شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۴ دی ۵, دوشنبه

اسفناج، استامپ، مالر، بیزه و دعوت به شنیدن! (بخش دوم)

نوازندگان یکی یکی از پشت صحنه وارد می‌شوند. دسته جارونواز، بشکه نواز، قالپاقیست، سطل‌نواز، در ِ سطل زباله‌نوازا و لوله‌نواز... البته گروه کوچکی‌ست و رهبر مشخصی ندارد و هر نوازنده چندین ساز را طی اجرا می‌نوازد. شاید بتوان گفت آهنگساز "لوک کراسول" است... خب!

خانم‌ها آقایان

این شما و این سمفونی

"آت و آشغالا"

اپوس یک تا هر چند تا دلتان بخواهد

با اجرای ارکستر مجلسی

!STOMP

و ‌جادوی موسیقائی تمام لوازم به درد نخور و به درد بخور! شروع می‌شود. بشکه‌ها و نشانه‌های بزرگ فلزی اتوبان‌ها و لوله‌های فاضلاب و بشقاب‌های چینی و توپ بسکتبال و سیب و قاشق و دسته‌جارو و... اصواتی تولید می‌کنند به زیبائی اصوات بهترین ارکسترهای کوبه‌ای و ریتم‌هائی را زنده می‌کنند که شاید فقط در افسانه‌های آفریقائی وصف‌شان‌ را شنیده‌ باشیم.

هر چیزی که تولید صدا کند، بی‌شک در ارکستر گروه استامپ جای مناسبی پیدا خواهد کرد برای خواندن بهترین آوازش.

می‌شود دید که استامپ در کارش روی چند نکته اصرار دارد. اول اینکه حتما برای زندگی کردن با موسیقی نباید یک موزیسن حرفه‌ای بود و سازهای گران‌قیمت داشت. از هر وسیله‌ای می‌شود برای تولید صدا استفاده کرد و کمی سلیقه و کمی خوب گوش کردن و خلاقیت می‌تواند ما را وارد دنیای حیرت‌انگیز و زیبای خلق موسیقی‌ کند (به زعم من ساختن یک جمله کوتاه موسیقائی، با لنگ و لوک‌ترین سواد حتی، لذت ساختن یک دنیا دارد. آدم را مست می‌کند). نکته دیگری که در کار استامپ به چشم می‌خورد، موسیقی‌ جاری در تمام زندگی و تمام کارهاست. در فیلم ((STOMP OUT LOUD)) می‌بینید که اعضای گروه درآشپزخانهٔ یک رستوران، در یک اتاقک کوچک و در حال ورق بازی، کنار خیابان و توی مجرای فاضلاب و با توپ بسکتبال و دسته کلید و ساتور و هر چیزی مربوط و نامربوط به هر کاری ریتم‌ها و اصوات بدیع و جذاب می‌آفرینند.

استامپ نمی‌گذارد شما یک لحظه هم آرام بنشینید.

نمی‌توانم استامپ را با کلمات توصیف کنم. فقط پیشنهاد می‌کنم حتما ببینید...

احتمالا بعد از آن شما هم یکی از نوازنده‌های ارکستر آت و آشغالا خواهید شد.

هیچ کار سختی نیست. اصلا همین حالا هم می‌توانید امتحان کنید. پیشنهاد می‌کنم چند دقیقه خواندن را رها کنید و بروید یک دست فنجان چینی یا بلور و دو تا مداد بردارید و مشغول شوید. اول با صداهای ظریف شروع کنید که همراه سازهای ارکسترتان صدای اطرافیان را هم در نیاورید! بعد آرام آرام بروید سراغ کاسه و قابلمه... ریتم‌ها را می توانید خیلی ساده با شمردن نظم دهید تا توی ذهن‌تان جا بیفتند (یک روش قدیمی آموزش تنبک این بوده (و هنوز هم احتمال زیاد هست) که ریتم‌ها را با اعداد به هنرجویان آموزش می دادند. مثلا این را بخوانید "صد، صد و بیس و پنج/یکصد و بیس و پنج" حالا به ازای هر هجا* یک ضرب روی میز بزنید. یا این یکی که خیلی ساده‌تر است: "یک و دو و سه، یک و دو و سه"! اگر تند بنوازید یک شش‌هشت قردار از تویش در می‌آید. می‌توانید ضرب‌ها را با ضرب‌های ریز مکمل هم تزئین کنید!) کم کم دیگر حتی سازها را انتخاب هم نکنید. با دست یا با چوب یا هر چیز دیگری راه بیافتید و صدای خانه را در بیاورید. بعد می‌توانید ریتم را وارد بدن‌تان کنید. با موسیقی خودتان برقصید. آواز بخوانید.

می‌توانید به تایپ‌کردن تان هم ریتم بدهید.

تلفن هم یک ساز جالب است. دقت کنید ببینید شماره تلفن‌های دوستان‌تان چه ملودی‌ئی دارند؛ یا اصلا وقتی با دوستی صحبت می‌کنید با هم شماره‌های مختلف را ترکیب کنید و برای خودتان جملات موسیقائی ساده بسازید.

خلاصه اینکه موسیقی همه جا جریان دارد و در هر چیزی پنهان شده. باید بلند شوید و بایستید، تعظیم مختصر و باوقاری رو به تماشاچیان بکنید و درنقش رهبر ارکستر دنیای خودتان حاضر شوید!

( فقط...! شاید همیشه هم لذت‌بخش نباشد! یعنی گاهی بعضی‌ها هیچ‌ علاقه‌ای ندارد به ارکستر پر سر و صدای آت و آشغالا گوش بدهند.) البته یک پیشنهاد دیگر هم دارم. سعی کنید مثل گروه استامپ اعضای گروه‌تان را زیاد کنید.

به‌هرحال پیشنهاد می‌کنم حتما یک بار هم که شده یکی از اجراهای گروه استامپ را ببینید. دی‌وی‌دی (((استامپ ات لود»»» تقریبا راحت پیدا می‌شود**.

همان‌طور که اشاره کردم، یکی از جذابیت‌های این اجرا در تنوع مکان‌های اجراست. با دیدنش آدم باور می‌کند می‌شود در هر کاری خلاقیت و موسیقی را وارد کرد.

این هم سایت گروه

STOMP

* * *

کارمن از آن نام‌هائی‌ست که احتمالا همه ما یک بار شنیده‌ام. کارمن بیشتر شهرتش را مدیون اپرای بسیار زیبای "ژرژ بیزه" آهنگساز فرانسوی است. ملودی‌های کارمن بیزه هم به قدری معروفند که احتمالا همه ما حداقل یک بار در کارتون‌های والت دیسنی یا روی جعبه‌های شکلات! و احتمالا خیلی جاهای دیگر شنیده‌ایم.

بیزه هم مثل خیلی از رمانتیک‌ها جوان مرگ شد و متاسفانه نتوانست شهرت عالم‌گیر خودش را به چشم ببیند. اما کارمن رسما جای بیزه را خالی کرد...

کارمن داستانی اسپانیائی است که یک فرانسوی به نام "پروسپه مریمه" آن را نوشته، فرانسوی دیگری که نام برده شد هم اپرای معروفی را بر اساس آن ساخته و چندفرانسوی اشرافزاده هم که از اقوام همسر فرانسوی آهنگساز بوده‌اند اشعار این اپرا که درباره سربازان و کولی‌ها و کارگران است را بر اساس داستان مریمه سروده‌اند!

خلاصهٔداستان تقریبا چنین است:

« دسته سربازان کنار یک کارخانه هستند که دختری به نام میکائلا می‌آید و سراغ سربازی به نام دُن‌خوزه را می‌گیرد. دن‌خوزه در گروه بعدی نگهبانی است و دختر می‌رود تا بعدا باز برگردد. آمدن دُن‌خوزه هم‌زمان می‌شود با سر کار رفتن زنان کارگر که کارمن دختر کولی هم جزو آنهاست. کارمن که از دن‌خوزه خوشش می‌آید گلی به سوی او پرتاب می‌کند و می‌رود داخل کارخانه. میکائلا می‌آید و دن‌خوزه را می‌بیند و نامه‌ای از مادر دن‌خوزه (که مادر خوانده خودش هم هست) به او می‌دهد. مادر در آن نامه خواسته آن دو با هم ازدواج کنند. دن خوزه و میکائلا هم هر دو حسابی خوشحال!

بعد از رفتن میکائلا،‌ کارمن در کارخانه شر بازی در می‌آورد و می‌زند صورت یکی دیگر از دخترها را ناکار می‌کند! خوزه مامور دستگیری او می‌شود، اما کارمن با آواز زیبائی که هر بشری را افسون می‌‌کند (من هم دیوانه این آوازم!) به دن‌خوزه می‌فهماند که دوستش دارد و بهتر است بگذارد فرار کند تا بعدا در میخانه‌ای که پاتوق قاچاقچیان است به هم بپیوندند. چنین می‌شود و کارمن فرار می‌کند و دن‌خوزه به زندان می‌افتد. بعد از دوماه که آزاد می‌شود، میکائلا را فراموش می‌کند و به میخانه دنبال کارمن می‌رود.

در پرده دوم و در میخانه کارمن به ابراز عشق اسکامیلو ماتادور معروف جواب رد داده، چون منتظر دن‌خوزه بوده. دن‌خوزه سر می‌رسد و کارمن برایش می‌رقصد و آواز می‌خواند و دست و سوت و تشکر و بعد به دن‌خوزه پیشنهاد می‌دهد به گروه قاچاقچیان بپیوندد. اما دن‌ تصمیم می‌گیرد آنجا را ترک کند و با سربازان برود. کارمن ناراحت می‌شود و سرزنشش می‌کند، ولی دن سر تصمیمش راگرفته... اما...! درست زمانی که دن داشته بیرون می‌رفته فرمانده‌اش داخل می‌شود و دن را که آنجا می‌بیند دست پیش می‌گیرد که پس نیفتد و می‌گوید تو این جور جاها چه کار می‌کنی؟ دن هم شاکی می‌شود و می‌گوید گور پدرش و حالا که آش نخورده دهن سوخته، پس کارمن جان می‌مانم پیشت.

در پرده سوم اوضاع بیخ پیدا می‌کند و خر تو خر می‌شود. دن‌خوزه همراه کارمن و قاچاقچی‌ها در حرکت است که روستای خودشان رامی‌بیند و یاد مادرش و زندگی قبلی‌اش می‌افتد و می‌رود تو لک! میکائلا محل قاچاقچی‌ها را کشف کرده و تصمیم می‌گیرد خوزه را نجات دهد تا مادرش را که دارد دق می‌کند ببیند. کارمن فهمیده که دن‌خوزه دیگر دوستش ندارد و در فالی هم فهمیده که قرار است هر دو (مخصوصا خودش!) به زودی بمیرند. میکائلا به محل اختفای قاچاقچیان می‌آید تا سراغ دن‌خوزه که در حال نگهبانی است برود. خوزه او را می‌بیند، اما یک سایه دیگر هم می‌بیند و به سوی سایه تیری شلیک می‌کند. سایه اسکامیلو از آب در می‌آید. اسکامیلو هم که یک بار دماغش به خاطر دن‌خوزه سوخته بود، جوش می‌آورد و می‌پرد به دن‌خوزه. دعوا می‌شود بدریخت! کارمن می‌آید میانجی می‌شود و بقیه می‌آیند من بمیرم تو بمیری جدا می‌کنند. اما آن دو باز به هم می‌پرند و اسکامیلو بالاخره می‌رود و موقع رفتن هم همه را دعوت می‌کند به مراسم گاوبازی که فردا در پیش دارد! یک سری اتفاقات دیگر هم می‌افتد...

پرده آخر در میدان گاوبازی است. همه خوشحال، اسکامیلو هم سرحال... خبر می‌رسد که دن‌خوزه هم آن اطراف دیده شده. دن‌خوزه کلا اوضاعش خیط است، چون هم به خاطر فرار از ارتش تحت تعقیب است و هم به خون اسکامیلو تشنه است و تهدیدش کرده. خلاصه گاوبازی شروع می‌شود. دن‌خوزه از شلوغی استفاده می‌کند و می‌رود پیش کارمن و دوباره به او اظهار عشق می‌کند. اما کارمن که حسابی حالش از دن‌خوزه گرفته شده قبول نمی‌کند و می‌گوید زر اومدی قرمه‌سبزی! (اداره ارشاد فرانسه این قسمت را از اپرا حذف کرد بعدا!). درست در همین زمان اسکامیلو می‌زند آن گاو بیچاره را پشت و رو می‌کند و مردم هورا می‌کشند و کارمن راه می‌افتد که برود هورا بکشد اما دن‌خوزه جلویش را می‌گیرد؛ کارمن هم می‌گوید عمرا! باید بروم، مگر اینکه نعشم بیافتد و در صحنه‌ای کلیشه‌ای حلقه‌اش را به سوی او پرت می‌کند. مردک خر! دن‌خوزه هم روانی می‌شود و با خنجر کارمن را می کشد. و عربده می‌کشد که محبوبش را کشته!»

از بد آموزی‌های این داستان که بگذریم، اپرای بی‌نظیری است. به‌ هرحال ظاهرا تاریخ ثابت کرده اگر در یک نمایشنامه اسپانیائی یک چاقو وجود داشته باشد، حتما باید توی تن یکی برود که احتمالا بی‌ربط به همان قضیه تفنگ برشت نیست! (فقط دریغا کارمن... جدای از این حرف‌ها، باید بگویم این داستان و بسیاری از داستان‌های مشابه منابع تلخ اما دقیقی هستند برای تحقیق روی نمود خشونت‌های ضد زن در ادبیات. در بازگوئی این داستان کمی تغییر در ماجرا ایجاد کردم، اما اگر اصل ماجرا را بخوانید می‌بینید که رسما همه چیز طوری نشان داده می‌شود که انگار مسبب تمام بلایا کارمن است! با این حال کافی‌ست کمی از فریب‌کاری‌های مردانه نویسنده (که شاید با اغماض بشود گفت عمدی هم نبوده، اما در مورد عادتی بودنش شکی نیست) دور شویم تا ببینیم داستان در یک روایت ساده‌تر هیچ آدم منفی‌ئی ندارد و هر کس چوب اشتباهات خودش را می‌خورد و کارمن در آخر چوب خودخواهی دن‌خوزه را که می‌خواهد برای شکست‌هایش یک مقصر دیگر غیر از خودش پیدا کند! به نمونه دیگری از این موارد، قبلا در یادداشت "خرمالوها" اشاره کردم. قهرمان اصلی آن داستان می‌توانست لیلی باشد اگر تحلیل‌گرها و کمی هم خود نویسنده (نظامی مغرض به نظر نمی‌رسد، گرچه اگر دست بدهد انگار بدش هم نمی‌آید امتیازی مردانه برای خودش بگیرید. جالب اینجاست که بیشتر مفسران اصرار دارند مجنون را مقدس کنند! نکته هم اینجاست که مفسران اغلب‌شان مرد بوده‌اند. تا آنجا که می‌دانم بانو "فروغ" هم اشاره کرده‌اند به بیمارگون بودن رفتار مجنون و حتی سادیست بودن او؛ اما متاسفانه منبعش را نمی‌دانم). خلاصه اینکه نمونه‌ها فراوانند. گاهی کاملا خصمانه و گاهی ناآگاهانه. البته کل هنر ِ مثلا کسی مثل عبید زاکانی با این مسئله زیر سوال نمی‌رود، اما بی‌شک نگاه انسانی‌اش در این بخش زیر سوال می‌رود وقتی آدم رسالهٔ دلگشا را مثلا می‌خواند. از طرفی شاید بشود ادبیات قدیم را گذاشت به حساب اندیشه‌های قدیم، اما در ادبیات امروز هم وقتی نشانه‌های آزار دهندهٔ عقاید ضد زن و تصورات کلی‌نگر و مردسالار دیده می‌شود، قضیه خیلی جدی‌تر می‌شود. خلاصه موضوع خوبی برای تحقیق به نظر می‌رسد. حداقل سودش این است که از مرزبندی‌ها و موضع‌گیری‌های منفی جنسیتی در ادبیات بیشتر آگاه می‌شویم و می‌توانیم تلاش کنیم برای رفع آنها در آثار بعدی و بی‌شک مزایای دیگر.)

یادداشت سر به 3 صفحه زد. خلاصه‌ترش کنم. بیزه فرانسوی بوده و کارمن اسپانیائی و مریمه هم فرانسوی، اما اپرای کارمن تحت‌تاثیر اپرای ایتالیائی نوشته شده! شهرت کارمن هم به خاطر ملودی‌های درخشان و ارکستراسیون فوق‌العاده‌اش است.

