...
ـ حس بچهای رو دارم که تازه به دنیا اومده.
ـ مثل پرندهای که تازه پرواز یاد گرفته؟
ـ نه! مثل بچهای که هنوز بعد از تولد نشُستَنِش...
* * *
وقتی نمینویسم بیقرارم؛ سنگینم. مثل مرغ سرکنده خودم را به در و دیوار میکوبم.
روزگاری نوشتن دلیل میخواست و روزی هم خودش دلیل شد.
حالا هم مشکل این است که خودم بیخود و بیجهت شدهام. نوشتن بیخودی میخواهد و من این روزها تمام وقت دور و بر خودم میپلکم.
به دوری از صحنه و هر چیز مربوط به آن کَمَکی عادت کردهام( گرچه برایش نحسی میکنم و بهانه میگیرم). دوری از هر دریچهای که تصویری را در خود ثبت کند هم جوری است که راهی جز عادت کردن به آن برایم باقی نمانده. وقتی چیزی هنر صنعت شد دیگر خیلی دلْ خواستن سرش نمیشود! (نحسی و بیقراری هم تفاوتی در پایان هیچ ماجرائیش پدید نمیآورد.)
اما نوشتن که همیشه رفیق گرمابه و گلستان است...
تقصیر او چیست که شمع ِ حمام ِ شیخ را فوت کردند و دور باغ حصار کشیدند!
با در باغ ِ سبز نشان دادن هم که نمیشود کلمات را فریب داد.
نه شرابهای بی خیر این روزها که سر از تخم در نیاورده و سه ماهه نشده سرازیر میشوند توی جام میتوانند کلمات را فریب بدهند و نه حتی نوائی که از دل قرون سر بر کند و به مهمانی قصرهای باروک و باغهای رمانتیک فرا بخواند.
برای رقصیدن با کلمات، باید دل به همان کلمات باخت و با همانها مست شد و با همانها به مهمانی رفت.
حالا معلومم نیست کدام بار پای کلمه را لگد کردهام که اینقدر دلگیرم. گرچه! خیلی وقت است دنبال همپای رقص میگردم...
به خودم باید بگویم بگذر...
بحث این حرفها نیست...
فقط وقتی چراغ روشن میشود آدم میفهمد که تاریکی ترس نداشته!
این خطِ وسط یعنی هر چیزی از این به بعد میآید یک چیزی است بیربط به پیش از خط. بیشک میتواند اینطور هم نباشد...
بههرحال...
اینکه مدتیست دیر به دیر نوشته جدیدی روی این صفحه میگذارم اصلا دلیلش این نیست که سرم شلوغ است و یا نوشتهای ندارم برای اینجا...
مشکل اینجاست که به تازگی زمان کنار آمدن با نوشتههای خودم خیلی طولانی شده.
گاهی فکر میکنم این تعلل برای این است که اول متنها در خودم جا بیفتند! درست مثل قرمه سبزی...
بههرحال... چند روزیست هوس کردهام خودم را نفرین کنم. یک«گور پدرش» جانانه!
همین!