بعضی وقتها همینجور که نشستهام و دارم کاری انجام میدهم، ناگهان خشکم میزند. انگار پانزده ساعت پس از آنکه برقی با ولتاژ بالا از بدنم عبور کرده باشد... اما با داغی هنوز باقی.
یکباره یخ میبندم و توی دلم آتش میافتد.
چند تصویر... تند تند... مُقطّع... چند عکس به رنگ قهوهای روشن که به نارنجی میزنند جلوی چشمانم ظاهر میشوند.
وقتی مشغول کاری هستم این اتفاق میافتد. اصلا هم مهم نیست کار خاصی باشد یا نه. موقع شستن یک بشقاب،تماشای یک نقاشی، خیره شدن به دیوار، باز کردن یک در، یا مثل امروز... هنگام خیره شدن به جلد یک سیدی...
صدای «بیژن مفید» تازه در اتاق پیچیده بود:
خبر داری که این دنیا همهاش رنگه
همهاش خونه همهاش جنگه
نمیدونی نمیدونی
نمیدونی که گاهی زندگی ننگه
و خودم داشتم این بیتاش را زمزمه میکردم:
نمیبینی که میخندم
نمیبینی دلم تنگه
ناگهان!
انگار صداها قطع شد. همه صداها...
تصویر همان سیدی را دیدم دوباره. تصویر تکرنگ قهوهایاش را. تصویر مانیتور را که چند لحظه قبل دیده بودم، دوباره دیدم. انگار در ذهنم؛ اما درست جلوی چشمانم.
تصویر بودند، نه جسم!
انگار کسی از تمام کارهایی که در آن چند ثانیه انجام داده بودم، با یک پولاروید عکس گرفته باشد.البته با تکرنگ قهوهای روشن. انگار که آن عکسها را کمتر از یک ثانیه بعد جلوی چشمانم بگیرد.
تصاویر قطع شدند... اما آنی قطع شدند و دوباره برگشتند.
با آنکه من هنوز ثابت سرجایم نشسته بودم، اما سوگند میخورم که داشتند کارهای بعدی و حوادث آینده را نشان میدادند. فردایم را و خیلی بعد از آن... اما محو... محو و فرّار...
همیشه همینطور هستند.لعنت! انگار هیچجور هم نمیشود گرفتشان.
هیچ جور!
همه این اتفاقات سه نَفَس هم وقت نمیگیرند.
دستهایم از تو گر میگیرند و از بیرون مثل یخ. همه تنم...
سینهام از همه بدتر. انگار که لیوان پر عرق گندم یا از آن ودکا قوطیها را یکدفعه آدم سر بکشد. هر چیزی که توی سینهام هست گُر میگیرد.
تصاویر قبلی، مثل فالگیری که از گذشته آدم میگوید تا اعتماد جلب کند ظاهر میشوند.
نمیدانم توانستم توصیف کنم یا نه... نمیدانم باور میکنی یا نه!
ببین! مثل یک سری عکس تکرنگ قهوهای روشن از کارهایی که داری انجام میدهی.
من خودم عکسهایم را یا با ته رنگ قهوهای میدادم چاپ کنند و یا سبز... سبزها را نمیدانم، اما قهوهایها همه مثل خاطره زندهاند.
متوجه شدی؟ انگار خودت را از بالا نگاه کنی. رنگش مثل رنگ آغاز فیلم آینه... حساش مثل حس مادر که دارد موهایش را میشوید.
نه! مثل آن خانه که دارد آتش میگیرد و قطرههای باران که از لب شیروانی میچکد. میفهمی؟
انگار از بالا خودت را تماشا کنی؛ بعد بیفتی روی سرسره زمان و بروی جلو... با چنان سرعتی که سرگیجه بگیری. با خطوطی از آینده که تند از کنارت میگذرند. نه مثل خواب؛ که واقعی ِ واقعی.
لعنت به آقای فروید عزیز!
همان لحظهای را میگویم که کاری را انجام میدهی، و مطمئنی قبلا آنرا در خواب و یا در بیداری دیدهای.
نمیگویم آقای فروید عزیز دروغ گفته...
اما راست هم نگفتی! همه چیز را نگفتی.
آخر چطور ممکن است؟ شک ندارم که میبینمشان. یعنی دیدهامشان.
مگر میشود؟ آخر چرا ذهن من یک جای خالی داشته باشد و با عمل سادهای مثل تماشای یک سیدی پرش کند؟
آقای فروید عزیز منظورش این که نبوده؟ بوده؟
اگر یک آدم دیده بودم، میشد قبول کرد. اما منظورت این تصاویر نبود که؟
اما من تصویر خودم را دیدم که یک نَفَس قبل مشغول تماشای جلد یک سیدی بودم. بعد آینده آمد انگار... یعنی تا همان لحظه را دیدم و باقی... انگار لحظه بعد پشت در باشد. تو در را باز کنی و ببینی سایهاش در خم راهرو گم میشود. بدوی دنبالش تا در خروجی؛ ببینی لبه شنلاش باد میخورد و بیرون میرود و در بسته میشود. بدوی دنبالش داخل خیابان؛ ببینی سوار اتومبیلی شده و میرود. دنبال اتومبیل بدوی و فقط پشت سرش را ببینی که محو میشود در انتهای خیابان...
لعنت! انگار برق گرفته باشدم و تمام سلولهایم را سوزانده باشد مثل چوب سوخته... خشک میشوم. داغ میشود درونم و از بیرون سردم. انگار بخواهم تَرک بردارم.
آقای فروید عزیز لعنتی!
میتوانی این را برایم توضیح بدهی؟
لطفا...