بعضیها میگویند که حالا وقت کار است و من در خیال آنم که وقت خود بودن است. همه نگران فردائیم و من هم.
در هراس مرگبار فردا...
چیزی برای قمار ندارم جز همین دو سه کارتی که روی هیچ شرط بسته ام.
وقتی آس ندارم و منتظر یک آس ماندهام. توی دستم بخت اگر یارم باشد یک ده است؛ یا یک سرباز و چند تا عدد به درد نخور (تازه من هم که با نظامیگری از بیخ مخالفم، سرباز هم به کارم نمیآید)؛ و تازه خودم هم نمیدانم اصلا درست این بازی را بلدم یا نه... شما چطور؟
این فردای لعنتی بالاخره کی میرسد خبر ندارم.
* * *
پرواز با موسیقی کلاسیک به اوج انسان.
رقص ِ جان با موسیقی جاز و راک.
چالش ِ عطش ِ جان با موسیقی ایرانی.
...زیر باران موسیقی وزیری.
خود شدن با موسیقی فولکلور... و رفتن به سرزمینی غریب که آرزوست، با موسیقی یونانی.
و خالی شدنِ گاه و بیگاه با موسیقی پاپ و شنیدن حرفهایی که آدم فکر میکند حرف دلش است.
بدون اینها و خیلیهای دیگر کارم تمام است. سر جمع هر طور که حساب میکنم، میبینم بدون موسیقی امکان نداشت بشر حتی یک نسل را هم از سر بگذراند. چه رسد به آنکه یک انسان بتواند دهها سال زندگی کند.
شوبرت زود رفت، چون تمام کرد. مثل شوپن.
آنهایی هم که دیر رفتند برای این بود که دو سه بار تمام کنند.
من هم از این همه ساز بهتر است بروم بوق بزنم!
* * *
حالا هر چه گفتم را ندید بگیرید. با این وضعی که دارم و مثل ندارد دیگر، و با این حساب که تنها کسی هستم که اجازه دارم هر بلائی خواستم سر خودم بیاورم، مثل پادشاه شازده کوچولو به خودم اجازه میدهم از هر راهی که دلم خواست بروم.
جدای از اینحرفها، مدت زیادی است از دوستان عزیزی که به تازگی با نوشتههایشان آشنا شدهام در اینجا یاد نکردهام.
خب! هرطور حساب میکنم میبینم اگر ادبیات نبود، بشر باز هم یک نسل بیشتر دوام نمیآورد. (حالا اینکه چطور آن همه نسل بدون سینما دوام آورد خودش محل سوال است و یکی از غیرممکنهای بزرگ. چون بدون تئاتر هم دوام نمیآورد. از همان اول هم که منطقی به این نتیجه رسید بدون نقاشی هم دوام نمیآورد. جلوی خودم را نگیرم میگویم بدون عکاسی هم دوام نمیآورد، بعد هوس میکنم با لجبازی روی حرفم پافشاری کنم و سند بیاورم که در کارتون عصر حجر با دارکوب روی سنگ عکس میگرفتند.) خب! کجا بودم... گفتم که!
بله، هر طور حساب میکنم میبینم اگر ادبیات ایران با نسل جدید نویسندگانش یک تکان بزرگ نخورد، احتمالا فقط به خاطر سنگینی زیادش است.
بروم...
* * *
لولیتا شما را به یاد چه میاندازد؟
زیاد هم سخت نیست. بیشک همه، اغلب با شنیدن این نام به یاد شاهکار ولادیمیر ناباکوف میافتیم که احتمالا بیشترمان هم هیچ وقت بخت خواندنش نصیبمان نشده و فقط با شنیدن توصیفات خواندگان جذبش شدهایم.
من با شنیدن نام لولیتا مدتی است یاد داستانهای خواندنی دیگری هم میافتم.
نتیجه یکی از کنجکاویهایم نسبت به نام لولیتا آشنائی با وبلاگ جذاب خانم طاهائی و نوشتهها و عکسهای بسیار خوبشان بود.
حتما پیشنهاد میکنم نوشتهها و عکسهای بسیار خوب خانم طاهائی را ببینید و لذت ببرید در:
لولیتا
* * *
با تبار شناسی مهآلود پائیز همین امروز آشنا شدم. از همان فرصتهای خوبی که میشود به آن بخت یاری محض گفت.
بیشتر نمیگویم و پیشنهاد میکنم مستقیم بروید و این شعر بسیار زیبای رهای گرامی (و دیگر اشعار وداستانهایشان) را بخوانید:
تبارشناسی مهآلود پائیز:
استحاله
(خواندن این شعر زیبا حس عجیبی به من داد که مدتها بود تجربه نکرده بودم. اگر میشد توضیحش بدهم به جای "حس عجیب"، می نوشتمش!)
* * *
خواندن بعضی از داستانها، مستقل از مضامینشان، آدم را به وجد میآورد. داستانهای خانم احتسابیان هم اینطورند چه در مضمون و چه در روایت؛ وجدآور!
خانمها و آقایانِ داستانهای خانم احتسابیان بسیار جذابند و دوست داشتنی و ماجراهایشان نیز؛ و تاملبرانگیز.
خب!
پس پیشنهاد میکنم بشتابید و به وجد بیائید در:
نقطه الف به بعد
* * *
آمدن دوستان عزیز دنیای واقعی به دنیای مجاز همیشه برای من بسیار خوشحال کننده بوده و هست.
به تازگی یکی از دوستان و اساتید عزیزم «هوتن حقشناس» به جمع وبلاگنویسان پیوسته که آغازش را تبریک میگویم و برایش موفقیت آرزو میکنم.
یک موزیسین و عکاس و سینماگر با وقار و مطلع که خودش درباره برنامه وبلاگش نوشته:« هدف اصلی اين وب لاگ ارائه مطالب جديد و بدرد بخور در مورد هنر عکاسی و فيلمبرداريه... سعی ميکنم تمام مطالب مستند و به روز باشه.»
امیدوارم ما را از اطلاعات موسیقائیاش هم بینصیب نگذارد.
این شما و این هوتن حقشناس در:
Cinematographer Tips
* * *
در این مدت آنقدر وبلاگهای خوب و خواندنی دیده و خواندهام که میتوانم چهار پنج صفحه دربارهشان بنویسم. اما خب! نوشتن یکباره درباره همه آنها فرصت تمرکز کافی را میگیرد. پس سعی میکنم طی چند هفته آینده راجع به صفحههای خواندنی دیگر دوستان هم بنویسم.
سپاسگزار دوستان گرامی و نوشتههای خوبشان هستم.
* * *
احساس آدمهایی را دارم که به صابون میگویند صابان! البته داغون در اصل داغان است؛ و صدالبته نه به خاطر لحن نوشتههایم. چون سالهاست همینطور مینویسم. این را گفتم که به همین بهانه اینجا بنویسم تا برای خودم ثبت شود که وسوسه شدهام چند وقتی کار جدید ننویسم و وقتم را بگذارم روی آچارکشی کارهای قدیمی. البته اصلا منظورم ننوشتن در این صفحه نیست؛ و صد البته میدانم بعضی وساوس قویتر از وسوسههای دیگرند و وسوسههای دیگر اغلب مجبورند بروند همان سازی را بزنند که من هم میزنم!