گور زمستانی
یا
صد و بیست روز معدوم
(یک شِبه فیلمنامه ارزشی)
توضیح:
(تمام ماجراهای این فیلمنامه در یک سرزمینی میگذرد که من حتی در خیال هم تصوری از آن نداشتم و ندارم و نخواهم داشت. خوشبختانه این فیلمنامه هیچگونه شباهتی با خودش هم ندارد، چه رسد به شباهت با کس یا چیز دیگری، که بخواهد اتفاقی هم باشد. اگر چیزی اتفاقا شبیه کسی یا چیز دیگری بود هم به من ربطی ندارد و به فیلمنامه هم ربطی ندارد. مسئلهٔ احتمال و اتفاق است که میتوانند هر ترکیب مشابهی را پدید بیاورند. من صاحب این نوشتهها هستم ولی مسئولشان نیستم. همانطور که پدر و مادر من مسئول رفتار من نیستند و البته صاحب من هم نیستند. کسانی که با خواندن این فیلمنامه دچار ناراحتی میشوند احتمالا فقط غذا زیاد خوردهاند. اما توصیه میکنم کسانی که ناراحت میشوند هم این فیلمنامه را نخوانند که یک وقت به خاطر خواندنش مجبور نشوند به غذاها شک کنند، چون من مسئولیت هیچچیزی را نمیپذیرم. این فیلمنامه قرار نیست کسی را ناراحت کند چون نویسندهاش از خوشحالی دارد دق میکند و از کوزه همان برون تراود که در اوست. بعد از این همه اصرار دیگر نیازی نیست که توضیح دیگری بدهم. شاید بد نباشد از کسانی عذرخواهی کنم. مثلا از پدرم که تولدش را گاهی فراموش کردهام. مادر جان مرا ببخش! نه به خاطر اینکه تولد پدر را فراموش کردم. به خاطر اینکه گاهی تولد شما را هم فراموش کردهام و هم به خاطر اینکه یادم رفت قبل از نوشتن، کارهایی را که قول داده بودم انجام بدهم. از تمام دوستانی هم که با دیر حاضر شدن سر قرار باعث ناراحتیشان شدم عذر میخواهم. از خانواده محترم صاحبخانه هم عذر میخواهم که روی دیوار خانهشان میخ کوبیدم تا تابلوهایم را آویزان کنم. از تمام کسانی هم که بعد از خواندن این فیلمنامه تازه میفهمند که خوششان نیامده از این متن عذر میخواهم. برای جبران، اگر احتمالا همسایهها یا دوستان گرامیتان از شما دلخورند بفرمائید که تا من چانهام گرم است از ایشان هم عذر خواهی کنم. از آقای ونهگات عزیز هم عذر میخواهم که بعضی مترجمان اسمشان را غلط میخوانند. تمام ماجراهای این فیلمنامه هم غیر واقعیاند. چون اگر واقعی بودند شاید فیلمنامه مستند به حساب میآمد. اما من کِی گفتم این یک فیلمنامه مستند است؟ من تخیلی نویسم. یعنی فعلا که تخیلی مینویسم. هر وقت فیلمنامه غیر خیالی نوشتم خبرتان میکنم. همینها هم که نوشتهام روی دستم باد کردهاند. آخر بعضیها میگویند فیلمنامهنویسی که تجربی نمیشود. من هم میگویم باشد، سعی میکنم از این به بعد بیتجربه بنویسم. میخواهید باقی متن را بخوانید؟ خب! بخوانید. من که مجبورتان نکردم چیز دیگری بخوانید!)
خارجی ـ روز ـ خیابان
مردم گوشه گوشه از ماشینهایشان پیاده شدهاند و به هم چاقو میزنند و شیرینی تعارف میکنند.
مردی داخل جوی آب راه میرود و صدایش روی تصویر پخش میشود.
صدای مرد ـ من خیلی خوشحالم. زندگی قشنگه و هوا هم خوشمزهاس.
مرد دیگری از آن سوی خیابان به سوی او میدود و چاقوئی توی کمرش فرو میکند و به او شیرینی تعارف میکند و گلاب.
دخترپوشی از آن سوی خیابان فریاد زنان به سوی مرد شیرینی خورده میدود.
داخلی ـ روز ـ هال بزرگ یک خانه فقیرانه
پدر بالشی روی صورت پسرش گذاشته و روی آن نشسته. زنپوشی* در نقش مادر ِ در حالِ عبادت وارد اتاق میشود و به پسر میگوید:
مادر پوش ـ پسرم. نمیخوای بری دنبال خواهرت؟ خوبیت ندارهها!
پدر همانطور که روی بالش نشسته میگوید:
ـ زنپوش! مگه خودت ناموس نداری که به این میگی بره دنبال خواهر پوشش؟
پسر از زیر بالش دست و پا میزند و صدایش روی تصویر پخش میشود.
صدای پسر ـ من نمیرم. خودش میآد دیگه.
پدر محکم روی صورت پسر بالا و پائین میپرد و میگوید:
پدر ـ بیشرف! مرگ بر نیهیلیسم! مرگ بر لیبرالیسم! من پسر فمینیست نمیخوام!
خارجی ـ روز ـ خیابان ( جلوی در یک مدرسه)
تعداد زیادی ناموس، از پسر و دخترپوش جلوی در مدرسه جمع شدهاند و به هم شیرینی تعارف میکنند و بعد از اینکه عقد کردند شماره میدهند.
خواهرپوش گوشهای نشسته و عکس مرد چاقو و شیرینی خورده را در دست گرفته و میخندد.
دوست پوشش میآید کنارش مینشیند.
دوستپوش ـ چرا میخندی بیوفا؟
خواهر پوش ـ پس گریه کنم نیهیلیست خائن؟
مردی جلوی در مدرسه تبلیغ سنتها میکند.
خارجی ـ روز ـ کنار یک دیوار بزرگ
مردم از مرد و زنپوش کنار دیوار بزرگی صف کشیدهاند و دفترچههایی در دست دارند. در یکی از دو انتهای دیوار (ترجیحا انتهای راست حتی اگر وزن تصویر به هم بریزد) دریچهایست که مردی ارزشی داخل آن نشسته و دفترچهها را از مراجعین میگیرد و مهر میزند.
مردی بعد از آنکه دفترچهاش مهر خورد میآید جلوی دوربین و رو به دوربین میگوید:
مرد ـ اینجا یه شهر خیالیه! پشت این دیوار زندانه. ما همه میخوایم بریم اونجا و رستگار شیم و خوش بگذرونیم. شما هم بیائید. اما ما هیچ وقت به تهران نمیرسیم.
ناگهان زن پوشی از میان صف بیرون میآید و دفترچهاش را پاره میکند و فریاد میزند:
زنپوش ـ من دیگه نمیخوام برم زندان.
صف به هم میریزد و مردم میریزند روی سر زنپوش و کتکش میزنند. کسی آن میان فریاد میزند« انگار این که گفت آنارشیسم بود» همه یکصدا فریاد میزنند « مرگ بر لیبرالیسم».
پسری که گوشهای ایستاده بود فریاد میزند: من خرگوشم!
داخلی ـ روز ـ هال بزرگ دوبلکس یک خانه فقیرانه
پدر بالای جسد پسر نشسته و ارزشی گریه میکند. مادرپوش ِ گریان، ناگهان میگوید:
مادرپوش ـ مرد! اون دختره یادته. اون که یه فرشته بود. . چرا تو نمیری باهاش ازدواج کنی؟ خودش یه جور بانوئی دیگره... ثواب داره!
مسئولین ناگهان از در و دیوار خانه میریزند تو و به مرد و زنپوش ارزشی سکههای طلا میدهند.
دوربین میچرخد روی کارگردان که لبخند میزند و پول میشمرد و به عکس تروفو چپ چپ نگاه میکند.
داخلی ـ روز ـ قصابی
قصاب دارد قصابی میکند و مردی هم منتظرایستاده تا گوشتش آماده شود.
مرد ـ آقا پیههاش رو جدا کن... گفتم بیدنبه میخوام دیگه.
قصاب به سوی مرد حملهور میشود و با ساطور میکوبد توی سرش و بعد در حالیکه بالای نعش ایستاده رو به دوربین میگوید:
قصاب ـ پیه که از گوشت جدا نیست!
خارجی ـ روز ـ خیابان (جلو همون مدرسههه)
تعداد زیادی ناموس، از پسر و دختر پوش هنوز همانجا ایستادهاند. ناگهان خواهرپوش برمیخیزد و فریاد میزند.
خواهرپوش ـ نه!
نیروهای ضد شورش شهر خیالی میریزد توی خیابان و همه را به گلوله میبندد.
خارجی ـ روز ـ آسمان
مردی بسیار ارزشی روی پرچم فرانسه ایستاده و به آن لگد میزند. رو به دوربین لبخند میزند و میگوید:
مرد ارزشی ـ همه با من بخونید. هر کی هم نخونه سر و کارش با نظامت سینماست:
خوشحال و شاد و خندانم
قدر آقا جونو میدانم
چک میخورم من
مشت میخورم من
فحش میخورم من
جوانم
جوانم
آرزو دارم
خوشبختم اینو میدانم
ذوق میکنم
آخه خرگوشم من
با باتون
بهشت میرم من
بهشت میرم من
جوانم
پایان
28/7/1384
تذکر: هر گونه استفاده ارزشی و بیارزشی، اخلاقی و بیاخلاقی، ادبی و بیادبی و غیره و ذلک از این فیلمنامه به هر شکل( الهام گرفتنی، صفاکردنی، نفرتپراکنی، قرض گیری کلمه، جمله، فضا و ...) و با هر دوربین( سی و پنج، شانزده (سیاه سفید، رنگی)، دیجیتال، نفتی، ایکسالوان، پیدی 150، خانگی، بیخانمان، هندیکم، موبایل، دو چشمی، یکچشمی، زیرآبی، آستیگمات و ...) منوط به اجازه خودم است.
*توضیح: میدانم که به احتمال زیاد همه میدانید. محض اطمینان توضیحکی میدهم. در زمانهای قدیم در تئاتر غرب و شرق، یک زمانی در تختحوضی و همینطور همیشه در تعزیه و کلا همه زمانها و مکانهایی که بازیگری را عملی مردانه میپنداشتند و (یا میپندارند!!!) (چه کسی میگوید هنر حتما میتواند هنرمند را با شعور کند؟) نقش زنان را مردانی که لباس زنانه پوشیده بودند بازی میکردند و به آنها بازیگران زنپوش میگفتند.