی داشتید که توسط شرکتهای معتبر ! پشتیبانی نمی شد... چون (( نوشی و جوجه هایش)) ظاهرا توسط بسیاری از سرورها( حداقل اغلب آنهایی که من استفاده می کنم!) فیلتر شده است و با اغلب کارتها نمی شود به آن دست پیداکرد....

نه! خیال بد نکنید! به شرفم سوگند ( همان یک ذره را که گرو بانک نیست می گویم.).... (( نوشی و جوجه هایش)) کاملا اخلاقی است... سیاسی هم نیست... اصلا چیز خاصی نیست به جز مهربانی و عشق... ونیز اندوه...

البته نویسنده این وبلاگ زیبا ، مشخصا تلاش می کند اندوه کم باشد... اما چه می شود کرد که اندوه می دود...

خودتان می روید ، می خوانید ، می فهمید چه می گویم... البته اگر موفق شدید به :

۱ ــ رد شدن از فیلتر...

۲ ــ هضم فیلتر...

ظاهرا کسی می پرسد هضم فیلتر دیگر چه صیغه ای است؟

هضم فیلتر ، اتفاقا صیغه بسیار مهمی است ، در مایه های صیغه مبالغه...

هضم فیلتر ، یعنی اینکه بعد از چند بار خواندن (( نوشی و جوجه هایش)) این قضیه فیلتر کردن (( نوشی و جوجه هایش)) روی دلتان می ماند...بلند می شوید... دور خودتان می گردید...فوگهای باخ را زیر لب زمزمه می کنید... بعد سعی می کنید آنها را با سوت بنوازید... اتفاقا موفق هم می شوید! اما دست آخر نمی توانید درک کنید به چه علت این وبلاگ زیبا و محترم فیلتر شده است...

شاید این درک نکردن از آنجا بر می خیزد که دنبال دلیل خاصی می گردید... مطلب غیر اخلاقی ، سیاسی، غیر ملی، چیزی...

اما خوب! بی خود می گردید ... چون همان طور که گفتم ، هیچ کدام را پیدا نمی کنید... پس نگردید ... راز هضم فیلتر هم همین است...دلیل می خواهد چه کار... اصلا پهلوان می خواهم ، به من کاری نشان بدهد که پشتش دلیل باشد...دلیل هم از همان چیزهایی است که دشمنان می تراشند برای سست کردن پایه های فرهنگ نوین ما... پس شما هم دنبال دلیل نگردید... اصلا برای این که خیال شما هم راحت شود یکی از دلایلی که دشمنان تراشیده اند را می نویسم( لطفا من را ببخشید... به دشمن نپیوستم... فقط خواستم یک نمونه بیاورم...) ... وبلاگ خوب و پر خواننده ای بوده فیلتر شده... اگر وبلاگ بد و کم خواننده و غیر اخلاقی بود، نه تنها فیلتر نمی شد ، بلکه به صورت روزنامه چاپ می شد تا هر روز صبح همراه همان شیری که یادتان نمی رود ، میل کنید...

به هر حال... می خواهم صادق باشم، مثل همه... کمی که فکر می کنم ، می بینم یک ایراد به (( نوشی و جوجه هایش)) وارد است...

آن هم همان " کمی اندوه" است که گفتم... منظورم از کمی اندوه ، اندوه مادریست که نگران جدا شدن از فرزندانش است و اندوهگین است...

یعنی می خواهند فرزندانش را از او بگیرند ، اما او نمی خواهد فرزندانش را بدهد... اما ظاهرا زور گیرنده کمی تا اندکی زیاد است...دلیلش هم " سیبیل قانونی" است... ( البته لازم به ذکر است که سیبیل غیر قانونی زور ندارد... نمونه اش سیبیل من ... من بیچاره ریش هم گذاشتم ، زور دار نشدم که نشدم...)

به هر حال... مادر گرامی نمی خواهد از بچه هایش جدا شود... نه به خاطر اینکه بعد از آن صفحه (( نوشی و جوجه هایش)) می شود صفحه (( نوشی بدون جوجه هایش)) ، بلکه دقیقا به این خاطر که مادران چیزی دارند به نام عشق... یعنی فرزندانشان را دوست دارند... چیزی در حدود جانشان ... و بیشتر....با خواندن (( نوشی و جوجه هایش)) به طور قطع این عشق عظیم را درک خواهید کرد....

اما این که دلیل نمی شود... قانون می گوید فرزند بعد از سن مشخصی به پدر تعلق دارد...خوب راست می گوید دیگر... نشنوم کسی بگوید نه ...

اساسا به نظر من زنان حتی حق ندارند بچه دار بشوند... گرفتن این حق هم از آن فریبهای تاریخی زنان بر ضد مردان است... زنانی که محور قدرت بوده اند توان باردار شدن را از مردان گرفتند تا بعدا همین را دستمایه ای کنند برای فشار آوردن به مردها و تضییع حق این مخلوق بی آزار...

و گرنه ؛ انصافا ، خودتان قضاوت کنید... مردها بهتر نمی توانستند این کار را انجام دهند؟ ... نگاهی به دور و برتان بیاندازید... روزانه چند مرد( در تلویزیون ، روزنامه ، اداره ، خیابان ، بقالی و ...) می بینید که در حال زاییدن هستند؟ از شمار خارج شده این روزها...حالا چه کسی حق نمی دهد؟...خوب ! این همه می زایند ... بچه هم بزایند...

حالا ، این خانم ، بچه دار که شده هیچ... می خواهد بچه هایش را هم نگه دارد... این دیگر چه صیغه ایست؟

ظلم مشخص است...اول که نگذاشتید پدر بیچاره بچه بزاید...بعد هم که تا هفت سالگی بچه را نگه داشتید، نگذاشتید پدر بیچاره یک قطره شیر در دهان بچه ها بریزد و تر و خشکشان کند...حالا این هم هیچ...نمی خواهید بگذارید پدر بیچاره به حق کتک زدن بچه ها هم برسد...اصلا گیریم پدر بدی بود و بچه ها را کتک هم نمی زد... حد اقل این حق را دارد که بچه ها را بگیرد تا انتقامی تاریخی از مادران ظالمی که حق شیر دادن و بچه دار شدن را از مردها گرفتند،گرفته باشد...انتقام گرفتن که دیگر ایرادی ندارد...بالاخره از این حق اندک قانونی که مردها با این همه خون دل به دست آورده اند که می تواند استفاده کنند...آخر من دردم را به که بگویم؟ چه کسی می خواهد این زنان ظالم را مجازات کند؟ کم مانده بیایند حق ظرف شستن و خانه داری(که یک حق کلاسیک است) را هم از مردها بگیرند... پس فردا هم می آیند می گویند... چه بگویم؟ دلم خون است... اصلا دیگر حرفی ندارم...

نه! اصرار نکنيد...ديگر در اين مورد حرفی ندارم... شما هم برويد بيبينيد موفق می شويد ((‌نوشی و جوجه هايش ))‌را بخوانيد...

http://www.nooshi.ir

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter