ساسان . م . ک . عاصی
به روايت
ساسان م . ک . عاصی
چند وقت پیش یکی از دوستان که از قدیم هم می دانست من گاهی اوقات مرتکب عمل نوشتن داستان و شعر و فیلمنامه می شوم از من پرسید که چرا کارهایم را چاپ نمی کنم... من هم دیدم که چون در وبلاگم نیز به این موضوع اشاره کرده ام و چند نفر از دوستان نیز در پی خواندن آن ، این سوال را مطرح کرده بودند( باز هم با تلفن ... می دهم تلفن خانه مان را عوض کنند ، جای آن هم کامنت بگذارند... ) بد نیست که پاسخ این دوست عزیزم را در وبلاگ بدهم...
این جانب ساسان .م.ک. عاصی حدودا دوازده سالم بود که یکدفعه حالم بد شد و به سرم زد شعر بگویم و داستان بنویسم... پس نشستم دو فقره داستان و شعر نوشتم ( که اسم داستانم " پلکان مرگ " بود و خواندنش توسط پدر و مادرم باعث شد که ایشان هر گونه امیدی را که به من بسته بودند ، باز کنند) بعد هم تند تند آنها را فرستادم برای مسابقات ادبی آموزش و پرورش... خوشبختانه هیچ جایزه ای نبردم و به عنوان یک نابغه هم مطرح نشدم و موفق شدم بدون هیچ مشکلی به نوشتنم ادامه بدهم...( این مساله عدم وجود هر گونه نبوغ در من بزرگترین لطفی است که طبیعت در حق بنده کرده است... چون این فرصت برایم پدید آمد که تلاش کنم.)
بله...آن وقتها هنوز می شد بدون هیچ نگرانی مجله سروش کودکان و سروش نو جوان و کیهان بچه ها را خواند...چون هنوز تلویزیون هم یادش نیامده بود که به جای"روپرت"و"پروفسور بالتازار" می تواند"دی جی مون " و چگونه همدیگر را در اوان کودکی لت و پار کنیم پخش کند...
در مجله سروش کودکان این فرصت تاریخی برای من پدید آمد که با داستانهای بی نظیر خانم" فریبا کلهر " آشنا بشوم...( چه روز های خوبی بود ) ... به همین خاطر یک بار به پیشنهاد خودم و خاله عزيزم و مادرعزيزم به دیدار خانم کلهر بزرگوار رفتم تا با ایشان در مورد داستانهایم صحبت کنم... و این ملاقات سرنوشت مرا رقم زد...
نمی خواهم مو به مو شرح ملاقات فراموش نشدنی ام در چهارده سالگی را بنویسم ، اما می خواهم بزرگترین درسی را که در داستان نویسی گرفتم در اینجا به شما نیز بگویم ...( کلمات به طور دقیق یادم نیستند ، به همین خاطر اگر کم و کاستی پیش آمد از شما و خانم کلهر بزرگوار عذر می خواهم) خانم کلهر به من گفتند که برای داستان نوشتن به دنبال موضوع نگرد... موضوعی خارج از زندگی تو وجود ندراد... به زندگی خودت دقت کن و سعی کن اتفاقاتی را که در زندگی تجربه می کنی با تخیل خودت به داستان تبدیل کنی...
به خاطر این جمله تمام عمر مدیون خانم کلهر هستم... متاسفانه بعد از آن ملاقات ، علیرغم اینکه خانم کلهر گفتند داستانهایم را برایشان ببرم تا بخوانند ، دیگر من سعادت این را به دست نیاوردم تا ایشان را دوباره ملاقات کنم ... اما در همیم جا صمیمانه ترین آرزوهای نیک را برای ایشان می کنم و سپاسگزار مهربانی ایشان هستم...
خوب...از فعاليتهای دوران نوجوانی بگذرم( چون نه فوتباليست خوبی بودم نه بسکتباليست خوبی حتی فکر کنم پسر خوبی هم نبودم٬چون هميشه کنج اتاق(اين مثال نيست٬واقعا کنج اتاق)می نشستم و سعی می کردم درس نخوانم و کتاب بخوانم ٬که عواقب تحصيلی جذابی هم نداشت...) فقط بگویم،همینطور نوشتم و نوشتم تا بفهمی نفهمی قد کشیدم و وارد جماعت سیبیلدارن شدم... چشمتان روز بد نبیند...چند سالی مغز بیچاره ام در میان باقالی ها به سر می برد و در تمام داستانهایم یک مرد تنهای درب و داغان بود که یا دنبال سایه اش می دوید و یا خودش را تند و تند حلق آویز می کرد... بعد حوصله ام سر رفت و تصمیم گرفتم برای یکی از کلاسهای آقای " مرادی کرمانی " در دانشگاه یک افسانه بنویسم... در آن روز گار بنده بیماری ریشه یابی گرفته بودم و هر وقت ریشه چیزی را پیدا نمی کردم خودم برایش ریشه کشف می کردم ... پس نشستم و داستان " پرتقال خونی " را نوشتم... حتما متوجه شدید که دنبال چه بودم... در این داستان متوجه شدم که اگر کسی خودش را حلق آویز نکند هم داستان تمام می شود...
در همان روزگار بودم که پیش خودم فکر کردم حالا که کسی مالیات نمی گیرد ، بیایم فیلمنامه هم بنویسم... چشمتان روز بد نبیند... نشستم و فیلمنامه هم نوشتم البته قول می دهم اسم کامل فیلمنامه ام را ننویسم و فقط بخشی از آن را می نویسم که بود " دعوت یا شام آخر یا چگونه می شود یک مهمانی دوستانه را با حرفهای صد من یه غاز خراب کرد...".
در ضمن ، وقتهای آزادم را نیز شعر می گفتم تا مبادا حتی تکه ای از ادبیات سالم در برود ...
همین طور که فیلمنامه می نوشتم ناگهان به من گفتند چون که بی ادبی یک ترم از دانشگاه می اندازیمت بیرون تا با ادب شوی...
بعد از این ماجرا یکی از دوستان گرامی ام یعنی خانم " عاطفه خادم الرضا " توجه من را جلب کردند به اشک روی گونه دلقکها... همین ماجرا باعث شد که من فکر کنم اصلا دلقکها به چه حقی به وجود آمده اند بی آنکه من دقیقا بدانم ریشه شان کجا بوده؟... پس نشستم و داستان " ماجرا از این قرار بود که... " را نوشتم تا بفهمم اصل ماجرا از چه قرار بوده ... در این داستان نه تنها کسی نمُرد ، بلکه کسی خودش را حلق آویز هم نکرد...
البته نوشتن این داستان یک علت دیگر هم داشت که آن علت خودش منجر شد به نوشتنن یک سه گانه ...
بله ... نصیب گرگ بیابان نشود... اسقف بارکلی را می گویم... من نمی دانم این آدم بیکار بوده نشسته فکر کرده دنیای مادی وجود ندارد که یک آدم بی جنبه ای هم مثل من بیاید باورش بشود و صبح تا شب بنشیند فکر کند جهان چیزی نیست جز موهومات اندیشه بیمار ما... ( البته اقرار می کنم که شاید منظور اسقف گرامی این نبوده و من کمی داغش کرده ام )
به هر حال .. این آقای بارکلی نه تنها زد پدر مسافر داستان من را در آورد ( ونیز دوست شریفش را ) بلکه به من یاد داد که اصلا چرا حلق آویز؟...
همین طور چند وقتی گذشت و من یک دفعه به سرم زد که بزنم چند نفر را رنگ کنم و یک کرگدن را هم بفرستم پرواز کردن یاد بگیرد و بنشینم هر چه داستان بلد بودم بنویسم همه را در " شبکه تار عنکبوتی رنگین و زنده باد شاقلب و هر چیز که دلت می خواهد بخوانی ..." بنویسم
البته این داستان ، نوشتنش خودش ماجراهایی داشت که دل گوسفند را هم کباب می کند چه برسد به سنگ... بگذریم ...
به هر حال...چون دوست دارم همه چیز را به هم ربط بدهم تصمیم گرفتم داستان نامبرده را ادامه"ماجرا از این قرار بود که ..." بدانم و مشغول یادداشت برداشتن برای قسمت سومش بشوم(دیگر نمی شد کاری کرد... مجبور بودم ) که اسمش را گذاشتم " کمربند به عنوان آلت قتاله " اما هنوز ننوشتمش ... چون نیاز به یک همکار دارم که آن هم هنوز پیدا نکرده ام ...( در همین جا از تمام نویسندگان محترم تقاضای یاری دارم ... )
وسط تمام این کارها هم تند و تند فیلمنامه می نوشتم که یک چيزی به بار آمد به نام " تا کاغذها بیش از این ویران نشده اند ..." این فیلمنامه بیچاره نامبرده که دو سال تمام زور زد تا نوشته شود ، شقه شقه است... یعنی اگر کسی بخواند فکر می کند بنده نشسته ام و چهار تا فیلم کوتاه را زده ام تنگ دل هم ...
باقی اوقات هم می نشستم ( همانطور که گفتم) به حقوق شاعران این مرز و بوم که می سرایند کوه سیاه می دوید... جیغ بنفش می کشید ، تجاوز می کردم و سعی می کردم کلمات را واردار به رقص موزون سپید بکنم...
تا همين امروز هم دست از این کارهای بد بد نشسته ام و یک مجموعه داستان به نام " دامبولی" نوشته ام(که بیشتر داستانهایش(یعنی"واریاسیون"ها)در جلسات داستان نویسی استاد گرامی ام آقای"رضا روانبخش " شکل گرفتند .) با دو داستان نیمه بلند دیگر که یکیشان داغ داغ است ...
حالا می رسیم به اصل ماجرا ... حتما اگر حوصله کرده باشید و تا اینجا خوانده باشید ، صد بار لقب خودخواه و خود پرست و نارسیسیست به من داده اید... ( اگرهم از این القاب نداده اید حالا بدهید که غفلت موجب پشیمانی است و با انجام ندادنش در حق یک فرهنگ عمومی ظلم کرده اید...)
به هر حال ... اینها را گفتم تا برسم به قضیه چاپیدن این همه صفحات سیاه شده توسط من...
اولین باری که به این نتیجه رسیدم که داستان را می توان چاپ کرد تا دیگران هم بخوانند حدود یک سال و نیم پیش بود...
پس بلند شدم ( باورتان می شود؟ تمام این مدت نشسته بودم...) و کتاب " ماجرا از این قرار بود که..." را زدم زیر بغلم و بردم به چند نفر از اساتیدم نشان دادم ... خوشبختانه دچار هیچ ضرب دیدگی جسمی و روحی نشدم و یکی از اساتید گرامی ام که حق بسیار زیادی به گردن من دارند ، فرمودند که اگر می خواهم چاپش کنم بی هیچ تغییری چاپش کنم...( از آوردن نام این استاد گرامی معذورم ، چون نمی دانم آیا ایشان مایلند به تاییدی که بر داستانم داشتند اشاره کنم یا خیر...)
من هم که ذوق مرگ شده بودم دویدم و به اولین انتشارات رسیدم ... یعنی نشر گرامی "افق"... در آنجا به بنده فرمودند که فعلا وقت ندارند و باید بروم چند ماه دیگر بیایم ... خوب حق داشتند... وقت که الکی نیست... کلی کتاب در دست چاپ داشتند... پس به سوی نشر بی نظیر " مرکز " شتافتم ... در آنجا آقای بسیار محترمی کتاب را گرفتنند تا بخوانند و جواب بدهند... قرار شد من دو هفته بعد تماس بگیرم وجواب...
دو هفته بعد تماس گرفتم اما جواب نگرفتم ... یعنی کسی نبود که جواب بدهد... فقط خانم محترمی بودند که فرمودند برو کتابت را از داخل دفتر همان آقای محترم بردار ... من هم رفتم و دیدم آن استاد گرامی آن قدر از کتاب خوششان آمده بود که کتاب را از جایش تکان هم نداده بودند مبادا داستانم خراب شود... پس کتاب را برداشتم و چون دنبال دلیل می گشتم ، فهمیدم که داستانم نه تنها خیلی بد نبوده ، بلکه افتضاحی بوده که ارزش یک بار خواندن هم نداشته ...
