اگر آدم هر چندوقت یکبار مغزش را گردگیری نکند دچار توهم ایده می شود. خیلی ساده، خیال میکند کلی ایدهی جالب در مغزش خوابیدهاند که از هر کدامشان ستارهای میتواند بدرخشد و بعد جدیجدی این ایدهها میمانند و یک روز کلی وقت از آدم میگیرند تا بترکند و بوی گندشان صفحهها را بردارد. تازه این فقط دربارهی ایدهها نیست، هر چیز دیگری هم میتواند باشد.
اینها البته تئوریهای شخصی من هستند و دلیلی ندارد که حتی دربارهی خودم صادق باشند.
از طرفی وقتی آدم زیاد با خودش خلوت کند، از در و دیوار جمجمهاش قاعده و قانون ِ بیخود بالا میرود که این هم میتواند دچارش کند. دچار هر چیز... مثلا اینکه خیال میکنم لابد باید در جائی مثل اینجا چیز خاصی نوشت و یا تصور میکنم آشفتهنویسی کار خوبی نیست؛ بدون اینکه از خودم بپرسم تا به حال در زندگیام چند خط درست و درمان نوشتهام؛ و بدون اینکه به خودم بگویم شیفتهی جانوری هستم به نام آشفتگی. البته به شرطیکه فقط در لوازم و متن خلاصه شود و نه چندان بیشتر.
بههرحال این تئوریها که زیاد شوند، جانور سیلان ذهن رشدش خیلی سریعتر میشود.
فراموشی هم بد دردی میشود. مثلا همین الآن یادم رفت قصد داشتم چه چیزی بنویسم که به اینجا رسیدم. فقط یادم میآید یادداشت کوتاهی راجع به طنز آماده کرده بودم که پشیمان شدم و گذاشتمش برای بعد. فکر کنم نوستالژی حمله کرده بود. گاهی هم فکر میکنم این صفحه چیزیست مثل پرونده یا فکر میکنم موظفم چیزی بنویسم که خوانندهی آشنا وقتی با آن مواجه میشود فکر نکند اشتباهی آمده. و یادم میرود از خودم بپرسم کدام خط صافی را تا به حال دنبال کردهام که اینجا هم به دنبالش هستم. خلاصه اینکه خیال، جانوریست که میتواند نیمهشبها همدم آدم بشود و همراه آدم برای سِر جورج سولتی خیالی دست بزند وقتی پتروشکا تمام میشود و میتواند آنقدر شدید شود که آدم فکر کند خب حالا که کنسرت تمام شد باید برود بیرون و بعد کلید را بردارد از خانه بیرون برود و ده دقیقه بعد برگردد.
بههرحال، تئوری صندلی لق را خودم دوست دارم. نتیجهاینکه تصمیم گرفتم چیزی بنویسم که دوست نداشتم بنویسم؛ چیزی هیچچیزتر از معمول.
دوستی برایم از استاد زندهرودی میگفت و از ملاقات خودش با استاد عربشاهی و میگفت حسین زندهرودی با موزیسینی در نمایشگاههایش همکاری میکند و داشتم فکر میکردم به نسل غولها و حسرت میخوردم. همین دیروز بعد از ظهر هم با دوست دیگری صحبت این بود که استاد کوروساوا برای استاد برگمان نامه مینوشته و برگمان برای استاد تارکوفسکی و استاد فلینی برای... خلاصهاینکه آدم یک صفحاتی از تاریخ را ورق میزند و میخواند: برگمان، تارکوفسکی، برسون، کوروساوا، آلن، فلینی و... اینجا باید جناب فروید زنده شوند بیایند بنشینند تحلیل کنند چرا آدم نباید عقدهای بشود؟
یا مثلا همین چند روز پیش که ریشهاش برمیگردد به چند ماه پیش که از طریق دوست عزیزی با خبر شدم که استاد فیلسوف بزرگواری کلاس خیلی خوبی دربارهی موضوعی بسیار جذاب دارند. خلاصه اینکه اینور آنور پول جور کردم و رفتیم به آن کلاس. همین دو روز پیش تا جائی که خبر دارم جلسهی آخر کلاس بود و استاد بزرگوار و شهیر که تا پیش از آن فقط خوانندهی آثارشان بودم و کلی کیا و بیا داشتند در ذهنم برای خودشان، مشغول شرح و تفسیر ِ نقد بودند و سنتیترین شکل نقد را به صورت قوالبی لایتغیّر به خوردمان میدادند. وقتی بستهی کوچک همیشه همراه آدامس سیب سبزم ته کشید، دیدم که نمیتوانم دهانم را ببندم و دستم را بلند کردم و تا جائی که میشد فروتنانه ـو صادقانه میگویم، بدون اینکه کوچکترین حسی از سر و کله زدن در لحنم باشد (هنوز هم برای آن استاد احترام زیادی قائل هستم و دوست نداشتم فکر کنند میخواهم ایراد بنیاسرائیلی بگیرم)ـ به استادْ تولد و مرگ کسانی مثل زندهیاد سونتاگ، دریدا و بارت را یادآوری کردم و گفتم فرای موجود جالبی بوده. اینطور نیست به نظر شما؟ و استاد گرامی گفتند که بحث ما ادبیات نیست و اعتراف میکنم که خیلی سوختم وقتی یادم آمد به کلاسی آمدهام که قرار بود بحثش هنر باشد و به حساب خودم کلی پول دادم، اما ادبیات و موسیقی و سینما و تئاتر در هیچکدام از جلسات نتوانستند جائی در بحثها پیدا کنند در حالیکه چاک کلوز هم هنرمند ناشناختهای بود از نظر استاد. خلاصهاینکه استاد گفتند که آدمهائی که میخواهند ادای سوپر آوانگاردها را در بیاورند آدمهای جالبی نیستند. در حالیکه من داشتم دربارهی زندهیادها حرف میزدم و قیافهی تاریخ مصرفگذشتهی خودم هم به سوپر آوانگاردها نمیخورد.
استاد عزیز نکاتی را هم دربارهی دنیای مدرن و رفتار مدرن یادآور شدند و دیگر داشتم فکر میکردم نیازی نیست استاد بگویند. وقتی استاد دربارهی عدمقطعیت حرف میزدند، کافی بود نگاتیو رفتار خودشان را در نظر بگیرم تا متوجه مطلب بشوم.
در راه به این فکر میکردم که نیچه تقریبا 106 سال پیش مُرد. فروید بیش از یک قرن پیش ضربهی تاریخی خودش را وارد کرد و واقعا حسابی سنی از داروین گذشته. به این فکر کردم که آنچه استاد عزیز میگفتند سوپر آوانگارد، حداقل مربوط به نیمقرن پیش است. به این فکر کردم که خیلی بهروزترین کتبی که خواندهام قبل از تولد من نوشته شدهاند، و فکر کردم وقتی ما در مورد قرن بیستم حرف میزنیم چرا اصلا فکر نمیکنیم خواهناخواه در قرن و بیست و یکم مشغول زندگی هستیم. کاری ندارم که وضعیتِ موجود تنه میزند به قرون میانه، اما به هرحال واقعاً ما زیر یادداشتهایمان همین الآن 85 معادل 2006 تاریخ میزنیم. بعد یاد حرفهای استاد افتادم که انگار میخواستند بگویند برای دیدن فیلمهای ریدلی اسکات، باید حتما یکبار هم ما ماشینبخار را اختراع کنیم.
دوست عزیزی دو سال پیش میگفت حداقل وقتی داریم آرزو میکنیم، از موضع پائین آرزو نکنیم. خواب که نیست. خیال است. یک لطیفهای هست: به یک بابائی میگویند اگر به تو ده میلیون تومان بدهیم چه کار میکنی؟ میگوید ده تا وانت میخرم (فرض کنیم وانت یک میلیون تومان) میروند از یکی دیگر میپرسد او هم میگوید ده تا وانت میخرم. از چند نفر همین جواب را میشنوند (توجه نکرده بودم که یکطرف بحث این جوک اصولا معرفی نمیشود. چه جالب!)؛ بالاخره خسته و گیج و وامانده میرسند به یکی که تیپ و قیافهاش یک نمه فرق داشته. میپرسند تو با ده میلیون تومان چه کار میکنی؟ طرف جواب میدهد یک زانتیا میخرم. آنها هم خوشحال میشوند و میگویند براوو! حالا چرا زانتیا؟ طرف جواب میدهد صبر میکنم زانتیا که گران شد میفروشمش، دوازده تا وانت میخرم.
