شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۴ آذر ۱۴, دوشنبه

نوشتن و صخره‌ها

نوشتن گاهی به جان آدم می‌افتد. فرقی هم نمی‌کند که برای خودت کار ِ نوشتن را انتخاب کرده باشی یا نه... حتی کسانی که شنیده‌ام از نوشتن خوش‌شان نمی‌آید، دیده‌ام گاهی یک تکه کاغذ که می‌افتد دست‌شان شروع به نوشتن آنچه در همان لحظه در ذهن‌شان می‌گذرد می‌کنند (یک ترانه قدیمی یا جدید یا حتی آنچه کسی از آن سوی خط تلفن می‌گوید).

بی‌شک هیچ قطعیتی هم در این نظر نیست...

به‌هرحال، تصورم این است که روی کاغذ آوردن تعدادی حرف یا علامت، حس آرامش عجیبی به آدم می‌دهد، فرقی هم نمی‌کند نویسنده باشی یا نباشی.

تجربهٔ خلق یک داستان، یا شعر، یا قطعه‌ای ادبی یا یک مقاله یا... تجربه مستقلی به نظر می‌رسد. یعنی یک وقت هست که فقط داری چیزی می‌نویسی، چون دوست داری ببینی نشانه‌هائی روی کاغذی می‌آیند که معنائی دارند (حداقل در آن لحظه)، و یک وقت هم هست که می‌نویسی به این قصد که با این نشانه‌ها به امر مستقل دیگری اشاره کنی و مطلوبت را بیان کنی.

بین تجربه‌های این‌طور خلق، از همه بیشتر عکاسی را دوست دارم. علتش هم این است که در عکاسی بین لحظه خلق تا لحظه تماشای نتیجه فاصله‌ای به کوتاهی یک تاریکخانه است. معمولا اولین مخاطبِ عکس، خود عکاس است( وقتی خودم عکس را چاپ نمی‌کنم، باز هم نمی‌توانم بگویم کسی که چاپ می‌کند اولین مخاطب است. بعید می‌دانم بین صدها عکسی که در یک روز چاپ می‌کند، توجه خاصی به یک عکس داشته باشد... اگر هم این‌طور نباشد، بدم نمی‌آید دلم را خوش کنم به اینکه، مخاطب اولش معمولا خودم هستم!)

وقتی یک تصویر جذاب را می‌بینم و وقتی دوباره آن را از پشت چشمی بررسی می‌کنم تا ببینم آیا باز هم همان جذابیت را دارد یا نه؛ وقتی دنبال یک کادر مطلوب می‌گردم و دنبال نور و سرعت مناسب و وقتی آخر سر دکمه شاتر را فشار می‌دهم (قبل از این هم انتخاب نگاتیو و حساسیت مطلوب است، و دیگر اینکه اصلا به قصد عکاسی حرکت کنم یا فقط دوربین را همراه ببرم، مگر سوژه جالبی به تورم بخورد)، بعد وقتی آرام آرام نگاتیو را جمع می‌کنم و در دوربین را باز می‌کنم و حلقه را توی جعبه می‌اندازم؛ وقتی به عکاسی همیشگی می‌روم تا عکس را تحویل بدهم و بعد وقتی می‌روم تا نتیجه ظهور را ببینم؛ ‌همه اینها مربوط می‌شود به لحظهٔ خلق اثر... (حتی در بازبینی نهائی فقط انتخاب می‌کنم کدام عکس چاپ شود، یا مثلا همه عکس‌ها ته‌رنگ سبز و یا آبی محبوبم را بگیرند روی کاغذ رنگی یا نه!)

بعد از آن مخلوق مستقل می‌شود. حالا نوبت من است که با نتیجه کار روبرو شوم. نه مثل عکاس ِ همان عکس، بلکه مثل یک مخاطب غریبه... و ببینم اصلا عکس به درد بخوری هست یا نه...

