میان این همه چشم
بی تنها یک نگاه
این همه غربتزده
من
عمیق شدهام زیاد
قدری که غرق نکنم مورچهای را هم
وُ باز
خالی آنقدر
کز پژواک خویش، مجنون شود هر روز هزار،
من
سینهدردی ندارم دیگر جز ردِ خنج ِ توتون...
نمیلرزد دیگر دست جز به خشم بر آینهام...
دیگر مرگ بندهٔ من است
آن قدر که مُرده من!
میان این همه هیاهو
بی تنها صدائی که نمیشنوم
این همه مسکوت...
میان این مردهزار
تنها صدا را نشنیده سرسام گرفته
من
به ویرانی باغچهٔ کوچکم
این همه در هراس
بیبارانی که دیده باشد
بی شکوفهای که دیده من...
بینصیبی!
دیگر هیچ مرگی ندارم سر ِ ذوقم آورد
دیگر هیچ رگی نیست که خونی هم!
کاشف شده
من
شاخهای دیگر به دانش ِ زیست:
"لَجَنتنان"!
خودشناسیام قیاس پذیرد هزاران هزار تن!
* * *
با این همه هوا
نفسم بند آمده
بیتنها پنجرهای که باز کنم و سوی دیگرش
صدائی باشد از نگاهی به آسمانْ خیره...
نفسم بند آمده،
از طناب این روزها که میگذرد و میگویم
خبری نیست؛
خبری نیست...
خبری نیست!
یکشنبه 27/6/1384