خلاصه یکچیز بیربطی شبیه همین. بحث من و دوستم هم این بود که اگر یکروز نامرئی بشوم و بتوانم از هر دیواری عبور کنم و تصمیم بگیرم دزدی کنم چه کار میکنم؟ من هم جواب دادم میروم یک کتابفروشی بزرگ و در جستجوی زمان از دسترفته را بر میدارم (امیدوارم پسفردا روزی اگر جائی واقعا این مجموعهشان گم شد نیایند یقهی من را بگیرند. اعتراف میکنم هیچوقت عرضهی این کارها را نداشتهام و هنوز هم ندارم و تصمیم ندارم داشته باشم!). دوستم هم گفت میرود یک بانک را خالی میکند و فردایش مثل یک آدم حسابی میرود شهر کتاب و خرید میکند. واقعا حداقل موقع خیالبافی که میشود آدم کمی کمتر تنگنظرانه آرزو کند. خلاصه اینکه حکایت آن استاد من را یاد این حرفها انداخت. قبول دارم که اینجا شبیه دوران آگوستین قدیس است و اصولا وضع مضحکی است، اما آدم با تاریخ که شوخی ندارد. الآن جدی جدی میانهی سال 2006 است و قاعدتا از پنج شش سال آینده باید روباتهای آسیموف در خیابانها راه بروند و اگر مشکلی پیش نیاید باید پیشفروش ویلاهای اقمار مشتری از دو سال دیگر آغاز شود و تازه اگر این را آدم بپذیرد، میتواند منطقیتر احساسات قرون وسطائیاش را بروز بدهد.
متاسفانه هنوز یادم نیامده دربارهی چه چیزی میخواستم حرف بزنم، اما از آن بدتر، یادم آمد که بار اولی نیست که اینطور مینویسم و این خیلی حالم را گرفت. احساس وقتی را دارم که بومرنگی که پرت کردهام بزند روی شانهام.
بههرحال، آدم چند وقتیکبار بد نیست که یک سری چیزها را بریزد بیرون از کلهاش. البته میماند مسئلهی اینکه اگر آدم این کار را در ملٱ عام انجام بدهد، به آبروریزیاش میارزد یا نه؟ تجربه نشانهی نامناسبیست و اگر قرار بود تجربه چیزی را نشان بدهد درگاهِ تجربه سالها بود که تخته شده بود. مسئلهی دیگر میماند اینکه وقت شما که اینها را خواندهاید احتمالا تلف شده است و آنجاست که باید مسئولیتپذیر بود و خسارت را جبران کرد. سعی میکنم باشم. به شرطیکه لطف کنید و میزان خسارت را بنویسید.
دست آخر میماند اینکه این حرفها چه ربطی به داستان داشتند؟
هیچ! دقیقا چهار سطر بالاتر تصمیم گرفتم بالای این سطور بنویسم «داستان». احتمال دارد بگوئید این سوپر آوانگارد بازیها یعنی چه و بنشین مثل بچهی آدم داستانهای واقعی بنویس. و من بعد از اینکه کلی ذوق کردم به خاطر اینکه یکبار هم شده سوپر آوانگارد خطاب شدم، اخمهایم را در هم میکشم و سعی میکنم ذوق و هیجان شدیدم را کنترل کنم و در حالیکه سیگار دیگری روشن میکنم خیلی صادقانه جواب میدهم از اینها واقعیتر؟ فقط کافیست اسم آن استاد را بنویسم یا از دوستانم بخواهم بیایند تائید کنند حرفهایشان را. میماند اینکه برای چه باید به این بگوئیم داستان. من هم میگویم باید که ندارد؛ همینطوری. بعد کسی میگوید که لابد با این کار میخواستی به چیزی اعتراض کنی و لابد میخواستی بگوئی حالا که اینطور یا آنطور. اما آنوقت هم میگویم نه! واقعا نه. همینطوری به عنوان یک شوخی تصمیم گرفتم بالای این سطور بنویسم داستان. حالا هم، اگر کار بدی کردهام معذرت میخواهم.
پ.ن: قصدم هم این نبود که بگویم "این یک چپق" هست یا نیست. باور بفرمائید. صرفا وسوسه شدم به جای نوشتن چیزهای دیگر اینها را بنویسم. هنوز هم سر حرفم راجع به خسارت هستم. گرچه مهم این است که اگر قضیه جدی شد هم سر حرفم خواهم ماند یا نه.
پ.پ.ن: اسم داستان هم چند لحظه پیش بعد از نوشتن پینوشت انتخاب کردم. امیدوارم که دلخور نشده باشید. چون باید اعتراف کنم بدترین اتفاق برای کسی که مینویسد این است که خوانندههای نوشتههایش از متونش آنقدر دلخور شوند که دیگر نخواهند نوشتههایش را بخوانند. حداقل دربارهی خودم که همینطور است و دوست ندارم به خاطر یک داستان بیسر و ته کسی را دلخور کنم. باز هم عذرخواهی کنم خوب است؟ شرمنده...
26/3/1385
معادل: 16 ژوئن 2006