گاهی بین خودم و خودم فاصله میافتد. منظورم آن موضوع همیشگی ِ "دور شدن از خود" به معنای "با خود نبودن"، "از خویشتن خویش دور بودن" و اینها نیست؛ قضیه حتی شبیه مسابقهی دو هم نیست، هرچند این بهتر میتواند توضیحاش بدهد. در واقع یکجورهایی از خودم عقب میافتم. یعنی یک خودم تصمیم میگیرد کاری انجام بدهد اما آن یکی خود، آن مدیر و گروه اجرایی، کلی دستدست میکند و دست آخر کار انجام نشده باقی میماند. اینطور وقتها آن خودِ اول کار خودش را انجام داده. باید تصمیم میگرفته و تصمیماش را گرفته و در نتیجه میتواند برود سراغ کارهای بعدیاش و همین کار را هم میکند؛ تصمیمهای بعدی را میگیرد و خودِ دومی همانطور که نشسته و خمیازهکشان به برنامهی اول خیره شده، برنامهی دوم را دریافت میکند و بعد از چند وقت نتیجه این میشود که خودِ اولی کلی جلوتر رفته درحالیکه خودِ دومی هنوز تکان نخورده، و همین میشود که بین خودم و خودم فاصله میافتد.
خب! به نظر خودم که این ماجرا خیلی فرق دارد با ماجرای "از خویشتن خویش دور بودن"، چون مسئلهی ارتباطِ کاری در میان است. وقتی مقولهی کار کنار میرود خودها با هم مشکلی ندارند و آخر شب میروند مینشینند ماءالشعیر سیب بدون الکل و چیپس ذرتشان را میخورند (و چون به خلوت میروند اشربهی دستافشار و پاافشار و دستگاهافشار الکلیک و اینها هم وسط میآیند البته! ؛)
خلاصه اینطوری میشه که خیلی ساده، اون خودِ گارفیلدی از خودِ مونیکایی کلی عقب میافته و بههرحال در ساعاتِ کار خودِ مونیکایی تماموقت غر میزنه سر خودِ گارفیلدی و نتیجه این میشه که خودِ گارفیلدی بیچاره خواب و لازانیای راحت از گلوش پایین نمیره، خود مونیکایی هم روز به روز در مناطق پیچیدهی غرزنی (که: «واقعا شرمآوره! تا کی میخوای به این وضع ادامه بدی؟ تو که بالاخره باید انجاماش بدی!») پیش میره و البته خودِ گارفیلدی هم کم نمیآره (به طور معمول نشسته و با چشمای نیمباز و خوابالو لبخند میزنه و اگه دهنشو باز کنه معمولا میگه «حالا پاشیم یه سیگار بکشیم یه چای بخوریم یه چیزی برسونیم به شکم ِ من تا یه کم روشن شم، بعد قول شرف میدم راه بیفتم» و گاهی وقتا که واقعا خودِ مونیکایی دستبردار نیست، با یه لبخندِ اضافه، اضافه میکنه «ببین! مگه چند سال زندهای؟ مگه چقدر ممکنه فرصت یه همچین حالِ خوش تنبلانهای به آدم دست بده؟ برای چی، و برای چی باید این فرصتِ لذت رو از دست بدیم؟»... خب! من شیفتهی گارفیلدم و اینطور وقتاس که سر و کلهم پیدا میشه و میگم «مونیک! راست میگه دیگه! آخر ماه به کی به غیر از خودمون باید جواب پس بدیم؟ اصولا کی غیر از ما مسئوله؟ میشه لطف کنی 6 تا لیمو ترش تازه و زردسبز قاچ کنی با سه تا لیوان پر آب خنک، بیای بشینیم سه تایی دور هم یه حال مبسوطی از ترشاخنکای هستی ببریم؟ ازین سبکی تشتّتناپذیر مستی درونی نانالکلیک!)... بله! اینجوری ما با هم کنار میآیم بالاخره و دقیقا به خاطر همین روابط خوبه که اغلب دستآخر حتی گارفیلد هم خجالت میکشه و تصمیم میگیره کارای عقبمونده رو راه بیاندازه حالا یهجورایی.
یکی از همین کارا هم اینه که از جمعه تا حالا دارم به خودم میگم پاشو برو خبر این هزارتوی جدید رو بنویس، و خب... بههرحال الآن دارم این کارو میکنم دیگه! ایناها:
هزارتوی فاصله منتشر شد.
در هزارتوی فاصله با این یادداشت هستم:
دیالکتیک لذت
اسپیس/فاصله به مثابهی ناقض غیر دائم عدم قطعیت
این یادداشت را قبلا در همین صفحه خوانده بودید، اما خب، این همان یادداشت نیست، چون بازنویسیشدهاش است و توضیحات بیشتر هم در پای نسخهی هزارتوییاش آمده.
(گارفیلد: نوشتمش دیگه! یهکم حالا سریع شد، ولی خب از یه گارفیلد چه انتظاری داری آخه؟ (لبخند آروم گارفیلدی) حالا میتونم برم یه درازی بکشم؟ مونیکا: خب... آره... مممم... (لبخند کشیدهی مونیکایی) اما فکر نمیکنی یه بازخوانی و ویرایشش بکنی بد نباشه؟)
* * *
و این هم یک پیشنهاد خوندنی:
... آدما عادت کردهن ناهنرمندانه زندهگی کنن و تقصير همهچی رو بندازن گردن همه کس.
... اگه يه روزی يه جايی ديدی يه آدمی رو که بودن باهاش سبکه و خوبت میکنه و مثه بوی يه عطر دلپذير به مشامت میخوره و رد میشه، بدون اون آدمه... (+)
برچسبها: مکتب