روی صندلی خودم را عقب میکشم و کش و قوس میروم، مثل ماری که بخواهد فلوتنواز را مسخ کند... فلوتنواز توی سرم با ویلن رقص خرس سیبلیوس را با تمام قدرت مینوازد... دّآآآ، دّارادّارادّارا دّارآآآ... پشت سر هم همین کوبش را کوبان و کشان؛ و من دستهایم را تا حد ممکن کش میدهم و پیچ میخورم تا صدای ترقی از توی کتفم دربیاید. یاد دوستی قدیمی میافتم که وقتی دید دارم رقص مارها را به بازیگرهای کاری یاد میدهم حالش بد شد. گفت «مردا وقتی عربی میرقصن حال آدم بد میشه». مثل همیشه یکی از آن خندههای بلندم توی سالن پیچید و گفتم « این که عربی نیست، رقص ماره؛ موجشم خب! موج ماره دیگه!» گرچه به جای این پاسخ بیربط شاید بهتر بود اعتراف میکردم رقص عربی را دوست دارم و برای همین آنقدر از آن حرکات طراح رقص استقبال کردم. دوباره انگشتهایم را به هم میپیچانم تا تقتق صدا کنند. خستگی نرمی آرام و وحشتناک پیچ میخورد و بالا میآید... از خستگی بیخوابیها بود یا از صدای آرام و گرفتهٔ آن شاعر که نیم ساعت تمام جلوی تلویزیون نشاندم و شعرهای بدریخت را با صدای نرمش ریخت توی گوشم. مثل زهری که توی گوش پدر هملت، اما جالب... شاید برای همین است که میترسم یک شب بخوابم و توی دیروز گم شوم. باید همینجاها این زشتترین یادداشتم را تمام کنم. اگر نمینوشتمش طلسم جاری میشد و کارم تمام بود...
* * *
یک هفته است فکر میکنم فقط میشود همین شعر را نوشت. اما حالا کار دیگری میکنم. باز به رسم قدیم توجهتان را به این بیت از خداوندگار غزل جلب میکنم:
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته ازین معنی گفتیم و همین باشد
* * *
طلسم وحشتناکی است انگار. شاید دلیلش این است که احساس میکنم این صفحه خرسنگ بسته. بههرحال نمیخواهم طلسم جاری بشود.
برای شکستن طلسم معمولا از چه چیزهائی استفاده میشود؟
گوشتِ گونهٔ خر مجرد، تخممرغ گنجشک بیوه، کوپن باطل شدهٔ بنزین اژدهای آتشین نفس، تُف طلسمشکن غورباغه یا همان قورباغه باریتون، پونهٔ جنگلی دم کرده توی هوای مرداد، رضایتنامه والدین سببی و نسبی، صداقت در بیان حقایق نوشته شده سر ِ قبر ِ پّدر جادوگر ِ بد، راشهای هر کدام از فیلمهای وندرس که دیدهاید برای تجدید قوا و گرفتن نیروی بیپایان، یک آفتابه آب کر برای گروه صداهای بم، آبشش ِ چپِ ماهی ِ قرمز ِ شبِ عیدِ آخرین سال ِ کبیسه که بیرحمانه توی تنگ به قتل رسیده و وصیت کرده آبششاش را توی کیسه بپیچند و بریزند توی طلسمی تا جاودانگی کوندرا را با آخرین نفسهایش لمس کند، ردّ نگاه سگِ شور چشم، فضلهٔ ققنوس ِ تفلون، پر توی بالشت منتقد مینیمالیست، توپ سفید قشنگ و ناز و عروسک قرمز پوش و نازی شیطون و بلای و بازیگوش و یه بچه موش به عنوان دستیار، یک پایاننامه لیسانس ترجیحا تئاتر برای کسب درآمد نه اصلا بسیار، سه لیتر آب باطل السحر محصول شرکت خوشگوار، یک کیلو خرما نذر رفتگان ایل و تبار، دو گونی خاک سیگار، عینک عمو جغد شاخدار، سی گرم گوشت شکار محصول بهترین شکارچیان دربار، سوراخ موش اجارهای برای وقت فرار، مکتب نرفته و خط ننوشته نگار مسئله آموز صد آموزگار، از دیار مصر پر گاو بالدار و لبخند بچه مورچه زائیده شده در چاله ردپای قوم تاتار و یک عدد آلبالو.
خب! من هم کمی از همین خرت و پرتها دارم که برای شکستن طلسم خودم میگذارم اینجا...
* * *
خرت و پرت بیربط به موضوع چند ماه مانده که از فرط بیربطی به هر موضوعی جای دیگری نداشت برای ثبت و حالا فرصت را مناسب دید که به بهانهٔ ابطال سحر هم که شده بیاید روی صفحه و داغش به دل صاحبش نماند:
1- سال گذشته یکسری مطلب نوشتم برای معرفی نویسندهای خیالی به نام "زارتوم بیژامنی". میدانستم که قبلا کلهگندهها از این کارها کردهاند و اصلا کار نوئی نیست. دنبال نو بودنش هم نبودم. پنج سالیست که یک سری دفترچه یادداشت کوچولو همیشه توی کیفم است و هر وقت و هر جا چیزی به ذهنم میرسد یادداشت برمیدارم.
2- آقای بیژامنی از وقتی ماجرایش شروع شد که تصمیم گرفتم یکسری شعر بنویسم با زبانی مندرآوردی و کارهای بعدش. این صفحه را که شروع کردم به نوشتن، کمبود مطلب غوغا میکرد. فکر کردم بیایم و از یادداشتهای دفترچهها استفاده کنم. بعد به خودم گفتم مالیات که ندارد، بگذار بعضی را محض تفنن به اسم زارتوم بیژامنی بنویسم.
3 - این جناب بیژامنی نه خودش از تولدش خبر دارد و نه مادرش و نه پدرش. حدود سه سال پیش که به ذهنم رسید اسم یک شاعر کولی را بگذارم زارتوم بیژامنی و به جایش شعر بنویسم، این یارو به دنیا آمده شد. اما انگار میخواهد یقه من را بگیرد و خودش را رسمی کند و فکرهایم را بدزدد. پس من هم پیشدستی میکنم و زودتر دستش را رو میکنم. یادداشتهای آن موقع یعنی دست خط تولدش موجود است.
پس نه مترجمی بوده ونه زارتوم بیژامنیئی و نه کتابی و نه خانی و نه خربزهای و نه خری...
بساط غریبیست! آدم بنشیند بیست خط بنویسد که ثابت کند من خودم جای خودم فکر میکنم!
* * *
باید این یادداشت را یک جائی تمام کنم. فکر نکنم نیازی باشد دوباره درباره مواد مورد نیاز برای باطل کردن طلسم بنویسم (اگر نیاز بود مفصل در یک یادداشت جداگانه خواهم نوشت!). بههرحال، مرحله آخر این است که همه چیز را میریزید توی یک پاتیل و خوب هم میزنید و صبر میکنید تا قوام بیاید.
این دیگر بستگی به آن دارد که چند ساعت دیگر وقتی این یادداشت را دوباره میخوانم دچار چه حسی بشوم. شاید سادهتر بود تلاشی برای شکستنش نمیکردم. اما خب! سرگرمی بود خودش یکجور... بههرحال باید یک چیزی اینجا مینوشتم قبل از اینکه آب یک هفته از سرم بگذرد... گرچه همان شعر بهتر بود. اما در عوض حالا دیگر به خودم غر نمیزنم مگر این صفحه بچه تو نیست.