در تفسیر موسیقی سعدی حسنی راجع به کارمن چنین نوشته شده:

« بیزه تحت تاثیر اپرای ایتالیائی ملودی‌های جذاب در کارمن به کار برده و نیز به شیوه واگنر در ارکستراسیون اپرا دقت کافی کرده، به طوری‌که در همه جا ارکستر با دکلاماسیون و آواز بستگی کامل دارد. تناوب صداهای مرد و زن در این اپرا قابل توجه است، ولی با وجود زیبائی آواز به نکات فنی آوازی که در اپراهای ایتالیائی خیلی مهم است توجه نشده و منظور بیزه بیشتر طرز بیان آوازهای احساساتی اسپانیولی بود که احتیاجی به هنرنمائی‌های فنی ندارد.» (صفحه 323 پاراگراف چهارم)

خلاصه اگر دنبال ملودی‌های جذاب و یک اپرای عالی هستید و می‌خواهید چندین و چند بار از شعف موزیکال از جای‌تان برخیزید، حتما اپرای کارمن را گوش کنید.

پابلو ساراساته ویلنیست شهیر هم یک فانتزی ساخته روی ملودی‌های کارمن به همین نام، که در آن می‌توانید برخی از زیباترین ملودی‌های کارمن را بشنوید.

Sarasate: Carmen Fantasy, Op.25

:Violin

Anne Sophie Mutter / Itzhak Perlman

لینکها از دو نفر

* * *

پیشنهاد می‌کنم حتما

به تنهائی پرهیاهو بروید و همین‌طور که یادداشت‌های زیبا و صمیمی‌ آنجا را می‌خوانید صبر کنید تا صدای موسیقی بسيار زیبایی به گوش برسد...

و در نامه‌هائی به خودم شعر بسیار زیبای جشن خانم آموزگار را بخوانید.

* هجا مجموعه یک مصوت و یک یا دو یا سه صامت است. پس مثلا "صد" می‌شود یک هجا و یک ضرب دارد. "صَد وُ " دو هجا و دو ضرب می‌شود. (1)

** مثلا در تهران این فیلم را می‌شود از مرکز موسيقی بتهوون در میدان محسنی تهیه کرد.

پ.ن برای استامپ: به شدت از نوازندگان فعالی که مایل به همکاری باشند استقبال خواهم کرد. یک آشپزخانه در ارکستر من هست که همه صدائی می‌شود در آن پیدا کرد و به شدت نیاز به چند نوازندهٔ همراه دارد!

(1) امشب باز دلشدگان را دیدم. نمی‌توانم بنویسم حسم را. فقط یادم افتاد که آن روش تدریس تنبک را در این فیلم نشان داده استاد. کاش بشود یک بار درباره دلشدگان بنویسم و درباره آن دلشدهٔ رفته و خیلی دیگر از فیلم‌های عزیزش. هزاردستان، مادر، حسن‌ کچل، سوته‌دلان...

دیدن داستان آقا فرج (اکبر عبدی در نقش تنبک‌نواز) چه خاطرات و حس‌هائی را برایم زنده کرد. راستش من هم از وقتی به یاد دارم جلوی ضرب و نغمه بی‌خود شده‌ام. به قول یکی از دوستانم همیشه روی ویبره هستم! تا یک حجم صدادار گیرم می‌افتد انگشتانم رقص‌شان می‌‌گیرد! یکی از آرزوهایم هم این است که یک بار بتوانم با دل سیر روی تنبک زورخانه ضربِ بی‌زور و مکتب ندیده‌ و بی‌سوادم را بزنم. یک بار البته زده‌ام اما دل سیر نبود. شاید من هم راست‌روده‌ام!

برچسب‌ها: ,

Comments


۱۳۸۴ دی ۱, پنجشنبه

یک چهارشنبه، آخر پائیز

پائیز بی‌مهرگانم تمام شد؛ سرد، زرد، پوک (با آن همه شادی مثل هر سال به پیشوازش)... یک آن تنم لرزید این یلدای خیلی تنها را که دیدم از فکر زمستانش... یلدا چقدر طولانی‌ست وقتی فقط صدای حافظ خواندن خودت بپیچد... مثل همه شب‌ها می‌شود این یلدا...

* * *

حافظ هم شوخی‌اش می‌گیرد گاهی انگار...

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی

دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

حافظ جان شراب شیراز را الآن فرانسوی‌ها تولید می‌کنند، گیر ما عرق سگی‌اش هم نمی‌آید. جای امن هم علی‌الحساب همان‌جاست که تو خوابیده‌ای. باقیش...؟ برو برادر، نامت باقی! من چه می‌دانم...(اصلا جدا می‌خوانم!)

* * *

مادربزرگم می‌گفت(هنوز هم می‌گوید) هر کسی چهارشنبه‌ها حمام برود خل و چل می‌شود. من که گوش نکردم و حالا هم نمی‌دانم پیشگوئی‌اش درست از آب درآمده یا نه. به‌هرحال بانوی قصه‌هاست و هر چه می‌گوید همان!

اما می‌توانم بگویم چهارشنبه‌هائی هستند که اگر آدم بخواهد حمام برود خل و چل می‌شود. مخصوصا اگر یک لوله ناقابل آب گرم سه روز قبل ترکیده باشد و دو روز طول بکشد تا متخصص!!! بفهمد کجا را باید بکند. بله جناب عاصی! داری صورتت را اصلاح می‌کنی (پس تو هم اصلاح‌طلبی یک جورهائی؟) و یک‌دفعه می‌بینی شیر آب دارد پت‌پت می‌‌کند. باید بعد از یک هفته، ظهر بیرون بروی که تکلیف یک نمایشنامه بیچاره که ولش کرده‌ای روی هوا را مشخص کنی، حوصله هم نداری، هنوز دوش هم نگرفتی. جناب متخصص تازه بعد از دو روز تصمیم گرفته بی‌خبر شانزده واحد، آب گرم ساختمان را قطع کند و احتمالا توی دلش گفته گور پدر مرده و زنده‌شان (شرمنده همسایه‌ها! من که حسش کردم!) حالا مگر توی کت متخصص می‌رود که مرد حسابی، سه روز تمام یک لوله عوض کردن طول کشیده و حالا تو خبر هم نمی‌دهی آب را قطع می‌کنی؟ امان از کار روز مزد... کاش نوشتن هم روزمزدی بود!

بله... دیروز به باغ هنر هم رفتی و دوستان را بعداز مدت‌ها زیارت کردی و جشنواره فارغ‌التحصیلان هنر بود و فیلمی کوتاه مشاهده نمودی و گفتی دریغ! (اما کیوان خان عجب فیلمبردار جالبی است. عمو عمی البته استاد خودمان است همیشه).

جناب کارگردان فکر کنم جوش آوردند از دست یک نویسنده خشک‌مغز که عاشق نوشته‌هایش است و تا ده‌ها دلیل محکمه‌پسند پیدا نکند حاضر نیست شخصیت‌ها را دچار تغییر کند. البته تقصیر از ما که نبود. ما با حسن‌نیت تمام تغییرات لازمه را اعمال می‌کنیم تا بگوئیم آن‌قدرها هم خشک‌مغز نیستیم.

هنگام آشنائی با یک مخ فرنگستانی هم از فرط بی‌خوابی چندين بار چرتمان برد.

* * *

یک چهارشنبه را چطور می‌شود نجات داد؟

چند هفته‌ای‌ست به شدت تو نخ دلشدگان و سوته‌دلان استاد حاتمی رفته‌ایم. چهارشنبه‌ئی قصد کردیم دلشدگان را خریداری نمائیم و به تماشایش دلخوش شویم. لذت مبسوطی بردیم از ترافیک عجیب (سوال فلسفی این است که این تاکسی‌ها کجا می‌روند؟ بعضی خیابان‌ها دست آخر فقط به یک جا ختم می‌شوند. یعنی تمام تاکسی‌ها می‌خواهند وسط همان خیابان بایستند، که بیش از بیست تاکسی می‌آید و می‌رود و هیچ‌کدام هم‌مسیر نیست. راستی! تاکسی جان! ما نگاه کردیم، دیدیم این‌همه می‌گویند این خودروهای تک‌سرنشین، لامبورگینی هم آمد و ده سرنشین مسافر سوار کرد و تنها خودروی تک‌سرنشین شما بودی! حکایتش چیست؟ ) خلاصه روی حساب اینکه هر فروشگاهی بالاخره یک ساعتی می‌بندد، گفتیم برویم اول یک دی‌وی‌دی مطلوب بگیریم که زنده شویم. قرار بر "داستان وست‌ساید" بود که حضرت برنشتاین هم موسیقیش را ساخته‌اند. طرف دبه کرد، ماهم زدیم زیرش.

