نزدیک به بیست و چهار ساعت است میخواهم یادداشتی بنویسم که گویای حس و حال فعلیام(سرخوش نبودن شايد) باشد؛ چندین صفحه سیاه کردم و حتی یک خط هم نشد بنویسم چنانکه میخواستم.
جالب آنکه هر چه هم نوشتم یا تهمایه طنز داشت یا تهرنگ طنز گرفت. پر و خالیاش را البته خودم نمیدانم. اساسا عادت کردهام به اینکه به نوشتههای خودم بخندم و کم پیش نیامده که داستانی یا یادداشتی نوشتهام و حساب طنز بودن رویش باز کردهام و بعد هر چند دقیقه که یادش افتادهام به خنده افتادهام. صادقانه بگویم، چیزی در مایههای مثل معروف "خود گویی و خود خندی...".
مضحک آنکه دارم مینویسم که اعلام برائت کنم از خنده!
مسخرهتر آنکه مطمئن هم نیستم خندهای در میان باشد. فقط به خودم مشکوکم.
* * *
«روجیيرو لئونکاوالو» اپرای بسیار زیبایی نوشته به نام «پالیاچی» یا همان دلقک. یکی از آریا*های این اپرا جملهای دارد که نقطه اوجش هم محسوب میشود: "بخند دلقک!"
هر بار این آریا را گوش کردهام، تا به این جمله رسیده یا بغض کردهام و یا اشکم سرازیر شده... شايد چون لئونکاوالو خودش دلقک نبوده. يا شايد دلقکی بوده ملحد!
* * *
آن تصويری که در ذهن من(و شايد خيلی از ما) از دلقکها موجود است، گریهشان است و نه خندهشان؛ و آنچه دلقکها به ما نشان میدهند، خندهشان است و حتی گريه خندهآورشان.
بههرحال، کمتر شنیدهام دلقکی به کارهای خودش و خودش بخندد.
و کمتر هم شنیدهام دلقکی مُصِر باشد در نشان دادن آنچه پشت نقابش پنهان شده...
* * *
برای قیاس کردن هم آدم باید بختیار باشد. بهترین نقشی که بازی کردهام، کمتر از یک دقیقه، نقش ملکالموت بوده!
نتیجه اینکه منظورم نه قیاس، که تنها حسرتخواری بود.
دارم به تیتر اشاره میکنم.
* * *
دلقکها یکجور زیستن عارفانهای دارند. انگار تمام وقت زندگی حرفهایشان مشغول دروغ گفتن هستند. دروغهایی که بابت هر کدام، یک گناه بزرگ بخشیده میشود. حتی چنگیز هم اگر دلقک میشد، شاید بختی برای بخشیده شدن در پیشگاه تاریخ داشت.
برای همین است که کار سختیست دلقک بودن. شاید برای خیلی از ما نقش هملت را بازی کردن سادهتر از رفتن در لباس یک دلقک باشد. اما بودن یا نبودن را به زعم من، دلقک تجربه میکند.
* * *
بیتردید، خیلی از مسائلی که به نظر خودمان خندهدار میآیند برای دیگران ردی از طنز درخود ندارند (این واژه بیتردید را دوست دارم؛ گرچه به خاطر اعتقادم به نسبیت، مطلقا به آن اعتقادی ندارم!).
تفاوت دلقک با دیگران این است که برای خنداندن خودش کاری نمیکند. یعنی اساسا انگار به خودش نمیخندد، اصراری هم ندارد اسمش را به دیگران بگوید. همان دماغ سرخ باقی میماند.
به همین دلیل باید اعتراف کنم که هنگام تصور خودم و دلقک، همیشه خود را در جایگاه تماشاچی میبینم و دلقک را میان صحنه...
خیلی سخت است که آدم بتواند مثل دلقک زندگی کند. یعنی انگار ما عادت نداریم. حداقل انگار من که ندارم. اگر غیر از این بود برای چه این یادداشت را نوشتم؟ بیآنکه حتی بدانم اصلا خندهای در کار هست یا نه.
* آریا (ARIA) : آریا یا ملودیهای سازی برای آواز سولو در نظر گرفته شده است. معمولا در اپراها یا اوراتوریوها، بخشی را که خواننده به تنهایی اما با همراهی ارکستر شروع به خواندن میکند، آریا گویند. مضمون کلام در آریاها بیشتر عاشقانه است(در پالیاچی ماجرایی عاشقانه بین دلقک و همسرش و دوستش در جرانت است.ن) ساختمان آن اغلب سه بخشی است که قسمت اول و سوم شبیه به هم و در تضاد با قسمت دوم است. که البته این ساخت به لید(میتوان گفت مانند ترانه.ن) نیز اطلاق میشود. (منبع: فرهنگ بزرگ موسیقی/رولان دوکانده/ گردآوری و ترجمه:شهره شعشعانی/ انتشارات دنیا و راه مانا)