زروان حرف خیلی خوبی زد که نباید از خاطر ببرماش و قاعدتا بهترین راه یادداشت کردنشه. گفت «آدمی که حرف میزنه و عمل نمیکنه، مثل نویسندهای میمونه که 20 سال تو کافهها دنبال سوژه بگرده و آخر سر چیزی ننویسه»
...
خب، فکرشو که میکنم میبینم یه جای کارم میلنگه. حتی از همینجا، چون وقتی صحبت حرف و عمله، بهترین راهِ به خاطر سپردن یه حرف که دربارهی عمله، یادداشت کردناش نیست، عملی کردنشه. هرچند... اصولا نوشتن برای من همیشه به نظر یه بخش عملی مهم بوده... اما خب! باز بیشتر که فکرشو میکنم میبینم همین الساعه یه پایهی صندلیم رو چند تا سررسید قرار گرفته که قدیمیترینشون مال سال 79ه و... خب... حوصله ندارم بلند شم صندلی رو بلند کنم ببینم چه چیزایی توش نوشته شده که عملی نشده... ولی میدونم زیادن!
آره! قضیهی صندلی لق شوخیبردار نیست. اینو میشه اسمشو یه اعتراف گذاشت: من تصویر «صندلی لق» رو برای خودم اختراع کردم که بشکنماش، اما خب، ظاهرا بیشترین کاری که باهاش کردم این بود که به تولید انبوه برسونمش و روش بشینم.
آیدا پرسید چرا "برتون" میبینم و چرا «داستان بی پایان» میخونم... و خب، باز که فکر میکنم میبینم جوابای کاملا صادقانهای ندادم.
مدتهاست شیفتهی اون مقایسهی اسپیلبرگ و برتونام که یادم نیست کِی و از کجا شکل گرفت. بههرحال بحث این بود که هر دوشون یه جاهایی رابرتشون (مردی که میخواست بچه باشد!) رو دارن. بچههه رو دارن (برتون بیشتر... همیشه داره به نوعی).
اسپیلبرگ اون بچه خوشحالهس. بچهای که گزارش اقلیت و ئیتی و هوش مصنوعی میسازه و اصولا طاقت تلخی بیش از حد رو نداره. همیشه دواهاشو با کلی شکلات قاطی میکنه و آدم آخرش گیج میشه که اصلا فهمیدی هر کدوم چه مزهای میدن؟ اسپیلبرگ معمولا آخرش طاقت نمیآره واقعیت رو واقعا بپذیره و در نتیجه بین یه بچهی غمگین بودن و یه بچهی شاد بودن گیر کرده انگار. برای همین وقتی هوش مصنوعی تموم میشه بالاخره بچههه موی مادره رو داره، گزارش اقلیت به خوبی و خوشی به پایان میرسه و ئیتی برمیگرده سر خونه و زندگیشو و بچهها تهتهاش شادن و حتی وقتی میریم سراغ فهرست شیندلر، نمیتونیم به راحتی قرارش بدیم کنار پیانیست.
اما برتون بچهایه که شکلاتهاش رو با داروهاش قاطی نمیکنه. برتون انگار یه بچهایه که حسابی بالغ شده و میدونه که خب، زندگی اصلا قرار نیست خیلی شیرین باشه یا شور باشه یا هرچی. زندگی خوردنی ضمانتشدهای نیست و زندگیه و برتون اینو قبول کرده. داره بازیشو میکنه و میدونه ممکنه بیفته و دست و پا و سرش بشکنه؛ اما وقتی میخواد از درخت بره بالا به اینا فکر نمیکنه. ادوارد دست قیچی همیشه ادوارد دست قیچی باقی میمونه و این میتونه حسابی حال آدم رو بگیره؛ عروس مرده و اسلیپی هالو و وینسنت و اون چرب و چیلیه! اصولا بیتلجوس با یه ماجرای تلخ شروع میشه: یه زن و شوهر خیلی خوب و مهربون زرتی میافتن میمیرن. یه دختر خیلی غمگین تو فیلم هستش و یه بیتلجویس به شدت پفیوز اما قدرتمند و جذاب! و اصولا برتون همینجاهاس که آدمو گیر میندازه: واقعیت رو قبول کرده و میشناسه، برای همین برای جدی حرف زدن، نمیشینه مثل اسپیلبرگ اخماشو بکنه تو هم و بعد هم که میخواد شاد باشه بپره روی میز و پایکوبی کنه. برتون داروهاش رو میخوره سر وقت خودشون، شکلاتهاش هم هر وقت دلاش خواست میخوره، حتی گاهی هوس میکنه قاطیشون کنه با هم و ببینه چه مزهایان!
بههرحال، چون خودشو فریب نداده که دنیا حتما باید جای خیلی قشنگ و خوشمزهای باشه وقتی با چیزای بدمزه و زشت دنیا روبرو میشه اخماش نمیره تو هم و غمبرک نمیزنه و غرغر راه نمیاندازه که اه، نه! قبول نیست!!! کارشو میکنه. زندگیشو میکنه. و با تلخترین چیزها هم غافلگیری درست میکنه: ادوارد بیچاره هیچوقت صاحب یه جفت دست واقعی نمیشه و مهم نیست چهجور آدمیه و خوبه یا نه، مهم اینه که با اون قیچیای تیز، خیلیا ازش خوششون نمیآد و حتی میترسن یا بیزارن و خب... ادوارد برمیگرده و مجسمههای یخیشو میسازه. احتمالا دوستای اسپیلبرگ میشینن برای ادوارد بیچاره و غمگین که حالا درختا رو ول کرده و داره یخ میتراشه کلی گریه میکنن و کلی استعارهی دمدست میتراشن که "آها! قلباش یخ زد!" ولی ادوارد مجسمههاش رو میسازه و من یکی که تصویر وینونا رایدر زیر اون همه پودر یخ رو همیشه به خاطر میسپرم (البته اعتراف میکنم که خودم همین موضوع رو برای غر زدن انتخاب کردم و خب... این هم از نشانههای کفره و نیاز به توبه داره! قبول!). آره! برتون میبینم چون برتون خیلی اصرار داره روی اینکه کسی نگفته دنیا حتما باید جای قشنگی باشه و اصولا ضمانتی در این باره وجود نداشته. دنیا هست و داره کارشو میکنه و به نظر خوش میگذرونه، تو چیکار میکنه؟ بلدی یه کم رویا به دنیا اضافه کنی یا میخوای غمبرک بزنی؟
«داستان بی پایان» هم همینطور... اصولا انده و کلی فانتزیهای دیگه همینطور. داستان بیپایان به نظر من اشتباها فقط به عنوان داستان کودک و نوجوان معرفی شده. از من اگه بپرسن، میگم واجبه که هر کتابخون و حتی کتابنخونی! یه بار داستان بیپایان رو بخونه. این رو نمیتونم بشینم توضیح بدم یه ساعت! معمولا به نظرم اشاره به یه بخش از کتاب کافیه تا اهلاش بفهمن قضیه چیه. این تیکه به نظرم یکی از تیکههای درخشان کتابه که تقریبا مدام میخونماش:
باستیان گفت: «ولی من نمیتوانم از اینجا بروم. خلنگزار خیلی بزرگتر از آن است که کسی بتواند از آن خارج شود و تو نمیتوانی مرا از اینجا بیرون ببری چون خلنگزار را به دنبال خود میکشی.»
گرااوگرامان گفت: «راههای دنیای رویاها را تنها از طریق آرزوهایت میتوانی بیابی، همواره از یک آرزو به آرزوی دیگر. آنچه را که اراده نکنی برایت دست نیافتنی خواهد بود. واژههای دور و نزدیک در اینجا معنا پیدا میکنند. و تازه این کافی نیست که فقط بخواهی از یک محل بروی، تو باید به آن محل دیگر کشیده بشوی، تو باید خود را به دست آرزوهایت بسپاری.»
باستیان پاسخ داد: «ولی من نمیخواهم از اینجا بروم.»
گرااوگرامان با لحن تحکمآمیزی گفت: «تو ناگزیری به دنبال پیدا کردن آرزوی بعدی خودت باشی!»
باستیان پرسید: «و اگر آن را پیدا نکردم، چگونه خواهم توانست از اینجا بیرون بیایم؟»
گرااوگرامان آهسته گفت: «بشنو، سرور من، در دنیای رویاها محلی هست که به همهجا راه دارد و از همه جا میتوان به آن رسید. این محل را معبد هزار دروازه مینامند. هیچکس تا به حال ظاهر آن را از بیرون ندیده است، چون هیچ نمای بیرونی ندارد ولی درون آن، از باغ گمراهکنندهای از دروازهها تشکیل شده است. کسی که میخواهد آن را بشناسد، باید جرئت داخل شدن به آنجا را داشته باشد.»
و باید کل کتاب خونده بشه تا آدم بفهمه واقعا مسئلهی دنبال آرزوها نرفتن چیز شوخیبرداری نیست و "باید" داره. یعنی چیزی نیست که با یه ژست شبهروشنفکرانه و شبهبالغانه آدم بگه «ای بابا! این حرفا مال بچه دبیرستانیاس! بشین چار تا کتاب جدی بخون. اینا کتاب کودکه! بشین کتاب بزرگ بخون!» یه کتاب حسابی سنگین لابد!!
اصلا این همونچیزیه که باعث میشه داستان بی پایان در ذهنام از مهمترین کتابایی باشه که خوندم. چون به شدت مثال زندگیه. و ما وقت نداریم زندگی رو تا تهاش بریم و برگردیم، اما داستان بی پایان رو میشه تا ته خوند. وقت نداریم یه بار چهل و پنجاه سالمون بشه و خودمون رو بذاریم کنار خود بیست و سی سالهمون و... ببینیم چه چیزایی رو از دست دادیم. در واقع اونموقع وقتاش هم نداریم. وقتی بحرانِ میانسالی میآد سراغ آدم، آدم فقط وقت داره زودتر پیر بشه. و یه روز صبح از خواب بیدار شه و فکر کنه که خب! دیگه هیچ شوقی ندارم برای امروزم و کاری هم ندارم غیر از اینکه یادم باشه بعد از ظهر ختم عمهخانم پسرخالهی عروجلی بغدادیه که پسرش تو دورهی دبیرستان هممدرسهایش بوده و... ای وای! چِک دارم!
یادمه یه بار به یکی از رفقا میگفتم که معموله آدم از بیست سالگی تا چهل سالگی بدوئه و تو سر خودش بزنه و حساب پساندازش رو پر کنه و از چهل سالگی تا شصت سالگی هر چی پسانداز کرده رو خرج سر پا موندن بکنه و... خب! بعد از چند سال هم آدم یادش میره همیشه میخواسته فلان کفشو پاش کنه، فلان سفر رو بره، یا با فلان دوستش بره فلان کافه بشینه و گپ بزنه یا اصلا، چمیدونم، فلان شکلاتو بخوره اما به خاطر قسط فلان وام، بهتر بوده از این اسرافکاریای مخصوص آدمای چه و چه دوری کنه.
خب یه چیزی خیلی مشخصه: من نمیخوام یه همچین آدمی بشم و باشم. برای همین برتون میبینم و انده میخونم و چمیدونم، ادعا میکنم رابرت وجودم زندهس!
ولی خب... آیا واقعا میتونم تکذیب و کنم و بگم: نه! توی کما نیست... یا حتی بدتر: تو سردخونه...
اگه صادق باشم باید بگم، نمیتونم صادقانه تکذیب کنم.
یه چیزی خیلی مشخصه: نمیتونم به اون خوبی که ادعا میکنم اهل بازیام، بازی کنم.
درسته که اصلا دوست ندارم اینطور باشه؛ اصلا دوست ندارم بد بازی کنم و اصلا دوست ندارم یادم بره که هر چند سالام باشه، نباید فراموش کنم آرزوهام رو و این اصل رو که باید دنبالشون کنم و وقت دنبال کردنشون نباید مثل "گِلام" هی نق بزنم که «من میدونم، این کار عملی نمیشه»... اصل مسئله اینجاس که اوکِی! اینا رو میدونم... اما عملیشون نمیکنم. صندلی لق رو پیدا میکنم، اما باز روش میشینم و شروع میکنم به نوشتن متنی در مذمت روی صندلی لق نشستن.
گفتن اینا میتونه اسماش یه اعتراف باشه. از نظر خودم گفتنه. گفتن و فقط گفتن و شاید هم ندونم چرا! شاید فقط دلام میخواد بگمشون و دوست دارم حالا که دلام میخواد، بگم. شاید یه جور بازی تسخیر این صفحه باشه اصلا. آره. یه پرانتز: مدتهای مدیدی بود توی این صفحه نفسام بالا نمیاومد. تمام وقتایی که مینوشتم اصل اولام این بود که "مینویسم، چون از نوشتن لذت میبرم" و آروم آروم نوشتههایی که برای این صفحه نوشته میشدن تبدیل شدن به منبع اضطراب. بارها اومدم و اینجا از ترس ِ از بیرون زدن از افق انتظار نوشتم. و این در واقع تبدیل خودبخود بود، به موجودی که نمیخواستم باشم: آدمی که از ترس به هم ریختن تصویرش نفس نمیکشه، مبادا تو عکس کج بیفته. پوووف! لعنت! من یکی اینو نه میخوام و نه میخواستم. و خب آره! حالا دارم تلاش میکنم برای تصاحب دوبارهی اینجا. برای خودم. برای اینکه اینجا فقط یه "وبلاگ" باشه، نه پروندهی کاری من، نه یه جای عجیب و غریب و خشک. نه یه جایی که هیچ ربطی به تمام شوخطبعیای که از خودم انتظار دارم نداشته باشه. خب خیلی آدم شوخطبعی شاید نباشم. ولی ازینکه به خیلی چیزا بخندم واقعا لذت میبرم. و خب این یه واقعیته که بر خلاف تصور و انتظار خودم، انگار اصلا اینطور به نظر نمیآم. نتیجهگیری برای خودم که خیلی ساده به نظر میرسه: تلاش من در راستای حفظ تصویری بوده که اساسا اینطور نمیخواستماش! اساسا نمیخواستماش!
مسئله همیناس شاید... باید از یه جایی استارت زد. این استارت زدنه معنیش این نیست که هر چی بوده دور ریخته شه. مثلا همین وبلاگ؛ قرار نیست من دیگه توش چیزایی که مثلا سه ماه پیش مینوشتم رو دیگه ننویسم. نه! اونا هم بخشی از نوشتههای منن. قرار بر اینه که چیزایی که به حاشیه رونده میشدن به خاطر اینکه خیلی با بقیه همخوانی نداشتن هم بیان وسط. اون فایلای بیچارهی تو فولدر «montasher nemikonam» هم جای خودشون رو بگیرن. اگه من نوشتهم، پس تو جایی که دوست دارم نوشتههامو منتشر کنم، جا دارن. استارت زدنه یعنی حذف «ورود ممنوع»های شخص خودم! یعنی شکستن صندلی لقها نه فقط در حرف.
یه چیز دیگه یادم اومد (هی! حسابی طولانی شد! داره لذت غریبی میده!): چندین سال پیش سر یه مشکلی، یه فهرست تهیه کردم از کارایی که باید انجام بدم. برای یکی از دوستای همون موقعام خوندم و دوستام گفت که فایدهای نداره و چیزی رو عوض نمیکنه. کلی بهم برخورد. مطمئن بودم یه کارتی دستمه که هر روز میخونماش و این هر روز خوندنه باعث میشه یادم نره برنامههامو. ولی دوستام حق داشت. چیز خاصی عوض نشد، چون من چند وقت بعدش اصولا یادم رفت کارته رو هر روز بخونم!
دقیقا نقل چیزی که اول نوشتم: نوشتن و گفتناش کافی نیست.
ما یادمون نمیره هر روز صبح مسواک بزنیم و برای یادآوری نیاز نداریم روی آینه بنویسیم "مسواک". حتی اگه یه روز یادمون بره، بوی بدی که دهنمون میده کافیه برای یادآوری: آدم یه لحظه احساس میکنه از خودش خوشاش نمیآد. اتفاقا برای عکساش، یعنی برای مسواک نزدنه که باید برنامه بریزیم: یه روز تنبلانه شروع میشه و آدم هوس میکنه عین یه بچهی شلخته و بازیگوش تا یه ساعتی از روز رو به شلختهبازی بگذرونه. با موهای بههم ریخته و صورت نشسته بشینه و صبحانه بخوره و به تلویزیون خیره بشه. به قول اون بچههه توی فیلمی که یه قهرمان کارتونی به اسم "هاچیپو" داشت، روزی که آدم دوست داره مثل «کابویها» باشه (اون همیشه همینطور بود)!!! یه همچین چیزی...
بههرحال اصل مسئله اینه که آدم تا نخواد، با هیچ یادداشت و یادآوریای نمیتونه چیزی رو تغییر بده (وقتی Memento رو هم دیده باشیم، میدونیم "دروغاشو باور نکن" میتونه چه معانی متفاوتی پیدا کنه تو طول فیلم!!!)
دقیقا آدم باید یه روز فکر کنه زندگیش بو میده و این وضعیت رو نمیتونه دیگه تحمل کنه و یحتمل دو راه داره: وضعاش رو تغییر بده که حالاش بهتر شه. خودش رو با وضعاش جور کنه!
و خب! من که واقعا بههیچوجه تصمیم ندارم یه زندگی کسلکننده رو بگذرونم و یه بیل بردارم و همهی کارایی که کردم تا آرزوهام رو از دست ندم چال کنم و تو چهل سالگی به این فکر کنم تموم شدم.
برای همین به یه استارت نیاز شدید هست. در واقع به یه عمل، که حالا لزوما نباید عمل بزرگی هم باشه؛ میتونه هرچیزی باشه. هرچند همهچیز رو زمان مشخص میکنه. اما خب تصمیم دارم این غر واقعبینانه رو نزنم. در واقع نمیزنم هم، چون عمله میتونه همین غر رو نزدن باشه. راستاش فرض نه، واقعیت اینه که از همین حالا همهچیز همونطوره که خوشاینده. چون یه مدت طولانیه که دارم با خیال راحت مینویسم و خیلی وقت بود اینکار رو نکرده بودم. و مینویسم که بذارم توی وبلاگام. بیخیال تصویره! اینجا جاییه که من مینویسم و هر طور به نظر بیام... بیخیال ته جمله اصلا! دارم لذت میبرم از نوشتنه. منام.
به قول پولانسکی «... در چنین روزگاری باید جسورانه عمل کرد؛ باید کمی رویا به جهانمان اضافه کنیم.» و دوست ندارم اون کسی باشم که وقتی میرم زیر دوش و فکر میکنم با عبور کردن از این دیوار آب پا به یه دنیای جدید میذارم به خودم مثل یه معلم بداخلاق یادآوری کنم که خب! طبیعیه چون آب داغ بهت میسازه! ترجیح میدم همون آدمی باشم که فکر میکنه دقیقا زیر دوش آب داغه که در ِ ورودی "نارنیا" قرار گرفته... دقیقا یه ظرف پر از آلبالوی یخزده تو فریزر منتظر یه سورپرایز زمستونیه!
وقتی عکس انده رو نگاه میکنم... تو چشماش یه برق عجیبی هست که میگه این آدم واقعا تکتک رویاهاش رو زنده نگه داشته و لمس کرده. آدم باورش میشه که اون آدم واقعا رفته و ملکهی بیآلایش رو دیده و براش اسم تازه ساخته. و خب! دتز ایت!
منم دوست دارم وقتی به یکی میگم رانیوشلا فرشتهایه که مرخصی گرفته و اومده تو پوپیله استراحت کنه، یا پاندوپان اسبیه که از اشک پدید میآد، طرف باور کنه حرفمو. و فقط وقتی این باور رو پدید میآرم که رویاهام رو زنده نگه دارم. این کاریه که باید کرد. وقتِ بازیه و اگه بخوام بازی کنم باید بازی کنم. درسته. آره! درسته! توضیح بیشتر نمیخواد.
یه درختی بالاتر از پل رومی هست که از توی خاک تنهش به صورت دو شاخهی بزرگ بیرون اومده. چند سال پیش، شبایی که با مهرداد و اران قدمزنان برمیگشتیم، به اون درخته که میرسیدیم میگفتیم وقتی از وسط این درخت رد شیم وارد یه دنیای جادویی میشیم و بعد با جدیت از درخت عبور میکردیم...
دنیایی که آدم توش چند تا دوستِ بینظیر داشته باشه دنیای جادوییای نیست؟
آتریو گفت: «خوب فوخور، همینطور که ما سرگرم حرف زدن هستیم، مهلتی که برایمان باقی مانده است به سرعت میگذرد. من باید کاری بکنم، ولی نمی دانم چه کار؟»
فوخور جواب داد: «چه کاری جز اینکه امیدوار باشی بخت با تو یاری کند.»
﷼
باستیان گفت «فوخور، چگونه میخواهید آن ... را به پایان برسانید؟»
اژدهای سفید با آن چشمان سرخ یاقوتیش چشمکی زد و پاسخ داد: «با بخت، پسرک من، بخت با ماست!»
فوخور، اژدهای سفید، اژدهای بخت... :)