کاوه ایستاده بود. خیره، به مغز فرزندش نگاه میکرد جا خوش کرده میان کاسه.
* * *
آشپز ایستاده بود و به جمجمه خالی نگاه میکرد، دو تکه پهن شده روی میز آشپزخانهاش.
* * *
ضحاک روبروی آینه نشسته بود و تعریف میکرد:
ـ صفای دلم این است که مغز را دو نیم کرده و نیمی به سنگک داغ قاتق کنم که دندانهایم بچسبند به هم از لزجی مغز و نیم دیگر را در کاسه آبگوشت خرد کنم و تلیت سنگک و مغز به بدن بزنم.
پرسیدم: و مارها؟
ضحاک انگار نه انگار که من پشت سرش ایستادهام، هنوز توی آینه خیره گفت: کوفت بخورند!
* * *
آشپز دستهایش لرزان، با ساطور روی چوب میز کوبید؛ صدای ضحاک پیچید در آشپزخانه که: این مغز ما چه شد؟
آشپز نگاهی به قرارداد چسبانده شده روی در یخچال انداخت و به امضای خودش و به قرار روزی دو مغز که بسته شده. زیرلب گفت: ابلیس! توی بد مخمصهای افتادی. این گولْ، مغز گوسفند را هم میشناسد. پس خیال خام مکن. معجزه هم بکنی این جمجمه پر نمیشود که خدا هم دو بار یک مغز را نمیآفریند. بر درخت آن هیزم لعنت که آتش آفرینش من شد. ای ابلیس! فکرش را میکردی خودت شرمنده بیشرفی این ضحاک بشوی؟
* * *
ضحاک کله یکی از مارها را دور انگشتش پیچاند و به من نگاه کرد. پرسید: دو ضرب در دو؟
جواب دادم: پنج. البته در شرایط خاص حتی شش هم میشود.
غرید: تو هم که نداری مخ.
لبخند زدم و آهی کشیدم: صرفه به همین است.
بیحوصله گفت: میروی ببینی این کلهخر آشپز چه میکند در آن مطبخ؟
* * *
آشپز نشسته بود کف آشپزخانه و جمجمهها را گذاشته بود روبرویش و خیره نگاهشان مانده بود.
گفتم: ابلیس... پس این کلهپاچه ضحاک چه شد؟
گفت: زبانت را مار بگزد! نگفته بودم به اسم کوچک صدایم نکن در محل کار؟ نمیگویی دستیارها رم میکنند؟
گفتم: کله چه شد؟
گفت: فنا...
گفتم: مگر سهروردیخوان بود؟
گفت: نه الیالحق! فنای نمیدانم چه شد... هر چه نهبدتر ِ آدم ِ... ( و باقی در زمزمه گم...)
ابرو بالا انداختم و گیجنما گفتم: فنای الیالهیچ! ضحاک که خشمگین میشود.
گفت: دو ضرب در دو؟
گفتم: هشت! در شرایط خاص سه هم میشود.
گفت: سرت را بگذار روی میز!
گفتم: چرا؟
گفت: مخ میخواهم.
گفتم: تو همان چهار حساب کن و دست از سر ِ ما بردار. مغز امروزت با من.
* * *
کاوه به مغز فرزندش وسط کاسه خیره مانده بود که رسیدم.
گفتم: درود کاوه... فرزندانات چطورند؟
گفت: پی مغز آمدهای؟
گفتم: پی درفش کاویانیات میآمدم؟
گفت: طعنه میزنی؟
گفتم: طعنه میخوری... من تنها حرف میزنم.
گفت: مغزش را درآورد و گذاشت وسط کاسه. سربازان که آمدند بردندش نفهمیدند ماجرا چیست. آخری بود. من هم نفهمیدم ماجرا چه شد.
گفتم: عجبا! فکر میکردم میروی دنبال فریدون.
گفت: رفتم... فریدون خواب بود.
گفتم: خودت یک کاری میکردی.
گفت: رفتم میان بازار. از بزاز و بقال گرفته تا گدای سر بازار، همه مطبخی باز کرده بودند و مغز سر فرزندانشان میجوشاندند. همه این روزها کله پاچه خور شدهاند.
گفتم: تنهایی هم که کاری از دستت بر نمیآید؟
گفت: چرا! میخواهم بدهم نشان درفش را عوض کنند و بروم پیش ضحاک تقدیمش کنم.
* * *
ضحاک توی اتاق این سو و آن سو میرفت و کله یکی از مارها را در دهانش گذاشته بود و میجوید و زیر لب غر میزد. تا رسیدم گفت: پدر ش را میسوزانم.
نگاه پرسشگری به او انداختم. گفت: این آشپز پدر سوخته را!
گفتم: زحمت نکش. پدرش قبلا سوخته. خودش هم توی آب بیاندازی بیشتر دردش میآید تا بیاندازی توی آتش.
اخمالو نگاهم کرد و گفت: حوصله مزاح ندارم... گرسنهام و پایش بیفتد مغز خر هم میخورم... دو ضرب در دو؟
گفتم: دو کدام است؟
با خشم کله دو مار را به هم کوبید و داد زد: گند بگیرند که مغز خر هم پیدا نمیشود.
لبخندی زدم و رفتم به آشپزخانه.
* * *
ابلیس لباس آشپزی را در آورده بود و اشک میریخت. گفتم: چه خبرت شده؟
گفت: میخواهم توبه کنم.
گفتم: کم آوردی؟
گفت: نه! ضحاک گفت میاندازتم توی آتش اگر شامش حاضر نشود.
گفتم: عجبا! از آتش ترسیدهای؟
گفت: نه... اما این کلهخر فکر مجازات من هم توی سرش افتاده. ببیند آتش اثر ندارد...
میان حرفش گفتم: نه! خیالت راحت... توی آتش نمیاندازدت.
ذوق کرده گفت :چطور؟
گفتم: خودم به او گفتم بیندازدت توی آب درست است.
به سویم حملهور شد و جا خالی کردم که خورد به در آشپزخانه. با سر ِ کوبیده شده به در و ورم کرده، و اشکِ توی چشم حلقه زده گفت: لعنت به آباء و اجدادت... مگر مرض داری؟
گفتم: فقط خواستم راهنمایی کرده باشم به رسم خودمان.
دوباره روی زمین نشست و شروع کرد به ورد خواندن.
گفتم: چه میکنی؟
گفت : توبه...
گفتم: وا ماندی؟
گفت: به شرفم سوگند در کار ضحاک واماندهام.
ناگهان سکوت کرد و چشمانش درخشیدن گرفت. گفت: کاوه!؟
گفتم: توبهات را بکن. این جمجمهٔ خالی، آخرین فرزندش بود.
حیران گفت: فریدون؟
گفتم: بنشین توبهات را بکن. من هم در کار این مردم ماندهام.
میرفتم بیرون که پرسید: کجا؟
گفتم: نان و ماست بخرم و شراب.
* بخشی از یک شعر فریدون توللی
برچسبها: داستان