نتیجه شد حضرت کوستوریتسا(می‌گویند کوستوریکا. دیکته‌اش هم همین است. اما یک‌بار یک هم‌وطنش گفت که می‌شود کوستوریتسا! این هم شد نقل موتسارت و موزار و ون‌در‌گارتیه!) و رویای آمریکائی‌اش از نوع آریزونا دریم! که هم جری لوئیس دارد و هم جانی دپ. گفتیم برویم دلشدگان بگیریم، اما آلن پاکر بی‌حیا بد چشمک می‌زد. آخر نشد از وسوسه داشتن یک عدد دیوار در خانه گذشت. خلاصه مثلا شادان با پارکر و اِمیر خان برگشتیم و خواستیم یک کاغذ کپی بگیریم. رفتیم توی مغازه (تعلیق...) در را باز کردیم(فلش‌بک) وارد شدیم و کیف را گذاشتیم روی میز (تعلیق...) تا آمدیم کاغذ را به آقاهه بدهیم یک استاد شجریان گفت "جز این هنر نداریم که هر چه می‌توانیم"… بله! دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد! (ربطش مهم نیست. مهم اشاره‌اش است!!!) تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. آه از نهادمان برآمد. به آقاهه گفتیم آقاهه دلشدگانت را از کجا گرفتی؟ آقاهه گفت تلویزیون دارد پخش می‌کند. (تلویزیون و چه کارها!!!) خلاصه… ما ماندیم و حسرت دلشدگان فعلا…

در ضمن… یک‌سری عروسک‌های خوشگلی(با گیس‌باف جودی ابوتی و لبخند گوش‌ تا گوش و لباس چهار خانه و کل قدش یک کف دست، که می‌شد گذاشتش کنار مانیتور) هم کنار خیابان به قیمت ارزان می‌فروختند که نخریدیم و آن هم خیلی دل‌مان را سوزاند.

نتیجه اینکه بعضی چهارشنبه‌ها را نمی‌توان نجات داد. حتی با کوستوریتسا!

دیروز صبح می‌خواستم همین پستی که این زیر خواهید خواند را بگذارم روی وبلاگ، پرشین‌بلاگ نمی‌خواست! دو ساعت وقت گرفت و اصولا نشد(حالا اینکه فرستادن همین دو یادداشت، امروز هم دو ساعت و خرده‌ای وقت گرفت و چند بار وبلاگ را فرستاد روی هوا، بماند!). آی پرشین‌بلاگ، جدا هدفت از این رفتار چیست؟

به‌هرحال... لینک زیر را هم دنبال کنید لطفا...

Comments





کتابلاگ:

نشر "ورجاوند" و وقاحت ِ از حد گذشته

من هم نه خانم شاهرخی را می‌شناسم و نه کتاب "شالی به درازای جاده‌ی ابریشم" را خوانده‌ام(بی‌شک این چاپ را هیچ‌وقت هم نخواهم خرید که بخوانم با حساب اتفاقی که افتاده) اما درک می‌کنم چقدر آزاردهنده است چنین اتفاقی (حتی بیشتر از آزاردهنده).

راستش هنوز وقتی یادم می‌افتد یک فیلمنامه کوتاهم بدون اجازه‌ام ساخته (خراب، به گند کشیده شده) شد جوش می‌آورم، یا وقتی فکر می‌کنم هر لحظه ممکن است خبر غصب چند شعر یا یک نمایشنامه قدیمی را بشنوم...

به زعم من نوشته‌ها مثل بچه‌های نویسنده‌شان می‌مانند و واقعا نمی‌فهمم چطور بعضی‌ها بچه‌دزدی می‌کنند.

ای‌کاش در و پیکری بود برای جریمه مسئولین چنین بنگاه‌هائی...

گرچه... اینجا بی‌ در و پیکرها جان ِ نویسنده‌ها هم غصب کردند حتی و...

Comments


۱۳۸۴ آذر ۲۹, سه‌شنبه


پیش از اینکه سراغ بخش بعدی پست قبلی بروم، می‌خواهم نشانی یک آرشیو عالی موسیقی را به شما بدهم.

خب! دقیقا نمی‌دانم چطور آنجا را توصیف کنم... یک مهمانی بزرگ با مهمانانی بزرگ... یک آرشیو کم‌نظیر موسیقی روی اینترنت، با اجراهای عالی نوازندگان نامدار از شاهکارهای آهنگسازان نامدار... لازار برمن، سال‌های زیارت لیست را می‌نوازد، گلن گولد کنسرتو پیانوهای باخ را، یویوما قطعات شورانگیز پیازولا را و ملشتین و اویستراخ و... شاکن ویتالی را... ساراساته و پاگانینی در آنجا منتظر عشاق نواهای سحرانگیز ویلن هستند و هایفتز و منوهین و موتر جادوی کنسرتو ویلن مندلسون را دوباره جاری می‌کنند؛ لیست با اتودهای برترش می‌خواهد نشان بدهد پاگانینی پیانوست و کولی راول با ویلن استرن آماده افسونگری‌ست.

خب! فکر کنم بهتر است خودتان بروید و ببینید اینها که گفتم حتی نیمی از شور و هیجان جاری در این مهمانی بزرگ نیست. پس آماده شوید و بروید به :

دو نفر

سپاسگزار آقای نیک‌رای هستم؛ هم به خاطر زحمات‌شان در وبلاگ ارزشمندشان و هم به خاطر اینکه لطف کردند و تعدادی از قطعاتی که مدت‌ها رویای شنیدن‌شان را داشتم، در وبلاگ‌شان قرار دادند و چند آرزوی من را برآورده کردند.

با اجازه آقای نیک‌رای از این به بعد از وبلاگ ایشان به بعضی قطعاتی که اینجا درباره‌شان می‌نویسم لینک می‌دهم.

به عنوان دشت اول می‌توانید سمفونی اول مالر را در این نشانی پیدا کنید و بشنوید:

دو نفر:

Mahler Symphonies

مارش عزا(موومان سوم از سمفونی اول)

* * *

یک سال از نوشتن در این صفحه گذشت. باید اگر شد حرفهائی را راجع به اين مدت و اين صفحه بنویسم.

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۴ آذر ۲۶, شنبه

اسفناج، استامپ، مالر، بیزه و دعوت به شنیدن! (بخش اول)

1 ـ بعد از آنکه یک کیلو اسفناج را برای درست کردن یک نرگسی* مطلوب خرد کردم و لذت مبسوطی بردم از ساتوری کردن و خرد کردن اسفناج‌ها، به یک نتیجهٔ جالب رسیدم. بالاخره فهمیدم که چرا بعضی آدم‌ها از ساتوری کردن دیگران لذت می‌برند! پیشنهادم برای این دسته از آدم‌ها این است که از آن راه خطا برگردند و بروند اسفناج ساتوری کنند که هم از آن سبزای مدام لذت ببرند و هم با صدای خرت‌خرت و تق‌تق‌، ریتم‌های نو بیافرینند و هم بگذارند دیگران نفسی بکشند. (توضیح اینکه واقعا هیچ‌کس به تازگی من را ساتوری نکرده! خیلی ساده موقع اسفناج ساتوری کردن یک لحظه به لذت سبزای مدام اسفناج فکر کردم و ریتمی که پدید آمده بود و بعد وقتی نزدیک بود کف دستم ساتوری شود یاد ساتوری شدن افتادم!)

2 ـ به جرات می‌توانم بگویم از وقتی کار گروه "استامپ" را دیدم زندگی‌ام دچار تحول شد. پیش از آن هم در تمرین‌های تئاتر با ریتم‌های اشیاء بازی کرده بودم، اما محدود به همان تمرین‌ها... (صحبتم از ریتم در نواختن با سازهای رسمی يا در حرکات يا کلام نیست. منظورم ريتم سازی با کاسه، قابلمه، میز، پنجره، دیوار، صندلی، دسته‌ جارو، لنگه دمپائی و ... است!)

