نه خیر قصد خودکشی ندارم ...چی؟...پس می خوام چیکار کنم؟... مگه همه چی کار می کنن؟... خوب...نه ... من ادامه می دم... خوب یه کم باید صبر داشت...نه بابا...چند نفر تلفن زدن...چی بگم...نه مهم نیست...اتفاقا برای خودم جذابه... نه! می گم نه دیگه... واسه چی خودکشی کنم؟... زندگیم؟...مگه چشه زندگی من؟...کی گفته؟...باشه...ولی خوب مگه همه چه جورین؟...داستانهام ؟... من که خودم دوستشون دارم... یعنی چی ؟... چه حرفیه ؟...نه...اصلا حاضر نیستم با اونها مقایسه بشن...اونش دیگه به خودم مربوطه...شاید به خاطر اینه که پولشو ندارم...اون فرق می کنه...یعنی چی؟...خوب معلومه... برا ی این که من هم یه آدم دیگه ام...همه آدمها با هم فرق می کنند...اکه هی! آخه چرا خودکشی کنم؟... اول جوونی...پیرمرد؟...چه ربطی داره؟...خوب شکسته شده باشم... البته نه اینقدر...همش دو سه سال...بدبخت کدومه؟...اگه اینجوری بودم که خودم ده بار مرده بودم... اصلا ربط اینها رو به هم نمی فهمم...خوب نخونن...بیکار که نیستن...چه می دونم...مگه چشه؟...هیچ ربطی به اوضاع زمونه نداره...این توهین به منه...بله...توهینه...هیچ شباهتی بین این هیولای افسرده احمق و خودم نمی بینم...من بیشتر یه الاغ افسرده هستم تا یه هیولا...برای اینکه به این خزعبلات گوش می دم...همیشه هم سعی می کنم لبخند بزنم...البته...بله...ولی یه تفاوتهایی بین من و مونالیزا هست...من اونقدر چاق نیستم ، اون اینقدر بی ریخت نیست...باز که بحث پرید...نه...فلسفه برای چی؟...هرکی خواست فلسفه بخونه ، بره کتاب بخره... سیاسی؟... سیاست؟... ای آقا... چطوره یه کتاب آشپزی بنویسم؟... در مورد جنبشهای اخیر آشپزی و انشعابات نیمرو پزها؟... بله عزیز... انشعاب راه انداختن... جدیدا زدن تو کار فست فود... همشون خائنن... ما اینکاره نیستیم... من اگه تونستم امور داخلی خودم رو درست کنم بسه... قیافه ام به منجی های بشریت نمی خوره...نه...نه...مشکل از اونا نیست...من شاخ دارم و دم...خودم بیشتر نیاز به اصلاحات دارم...معلومه که برام زوده...فرض کن بشر رو نجات دادم ، پس فردا خواب نما شدم ، فهمیدم زمین دور خورشید نمی چرخه،اونوقت خودم که نمی تونم برای خودم آلتر ناتیو تشکیل بدم...معلومه...تکلیف کی با خودش روشنه؟...هنوز چپ و راست خودمونو بلد نیستیم...نه عزیز...ضد روشنفکر؟...چه ربطی داره؟...نه من نیستم...چرا؟...مغزم واتش پایینه ، لامپ صد نمی تونم توش بذارم...گفتم که...اوضاع خودم هنوز خرابه...هنر کنم،زندگی خودم رو درست کنم به بقیه هم آسیبی نزنم...غیر اجتماعییه؟...اجتماعیش چه جوریه؟ وقتی هنوز خودم خامم ، آگاهی ندارم بیام چی کار کنم؟خوشبختانه از این دوستان زیاد موجوده،نيازی به حضور من نیست...چی؟ چه ربطی به تئاتر و ادبیاتو سينما داره؟... تئاتر زنده؟...خوب اون یه موضوع دیگه اس...کی گفتم می خوام تئاتر رو نجات بدم؟ من خودم رو به موتم...بله ، گفتم تئاتر مرده... من اون تو فقط یه روش ، یه راه حل پیشنهاد کردم،یه روش تئاتری،نه یه روش برای نجات بشر...اون رو با در نظر گرفتن بیماریهای ذهنی خودم و امثال خودم نوشتم...بله...تئاتر زنده می تونه حتی یه روش درمان باشه...اما من همچین ادعایی نکردم...قبل از من خیلی ها این حرف رو زدن،من به حرف اونا استناد کردم...ادبیات؟...خوب؟...معلومه... من حدود ۱۰ ساله که دارم می نویسم...چی؟...خوب آره،اونموقع یه جزقل بچه بودم...چه ربطی داره؟... تمام این مدت تمرین بوده...و از این به بعد هم هست...نخیر ...تا آخر عمرم هم تمرین می کنم،هم شاگردی...همیشه باید یاد گرفت و کار کرد...نه خیر! بنده با عملگی نوشتن یاد گرفتن...چخوف می گه اینقدر بنویس که انگشتات بشکنه... نه! نشکست،اما داغون شد، و این خوبه...چون خیلی چیز ها فقط با تمرین به دست می آد...بله؟ موسيقی؟بدون موسيقی زندگی برای من ممکن نيست...معلومه...باید تا آخر عمر یاد گرفت ، چون دانش تمومی نداره...بعد؟...اگه آدم باشی تو هم باید یه چیزی به این دنیای بی پایان اضاف کنی؟...که چیش رو من نمی دونم ، باید از اون احمقهایی پرسید که تمام زندگیشون رو پای دانش گذاشتن،من کوچیکتر از این حرفام...ادعا؟...فقط ادعای خودم...این که نمی دونم...جلوی این دریا،از عمقش و از عظمتش گفتن عیب نداره...جلوی این دریا وایسادن و به یه لیوان آب افتخار نکردن عیب نداره...جلوی این دریا،شنا بلد نبودن عیب داره...معلومه...شنا شاید بلد نباشم،قطعا !اما دست و پا زدن بلدم...ترجیح می دم غرق بشم...چه دردی رو دوا می کنه؟...هیچی٬فقط دوست دارم خیس بشم...این هم باز باید از اهمون احمقها پرسید...بشر؟بشر رو نمی شه با حرف سیر کرد...معلومه...برای همین باید با همین حرفها آگاهش کرد...شخصا هر چی کشیدم از نادانی بوده...من هم جزو بشریت محسوب می شم،نه؟...من هیچ دفاعی نمی تونم از حماقت و نادانی بکنم...باید یاد گرفت و یاد داد... زندگی برای شناختنه...چی ؟...من؟...نمی دونم!...افتخار نمی کنم، اعتراف می کنم...بله...تمام تلاشم رو...نخیر! ندونستن هیچ وقت تموم نمی شه،ممکنه کمتر بشه،البته فقط ممکنه،اما تموم نمی شه...تو این دریا فقط شنا کردنت بهتر می شه،اما نه می تونی همش رو سر بکشی و نه می تونی همه اش رو شنا کنی...برای بقیه؟...واقعا نمی دونم...خودم هم خوشحال می شم اگه سودی داشته باشم... تلاشم رو می کنم،به هر حال فقط برای خودم نیست که کار می کنم...بله ؟...همون چند نفری که خوندنشون برای من کافیه،و اگر هم بیشتر بشن بهتر...تلاش من توی همین کارهامه...من نجار نیستم،آهنگر هم نیستم،پزشک هم نیستم...من می نویسم...نمی دونم...چی ؟ گفتم که...نه...برای چی ؟...زندگی خیلی خوبه...اگه بد به نظر می آد٬ شايد من خوب نيستم...