شاید سخت‌ترین انتظار بین این تجربه‌ها در شکل دادن به یک فیلم یا تئاتر باشد. نوشتن یا انتخاب متن، طراحی اجرا یا شکل روایت، انتخاب بازیگر، بازیگردانی و انتخاب طرح صحنه و انتخاب فضای کار و موسیقی و لباس و... تازه وقتی که قرار بر این باشد که خود کارگردان همه این‌کارها را انجام دهد. وقتی بازیگردان یکی و طراح اجرا یکی و طراح صحنه یکی دیگر باشد، کار پیچیده‌تر می‌شود. باید کلی امور را دور هم چید و کلی افراد را دور هم جمع کرد و بعد که کار شکل گرفت، تازه کار تماشای نتیجه شروع می‌شود.

نوشتن و به خصوص داستان نوشتن (شعر شاید موضع متفاوتی داشته باشد) تقریبا درهمین میانه‌هاست، اما با تفاوت‌های خاص خودش...

به طور معمول هر داستانی می‌نویسم، تا لحظهٔ آخر باید به عنوان نوشتهٔ خودم به آن نگاه کنم. حق دارم کلماتی از آن را بیندازم دور، می‌توانم کلماتی به آن اضافه کنم، می‌توانم حتی بعد از مدت‌ها، یک شخصیت کامل را از توی یک داستان حذف کنم، یعنی چیزی حدود بیست یا سی صفحه! آن هم بدون اینکه ناراحت شوم. بی‌رحمانه با تیغ می‌افتم به جان متن و تازه خوشحال هم هستم که دارم به خودم و متن لطف می‌کنم.

البته همه اینها تا قبل از آن است که اثر بیفتد دست یک نفر دیگر... وقتی از دست خودم خارج شد، دیگر صاحبش نیستم؛ حداکثر به عنوان مسئولش باقی می‌مانم.

تازه همان‌وقت است که می‌توانم منتظر نتیجه بنشینم. نتیجه کار، تازه در حضور مخاطب است که مشخص می‌شود. آن وقت من می‌شوم مخاطبِ متن ِ خودم(شاید تا چندلحظه پیش) در دنیای مخاطب. می‌توانم بنشینم و ببینم او چه چیزی خوانده... ببینم شخصیتی که یک سال وقت برده برای به دنیا آمدن، نادیده گرفته شده و آن که دو روزه نشسته روی کاغذ جذاب از آب در آمده.. ببینم کاری که سه ماه وقت برده تا به دلم بنشیند، در عرض ده دقیقه دل مخاطب را می‌زند و کناری انداخته می‌شود. ببینم کاری که روزهای زیادی عذابم داده و برایم شر بوده، روی صورت مخاطب لبخند می‌‌آورد... و اینها را به ازای هر مخاطب تازه ببینم. (این تازه زمانی‌ست که این بختیاری را داشته باشم که بتوانم مخاطبم را ببینم و لذت تماشایش را با تمام وجود حس کنم. و گرنه باید خودم بمانم و خیال آنچه مخاطب می‌بیند و یا در بدترین شرایط خودم بمانم و منتقدی که داستان نمی‌خواند، بلکه به یک گوسفند چاق و چله نگاه می‌کند تا ببیند چقدرش گوشت است و چقدر استخوان و پیه... این را وقتی منتقدی پنج خط بخواند و سیصد و بیست و دو صفحه را به سیخ بکشد آدم با چشم‌‌های خودش می‌بیند!)

وقتی مخاطبم را می‌بینم، حتی می‌توانم بپرسم این‌که داری می‌خوانی چه هست؟ ماجرایش چیست؟

یک‌ وقت‌هائی اما، می‌شود که مانند عکاسی، خودم اولین مخاطب اثر بشوم.

نشسته‌ام و یک شخصیت، یک اسم یا یک حادثه می‌دود توی ذهنم، بالا و پائین می‌پرد و خودش را به در و دیوار می‌کوبد! برایش فرقی نمی‌کند مشغول چه کاری باشم. مثل یک بچه آن‌قدر سر و صدا می‌کند که هر کاری دارم را رها کنم و بروم سراغش... و شاید تازه آن‌وقت ببینم که اصلا خبری نیست. فقط یک اسم است، مثل پاندوپان! یا یک اتفاق، مثلا لولوی بی‌ادبی زیر صندلی، یا یک جمله و یا...

آن وقت باید عزا بگیرم... بنشینم پای یک صفحه سپید و به تکه‌ٔ کوچولوئی فکر کنم که صاف ایستاده و توی صورتم با چشم‌های درشتش زل زده و لبخند کشداری روی صورتش نشانده و آرام و فریبنده با نگاهش می‌‌گوید "بنویس‌ام، بنویس‌ام"!

مثل یک بچهٔ تخس می‌ماند... رویم را برمی‌گردانم، سرش را می‌آورد جلوی صورتم؛ چشم‌هایم را می‌بندم، با دست‌های کوچولویش پلک‌هایم را از هم باز می‌کند... دست آخر باید تسلیم شوم و شروع کنم به نوشتن...

آن‌وقت اگر این بچه شیطان، بازیگوشی‌اش بگیرد، دیگر نمی‌فهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد. مثل یک رُبات مشغول نوشتن کلماتی شوم که توی سرم زمزمه می‌کند... و اگر بخت یارم باشد... اگر...

پیش آمده که بعد از نوشتن شصت صفحه، بعد از یک شب و روز کار بی‌وقفه، کاغذها را انداخته‌ام گوشه‌ای تا روزها و ماه‌ها و تا الآن یک سال ونیم خاک بخورند.

اما گاهی هم، ساعت‌ها باید زل بزنم به حروف ریز ریز و گوش کنم به قصه‌ای که تا به حال نشنیده‌ام.

بعد وقتی کار تمام شد، بنشینم و خودم اولین مخاطب اثری بشوم که هیچ طرحی از آن در ذهنم موجود نبوده... ببینم "تادی" کوچولو، برای خودش قد کشیده و بزرگ شده...

لذت عجیبی دارد. فرقی هم نمی‌‌کند کار خوبی شده باشد یا نه... مثل سوسکی که قربان دست و پای بلوری بچه‌اش می‌رود!

همین که می‌بینم خودش آمده و روی پای خودش ایستاده...

بیشترین لذت نوشتن را شاید در همین لحظه‌ها تجربه کرده‌ام، تا همیشه مدام این جمله توی ذهنم چرخ بزند: "کروآک روی کاغذهای توپی روزنامه‌ می‌نوشت تا مجبور نباشد برای کاغذ عوض کردن کار را قطع کند!" *

بعد بفهمم که واقعا نوشتن گاهی به آدم هجوم می‌آورد...

یادم بیفتد به صخره‌نوردی...

صخره‌نورد گفت: وقتی می‌‌خواهی از صخره بالا بکشی باید تا آن قدم آخر را هم محاسبه کرده باشی.

گفت: اینکه نمی‌شود!

صخره‌نورد ادامه داد: تو قدم برداشتن خودت را محاسبه کرده‌ای؛ از آنجا به بعدش کار صخره است که بگوید از محاسباتت چطور استفاده کنی...

گاهی نوشتن واقعا به جان آدم می‌افتد...

مثل من که نصفه شبی نوشتن به جانم افتاده بود و اینها را نوشتم که این‌قدر هی پلک‌هایم را باز نکند و موهایم را نکشد... آخر هر چه هم گفتم "کِی شعر تر انگیزد..." گوش نکرد.

* ادبیات پسامدرن / شعر و داستان پسامدرن: حلقه‌های به هم پیوسته ـ فرد مورامارکو (صفحه 51) / تدوین و ترجمه:پیام یزدانجو /نشر مرکز

برچسب‌ها:



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter