من و دنیافام (2)
در اتاقام خرابه... وقتی چفتاش کنم، خودم هم برای باز کردناش باید کمی تلاش کنم و همین باعث شده که به کلی از قفل بینیاز بشم. انگار که در هم خودش یه طورایی با بقیهی اتاق شریک شده باشه و عمداً به سادگی باز نشه. بیرون رفتن ازش فقط کمی تمرکز و حوصله و دقت میخواد و وارد شدناش هم شاید همینطور... اما خب، فقط منم که قلقاش کاملا دستام اومده و حتی من هم گاهی که سرحال نیستم و برای باز کردناش عجله دارم، موفق نمیشم کاری جز سر و صدا کردن انجام بدم. بههرحال همین برام شده چیزی شبیه یه بازی...
بعضی وقتا، همینطور که نشستم و سرم به کاری یا هیچکاری گرمه، یکی میآد و در میزنه، میگم «بله؟» و این یعنی میتونه بیاد تو... و بازی شروع میشه. بعضیا به راحتی در رو باز میکنن و داخل میشن. بعضیا چند بار دستگیره رو بالا و پایین میبرن و در باز نمیشه و احتمال داره خودم بلند شم و برم در رو باز کنم. گاهی حوصلهی این کار رو ندارم و میشینم و گوش میکنم... با چیزی شبیه هول! گاهی هولِ اینکه بالاخره موفق میشه بیاد تو یا نه. بعضی وقتا که میدونم چندان علاقهای ندارم آدم پشت در بیاد تو، هولِ بیشتری برم میداره. دچار وهم غریبی میشم. تصویری مثل یه سری کارتونای قدیمی تو ذهنام شکل میگیره. احساس میکنم پشت در یه سیاهی مطلقه و دو تا چشم براق اونپشت ایستادن و دارن سعی میکنن در رو باز کنن و هجوم بیارن تو... دستگیره بالا و پایین میره و در به سر و صدا و تق و توق میافته. طرف دستگیره رو عقب و جلو میبره صداها این حسو بهم میدن که ممکنه در از جا کنده بشه...
یه وقتایی کسی که پشت دره، پشیمون میشه از تو اومدن؛ یه نیمچه ناسزایی میگه (که شاید هم چندان ناـسزا نباشه! دستکم اون نمیدونه واقعا نمیتونستم بلند شم درو باز کنم براش... حالا نه واقعا نتونستن، یا شبیه "نخواستن نتوانستن است"؛ چیزی شبیه نبودنه بیشتر...) بعضی وقتا هم بالاخره در تسلیم میشه و باز میشه و بازی تموم.
در ِ غریبیه که به سختی میتونم برای کسی توضیح بدم چرا حتی وقتی کاملا تنهام تو خونه، باز هم میبندماش.
مرتبط:
من و دُنیاف
برچسبها: مکتب