"استامپ" مرزها را می‌شکند. ریتم را فقط در سالن کنسرت یا کتاب‌ها یا سالن‌های تئاتر و سینما و ... نباید جستجو کرد. موقع ظرف شستن، غذا پختن، لباس پوشیدن، قدم زدن یا هر کار دیگری می‌شود ریتم‌های نو آفرید. تجربه به من ثابت کرده همان‌طور که بعضی به بخش کوبه‌ای‌های ارکستر سمفونیک می‌گویند آشپزخانه، آشپزخانه هم یک ارکستر کوبه‌ای کامل است. اجاق گاز و مخلفات رویش بهترین صداها را تولید می‌کنند. البته یک جفت چوب باریک و محکم را نباید فراموش کرد! (موقع قدم‌زدن سعی کنید یک ریتم 4/3 را در حرکت‌تان رعایت کنید!)

پ.ن.و.ی : می‌خواستم در پانوشت‌ها درباره گروه "استامپ" بیشتر بنویسم. اما فکر کردم بهتر است در خود یادداشت به آن اشاره‌ای بکنم که توسط همین "پی‌نوشت وسط یادداشت" به اطلاع‌تان می‌رسانم.

* * *

هفته گذشته موفق شدم دو آهنگساز بزرگ را دوباره کشف کنم. البته کشفی کاملا شخصی که بی‌شک هیچ سودی برای آن درگذشتگان نامدار و کس ديگری نداشت، اما برای من که بسیار سودمند از آب درآمد.

صبحتم از " گوستاو مالر" آلمانی(اتریشی) و " ژرژ بیزه " فرانسوی است.

* * *

نمی‌دانم کج سلیقگی‌ست یا ضعف اعصاب که به من اجاره نمی‌دهد زیاد فراتر از ارکسترهای مجلسی گوش‌هایم را به کار بیندازم!

دوست‌داران مالر می‌دانند که اصولا مالر با کج سلیقگانی مثل من نه در دوران حیاتش و نه حالا کاری نداشته و ندارد و اصلا سمفونی‌ هشتم او سمفونی هزار ساز نام گرفته تا همین چیزها را به دیگران بفهماند! (در سمفونی هشتم طبق روایات! علاوه بر سازهای همیشگی ِ یک ارکستر بزرگ، ناقوس و ارگ و گروه کر بزرگ کودکان و بزرگسالان و سلستا و کلی ترومپت و ... هم بوده‌اند!) (باید اعتراف کنم اصلا قضیه دوست نداشتن مطرح نیست. اما واقعا گاهی از جا می‌پرم وقتی بادی برنجی‌ها و طبل‌ها با هم فریاد برمی‌آورند. اين بسیار لذت بخش است و هیجان‌انگیز و گیرا؛ اما متاسفانه خیلی وقت‌ها طاقت شنیدن صداهای بلند را ندارم! نمی‌دانم می‌شود این مشکل را انداخت گردن این شهر قشنگ پر صدای بد صدای کثیف یا نه).

مالر می‌گفت: « در این سمفونی کل عالم با نت‌های موسیقی به صدا در می‌آید. این‌ها دیگر صداهای بشر نیستند، بلکه سیاره‌ها و خورشیدها به حرکت درآمده‌اند.» (1)

بله! حضرت مالر با هيولاها سر و کار داشته...

البته هفته گدشته سمفونی هشت من را وسوسه نکرد برای باز شنیدن مالر. راستش وسوسه ساده‌تر از این‌حرف‌ها بود.

برای بسیاری از آهنگسازان معروف القابی توسط مردم و منتقدان و دیگر موزیسین‌ها در نظر گرفته شده که بسیاری از این القاب همراه صاحبان‌شان مشهور شده‌اند. مثلا خیلی‌ به "شوپن" می‌گویند "شاعر پیانو"، "چایکوفسکی" را "پرچم‌دار عصر رمانتیک" می‌نامند یا بعضی به "پاگانینی" ابلیس می‌گویند و به "لیست" دون ژوان مقدس! (شوخی بامزه‌ای با این خداوندگار پیانو است که تقریبا دو سوم عمرش از زمین و زمان دلبری کرد و بعد کشیش شد! می‌گویند پاگانینی هم برای اینکه ثابت کند پدر و مادر دارد یکی از نامه‌های مادرش را منتشر کرد!).

خب! راستش نمی‌دانستم مالر هم لقب آخرین رمانتیک آلمانی را دارد...

واقعا نمی‌شد از کنار این آخرین رمانتیک آلمانی ساده گذشت...

نتیجه اینکه یک بعد از ظهر هفته گذشته با اتفاق ِ شنیدن سمفونی اول مالر که Der Titan نام گرفته و سیکل آوازی** "آوازهای یک رهرو" رنگ دیگری به خود گرفت.

پیشنهاد می‌کنم موومان سوم سمفونی اول مالر را که یک مارش عزاست حتما بشنوید. ملودی‌های طلائی‌اش سحرانگیزند و شوخی‌های موزیکالش آدم را به وجد می‌آورند؛ بهتر است بگویم نباید چندان منتظر شنیدن یک مارش عزای اشک‌دار باشید! وسط مارش عزا یک کَمَکی کمر جنباندن چطور است؟(2)

در مورد " آوازهای یک رهرو " هم فقط می‌توانم بگویم آواز اولش جادوئی است (می‌دانم که تعریف خیلی دقیقی شد!).

این مجموعه برای صدای انسان است (باریتون ـ طیف میانی صدای مردانه، بم‌تر از تنور، زیرتر از باس) همراه ارکستر. در قطعه اول زهی‌ها همراه آواز در حرکتند و ملودی زیبای ِ در پاسخ ِ آواز را بادی‌‌ها (برنجی‌ها به احتمال زیاد) می‌نوازند و تیمپانی‌ همراهی‌شان می‌کند. بعد زهی‌ها، بادی‌های چوبی و مثلث کوچک و خوش‌صدا هم‌نوا می‌شوند و همراه آواز و گاه در پاسخ آواز نوای تقریبا شادمانه‌ای را سر می‌دهند و پیش می‌روند. در پایان، باز بادی‌برنجی‌ها وتیمپانی‌ همان ملودی زیبای آغازین را در پاسخ آواز تکرار می‌کنند و قطعه تمام می‌شود.

راستش، روشی ندارم برای توصیف این "ملودی زیبا" با کلمات! اما فکر کنم با شنیدن این قطعه می‌شود به نوعی درک کرد ارکسترهای بزرگ مالر را. ( شوبرت مجموعه لید عظیم و بی‌نظیری مثل "سفر زمستانی" را فقط برای یک پیانو تصنیف کرده بود!)

پ.ن: برای اینکه خیلی یادداشت طولانی نشود بخش مربوط به بیزه و گروه استامپ را در پستی جداگانه می‌آورم.

* نرگسی : غذائی محلی (راستش من از اهالی شهرهای مختلف پرسیدم و اغلب معتقد بودند نرگسی غذای بومی شهر خودشان است!) که با تخم‌مرغ و اسفناج درست می‌شود. ساده‌اش این که اسفناج را خرد می‌کنید و با روغن ِ کم تفت می‌دهید بدون آنکه رنگش برگردد. کمی پیاز داغ به آن اضافه می‌کنید. بعد تخم مرغ را یا جداگانه نیمرو می‌کنید و با اسفناج مخلوط می‌کنید و یا در همان اسفناج داغ تخم‌مرغ را می‌شکنید تا با حرارت آن بپزد. پودر موسیر چاشنی مطلوبی‌ست برای این غذا. شخصا سس گوجه‌فرنگی را هم پیشنهاد می‌کنم! وجه تسمیه این غذا هم رنگ سفید و زرد تخم‌مرغ است و سبزای زیبای اسفناج و گل نرگس.

** سیکل آوازی: سیکل گروهی از چند آواز (لید) است که در موضوعی اشتراک دارند (یک داستان، یک شاعر و ...). لید هم واژه‌ای آلمانی است به معنای آواز، که بر اساس یک شعر ساخته می‌شود.

1) منبع یادم نمانده! جمله را روی یک کاغذ نوشته بودم...

2) اطلاعات دقیق راجع به این قطعه را می‌توانید در کتاب "درک و دریافت موسیقی" نوشته "راجر کیمی‌ین" با ترجمه "حسین یاسینی" که نشر چشمه آن را چاپ کرده بیابید. و البته با شنیدن خود قطعه!