به سرغ یکی از آشنایانم رفتم که انتشارات داشت... ایشان فرمودند که اگر پول کاغذ و چاپ و ناهار و شام کارگران چاپخانه و صحافی و غیره را بدهم ، ایشان هم لطف می کنند اجازه می دهند اسم انتشاراتشان را پشت جلد کتابم بچسبانم... من هم از بس خوشحال شدم ، دلم نیامد با داستان بدم اسم انتشارات ایشان را زیر سوال ببرم .. به هر حال ... ایشان هم وقت نداشتند که کتاب را بخوانند...
آن موقع "شبکه تار عنکبوتی رنگین ...." هم به دنیا آمده بود... اما هنوز تکلیف " ماجرا از این قرار بود که ... " مشخص نشده بود...
به همین خاطر به نشر محترم " پنجره " رفتم... آنجا هم برنامه چاپشان پر بود...
راستی ... در اینجا لازم است از مسئولین گرامی نشر پنجره تشکر کنم...من حدود۴ الی است که از نشر پنجره خرید می کنم و واقعا خوشحالم که یک چنین محیط عالی فرهنگی را پیدا کرده ام...این را حقیقتا و از صمیم قلب می گویم ، بهترین برخورد و بهترین و به روز ترین کتابها و بهترین موسیقیهایی که تا به حال خریداری کرده ام را از نشر پنجره تهیه کرده ام... واقعا سپاسگزار این همه لطف و ادب و مهربانی هستم .
بله... بعد از آن به نشر "چشمه " و نشر " نیلوفر " و نشر" نی " و چند انتشارات دیگر هم مراجعه کردم که ایشان نیز وقت نداشتند... دوباره به نشر " افق " رفتم ، تا ببینم وقتشان آزاد شده یا نه ... اما هنوز وقت نداشتند... و خوشبختانه هیچ کدام هم این خطر را به جان نخریدند که کتاب من را بخوانند...
از آن طرف سعی می کردم اشعارم را نیز به دوستان ادیبم بدهم تا مجلاتشان را با آنها خراب کنند... اما ایشان نیز زیرک تر از آن بودند که حتی چشمشان را با خواندن اشعار من خراب کنند....
خوشبختانه تکلیف فیلمنامه هایم از اول مشخص بودند.. چون قصد چاپشان را نداشتم و به قول یکی از دوستانم غیر از خودم کسی نمی توانست آنها را حتی بخواند... و باز به قول ایشان خودم هم فقط وقتی که حالم خوب باشد ممکن است بتوانم آنها را بسازم ....
به هر حال... بعد از تمام این اتفاقات متوجه چیزی شدم... بله ... من کتابهایم را به زبان چینی نوشته بودم و انتظار داشتم دیگران هم آنها را بخوانند... پس دیگر چون حوصله نداشتم آنها را به فارسی هم بنویسم از چاپیدن آنها منصرف شدم و تصمیم گرفتم انها را در تیراژ محدود چاپ کنم و بدهم دوستانم بخوانند... فهرست آنها بدینگونه است:
ماجرا از این قرار بود که ... 2 جلد
شبکه تار عنکبوتی رنگین 2 جلد
داستانهای همیشگی 1 جلد ( آن هم گالینگور!)
لحظه ایست سراسر سکوت شعر ( مجموعه شعر ) 1 جلد که آن هم فقط خودم می خوانم
دامبولی در دست چاپ 2 جلدی
تا کاغذها بیش از این ویران نشده اند ( فیلمنامه ) 4 جلد ( آن هم چون ثبت شده است)
و بقیه هم مثل هتل پوپی له و سرزمین آتش هنوز در دست تایپ اند...
بله دیگر...خوشبختانه این همه تلاش من منجر شد به اینکه بفهمم اساسا داستان برای چاپ شدن نوشته نمی شود...مخصوصا اگر توسط کسی نوشته شود که در هیچ یک از مجامع ادبی شرکت نمی کند و دست نمی زند و سایه هیچ استاد بزرگوار انتشارات داری بالای سرش نیست و در هیچ کدام از تیمهای ادبی هم عضو نیست ...
اما در عوض يک چيز خوب دارم ... آن هم (( م . ک )) است ... فقط تنها بدی اش اين است که اسم داستانهايم ماش و لوبيا و جو و خرزهره و گلايل و اين جور چيزها نيست ... اساسا به گياهان و غلات برای نام داستان ٬تا به حال فکر نکرده ام ... شايد علت عدم موفقيتم همين است ... شايد هم به اين خاطر است که ...