رفتم که بخوابم. ده و نیم شب بود و برای خودش حادثهای عجیب در زندگیام. آخرین باری که این قدر زود خوابیده بودم، چند سال پیش میشد؟... دو سال و سه ماه و چند روز پیش که صبحش باید میرفتم کوه. هیچوقت برای کوه رفتن آنقدر زود نخوابیده بودم و بعدا هم چنان نکردم. کاش آن شب هم دیر میخوابیدم و اصلا آن صبح خواب میماندم...
همین دیشب(چند ساعت پیش) رفتم که بخوابم... صبح دیروز، قبل از خواب، صدای حرکت آب توی لولههای شوفاژ را میشنیدم. ترس برم داشته بود که حتی صدای پای مورچهها هم در سرم بپیچد. بالشت را گذاشتم روی سرم تا خوابم ببرد. دیشب(همین چندساعت پیش) وقتی چراغ را خاموش کردم، همهجا صدا بود. همهجا... حتی صدای در ِ اتاق همسایه، از پشت پنجرهٔ بسته... صدای خنده... صدای بشقاب توی آشپزخانه همسایه... صدای تلویزیون که کسی تکرار میکرد هواپیمائی سقوط کرده... درست روبروی خانه دائی... دختردائی کوچک که گریه میکرد که دوستانش مردهاند... دائی که درست یک لحظه دیر رسیده بود و گرنه... همسرش که نرفته بود سر کار و گرنه...
صدای اگر نرفته بود، اگر خانه مانده بودها هم میپیچید توی سرم... به صداهای دیشب و چند شب پیش، آنها هم اضافه شدند...
اما نمیشد درست به چیزی فکر کنم... کم مانده بود صدای پرهای توی بالشت را هم بشنوم... باز صدای شوفاژ میآمد. چیزی توی شوفاژ بود که هر چهلپنجاه شماره یکبار(که نشد درست بشمرم، اما کاملا منظم بود) مثل ناقوس کوچکی صدا میکرد... دنگ... دنگ... دنگ!
دکارت اول میگوید من فریب میخورم پس هستم!
توی ذهنم میآید من میمیرم، پس یک روزی بودهام...!
مسئله این است که مردن ساده است... و وحشتی هست به اسم "فردا" که دم مرگ هم کسی را راحت نمیگذارد. وقتی داری میمیری، یک لحظهٔ خیلی کوتاه، پیش از آنکه درد فرا برسد، به خندههایت فکر میکنی که دیگر نمیآیند، به اشکهائی که دیگر نمیریزی، به بوسههائی که میتوانستی... به فرداهای نرسيده.
هيچوقت نمیتوانی به فردا یقین داشته باشی...
یکجا نوشته بودم :
" فردا همیشه روز عجیبی بود. مثل اتاق که با چراغ ِ خاموش پر از شبح میشد. مثل زیر صندلی که همیشه چیزی پنهان کرده... فردا همیشه روز عجیبی بوده."
فردا را نمیشود اثبات کرد. بیانصافی در این است که این چیزی را که حتی نمیشود وجودش را اثبات کرد، مرگ نقضاش میکند.
( و باز، درست در همین لحظه... صدای ناقوس کوچک داخل شوفاژ، حتی از پشت سر و صدای سرسامآور کامپیوتر، باز به گوشم میرسد)
صدای تیکتاک ساعت، صدای نفس کشیدن خود آدم که زنگ تهدید کنندهای دارد... همه اینها توی گوش آدم میپیچند...
توی همان گوش کوچکی که صدای بم کنترباسها را میشنود در هیاهوی سمفونیئی که به در میکوبد.
پ.ن: یک متن دیگر بعد از این میآید که حسابش جداست از این. این برای خودش است و آن برای خودش.
برچسبها: ادبیات