آندری تارکوفسکی:
"یک مَرده داشت یک نفر را با زحمت از توی یک استخر عمیق و خیلی بزرگِ پر از کثافت میکشید بیرون... خودش هم تقریباً داشت خفه میشد... و جانش را به خطر انداخت و یارو را کشید بیرون... خلاصه آمدند بیرون و نفسزنان نشستند لبِ حوض ِ چندشآور ِ کثافت... هر دو خسته شده بودند... بالاخره آن که بیرون کشیده شده بود با نگاهی مسخره پرسید: «برای چی این کار را کردی؟ چرا من را کشیدی بیرون؟»
آن یکی حیران میپرسد: «یعنی چی چرا؟ خب من نجاتت دادم.»
نجاتیافته دلخور جواب میدهد: «احمق جان، آنجا خانهی من است.»"
«نوستالگیا»
مهدی اخوان ثالث:
"«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟»"
(معنی تکهای از یک شعر «مکنیس»... ن.)
«چاووشی»
جورج برنارد شاو:
"بدترین گناهی که انسان نسبت به همنوعش مرتکب میشود تنفر نیست، بلکه بیاعتنائی است. بیاعتنائی منشٱ بیرحمیست. اگر مردم را با دقت مورد توجه قرار دهی خواهی فهمید که نفرت تا چه حد به دوست داشتن نزدیک است."
«مرید شیطان»
احمد شاملو:
"اما انسان، ای دریغ
که با دردِ قروناش
خو کرده بود."
«آیدا: درخت و خنجر و خاطره/ شبانه، 6»