«خدا حفظت کند، آقای وانیگوت!»!!!
بعد از تمام این حرفها حالا چشممان به جمال آقای «وانیگوت» روشن شد.
خب! بههرحال هرکی هرکی که نیست.
اتفاقا ظاهرا یکبار هم که یکی از خود آقای وینگت پرسیده بود که چه میکنید آقای وانر گارتن جواب داده بود دارم با سیگار خودکشی میکنم.
من هم اگر جای آقای وونگیت بودم همین جواب را میدادم حتی اگر نتوانم به خوبی آقای وینیگی داستان بنویسم.
البته جدا از تمام این حرفها نمیدانم چرا بعضی مترجمان به جای آقای فونگیر نمیروند سراغ یک نویسنده دیگری تا نامش را حدس بزنند.
از طرف دیگر نگاه که میکنم میبینم بسیاری مترجمانِ خوب هستند که آدم از خواندن کارهایشان لذت میبرد و اگر اسم آقای ولنگرفون را حدس بزنند آدم کمتر حرصش میگیرد.
بههرحال فکر کنم اگر همینطور پیش برود من هم بتوانم در چند سال آینده به خوبی حدس بزنم. اتفاقا تصمیم گرفتهام بنشینم و همين کتاب آخر آقای وینیگو را حدس بزنم و اگر بختیارم باشد تا چندوقت دیگر بفرستم روی پیشخوان تا هم خدمتی کرده باشم به آقای وانیلیگ و هم در این دنیای سرشار از مسائل نسبی اعلام حضوری کرده باشم.
قبلش فقط لازم است یک مراسم عذرخواهی از مترجمان عزیزی که عادت به حدس زدن ندارند ترتیب بدهم. گرچه به زعم من ایشان هم در اشتباهند و بهتر است به جای آنکه ساعتها و روزها و ماهها و سالها وقت بگذارند برای ترجمه، بنشینند و در یک بیست و چهار ساعتِ ارزشی کل مضمون را حدس بزنند و فردایش هم بدهند به ناشر. ظاهرا فعلا که کسی کاری ندارد. تا بعد...
از این حرفها که بگذریم، هنوز هم نفهمیدهام چطور میشود اسم این آقا علیرضا را «وانیگوت» خواند. شما توجه کنید به دیکته انگلیسیاش:
»Vonnegut«
بله! به قول خود این آقای فونممرضا رسم روزگار چنین است!
تازه... توجه کنید این بساط فقط سر خوانش اسم آقا مرتضی پدید آمده. حساب کنید اگر یکباره این دوستان شور برشان دارد و تصمیم بگیرند مثلا «شب مادر» را باز ترجمه کنند، تا چند سال آینده ما چند کتاب «مادر شوهر» خواهیم داشت برای خواندن.
احتمالا یکی از آنها درباره کسی است که در رادیو ویتنام برای نازخاتون شعر میخوانده، یکی دیگر راجع به کسی که داشته در جوار نازیها رادیو آمریکا گوش میکرده، آن یکی درباره نویسندهای که در جنرالالکتریکز رادیوی رئیس شرکت را تعمیر میکرده و خبر حمله نازیها را شنیده و احتمالا یکی هم راجع به کسی که شب خواب دیده جایی در شهری گنجی پنهان است و بعد به ذهنش زسیده عشقهایی کز پی گنجی بود عشق نبود عاقبت رنگی بود!
بله رسم روزگار چنین است آقای جونیور عزیز!
کسی هنوز نفهمیده که خوانش آقای بهرامی از نام شما چه ایرادی داشته.
پ. ن : جدای از این حرفها حتما پیشنهاد میکنم همین مطلب را که منشاء این نوشته بود بخوانید. مطلب جالبی است و به هرحال سپاسگزار مترجماش هستم که به هر قیمتی هم که شده بینصیب نگذاشت ما را.
بهخاطر این همه حساسیت هم عذرخواهی نمیکنم. بعضی از دوستانم به طعنه میگویند من از حضرت ونهگات مبلغی دریافت میکنم برای تبلیغ آثارش. خب! اگر اینطور بود قطعا خیلی بیشتر وقت میگذاشتم برای این کار. اما تا به حال هیچ چکی به اسم من و به امضای جناب ونهگات در صندوق نامه ما پیدا نشده (راستش، اصولا در صندوق نامه ما غیر از ماهنامه داخلی یک سازمان غیردولتی چیزی پیدا نمیشود. که آن هم دو بار خواندم و بعد حساب کردم حیف است از داخل صندوق برش دارم. چون ظاهرا این صندوق ما دلش به همین یک ماهنامه خوش است). بههرحال، اگر قرار باشد کسی را به عنوان پدر ادبی خودم معرفی کنم قطعا کسی نخواهد بود جز آقای ونهگات. چون هم پولدار است و هم نویسنده معروفی است و هم کلی ناشر آشنا دارد و هم سبیل دارد که باعث شباهت میشود تا کسی شک نکند و ازهمه مهمتر اینکه از خیلی نویسندگان دیگر که دوست داشتم پدر و مادر ادبیام باشند زندهتر مانده است. مسئله این است که خود آقای ونهگات به فرزند ادبی نیاز ندارند انگار. وگرنه بعد مسافت و اینکه من یکبار یک نامه پنگلیش برای ایشان فرستادم که جواب هم نگرفت که مسئلهای نیست. خلاصهاینکه همین.
پ.پ.ن: همین فردا پس فردا. قول میدهم.