نوشتن گاهی به جان آدم میافتد. فرقی هم نمیکند که برای خودت کار ِ نوشتن را انتخاب کرده باشی یا نه... حتی کسانی که شنیدهام از نوشتن خوششان نمیآید، دیدهام گاهی یک تکه کاغذ که میافتد دستشان شروع به نوشتن آنچه در همان لحظه در ذهنشان میگذرد میکنند (یک ترانه قدیمی یا جدید یا حتی آنچه کسی از آن سوی خط تلفن میگوید).
بیشک هیچ قطعیتی هم در این نظر نیست...
بههرحال، تصورم این است که روی کاغذ آوردن تعدادی حرف یا علامت، حس آرامش عجیبی به آدم میدهد، فرقی هم نمیکند نویسنده باشی یا نباشی.
تجربهٔ خلق یک داستان، یا شعر، یا قطعهای ادبی یا یک مقاله یا... تجربه مستقلی به نظر میرسد. یعنی یک وقت هست که فقط داری چیزی مینویسی، چون دوست داری ببینی نشانههائی روی کاغذی میآیند که معنائی دارند (حداقل در آن لحظه)، و یک وقت هم هست که مینویسی به این قصد که با این نشانهها به امر مستقل دیگری اشاره کنی و مطلوبت را بیان کنی.
بین تجربههای اینطور خلق، از همه بیشتر عکاسی را دوست دارم. علتش هم این است که در عکاسی بین لحظه خلق تا لحظه تماشای نتیجه فاصلهای به کوتاهی یک تاریکخانه است. معمولا اولین مخاطبِ عکس، خود عکاس است( وقتی خودم عکس را چاپ نمیکنم، باز هم نمیتوانم بگویم کسی که چاپ میکند اولین مخاطب است. بعید میدانم بین صدها عکسی که در یک روز چاپ میکند، توجه خاصی به یک عکس داشته باشد... اگر هم اینطور نباشد، بدم نمیآید دلم را خوش کنم به اینکه، مخاطب اولش معمولا خودم هستم!)
وقتی یک تصویر جذاب را میبینم و وقتی دوباره آن را از پشت چشمی بررسی میکنم تا ببینم آیا باز هم همان جذابیت را دارد یا نه؛ وقتی دنبال یک کادر مطلوب میگردم و دنبال نور و سرعت مناسب و وقتی آخر سر دکمه شاتر را فشار میدهم (قبل از این هم انتخاب نگاتیو و حساسیت مطلوب است، و دیگر اینکه اصلا به قصد عکاسی حرکت کنم یا فقط دوربین را همراه ببرم، مگر سوژه جالبی به تورم بخورد)، بعد وقتی آرام آرام نگاتیو را جمع میکنم و در دوربین را باز میکنم و حلقه را توی جعبه میاندازم؛ وقتی به عکاسی همیشگی میروم تا عکس را تحویل بدهم و بعد وقتی میروم تا نتیجه ظهور را ببینم؛ همه اینها مربوط میشود به لحظهٔ خلق اثر... (حتی در بازبینی نهائی فقط انتخاب میکنم کدام عکس چاپ شود، یا مثلا همه عکسها تهرنگ سبز و یا آبی محبوبم را بگیرند روی کاغذ رنگی یا نه!)
بعد از آن مخلوق مستقل میشود. حالا نوبت من است که با نتیجه کار روبرو شوم. نه مثل عکاس ِ همان عکس، بلکه مثل یک مخاطب غریبه... و ببینم اصلا عکس به درد بخوری هست یا نه...
شاید سختترین انتظار بین این تجربهها در شکل دادن به یک فیلم یا تئاتر باشد. نوشتن یا انتخاب متن، طراحی اجرا یا شکل روایت، انتخاب بازیگر، بازیگردانی و انتخاب طرح صحنه و انتخاب فضای کار و موسیقی و لباس و... تازه وقتی که قرار بر این باشد که خود کارگردان همه اینکارها را انجام دهد. وقتی بازیگردان یکی و طراح اجرا یکی و طراح صحنه یکی دیگر باشد، کار پیچیدهتر میشود. باید کلی امور را دور هم چید و کلی افراد را دور هم جمع کرد و بعد که کار شکل گرفت، تازه کار تماشای نتیجه شروع میشود.
نوشتن و به خصوص داستان نوشتن (شعر شاید موضع متفاوتی داشته باشد) تقریبا درهمین میانههاست، اما با تفاوتهای خاص خودش...
به طور معمول هر داستانی مینویسم، تا لحظهٔ آخر باید به عنوان نوشتهٔ خودم به آن نگاه کنم. حق دارم کلماتی از آن را بیندازم دور، میتوانم کلماتی به آن اضافه کنم، میتوانم حتی بعد از مدتها، یک شخصیت کامل را از توی یک داستان حذف کنم، یعنی چیزی حدود بیست یا سی صفحه! آن هم بدون اینکه ناراحت شوم. بیرحمانه با تیغ میافتم به جان متن و تازه خوشحال هم هستم که دارم به خودم و متن لطف میکنم.
البته همه اینها تا قبل از آن است که اثر بیفتد دست یک نفر دیگر... وقتی از دست خودم خارج شد، دیگر صاحبش نیستم؛ حداکثر به عنوان مسئولش باقی میمانم.
تازه همانوقت است که میتوانم منتظر نتیجه بنشینم. نتیجه کار، تازه در حضور مخاطب است که مشخص میشود. آن وقت من میشوم مخاطبِ متن ِ خودم(شاید تا چندلحظه پیش) در دنیای مخاطب. میتوانم بنشینم و ببینم او چه چیزی خوانده... ببینم شخصیتی که یک سال وقت برده برای به دنیا آمدن، نادیده گرفته شده و آن که دو روزه نشسته روی کاغذ جذاب از آب در آمده.. ببینم کاری که سه ماه وقت برده تا به دلم بنشیند، در عرض ده دقیقه دل مخاطب را میزند و کناری انداخته میشود. ببینم کاری که روزهای زیادی عذابم داده و برایم شر بوده، روی صورت مخاطب لبخند میآورد... و اینها را به ازای هر مخاطب تازه ببینم. (این تازه زمانیست که این بختیاری را داشته باشم که بتوانم مخاطبم را ببینم و لذت تماشایش را با تمام وجود حس کنم. و گرنه باید خودم بمانم و خیال آنچه مخاطب میبیند و یا در بدترین شرایط خودم بمانم و منتقدی که داستان نمیخواند، بلکه به یک گوسفند چاق و چله نگاه میکند تا ببیند چقدرش گوشت است و چقدر استخوان و پیه... این را وقتی منتقدی پنج خط بخواند و سیصد و بیست و دو صفحه را به سیخ بکشد آدم با چشمهای خودش میبیند!)
وقتی مخاطبم را میبینم، حتی میتوانم بپرسم اینکه داری میخوانی چه هست؟ ماجرایش چیست؟
یک وقتهائی اما، میشود که مانند عکاسی، خودم اولین مخاطب اثر بشوم.
نشستهام و یک شخصیت، یک اسم یا یک حادثه میدود توی ذهنم، بالا و پائین میپرد و خودش را به در و دیوار میکوبد! برایش فرقی نمیکند مشغول چه کاری باشم. مثل یک بچه آنقدر سر و صدا میکند که هر کاری دارم را رها کنم و بروم سراغش... و شاید تازه آنوقت ببینم که اصلا خبری نیست. فقط یک اسم است، مثل پاندوپان! یا یک اتفاق، مثلا لولوی بیادبی زیر صندلی، یا یک جمله و یا...
آن وقت باید عزا بگیرم... بنشینم پای یک صفحه سپید و به تکهٔ کوچولوئی فکر کنم که صاف ایستاده و توی صورتم با چشمهای درشتش زل زده و لبخند کشداری روی صورتش نشانده و آرام و فریبنده با نگاهش میگوید "بنویسام، بنویسام"!
مثل یک بچهٔ تخس میماند... رویم را برمیگردانم، سرش را میآورد جلوی صورتم؛ چشمهایم را میبندم، با دستهای کوچولویش پلکهایم را از هم باز میکند... دست آخر باید تسلیم شوم و شروع کنم به نوشتن...
آنوقت اگر این بچه شیطان، بازیگوشیاش بگیرد، دیگر نمیفهمم چه اتفاقی دارد میافتد. مثل یک رُبات مشغول نوشتن کلماتی شوم که توی سرم زمزمه میکند... و اگر بخت یارم باشد... اگر...
پیش آمده که بعد از نوشتن شصت صفحه، بعد از یک شب و روز کار بیوقفه، کاغذها را انداختهام گوشهای تا روزها و ماهها و تا الآن یک سال ونیم خاک بخورند.
اما گاهی هم، ساعتها باید زل بزنم به حروف ریز ریز و گوش کنم به قصهای که تا به حال نشنیدهام.
بعد وقتی کار تمام شد، بنشینم و خودم اولین مخاطب اثری بشوم که هیچ طرحی از آن در ذهنم موجود نبوده... ببینم "تادی" کوچولو، برای خودش قد کشیده و بزرگ شده...
لذت عجیبی دارد. فرقی هم نمیکند کار خوبی شده باشد یا نه... مثل سوسکی که قربان دست و پای بلوری بچهاش میرود!
همین که میبینم خودش آمده و روی پای خودش ایستاده...
بیشترین لذت نوشتن را شاید در همین لحظهها تجربه کردهام، تا همیشه مدام این جمله توی ذهنم چرخ بزند: "کروآک روی کاغذهای توپی روزنامه مینوشت تا مجبور نباشد برای کاغذ عوض کردن کار را قطع کند!" *
بعد بفهمم که واقعا نوشتن گاهی به آدم هجوم میآورد...
یادم بیفتد به صخرهنوردی...
صخرهنورد گفت: وقتی میخواهی از صخره بالا بکشی باید تا آن قدم آخر را هم محاسبه کرده باشی.
گفت: اینکه نمیشود!
صخرهنورد ادامه داد: تو قدم برداشتن خودت را محاسبه کردهای؛ از آنجا به بعدش کار صخره است که بگوید از محاسباتت چطور استفاده کنی...
گاهی نوشتن واقعا به جان آدم میافتد...
مثل من که نصفه شبی نوشتن به جانم افتاده بود و اینها را نوشتم که اینقدر هی پلکهایم را باز نکند و موهایم را نکشد... آخر هر چه هم گفتم "کِی شعر تر انگیزد..." گوش نکرد.
* ادبیات پسامدرن / شعر و داستان پسامدرن: حلقههای به هم پیوسته ـ فرد مورامارکو (صفحه 51) / تدوین و ترجمه:پیام یزدانجو /نشر مرکز