برچسب‌ها: ,

Comments


۱۳۸۴ آذر ۲۲, سه‌شنبه

ابطال طلسم

روی صندلی خودم را عقب می‌کشم و کش و قوس می‌روم،‌ مثل ماری که بخواهد فلوت‌نواز را مسخ کند... فلوت‌نواز توی سرم با ویلن رقص خرس سیبلیوس را با تمام قدرت می‌نوازد... دّآآآ، دّارادّارادّارا دّارآآآ... پشت سر هم همین کوبش را کوبان و کشان؛ و من دستهایم را تا حد ممکن کش می‌دهم و پیچ می‌خورم تا صدای ترقی از توی کتفم دربیاید. یاد دوستی قدیمی می‌افتم که وقتی دید دارم رقص مارها را به بازیگرهای کاری یاد می‌دهم حالش بد شد. گفت «مردا وقتی عربی می‌رقصن حال آدم بد می‌شه». مثل همیشه یکی از آن خنده‌های بلندم توی سالن پیچید و گفتم « این که عربی نیست، رقص ماره؛ موجشم خب! موج ماره دیگه!» گرچه به جای این پاسخ بی‌ربط شاید بهتر بود اعتراف می‌کردم رقص عربی را دوست دارم و برای همین آن‌قدر از آن حرکات طراح رقص استقبال کردم. دوباره انگشت‌هایم را به هم می‌پیچانم تا تق‌تق صدا کنند. خستگی نرمی آرام و وحشتناک پیچ می‌خورد و بالا می‌آید... از خستگی بی‌خوابی‌ها بود یا از صدای آرام و گرفتهٔ آن شاعر که نیم ساعت تمام جلوی تلویزیون نشاندم و شعرهای بدریخت را با صدای نرمش ریخت توی گوشم. مثل زهری که توی گوش پدر هملت، اما جالب... شاید برای همین است که می‌ترسم یک شب بخوابم و توی دیروز گم شوم. باید همین‌جاها این زشت‌ترین یادداشتم را تمام کنم. اگر نمی‌نوشتمش طلسم جاری می‌شد و کارم تمام بود...

* * *

یک هفته است فکر می‌کنم فقط می‌شود همین شعر را نوشت. اما حالا کار دیگری می‌کنم. باز به رسم قدیم توجه‌تان را به این بیت از خداوندگار غزل جلب می‌کنم:

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته ازین معنی گفتیم و همین باشد

* * *

طلسم وحشتناکی است انگار. شاید دلیلش این است که احساس می‌کنم این صفحه خرسنگ بسته. به‌هرحال نمی‌خواهم طلسم جاری بشود.

برای شکستن طلسم معمولا از چه چیزهائی استفاده می‌شود؟

گوشتِ گونهٔ خر مجرد، تخم‌مرغ گنجشک بیوه، کوپن باطل شدهٔ بنزین اژدهای آتشین نفس، تُف طلسم‌شکن غورباغه یا همان قورباغه باریتون، پونهٔ جنگلی دم کرده توی هوای مرداد، رضایت‌نامه والدین سببی و نسبی، صداقت در بیان حقایق نوشته شده سر ِ قبر ِ پّدر جادوگر ِ بد، راش‌های هر کدام از فیلم‌های وندرس که دیده‌اید برای تجدید قوا و گرفتن نیروی بی‌پایان، یک آفتابه آب کر برای گروه صداهای بم، آبشش ِ چپِ ماهی ِ قرمز ِ شبِ عیدِ آخرین سال ِ کبیسه که بی‌رحمانه توی تنگ به قتل رسیده و وصیت کرده آبشش‌اش را توی کیسه بپیچند و بریزند توی طلسمی تا جاودانگی کوندرا را با آخرین نفسهایش لمس کند، ردّ نگاه سگِ شور چشم، فضلهٔ ققنوس ِ تفلون، پر توی بالشت منتقد مینیمالیست، توپ سفید قشنگ و ناز و عروسک قرمز پوش و نازی شیطون و بلای و بازیگوش و یه بچه موش به عنوان دستیار، یک پایان‌نامه لیسانس ترجیحا تئاتر برای کسب درآمد نه ‌اصلا بسیار، سه لیتر آب باطل السحر محصول شرکت خوش‌گوار، یک کیلو خرما نذر رفتگان ایل و تبار، دو گونی خاک سیگار، عینک عمو جغد شاخدار، سی گرم گوشت شکار محصول بهترین شکارچیان دربار، سوراخ موش اجاره‌ای برای وقت فرار، مکتب نرفته و خط ننوشته نگار مسئله آموز صد آموزگار، از دیار مصر پر گاو بالدار و لبخند بچه مورچه زائیده شده در چاله ردپای قوم تاتار و یک عدد آلبالو.

خب! من هم کمی از همین خرت و پرت‌ها دارم که برای شکستن طلسم خودم می‌گذارم اینجا...

* * *

خرت و پرت بی‌ربط به موضوع چند ماه مانده که از فرط بی‌ربطی به هر موضوعی جای دیگری نداشت برای ثبت و حالا فرصت را مناسب دید که به بهانهٔ ابطال سحر هم که شده بیاید روی صفحه و داغش به دل صاحبش نماند:

1- سال گذشته یک‌سری مطلب نوشتم برای معرفی نویسنده‌ای خیالی به نام "زارتوم بیژامنی". می‌دانستم که قبلا کله‌گنده‌ها از این کارها کرده‌اند و اصلا کار نوئی نیست. دنبال نو بودنش هم نبودم. پنج سالی‌ست که یک سری دفترچه یادداشت کوچولو همیشه توی کیفم است و هر وقت و هر جا چیزی به ذهنم می‌رسد یادداشت برمی‌دارم.

2- آقای بیژامنی از وقتی ماجرایش شروع شد که تصمیم گرفتم یک‌سری شعر بنویسم با زبانی من‌درآوردی و کارهای بعدش. این صفحه را که شروع کردم به نوشتن،‌ کمبود مطلب غوغا می‌کرد. فکر کردم بیایم و از یادداشت‌های دفترچه‌ها استفاده کنم. بعد به خودم گفتم مالیات که ندارد، بگذار بعضی را محض تفنن به اسم زارتوم بیژامنی بنویسم.

3 - این جناب بیژامنی نه خودش از تولدش خبر دارد و نه مادرش و نه پدرش. حدود سه سال پیش که به ذهنم رسید اسم یک شاعر کولی را بگذارم زارتوم بیژامنی و به جایش شعر بنویسم، این یارو به دنیا آمده شد. اما انگار می‌خواهد یقه من را بگیرد و خودش را رسمی کند و فکرهایم را بدزدد. پس من هم پیش‌دستی می‌کنم و زودتر دستش را رو می‌کنم. یادداشت‌های آن موقع یعنی دست خط تولدش موجود است.

پس نه مترجمی بوده ونه زارتوم بیژامنی‌ئی و نه کتابی و نه خانی و نه خربزه‌ای و نه خری...

بساط غریبی‌ست‌! آدم بنشیند بیست خط بنویسد که ثابت کند من خودم جای خودم فکر می‌کنم!

* * *

باید این یادداشت را یک جائی تمام کنم. فکر نکنم نیازی باشد دوباره درباره مواد مورد نیاز برای باطل کردن طلسم بنویسم (اگر نیاز بود مفصل در یک یادداشت جداگانه خواهم نوشت!). به‌هرحال، مرحله آخر این است که همه چیز را می‌ریزید توی یک پاتیل و خوب هم می‌زنید و صبر می‌کنید تا قوام بیاید.

این دیگر بستگی به آن دارد که چند ساعت دیگر وقتی این یادداشت را دوباره می‌خوانم دچار چه حسی بشوم. شاید ساده‌تر بود تلاشی برای شکستنش نمی‌کردم. اما خب! سرگرمی بود خودش یک‌جور... به‌هرحال باید یک چیزی اینجا می‌نوشتم قبل از اینکه آب یک هفته از سرم بگذرد... گرچه همان شعر بهتر بود. اما در عوض حالا دیگر به خودم غر نمی‌زنم مگر این صفحه بچه تو نیست.

Comments


۱۳۸۴ آذر ۱۶, چهارشنبه

میان این همه نبودن

میان این همه چشم

بی تنها یک نگاه

این همه غربت‌زده‌

من

عمیق شده‌ام زیاد

قدری که غرق نکنم مورچه‌ای را هم

وُ باز

خالی آن‌قدر

کز پژواک خویش، مجنون شود هر روز هزار،

من

سینه‌دردی ندارم دیگر جز ردِ خنج ِ توتون...

نمی‌لرزد دیگر دست جز به خشم بر آینه‌ام...

دیگر مرگ بندهٔ من است

آن قدر که مُرده من!

میان این همه هیاهو

بی‌ تنها صدائی که نمی‌شنوم

این همه مسکوت...

میان این مرده‌زار

تنها صدا را نشنیده سرسام گرفته‌

من

به ویرانی باغچهٔ کوچکم

این همه در هراس

بی‌بارانی که دیده باشد

بی شکوفه‌ای که دیده من...

بی‌نصیبی!

دیگر هیچ مرگی ندارم سر ِ ذوقم آورد

دیگر هیچ رگی نیست که خونی هم!

کاشف شده‌

من

شاخه‌ای دیگر به دانش ِ زیست:

"لَجَن‌تنان"!

خودشناسی‌ام قیاس ‌پذیرد هزاران هزار تن!

* * *

با این همه هوا

نفسم بند آمده

بی‌تنها پنجره‌ای که باز کنم و سوی دیگرش

صدائی باشد از نگاهی به آسمانْ خیره...

نفسم بند آمده،

از طناب این روزها که می‌گذرد و می‌گویم

خبری نیست؛

خبری نیست...

خبری نیست!

یک‌شنبه 27/6/1384

برچسب‌ها:

Comments



هیاهوهای پُر ِ تنها

رفتم که بخوابم. ده و نیم شب بود و برای خودش حادثه‌ای عجیب در زندگی‌ام. آخرین باری که این قدر زود خوابیده بودم، چند سال پیش می‌شد؟... دو سال و سه ماه و چند روز پیش که صبحش باید می‌رفتم کوه. هیچ‌وقت برای کوه رفتن آن‌قدر زود نخوابیده بودم و بعدا هم چنان نکردم. کاش آن شب هم دیر می‌خوابیدم و اصلا آن صبح خواب می‌ماندم...

همین دیشب(چند ساعت پیش) رفتم که بخوابم... صبح دیروز، قبل از خواب، صدای حرکت آب توی لوله‌های شوفاژ را می‌شنیدم. ترس برم داشته بود که حتی صدای پای مورچه‌ها هم در سرم بپیچد. بالشت را گذاشتم روی سرم تا خوابم ببرد. دیشب(همین چندساعت پیش) وقتی چراغ را خاموش کردم، همه‌جا صدا بود. همه‌جا... حتی صدای در ِ اتاق همسایه، از پشت پنجرهٔ بسته... صدای خنده... صدای بشقاب توی آشپزخانه همسایه... صدای تلویزیون که کسی تکرار می‌کرد هواپیمائی سقوط کرده... درست روبروی خانه دائی... دختردائی کوچک که گریه می‌کرد که دوستانش مرده‌اند... دائی که درست یک لحظه دیر رسیده بود و گرنه... همسرش که نرفته بود سر کار و گرنه...

صدای اگر نرفته بود، اگر خانه مانده بودها هم می‌پیچید توی سرم... به صداهای دیشب و چند شب پیش، آنها هم اضافه شدند...

اما نمی‌شد درست به چیزی فکر کنم... کم مانده بود صدای پرهای توی بالشت را هم بشنوم... باز صدای شوفاژ می‌آمد. چیزی توی شوفاژ بود که هر چهل‌پنجاه شماره یک‌بار(که نشد درست بشمرم، اما کاملا منظم بود) مثل ناقوس کوچکی صدا میکرد... دنگ... دنگ... دنگ!

دکارت اول می‌گوید من فریب می‌خورم پس هستم!

توی ذهنم می‌آید من می‌میرم، پس یک روزی بوده‌ام...!

مسئله این است که مردن ساده است... و وحشتی هست به اسم "فردا" که دم مرگ هم کسی را راحت نمی‌گذارد. وقتی داری می‌میری، یک لحظهٔ خیلی کوتاه، پیش از آنکه درد فرا برسد، به خنده‌هایت فکر می‌کنی که دیگر نمی‌آیند، به اشک‌هائی که دیگر نمی‌ریزی، به بوسه‌هائی‌ که می‌توانستی... به فرداهای نرسيده.

هيچ‌وقت نمی‌توانی به فردا یقین داشته باشی...

یک‌جا نوشته بودم :

" فردا همیشه روز عجیبی بود. مثل اتاق که با چراغ ِ خاموش پر از شبح می‌شد. مثل زیر صندلی که همیشه چیزی پنهان کرده... فردا همیشه روز عجیبی بوده."

فردا را نمی‌شود اثبات کرد. بی‌انصافی در این است که این چیزی را که حتی نمی‌شود وجودش را اثبات کرد، مرگ نقض‌اش می‌کند.

( و باز، درست در همین لحظه... صدای ناقوس کوچک داخل شوفاژ، حتی از پشت سر و صدای سرسام‌آور کامپیوتر، باز به گوشم می‌رسد)

صدای تیک‌تاک ساعت، صدای نفس کشیدن خود آدم که زنگ تهدید کننده‌ای دارد... همه اینها توی گوش آدم می‌پیچند...

توی همان گوش کوچکی که صدای بم کنترباس‌ها را می‌شنود در هیاهوی سمفونی‌ئی که به در می‌کوبد.

پ.ن: یک متن دیگر بعد از این می‌آید که حسابش جداست از این. این برای خودش است و آن برای خودش.

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۴ آذر ۱۴, دوشنبه

نوشتن و صخره‌ها

نوشتن گاهی به جان آدم می‌افتد. فرقی هم نمی‌کند که برای خودت کار ِ نوشتن را انتخاب کرده باشی یا نه... حتی کسانی که شنیده‌ام از نوشتن خوش‌شان نمی‌آید، دیده‌ام گاهی یک تکه کاغذ که می‌افتد دست‌شان شروع به نوشتن آنچه در همان لحظه در ذهن‌شان می‌گذرد می‌کنند (یک ترانه قدیمی یا جدید یا حتی آنچه کسی از آن سوی خط تلفن می‌گوید).

بی‌شک هیچ قطعیتی هم در این نظر نیست...

به‌هرحال، تصورم این است که روی کاغذ آوردن تعدادی حرف یا علامت، حس آرامش عجیبی به آدم می‌دهد، فرقی هم نمی‌کند نویسنده باشی یا نباشی.

تجربهٔ خلق یک داستان، یا شعر، یا قطعه‌ای ادبی یا یک مقاله یا... تجربه مستقلی به نظر می‌رسد. یعنی یک وقت هست که فقط داری چیزی می‌نویسی، چون دوست داری ببینی نشانه‌هائی روی کاغذی می‌آیند که معنائی دارند (حداقل در آن لحظه)، و یک وقت هم هست که می‌نویسی به این قصد که با این نشانه‌ها به امر مستقل دیگری اشاره کنی و مطلوبت را بیان کنی.

بین تجربه‌های این‌طور خلق، از همه بیشتر عکاسی را دوست دارم. علتش هم این است که در عکاسی بین لحظه خلق تا لحظه تماشای نتیجه فاصله‌ای به کوتاهی یک تاریکخانه است. معمولا اولین مخاطبِ عکس، خود عکاس است( وقتی خودم عکس را چاپ نمی‌کنم، باز هم نمی‌توانم بگویم کسی که چاپ می‌کند اولین مخاطب است. بعید می‌دانم بین صدها عکسی که در یک روز چاپ می‌کند، توجه خاصی به یک عکس داشته باشد... اگر هم این‌طور نباشد، بدم نمی‌آید دلم را خوش کنم به اینکه، مخاطب اولش معمولا خودم هستم!)

وقتی یک تصویر جذاب را می‌بینم و وقتی دوباره آن را از پشت چشمی بررسی می‌کنم تا ببینم آیا باز هم همان جذابیت را دارد یا نه؛ وقتی دنبال یک کادر مطلوب می‌گردم و دنبال نور و سرعت مناسب و وقتی آخر سر دکمه شاتر را فشار می‌دهم (قبل از این هم انتخاب نگاتیو و حساسیت مطلوب است، و دیگر اینکه اصلا به قصد عکاسی حرکت کنم یا فقط دوربین را همراه ببرم، مگر سوژه جالبی به تورم بخورد)، بعد وقتی آرام آرام نگاتیو را جمع می‌کنم و در دوربین را باز می‌کنم و حلقه را توی جعبه می‌اندازم؛ وقتی به عکاسی همیشگی می‌روم تا عکس را تحویل بدهم و بعد وقتی می‌روم تا نتیجه ظهور را ببینم؛ ‌همه اینها مربوط می‌شود به لحظهٔ خلق اثر... (حتی در بازبینی نهائی فقط انتخاب می‌کنم کدام عکس چاپ شود، یا مثلا همه عکس‌ها ته‌رنگ سبز و یا آبی محبوبم را بگیرند روی کاغذ رنگی یا نه!)

