شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۶ فروردین ۶, دوشنبه


زندگی‌ات را راه بیانداز و [هرگز] نگذار که راه خودش را برود.

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۵ اسفند ۲۸, دوشنبه

به استقبال بهار که آرام می‌آید

چند روزی‌ـ یا چندهفته‌ای‌ـ یا شاید بهتر باشد فقط بگویم چند وقتی‌ست، فکریِ آن‌ام که باید چیزی برای بهار بنویسم؛ نزدیک شدن بهار، آمدن بهار، رسیدن بهار... دوستانی که می‌شناسندم یا یادداشت‌های قدیمی‌ترم را هم خوانده‌اند احتمالا می‌دانند که نوستالژی فصلی، شور فصلی، شیفتگی و جنون فصلی دارم! گاهی دل‌ام عجیب برای این زمین‌مان (فارغ از خط و نقطه‌ها) می‌تپد. زمین را دوست دارم. من هم زمین را دوست دارم...

با این‌حال، امسال کمتر توانستم چیزی راجع به فصل‌ها بنویسم. شور فصل‌ها به جان‌ام افتاد بارها، اما نتوانستم آنچه می‌خواهم را بنویسم. امسال خیلی چیزهائی که دل‌ام می‌خواست را، یارای‌اش نبود که بنویسم؛ اما از فصل‌ها نوشتن، برای آنها و در واقع برای زمین/طبیعت نوشتن، دغدغه‌/وسوسه‌ای‌ست که بی‌پاسخ گذاشتن‌اش، هیچ حال خوشی به آدم نمی‌دهد. مثل وقتی که آدم بخواهد برای معشوق‌اش شعری بنویسد، اما نتواند... نه که به خاطر معشوق... بل انگار، نداند چه بنویسد یا ترجیح بدهد در آن لحظه ببوسدش، یا اصلا نداند معشوقِ معشوق‌اش هست آن‌قدر که معشوق‌اش معشوق‌اش است... انگار نداند معشوق‌اش اصلا برای اوست که این‌قدر "عشقی‌" است یا اینکه کک‌اش هم نمی‌گزد که جشن عاشق است*. انگار آدم نداند زمین چرا زیباست. انگار تمام آنچه باید یک فصل را به جان‌اش بیاندازد... اصلا انگار هیچ‌کدام از اینها به‌هیچ‌وجه مهم نباشند و انگار فقط بترسد از خراب نوشتن، آن‌طور که شایسته‌ست ننوشتن... انگار...

چطور دقیق بگویم؟ اصلا چه اصراری‌ست چیزی نگفتنی را به زور بخواهم بگویم، طوری که مدام هراس تخریب‌اش را هم داشته باشم. طوری که انگار مدام بترسم "آن" را دلخور کنم... همین می‌شود که می‌ترسم از زمین بنویسم یا از معشوقی... همین‌طور که این بخش نیمه‌کاره می‌ماند. با این‌حال حس که نیمه‌کاره نمی‌ماند. من عاشق فصل‌هام. عاشق این لباس عوض کردن و حال عوض کردن زمین، مثل معشوقی که تازه از خواب بیدار شده، معشوقی که موهایش را به دست باد می‌دهد، معشوقی که لباسی می‌پوشد برای مهمانی،‌ معشوقی که لباس کار تن می‌کند یا...

* * *

چند روز پیش برای کاری بیرون رفته بودم (امسال از آن سال‌ها بود که کم و کمتر بیرون رفتم. آن‌قدر که شاید بتوانم بیرون رفتن‌هایم را تقریبا بشمارم! امسال هیچ بی‌دلیل بیرون نرفتم و برای همین شاید فرصت نشد آن‌چنان که باید و شاید درگیر فصل‌ها بشوم). کار آن‌قدر بیخود و ساده تمام شد که احساس کردم بی‌دلیل بیرون آمده‌ام؛ پس تصمیم گرفتم قدم بزنم. حوالی خیابان سهروردی بودم و چند سالی می‌شود که بهار و تابستان را یا در کوه پی می‌گیرم یا اغلب در آن خیابان‌ها...

تصمیم گرفتم قدمی بزنم و ببینم بهار رسیده یا نه. سربه‌هوا راه می‌رفتم و درخت‌ها را نگاه می‌کردم؛ ببینم کدام‌شان جوانه زده‌اند، سبز شده‌اند یا حتی شکوفه کرده‌اند... درخت‌ها را متاسفانه خیلی خوب نمی‌شناسم. به‌هرحال درختی را دیدم که واقعا به شکوفه نشسته بود. اغلب درخت‌ها جوانه‌های ریز سبز روی پوست‌شان زده بودند و بعضی‌شان هنوز خواب بودند. شمشادها بیخود و بی‌جهت سبز بودند و کاج‌ها خسته و پیر، سبز بودند. فکر کردم، در آن خیابان چند نفر دیگر به درخت‌ها نگاه می‌کنند تا حال و احوال بهار دست‌شان بیاید؟

مردی از پارکینگ خانه‌اش بیرون می‌آمد. پسرکِ شیشه‌پاک‌کنی از دور نزدیک می‌شد. ماشین‌ها تند تند عبور می‌کردند. چند دختر جوان دورتر از پسرک، پیش می‌آمدند. یک کارگر شهرداری داشت نتایج آتش‌سوزان شب قبل را جمع می‌کرد. الآن تقریبا همین‌ها یادم است و یادم هست که هیچ‌کدام به درخت‌ها نگاه نمی‌کردند. پسرکِ شیشه پاک‌کن و دخترهائی که از دور می‌آمدند در حال و هوای بهار بودند، اما نه به‌خاطر زمین: فصل پرکاری پسرک بود و شنگول به نظر می‌آمد و دخترها بسته‌های خرید در دست داشتند و خوش‌وبش‌کنان پیش می‌آمدند. پسرک نزدیک من که رسید متلکی به قیافه‌ام پراند و رد شد. فکر کردم چقدر زحمت کشیده‌اند تا شیرفهم‌اش کنند که باید ته‌دل‌اش از ما متنفر باشد. مائی که به نظر او لابد در خوشی غلت می‌زنیم دیگر!

سال‌هاست که آخرین تصویر ذهنی‌ام از خودم، به دوران کودکی‌ام برمی‌گردد. وقتی ناگهان خودم را جلوی آینه می‌بینم، کمی جا می‌خورم: یک "آدم گنده‌ی عینکی و سیبیلو" روبرویم نشسته و بی‌خیال و کمی مات نگاه‌ام می‌کند و گاهی ناگهان برایم شکلکی درمی‌آورد و به زور می‌خندد و دوباره اخم‌هایش می‌روند تو هم؛ مثل شوخی‌هائی که اغلب با بچه‌ها می‌کنیم: برایشان شکلک‌هائی درمی‌آوریم و فکر می‌کنیم لابد چقدر مهربان هستیم که با بچه‌ها شوخی می‌کنیم. گاهی حاضرم شرط ببندم بچه هم از ترس‌اش به ما می‌خندد. لابد طفلکی می‌ترسد اگر نخندد بخوریم‌اش! البته من هم معمولا در جواب آن‌که توی آینه نشسته‌ام، شکلک در می‌آورم و بعد مستقیما رو به او اخم می‌کنم.

آن‌روز، دوباره چشم‌ام به درخت‌ها برگشت. کسی را ندیدم که چشم‌اش به "زمین" باشد برای گرفتن نبض بهار. مطمئن‌‌ام کسانی هستند، شاید همین شمائی که دارید این یادداشت را می‌خوانید، که فصل‌ها را از زمین دنبال می‌کنند و راست‌اش آن لحظه کلی آرزو کردم کاش یکی از نبض‌گیرانِ زمین پیدایش می‌شد که بتوانم نگاه‌اش کنم و ببینم دارد دنبال فصل می‌گردد. نگاه‌مان به هم بیافتد و مثل آدم‌هائی که یک راز مشترک دارند لبخند مرموزی به هم بزنیم و شاید حتی هرکدام خیلی پنهانی به درختی اشاره کنیم که فکر می‌کنیم آن‌یکی ندیده، و بعد سریع از کنار هم بگذریم.

توی همین‌فکرها هم بودم که یاد تصویر ذهنی‌ام از خودم و کودکی، و کارتون‌های بچگی‌ها افتادم. یادتان هست کارتون‌های قدیمی پر بودند از بچه‌هائی که با مورچه‌ها حرف می‌زنند، با درخت‌ها دوست می‌شوند، دنبال جشنی یا عیدی که خواب مانده تا بالای یک کوه می‌روند، ستاره کوچولوها به اتاق خواب‌شان سرک می‌کشند و عروسک‌هایشان نصفه‌شب‌ها برایشان جشن می‌گیرند؟

فکر کردم شاید خیلی عجیب نباشد که این‌روزها، هنوز هم به فکر این بازی‌ها و جستجوها هستم. شاید برای همین است که احتمالا خیلی از شما دقیقا منظورم را می‌فهمید. ما آرزوهائی داشتیم. آرزوهائی داریم... خیلی از ما هنوز عروسک‌ها را دوست داریم. خیلی از ما شب‌ها بالشت‌هایمان را بغل می‌کنیم و به خواب می‌رویم... خیلی از ما هنوز از دیدن صورت خودمان که زمان، درشت و خط‌خطی‌اش کرده جا می‌خوریم... خیلی از ما مثل رابرت دل‌مان می‌خواهد بچه باشیم...

آن‌روز دل‌ام خیلی برای بهار سوخت. در واقع هر سال، ‌زمستانِ دلنشین که روانه می‌شود، هر روز دل‌ام برای بهار می‌سوزد...

کسی خودش را نمی‌بیند که می‌آید و لب تخت یا روی صندلی کنار اتاق می‌نشیند. همه نگاه می‌کنند ببینند کفش‌هایش پشت در هست یا نه... بعد در را روی‌اش قفل می‌کنند و می‌روند خانه‌ی فک و فامیل، مهمانی!

و بهار بیچاره تنها توی اتاق می‌ماند... قرمز می‌شود، گرم‌اش می‌شود، کلی گریه می‌کند و همه می‌گویند "وای! چه رگباری! انگار پائیزه!" و بعد هم می‌رود... داغ‌اش می‌ماند به دل زمین و تابستان می‌شود... زمین تب می‌کند. آسمان پاشویه‌اش می‌دهد... زمین زرد می‌شود ولی... هر روز زردتر... آسمان پاشویه‌اش می‌دهد، اما زمین سرد می‌شود. هر روز سردتر... و به خواب می‌رود...

و چه کسی‌ست که هرسال این‌روزها لب‌های زمین را می‌بوسد تا از خواب بیدار شود و بهار را صدا کند و راهی‌اش کند و...

* جشن چیزی است که چشم انتظار آنیم. آنچه من از آن حضور موعود انتظار دارم مجموعه‌ی تمام و کمال و بی‌سابقه‌ای از لذات است: یک ضیافت. من شادی کودکی را دارم که با دیدن مادرش که صرف حضورش منادی و به معنای انبوهی از خشنودی‌هاست می‌خندد: من در آستانه‌ی درک «سرچشمه‌ی همه‌ی خوبی‌ها» در برابر خود، و برای خود، هستم.

سخن عاشق، روزهای خاص / بارت، ت. یزدانجو / نشر مرکز

(کتاب‌ خودم امانت پیش دوستی بود، دوستی دیگر لطف کرد و طی تماس‌های مکرر من! این بخش را برای‌ام خواند. خواستم بگویم: خیلی ممنون‌ام دوست خوب‌ام :)

پ.ن.: هنوز نرفته، دل‌ام برای زمستان تنگ شده... دیروز داشتم فکر می‌کردم دست‌کم 6 ماه باید صبر کنم تا دوباره هواهای خاکستری برگردند... با اشاره به اینکه همین حال و احوال را اواخر هر فصل دیگری هم پیدا می‌کنم، گمان‌ام بتوانم قضیه‌ی نوستالژی/جنون فصلی را توضیح بدهم!!!

پ.پ.ن.: این‌روزها آدم‌ها توی خیابان‌ها می‌خندند، داد می‌زنند، دعوا می‌کنند، همدیگر را هل می‌دهند، عجله می‌کنند، ذوق می‌کنند، لج می‌کنند و... اما اینکه بعضی‌ها هم گریه می‌کنند بدجوری حال و دل آدم را می‌گیرد... روزگار عجیبی‌ست.

پ.پ.پ.ن: یکی نیست بگوید این هم شد بهاریه!؟ :D

نوروزتان نوروزگار امیدوارم

و شاد باشید و سرخوش

Comments


۱۳۸۵ اسفند ۲۴, پنجشنبه

حکمت عامه (یا: واج‌آرائی انسانی به ترتیب قد)

یا: من و بابام و آقای فوندر گارتن سیبیل داریم!

ابی و داریوش می‌آن ایران و دم در هتل که می‌رسن بازداشت‌شون می‌کنن. همین‌طور که مامورا می‌بردن‌شون، یه بابائی می‌دوئه وسط‌شون به زور وامی‌سه و صداشو می‌ندازه ته گلوش و می‌گه: «آآآی! ما آدمای سرشناسو کجا دارین می‌برین!؟»

.

.

.

حالا...

حکایتیه واسه خودش دیگه!

Comments


۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه

دلير باش در به کار گرفتن انسانيت خويش!

من خیلی چیزها را نمی‌دانم؛ گاهی بعضی سوالات بیشتر از بقیه آزارم می‌دهند.

الآن چند ساعت است از خودم می‌پرسم اگر بچه‌ای درباره‌ی پلیس‌ها از من پرسید باید چه جوابی به او بدهم؟

اگر برادرزاده‌هایم، بچه‌های فامیل... حتی شاید خودم... اگر بچه‌ای از من درباره‌ی پلیس‌ها پرسید، چه جوابی باید بدهم؟

این عکس‌ها را نگاه می‌کردم و با رسیدن به بعضی‌شان، به پلیس‌ها و سربازهائی فکر می‌کردم که در تصویر نیستند و ضجه‌هائی که نمی‌شنوم تصویر نادیدنی‌شان را در ذهن‌ام نقش می‌زنند.

این یادداشت را می‌خواندم و به شغل "تحقیرگر" فکر می‌کردم...

و اصلا اگر کسی (هر کسی) از من درباره‌ی پلیس‌ها و سربازها پرسید، چه جوابی باید بدهم؟

همیشه در دفاع از بازوهای باتوم‌به‌دست شنیده‌ایم و گفته‌ایم که "این بیچاره‌ها که کاره‌ای نیستند!"، "اینها هم دنبال یک لقمه نان خودشان هستند"...

حالا از خودم می‌پرسم این "بیچاره‌ها"، انسان هم نیستند؟

مادربزرگ‌ام ضرب‌المثلی داشت: "وقت خوردن قلچماق‌ان، وقت کار کردن چلاق!"

حالا می‌پرسم، اینها هم وقت خوردن آدم‌اند و وقت آدم بودم قلچماق؟

از خودم می‌پرسم دقیقا روی چه حسابی بعضی‌ها آدم بودن، انسان بودن فراموش‌شان می‌شود؟

می‌پرسم چطور کسی می‌تواند از تحقیر کردن آدم‌ها، از زدن‌شان، از ترساندشان، از آزار دادن‌شان، از شکستن دل‌شان، از... چطور کسی می‌تواند از این کارها لذت ببرد یا دست‌کم انجام‌شان بدهد، ادامه‌شان بدهد، با این حساب که "مامور است و معذور"؟

چطور آدم می‌تواند عین خیال‌اش نباشد... به دوستی می‌گفتم انگار یک تیمارستان بزرگ است و مشتی دیوانه طغیان کرده‌اند: عاقل‌ها را بسته‌اند به تخت و گروهی از دیوانگان برای سلطه انتخاب شده‌اند و گروهی برای فرمانبری؛ فرمان‌برها و سلاطین عاقل‌ها را شکنجه می‌دهند و لذت می‌برند... و بعد حتی به خودشان هم رحم نمی‌کنند و بزرگ‌ترین خوش‌خوشان‌شان این است که عینی یا ذهنی، عملاً یا کلامی با لگد توی دماغ کسی بکوبند...

پیش‌تر، سعی می‌کردم خیلی بیشتر از مرزکشی دوری کنم، اما مدتی‌ست راجع به بعضی چیزها می‌توانم رای قطعی بدهم. مثلا می‌توانم بگویم بعضی‌ها انسان هستند و بعضی‌ها انسان نیستند.

می‌توانم این جمله را معیار کنم: «دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش»

و سعی کنم با آن تعریفی برای شجاعتی معقول پیدا کنم و سعی کنم دست به انتخاب‌هائی بزنم، اما نمی‌توانم درباره‌اش رای مطلقی داشته باشم. با کلی تردید می‌توانم این معیار را قطعا "معیار" بدانم. اما درباره‌ی انسان بودن یا نبودن می‌توانم گاهی نظر قطعی بدهم، با معیارهایی خیلی مشخص‌تر:

وقتی کسی چنین از آزار دادن، شکنجه کردن، تحقیر کردن، خرد کردن... وقتی کسی چنین از پایمال کردن حق انسان بودن دیگری لذت می‌برد؛ (گیریم لذت هم نبرد) وقتی کسی به این عمل مصرانه ادامه می‌دهد، تکرارش می‌کند، به آن تن می‌دهد؛ به هر بهانه‌ای، به هر دلیلی، تحت هر فشاری؛ می‌بینم من یکی دیگر نمی‌توانم چنین موجودی را انسان خطاب کنم.

ممکن است کسی بگوید باید شرایطش را سنجید، باید دید چرا چنین می‌کند، باید فهمید "مامور و است و معذور"... باز هم رٱی‌ام را نمی‌شکنم. نمی‌دانم چرا چنین می‌کند، اما می‌دانم "انسان"ی کک‌اش هم نمی‌گزد از آزار دادن "انسان"هائی دیگر و اینجا دیگر نمی‌توانم موجود اولی را انسان بدانم یا بنامم.

حتی اگر خودم روزی در شرایط او قرار بگیرم و "مجبور" شوم دست به چنین کاری بزنم؟ باید بگویم آن‌روز من هم یک جانورم. هر چیزی می‌توانم باشم غیر از انسان. این از آن چیزهائی‌ست که توجیهی برایش پیدا نمی‌کنم و دست‌کم الآن درباره‌اش قطعی نظر می‌دهم.

و هنوز از خودم می‌پرسم راجع به عدالت، قانون، پلیس، سرباز، جامعه، چه چیزی می‌توانم به یک بچه یا یک آدم‌بزرگ بگویم؟ چه چیزی...

دوباره به آن عکس‌ها نگاه می‌کنم و خبرها را می‌خوانم و می‌پرسم...

و می‌دانم برای هیچ بچه‌ای نخواهم خواند: "شبا که ما می‌خوابیم، آقا پلیسه بیداره، ما توی خواب نازیم، اون دنبال شکاره..."

چون ممکن است مادر، خواهر یا دوست بزرگ مهربان آن بچه در زندان باشد، چون ممکن است دیروزش بچه شنیده باشد که پلیس‌ها مادرش، خواهرش یا خاله‌اش را کتک زده‌اند، به جرم ساده و پیچیده‌ی شهروندی و طلب حق و زندگی.

* * *

کمپين رهايي فعالان جنبش زنان از زندان

وبلاگ زنستان

Comments


۱۳۸۵ اسفند ۱۱, جمعه

تجربه‌ای در «خاطره‌ها و آدم‌هایشان» / 3

داستان پست قبل اول این‌شکلی بود. کنجکاو بودم ببینم این‌طوری‌اش چطور کار می‌کند!

کلید را از کیف‌اش درآورد و روی میز گذاشت؛ بیرون رفت و در را پشت سر خودش بست.

برچسب‌ها:

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter