قدیمها گاهی میرفتم پیش مادرم و بیمقدمه میگفتم: مامان،مثل دیوونهها دارم میشم دیگه...
آخر آن موقع هنوز برایم تازگی داشت که برگردم توی دری که چند لحظه پیش بسته بودم و کمانه کنم و یا پای تلفن حواسم پرت بشود و چند دقیقه بی آنکه حرف بزنم و جواب بدهم به چیز دیگری فکر کنم و یا وسط حرفم باقی جمله را یادم برود (وقتی به استاد زبان انگلیسی میگویم فارسی هم سخت است حرف زدن، انگار باور نمیکند).
بله... مادرم هم لبخند میزد و میگفت: مثل نداره دیگه!
این روزها دیگر همه چیز عادی شده...
مثل ندارد!
دیروز بعدازظهر دوستی زنگ زد و گفت دوست دیگری به او زنگ زده و گفته داستانهايی را که با هم نوشته بودیم میخواهند در یک مجموعه چاپ کنند و از او خواسته به من بگويد که کارهای خودم را برایشان ببرم. من هم گفتم نمیبرم! آنهایی را که خوشم میآمده گذاشتهام در یک مجموعه به اسم «دامبولی» و آنها که خوشم نیامده هم که چاپ کردن ندارند. گفتم مطمئن باشند که اگر خواستم چاپ کنم لینک هم میدهم تا از آن مجموعه جدا نباشد، ولی بگو دلم نمیآید دامبولی را خراب کنم چون اصل مطلبش غیر از راپسودیها، واریاسیونهایی است که روی آن تمها نوشتهام.
خلاصه اینکه چون دلم نمیآمد کاری را که برای خودم هم معلوم نیست حالا کی بخواهد چاپیده شود(شاید هم اصلا نخواهد) ناقص کنم، کاری که دم تنور بود را ول کردم(حالا اميدوارم دوستان ناراحت نشوند و نگذارند پای رفيق نيمهراه بودن که اين حرفها به من نمیچسبد! اصلا همينجا عذرخواهی).
برای همین است که میگویم مثل ندارد!
بگذریم از داستانهایی که دو سه ماه است دارم تایپ میکنم و باز پاک میکنم و هر بار هم چشم یک شخصیت را در میآورم و ابروی آن یکی را تغییر مدل میدهم.
بگذریم از دو سه تا داستان زهرماری که خودم یادم رفته چند هفته است گفتهام میخواهم بگذارم روی این صفحه و هر شب مینشینم بالا و پائینشان میکنم و دست آخر نه خوشم میآید ازشان و نه آنقدر بیزار میشوم که از خیرشان بگذرم. ماندهام که تکهتکهشان کنم یا تمام تنه بگذارمشان اینجا.
اصلا سر اسمشان هم سر کار ماندهام. اول میخواستم اسم یکی را بگذارم «رویا». بعد دیدم نمیچسبد. گفتم بگذارم «رویابین». دیدم این هم خوب نیست. گفتم بگذارم «Dreamer»، حساب کردم خیلی غربزده میشود! اما دیدم این آخری به دل خودم خیلی چسبید. توی فرهنگ لغت اولین معنیاش را نوشته بود خیالباف(غلط نکنم رویابین هم شاید معنی بدهد!). خیالباف را اصلا دوست نداشتم. اما خود Dreamer برایم جذاب از آب درآمد چون در نظر اول ذهنم را به سوی تصاویر زیادی میبرد. شاید هم بگذارم همین Dreamer...
اما تازه اسمش که جور بشود دردسرهای دیگر پیش میآید.
خلاصه اینکه این روزها دنبال یک چخوف میگردم که بگویم آقا جان، انگشتم را لای در هم که میگذارم نمیشکند. یک راه حل بده برای انگشتشکانی.
دلم خوش است به نوشتههای این چند روز اخیر که اسم مزخرفی هم رویشان گذاشتهام.
قبلا نوشتن یک صفایی داشت. قبل از اینکه میز بیچارهام را کامپیوتر با این هیکل گنده و سفیدش تصرف کند.
همیشه یک دسته کاغذ کلاسور سفید گوشه میز بود و یک خودکار که دوستش داشتم و گم شد.
سر شب که میشد میرفتم یک قابلمه پر هویج و سیبزمینی و لوبیا سبز و گاهی هم کلمپیچ بار میگذاشتم و مینشستم تا صبح نمنم سبزی پخته میخوردم و مینوشتم تا انگشتم سر شود.
صدای خشخش آرام قلم بود روی کاغذ و صدای نرم موسیقی و صدای تقتق دمپایی که روی زمین یا به پایه میز مدام کوبیده میشد.
حالا صدای تقتق مزخرف کیبورد است و این صفحههای بیحس و حال و بیخط که تمامی هم ندارند. خوباند و نه!
سبزی پخته هم جای خودش را داده به هیچ. حالا نه گوشتخوار درست و حسابیام و نه سبزیخوار درست و حسابی. فقط یک لاغر بدعنق درست و حسابیام...
خلاصه اینکه مثل ندارد!
یکدفعه دلم خواست چیزی بنویسم اینجا. باز داستانها را بالا و پائین کردم و گفتم یک روز دیگر صبر کنم شاید یا کلا بدم آمد و یا یک ذره خوشم آمد.
گفتم همین بالائیها را بنویسم حداقل این بیخوشیام را یک تکانی بدهم.
همین!
پ.ن: چند تا ترانه جالب هم پیدا کردهام که چند ساعتی است با آنها خودم را سر کار گذاشتهام. تا به حال صدای «Tanita Tikaram» را نشنیده بودم. جالبتر آنکه همینطور که آرشیوم را زیر و رو میکردم دیدم دو تا گنج از یاد رفته هم دارم. «باد هر جا بخواهد میوزد» و «خاطرات کشیش روستا»ی حضرت برسون با تصاویری شفاف و بیخش! فرصت خوبی بود برای سرخوشی؛ حواسم نبود، پرید!
پ.پ.ن: چند وقتی است که هراس غلط دستوری و املائی گرفتهام! اگر چيزی ديديد لطفا خبر بدهيد. سپاسگزارتان خواهم بود. اگر هم ديديد کلا کارم از خرک در رفته، لطف کنيد خبر آنهايی را که درست است بدهيد!