تا امروزکمتر از یک هفته از افتتاح وبلاگ من می گذرد و تا آنجا که خودم می دانم خوانندگان زیادی نداشته ام ( به این حسن سلیقه تبریک می گویم) و چند تن از دوستان بسیار عزیزم نیز ( که احتمالا از سر رفاقت و جلوگیری از شکستن دل و دست و دماغ... بسته به عزت) که وبلاگ را خوانده اند من را مرهون لطف خود کرده اند و از طریق یادداشتهایشان در وبلاگ و یا تلفن ! نظرات آمیخته با لطفشان را به من رسانده اند.
و من نیز اینها را گفتم تا مطلبی را در مورد تلفن بنویسم و بعد یک" اینها را گفتم" دیگر نیز بگویم...
همه ما می دانیم تلفن چیست... آنهایی هم که می گویند نمی دانند دروغ می گویند... تلفن وسیله ایست برای فوت کردن ، فحش دادن ، ورم کردن انگشت اشاره ، قرار گرفتن کنار دفترچه ها و کتابها ( تا هنگام صحبت با تمرکز بیشتری خط خطی شوند) ، احوالپرسی ، فیلمنامه نوشتن ، وصل شدن به اینترنت و گاه نیز خبر دادن...
وصل شدن به اینتر نت ... دوست عزیز تر از جان من ... آقا جان ! شما که به اینتر نت وصل شدید و وبلاگ من را خوانده اید ، چرا به جای یادداشت گذاشتن ، نصف شب زنگ زده اید و می پرسید اسم وبلاگت و نیز " پاندوپان"( که می شود نشانی وبلاگ من) یعنی چه ؟...البته بنده از شنیدن صدای گرمت بسیار خوشحال شدم و سپاسگزار لطفی که به من داشتی و اهمیتی که به نوشته های من دادی هستم... اما با اینحال زنگ شبانه تلفن( ساعت ۴ صبح ) تفاوتهای عظیمی با موسیقی کوچک شبانه دارد... ( حالا ناراحت نشی ها... به من از ساعت ۸ شب تا ساعت ۱۱ صبح هم می تونی زنگ بزنی... خودت می دونی که... این نوشته بهانه ایه برای اینکه به سوالت جواب بدم.)
به هر حال... داخل پرانتز قضیه را لو دادم! و حالا می رسیم به "اینها را گفتم " شماره ۲.
اینها را گفتم تا چه کار کنم؟... یادم رفت... خوب ! مهم نیست... دوست من پرسیده بود که چرا نام وبلاگ را گذاشته ام" شبکه تار عنکبوتی رنگین" و من چون هنوز نمی خواهم فضای وبلاگ را با دنیای واقعی ام مخلوط کنم به او قول دادم جوابش را در وبلاگ بنویسم.
شبکه تار عنکبوتی رنگین
و
زنده باد شاقلب
و
هر چیزی که دلت بخواهد بخوانی ...
این نام قسمت دوم از رمانهای سه گانه من است که همانند دیگر نوشته هایم نه خودم و نه هیچ کس دیگر اقدامی برای چاپیدن آن نکرده...(خودم را می دانم،اما علت این قصور هیچ کس دیگر را نمی فهمم.) قسمت اول این سه گانه (( ماجرا از این قرار بود که ... )) نام دارد و قسمت سوم آن که هنوز پایان نیافته (( کمربند به عنوان آلت قتاله )) است...
این سه گانه اساسا هیچ ربطی به هم ندارند و صرفا به علت علاقه من به ربط دادن همه چیز به هم سه گانه نام گرفته اند.
طبق تقاضای دوستم ، تلاش می کنم تا موضوع این قسمت دوم را بنویسم...اما مسئولیتش با من نیست ، چون برای خودم هم تقریبا غیر ممکن است که بتوانم داستانی را که از حدود هفت داستان متفاوت شکل گرفته خلاصه کنم...
به هر حال... در شبکه تار عنکبوتی رنگین ماجرای هفت مرد روایت می شود که " آقایان رنگین " نام دارند و یکی از این آقایان رنگین به نام " آقای سیاه " ماجرای زندگی " شاقلب "( حالا این شاقلب خودش چه موجودی است ، بماند.) و دوستانش "زَرِشَک " و " ژنتر " و " ویوشتی" و عالیجناب قوی بزرگ "فاس" و سیمرغ را روایت می کند و وقتی هم سرش خلوت است هر چیز که دلت بخواهد بخوانی را می سازد ، از آنطرف " آقای آبی " نشسته و دارد همه اینها را می نویسد و بقیه آقایان رنگین هم هر کدام یک غلطی می کنند. ( جوش آوردم!)
توضیح کافی بود؟... بیشتر از این نمی توانم بنویسم... به دو علت...
علت اول اینکه من برای نوشتن این داستان فقط حدود ۳ ٬ ۴ صفحه فرمول و نقشه و نمودار کشیدم و نوشتم ... گرچه کل داستان( که دستنویسش ۳۱۰ صفحه شده) را در حدود ۲۰ روز نوشتم ( که وسطش تقریبا ۳ ماه فاصله افتاد ) اما نزدیک یک سال و نیم مشغول طرح نوشتن و نقشه کشیدن بودم... ( این داستان یادگار شیرینی برایم گذاشت ... انگشتان دست راستم هنوز بعد از یک سال و چند ماه گاهی اوقات بی حس می شوند... چون بعد از اتمام داستان تا یک هفته کبود بودند... به این می گویند بی جنبه بازی... ترسیدم داستان بپرد! چهار شبانه روز آخر را بی وقفه می نوشتم.)
و علت دوم اینکه هنوز کسی به من نگفته وبلاگ چقدر امن است...
و برای اینکه مشکلی در مورد قسمت اول و سوم این مجموعه پدید نیاید توضیح مختصری هم درباره آنها می دهم( مثلی هست که می گوید " از نمیام نمیام و نمی خورم نمی خورم بترس" ) ...
(( ماجرا از این قرار بود که...)) روایت پدید آمدن اولین "دلقک" تاریخ است.
و (( کمربند به عنوان آلت قتاله )) ماجرای دو نویسنده است و کارآگاهی به نام " میمغژنث" و یک قاتل محترم ، که هیچکدامشان هم ربطی به هم ندارند... البته هنوز به طور جدی نوشتن این قسمت را آغاز نکرده ام... دلیلش هم گفتنی نیست.
و (( پاندوپان)) ... نام اسبی است که از اشکهای "ملکه چشم یاقوتی" پدید می آید و خود ملکه چشم یاقوتی هم یکی از شخصیتهای داستان (( سرزمین آتش)) است که به تازگی نوشته ام.
جو گیر شدم... اگر کسی جلویم را نگیرد در مورد مجموعه (( دامبولی )) هم توضیح می دهم...
...................................................
( طی این چند نقطه کسی جلویم را گرفت ... اما به زودی مطالبی هم در مورد مجموعه داستان کوتاهم به نام (( دامبولی )) خواهم نوشت. تازه از این کار توضيح دادن خوشم آمده... )
به هر حال... امیدوارم توضیحاتم کافی بوده باشند... اگر هم نبودند که دیگر کاری از دست من ساخته نیست ... پس سعی کنید با توضیحات طوری برخورد کنید که انگار کافی بوده اند.