"انگار به درد زندگی نمیخورد یک آدم و این همه خیال."
این را خودم به خودم میگویم. بعد میگویم: عین کولیای که شده باشد کارمند اداره ثبت...
جواب میدهم: یا کولیای که در صف ایستاده باشد برای گرفتن شناسنامه و در فکر این باشد که محل تولد را چه بگوید.
* * *
همانجا که نشستهام فکر میکنم بلند شوم و نگاهی به آینه بیاندازم. اما باز هم طبق معمول، هم آنجا یادم میرود و هم توی اتاق خاطرم نمیآید که آینه کوچک روی میز را بلند کنم.
باز بیآنکه صندلی از جایش تکان بخورد، طبق معمول، جستی میزنم روی لبه پشتیاش و تعادلم را رویش چند لحظه حفظ میکنم و مثل عنکبوت و چهار دست و پا در حالت سقوط نامحتوم باقی میمانم تا کمی از قرار گرفتن در شرایط حقیقی لذت ببرم.
از تجربههای بد که میتواند نصیب آدم بشود این است که برود زیر دوش آب گرم و نه داغ شود و نه خیس. این است که چله تابستان نه اینکه دلش بخواهد، بلکه محتاج دمپاییهای گرم پشمی شود.
بدترین اتفاق مثل آن خوابهاست که از بالا بلندی پرت میشوی و مور مورت میشود و هر بار ِ لعنتی بیآنکه روی زمین کوبیده شوی چشمهایت را به سقف تاریک باز میکنی... همان چشمهایی که باید چند لحظه پیشاش توی خواب میترکیدند.
گفته که وقتی در خواب سقوط میکنی از تخت افتادهای پایین. برای همین تخت را از اتاقم بیرون انداختم.
روی زمین خوابیدن به خیال اینکه شب چشمات را به آسمان پرستاره باز میکنی؛ اما حتی یک سقف چوبی هم نصیبم نمیشود.
حالت سقوط نامحتوم، انگار مثل خیس نشدن زیر دوش.
مثل رولت روسی...
* * *
ـ بوریس استپانوویچ، حالم از این ودکاها به هم میخورد. طعم ادرار سگهای آمریکایی را میدهند.
ـ اوووه... الکسی دیمیتریچ، شما چقدر سخت میگیرید. خوردن ادرار سگهای آمریکایی بهتر است یا سرمای سگکش سیبری... بریزم؟
ـ (سر تکان میدهد به علامت تایید) بوریس استپانوویچ... یادت میآید آخرین باری که ودکا خوردیم... پرش نکن لطفا... کرمش به من افتاد. از بیست سال خوشبختیام دو سالش در اینجا گذشت... الآن سرمای سگ کش سیبری را به این جنازههای یخ زده ترجیح میدهم... لعنتی بوی گند تینر میدهند این قوطیها...
ـ خواهش میکنم الکسی دیمیتریچ عزیز... خواهش میکنم! اصلا اگر بخواهید همه را میریزم توی ظرفشویی. باور کنید همینها را هم با کلی ترس و لرز گرفتم. اگر گیرم میانداختند بلایی سرم میآمد که دستهای استالین را ببوسم... اینجا که...
ـ سن پترزبورگ نیست! میدانم؛ خبر دارم؛گفتهای... هزار بار! دلم برای فسهوالوت تنگ شده... دلم برای زینایدا تنگ شده... کاش میشد قبل از آنکه مثله بشود یک بار دیگرببینمشان و سه تایی سر کرم ته بطری شرط ببندیم و دست آخر هیچ کرمی هم نصیب هیچ کدام نشود.... پرش کن لطفا... دلم تنگ است بوریا! کاش امسال آنقدر گرم میشدم که شراب بیاندازیم.
* * *
هراسی بزرگ است خیس نشدن زیر دوش آب. میخواهد گرم باشد یا سرد.
* * *
همه آن چیزی که نیاز است برای آنکه باران خوب به نظر بیاید، یک گیلاس پر است با دو رد بر آن و موومان چهارم آنکه همیشه به شور میآورد از جایی خیلی دور از اندلس و یک حرارت سی و هفت درجه که اشتباهن فکر میکنی کمی بیشتر است چون برای خودت نیست و همان گرماست از آفتاب بهتر.
برای همین، از حالا دلهره پاییز و زمستان را دارم با این سرما که شاید باز بماند و بارانهایی که باز فقط پالتو و کلاهم را خیس میکنند و آن شال گردن بلند را سنگین.
مثل کولیای که شده باشد کارمند اداره ثبت.
مثل کولیای در صف اتوبوس درون شهری.
* * *
هراسی بزرگ است...
مثل کولی پشت پنجره به تماشای باران!
پُرش کن لطفا!