بعد از آن مخلوق مستقل می‌شود. حالا نوبت من است که با نتیجه کار روبرو شوم. نه مثل عکاس ِ همان عکس، بلکه مثل یک مخاطب غریبه... و ببینم اصلا عکس به درد بخوری هست یا نه...

شاید سخت‌ترین انتظار بین این تجربه‌ها در شکل دادن به یک فیلم یا تئاتر باشد. نوشتن یا انتخاب متن، طراحی اجرا یا شکل روایت، انتخاب بازیگر، بازیگردانی و انتخاب طرح صحنه و انتخاب فضای کار و موسیقی و لباس و... تازه وقتی که قرار بر این باشد که خود کارگردان همه این‌کارها را انجام دهد. وقتی بازیگردان یکی و طراح اجرا یکی و طراح صحنه یکی دیگر باشد، کار پیچیده‌تر می‌شود. باید کلی امور را دور هم چید و کلی افراد را دور هم جمع کرد و بعد که کار شکل گرفت، تازه کار تماشای نتیجه شروع می‌شود.

نوشتن و به خصوص داستان نوشتن (شعر شاید موضع متفاوتی داشته باشد) تقریبا درهمین میانه‌هاست، اما با تفاوت‌های خاص خودش...

به طور معمول هر داستانی می‌نویسم، تا لحظهٔ آخر باید به عنوان نوشتهٔ خودم به آن نگاه کنم. حق دارم کلماتی از آن را بیندازم دور، می‌توانم کلماتی به آن اضافه کنم، می‌توانم حتی بعد از مدت‌ها، یک شخصیت کامل را از توی یک داستان حذف کنم، یعنی چیزی حدود بیست یا سی صفحه! آن هم بدون اینکه ناراحت شوم. بی‌رحمانه با تیغ می‌افتم به جان متن و تازه خوشحال هم هستم که دارم به خودم و متن لطف می‌کنم.

البته همه اینها تا قبل از آن است که اثر بیفتد دست یک نفر دیگر... وقتی از دست خودم خارج شد، دیگر صاحبش نیستم؛ حداکثر به عنوان مسئولش باقی می‌مانم.

تازه همان‌وقت است که می‌توانم منتظر نتیجه بنشینم. نتیجه کار، تازه در حضور مخاطب است که مشخص می‌شود. آن وقت من می‌شوم مخاطبِ متن ِ خودم(شاید تا چندلحظه پیش) در دنیای مخاطب. می‌توانم بنشینم و ببینم او چه چیزی خوانده... ببینم شخصیتی که یک سال وقت برده برای به دنیا آمدن، نادیده گرفته شده و آن که دو روزه نشسته روی کاغذ جذاب از آب در آمده.. ببینم کاری که سه ماه وقت برده تا به دلم بنشیند، در عرض ده دقیقه دل مخاطب را می‌زند و کناری انداخته می‌شود. ببینم کاری که روزهای زیادی عذابم داده و برایم شر بوده، روی صورت مخاطب لبخند می‌‌آورد... و اینها را به ازای هر مخاطب تازه ببینم. (این تازه زمانی‌ست که این بختیاری را داشته باشم که بتوانم مخاطبم را ببینم و لذت تماشایش را با تمام وجود حس کنم. و گرنه باید خودم بمانم و خیال آنچه مخاطب می‌بیند و یا در بدترین شرایط خودم بمانم و منتقدی که داستان نمی‌خواند، بلکه به یک گوسفند چاق و چله نگاه می‌کند تا ببیند چقدرش گوشت است و چقدر استخوان و پیه... این را وقتی منتقدی پنج خط بخواند و سیصد و بیست و دو صفحه را به سیخ بکشد آدم با چشم‌‌های خودش می‌بیند!)

وقتی مخاطبم را می‌بینم، حتی می‌توانم بپرسم این‌که داری می‌خوانی چه هست؟ ماجرایش چیست؟

یک‌ وقت‌هائی اما، می‌شود که مانند عکاسی، خودم اولین مخاطب اثر بشوم.

نشسته‌ام و یک شخصیت، یک اسم یا یک حادثه می‌دود توی ذهنم، بالا و پائین می‌پرد و خودش را به در و دیوار می‌کوبد! برایش فرقی نمی‌کند مشغول چه کاری باشم. مثل یک بچه آن‌قدر سر و صدا می‌کند که هر کاری دارم را رها کنم و بروم سراغش... و شاید تازه آن‌وقت ببینم که اصلا خبری نیست. فقط یک اسم است، مثل پاندوپان! یا یک اتفاق، مثلا لولوی بی‌ادبی زیر صندلی، یا یک جمله و یا...

آن وقت باید عزا بگیرم... بنشینم پای یک صفحه سپید و به تکه‌ٔ کوچولوئی فکر کنم که صاف ایستاده و توی صورتم با چشم‌های درشتش زل زده و لبخند کشداری روی صورتش نشانده و آرام و فریبنده با نگاهش می‌‌گوید "بنویس‌ام، بنویس‌ام"!

مثل یک بچهٔ تخس می‌ماند... رویم را برمی‌گردانم، سرش را می‌آورد جلوی صورتم؛ چشم‌هایم را می‌بندم، با دست‌های کوچولویش پلک‌هایم را از هم باز می‌کند... دست آخر باید تسلیم شوم و شروع کنم به نوشتن...

آن‌وقت اگر این بچه شیطان، بازیگوشی‌اش بگیرد، دیگر نمی‌فهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد. مثل یک رُبات مشغول نوشتن کلماتی شوم که توی سرم زمزمه می‌کند... و اگر بخت یارم باشد... اگر...

پیش آمده که بعد از نوشتن شصت صفحه، بعد از یک شب و روز کار بی‌وقفه، کاغذها را انداخته‌ام گوشه‌ای تا روزها و ماه‌ها و تا الآن یک سال ونیم خاک بخورند.

اما گاهی هم، ساعت‌ها باید زل بزنم به حروف ریز ریز و گوش کنم به قصه‌ای که تا به حال نشنیده‌ام.

بعد وقتی کار تمام شد، بنشینم و خودم اولین مخاطب اثری بشوم که هیچ طرحی از آن در ذهنم موجود نبوده... ببینم "تادی" کوچولو، برای خودش قد کشیده و بزرگ شده...

لذت عجیبی دارد. فرقی هم نمی‌‌کند کار خوبی شده باشد یا نه... مثل سوسکی که قربان دست و پای بلوری بچه‌اش می‌رود!

همین که می‌بینم خودش آمده و روی پای خودش ایستاده...

بیشترین لذت نوشتن را شاید در همین لحظه‌ها تجربه کرده‌ام، تا همیشه مدام این جمله توی ذهنم چرخ بزند: "کروآک روی کاغذهای توپی روزنامه‌ می‌نوشت تا مجبور نباشد برای کاغذ عوض کردن کار را قطع کند!" *

بعد بفهمم که واقعا نوشتن گاهی به آدم هجوم می‌آورد...

یادم بیفتد به صخره‌نوردی...

صخره‌نورد گفت: وقتی می‌‌خواهی از صخره بالا بکشی باید تا آن قدم آخر را هم محاسبه کرده باشی.

گفت: اینکه نمی‌شود!

صخره‌نورد ادامه داد: تو قدم برداشتن خودت را محاسبه کرده‌ای؛ از آنجا به بعدش کار صخره است که بگوید از محاسباتت چطور استفاده کنی...

گاهی نوشتن واقعا به جان آدم می‌افتد...

مثل من که نصفه شبی نوشتن به جانم افتاده بود و اینها را نوشتم که این‌قدر هی پلک‌هایم را باز نکند و موهایم را نکشد... آخر هر چه هم گفتم "کِی شعر تر انگیزد..." گوش نکرد.

* ادبیات پسامدرن / شعر و داستان پسامدرن: حلقه‌های به هم پیوسته ـ فرد مورامارکو (صفحه 51) / تدوین و ترجمه:پیام یزدانجو /نشر مرکز

برچسب‌ها:

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter