پائیز بیمهرگانم تمام شد؛ سرد، زرد، پوک (با آن همه شادی مثل هر سال به پیشوازش)... یک آن تنم لرزید این یلدای خیلی تنها را که دیدم از فکر زمستانش... یلدا چقدر طولانیست وقتی فقط صدای حافظ خواندن خودت بپیچد... مثل همه شبها میشود این یلدا...
* * *
حافظ هم شوخیاش میگیرد گاهی انگار...
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
حافظ جان شراب شیراز را الآن فرانسویها تولید میکنند، گیر ما عرق سگیاش هم نمیآید. جای امن هم علیالحساب همانجاست که تو خوابیدهای. باقیش...؟ برو برادر، نامت باقی! من چه میدانم...(اصلا جدا میخوانم!)
* * *
مادربزرگم میگفت(هنوز هم میگوید) هر کسی چهارشنبهها حمام برود خل و چل میشود. من که گوش نکردم و حالا هم نمیدانم پیشگوئیاش درست از آب درآمده یا نه. بههرحال بانوی قصههاست و هر چه میگوید همان!
اما میتوانم بگویم چهارشنبههائی هستند که اگر آدم بخواهد حمام برود خل و چل میشود. مخصوصا اگر یک لوله ناقابل آب گرم سه روز قبل ترکیده باشد و دو روز طول بکشد تا متخصص!!! بفهمد کجا را باید بکند. بله جناب عاصی! داری صورتت را اصلاح میکنی (پس تو هم اصلاحطلبی یک جورهائی؟) و یکدفعه میبینی شیر آب دارد پتپت میکند. باید بعد از یک هفته، ظهر بیرون بروی که تکلیف یک نمایشنامه بیچاره که ولش کردهای روی هوا را مشخص کنی، حوصله هم نداری، هنوز دوش هم نگرفتی. جناب متخصص تازه بعد از دو روز تصمیم گرفته بیخبر شانزده واحد، آب گرم ساختمان را قطع کند و احتمالا توی دلش گفته گور پدر مرده و زندهشان (شرمنده همسایهها! من که حسش کردم!) حالا مگر توی کت متخصص میرود که مرد حسابی، سه روز تمام یک لوله عوض کردن طول کشیده و حالا تو خبر هم نمیدهی آب را قطع میکنی؟ امان از کار روز مزد... کاش نوشتن هم روزمزدی بود!
بله... دیروز به باغ هنر هم رفتی و دوستان را بعداز مدتها زیارت کردی و جشنواره فارغالتحصیلان هنر بود و فیلمی کوتاه مشاهده نمودی و گفتی دریغ! (اما کیوان خان عجب فیلمبردار جالبی است. عمو عمی البته استاد خودمان است همیشه).
جناب کارگردان فکر کنم جوش آوردند از دست یک نویسنده خشکمغز که عاشق نوشتههایش است و تا دهها دلیل محکمهپسند پیدا نکند حاضر نیست شخصیتها را دچار تغییر کند. البته تقصیر از ما که نبود. ما با حسننیت تمام تغییرات لازمه را اعمال میکنیم تا بگوئیم آنقدرها هم خشکمغز نیستیم.
هنگام آشنائی با یک مخ فرنگستانی هم از فرط بیخوابی چندين بار چرتمان برد.
* * *
یک چهارشنبه را چطور میشود نجات داد؟
چند هفتهایست به شدت تو نخ دلشدگان و سوتهدلان استاد حاتمی رفتهایم. چهارشنبهئی قصد کردیم دلشدگان را خریداری نمائیم و به تماشایش دلخوش شویم. لذت مبسوطی بردیم از ترافیک عجیب (سوال فلسفی این است که این تاکسیها کجا میروند؟ بعضی خیابانها دست آخر فقط به یک جا ختم میشوند. یعنی تمام تاکسیها میخواهند وسط همان خیابان بایستند، که بیش از بیست تاکسی میآید و میرود و هیچکدام هممسیر نیست. راستی! تاکسی جان! ما نگاه کردیم، دیدیم اینهمه میگویند این خودروهای تکسرنشین، لامبورگینی هم آمد و ده سرنشین مسافر سوار کرد و تنها خودروی تکسرنشین شما بودی! حکایتش چیست؟ ) خلاصه روی حساب اینکه هر فروشگاهی بالاخره یک ساعتی میبندد، گفتیم برویم اول یک دیویدی مطلوب بگیریم که زنده شویم. قرار بر "داستان وستساید" بود که حضرت برنشتاین هم موسیقیش را ساختهاند. طرف دبه کرد، ماهم زدیم زیرش.
نتیجه شد حضرت کوستوریتسا(میگویند کوستوریکا. دیکتهاش هم همین است. اما یکبار یک هموطنش گفت که میشود کوستوریتسا! این هم شد نقل موتسارت و موزار و وندرگارتیه!) و رویای آمریکائیاش از نوع آریزونا دریم! که هم جری لوئیس دارد و هم جانی دپ. گفتیم برویم دلشدگان بگیریم، اما آلن پاکر بیحیا بد چشمک میزد. آخر نشد از وسوسه داشتن یک عدد دیوار در خانه گذشت. خلاصه مثلا شادان با پارکر و اِمیر خان برگشتیم و خواستیم یک کاغذ کپی بگیریم. رفتیم توی مغازه (تعلیق...) در را باز کردیم(فلشبک) وارد شدیم و کیف را گذاشتیم روی میز (تعلیق...) تا آمدیم کاغذ را به آقاهه بدهیم یک استاد شجریان گفت "جز این هنر نداریم که هر چه میتوانیم"… بله! دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد! (ربطش مهم نیست. مهم اشارهاش است!!!) تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. آه از نهادمان برآمد. به آقاهه گفتیم آقاهه دلشدگانت را از کجا گرفتی؟ آقاهه گفت تلویزیون دارد پخش میکند. (تلویزیون و چه کارها!!!) خلاصه… ما ماندیم و حسرت دلشدگان فعلا…
در ضمن… یکسری عروسکهای خوشگلی(با گیسباف جودی ابوتی و لبخند گوش تا گوش و لباس چهار خانه و کل قدش یک کف دست، که میشد گذاشتش کنار مانیتور) هم کنار خیابان به قیمت ارزان میفروختند که نخریدیم و آن هم خیلی دلمان را سوزاند.
نتیجه اینکه بعضی چهارشنبهها را نمیتوان نجات داد. حتی با کوستوریتسا!
دیروز صبح میخواستم همین پستی که این زیر خواهید خواند را بگذارم روی وبلاگ، پرشینبلاگ نمیخواست! دو ساعت وقت گرفت و اصولا نشد(حالا اینکه فرستادن همین دو یادداشت، امروز هم دو ساعت و خردهای وقت گرفت و چند بار وبلاگ را فرستاد روی هوا، بماند!). آی پرشینبلاگ، جدا هدفت از این رفتار چیست؟
بههرحال... لینک زیر را هم دنبال کنید لطفا...