آن قدر ذوق زده ام که دارم ویروس می گیرم... علتهای این ذوق زدگیم زیادند... از مساله افتخارات ملی که بگذرم و این که هنر هم که فقط نزد ایرانیان است و بس و این که ما سعدی داریم و فرنگی های بیچاره شکسپیر و بن جانسن دارند که خاک بر سرها دو کلمه فارسی هم بلد نبودند بنویسند ادعای ادیبی می کردند و مسائل بسیار افتخار بر انگیز دیگری که به علت رعایت ادب نمی نویسم...( منظورم البته ادبیات بود... یک وقت فکر بد نکنید ها... مساله افتخار بر انگیز که بی ادبانه نمی شود، فوقش به علت اینکه در مخیله نمی گنجد ، در زبان هم نمی گنجد و چون من به فرازبان احاطه ندارم ، برای ایجاد نکردن مشکلات ادبیاتی برای خودم از ذکر آنها خود داری می کنم... آبرو داری و هزار دردسر...)...
بله... از این مسائل که بگذرم دو علت اساسی برای ذوق زدگی امروزم پیدا می کنم ، که یک علت غیر اساسی هم دارد...
اول غیر اساسی ها را بگویم که فرهنگی برخورد کرده باشم... امروز تقریبا موفق شدم با تمام سواد لنگ و لوک کامپیوتری ام ( رایانه؟ به مزاجم سازگار نیست... اصلا من خائن وطن فروش غربزده... من را به یک پایانه بفرستید و در آنجا سوار چرخبالم کنید و به دیار فرنگستان تبعیدم کنید تا درس عبرتی بشوم برای دیگران) موفق شدم از جنگ خونینی با یک هکر بیمار ( بنده خدا سرما خورده بود) تقریبا سالم بیرون بیایم و اندکی موفق...
و این را گفتم که برسم به اساسی ها...
در حالیکه فکر می کردم وبلاگ من علیرغم تبلیغات خشنی که روی آن کرده ام( از دوستانم بپرسید... فکر کنم فقط دم در خانه هاشان نرفته ام تا خبر به روز شدنهای پی در پی و افتتاح بی در پی وبلاگم را به آنها بدهم.) هیچ خواننده ای ندارد ، چند پیغام توسط دوستان خردمند و گرامی ام داخل وبلاگم گذاشته شد که من را نه تنها دچار ذوق زدگی مفرط کردند بلکه بیشتر!
پیش از هر چیز از دوستان گرامی ام صمیمانه تشکر می کنم و امیدوارم بتوانم پاسخ محبتهایشان را بدهم.
این از ذوق زدگی اولم...
البته پاسخی هم باید به خانم "مقانلو"ی گرامی بدهم که لطف کرده اند و یادداشت گذاشته اند...
(( حتما... از این به بعد وبلاگم را دیر به دیر به روز می کنم ... از اینکه لطف می کنید و نوشته های من را دنبال می کنید حقیقتا متشکرم.
در مورد فیلم و داستانهایم پرسیده بودید...
در مورد فیلم اجازه بدهید ، در وبلاگ سکوت کنم. برای حفظ آبرویم و نیز تعدی نکردن به حریم بزرگان... چون آنقدر نا منظم پیش می رود که دیگر شرمنده پروژکتورها شده ام( خشن ترین برخورد در فیلم من ، ظاهرا با نور است!)
در مورد داستانهایم اما، حتما در نوشته ای جداگانه توضیح خواهم داد... نه به این خاطر که فکر می کنم خیلی خوبند ... بلکه به این خاطر که خیلی دوستشان دارم... و می توانم بگویم برای نوشتن هر کدام بخشی از زندگیم را می گذارم و به تک تکشان دل بسته ام.
باز هم سپاسگزار لطف شما هستم.))
اما علت دوم ذوقم... مربوط به همین داستانها می شود... امروز صبح با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها ، آخرین داستانم به پایان رسید به نام (( هتل پو پی له )) ... و هنوز به دنیا نیامده یک دنیا دوستش دارم... امیدوارم روزی بتوانم داستانهایم را چاپ کنم تا بتوانم نظر دیگران را نیز در مورد آنها بدانم ( چون می گویند سوسکه از دیوار می رفت بالا ، مامانش می گفت قربون دست و پای بلوریت برم... حالا حکایت ماست!) ... در این داستان مخصوصا به شخصیت "می می لو " علاقه مند شده ام که گربه عجیب و غریب و مودبی است که خودم را هم به حیرت انداخته... این سومین شخصیتی است که در داستانهایم خودم را نیز غافلگیر کرد...( بعد از آقای سبز و دختر در داستان " شبکه تار عنکبوتی رنگین و ... " )
به هر حال...بسیار ذوق زده ام... حالا اگر می گویید اینها چه ربطی به ما داشت؟... بنده هم جوابی نمی دهم تا خودتان پاسخ را پیدا کنید...( باز هم یک فعالیت فرهنگی دیگر!!!)