دیروز با وبلاگ خوبی آشنا شدم به نام انحراف. درباره وبلاگ جذاب انحراف بعدا در یک پست جداگانه خواهم نوشت و حسم را در اولین برخورد با آن خواهم گفت.
به لطف آشنایی با این وبلاگ خوب، متوجه شدم که پنجشنبه گذشته تولد ۴۷ سالهگی «تیم برتون» بسیار دوست داشتنی بوده(25 آگوست 1958 متولد شده جناب برتون). خب! روی حساب ارادت موجود، دیدم حیف است تولد جناب برتون باشد و تبریک نگویم. به همین خاطر یادداشتی را که قبلا درباره فیلم «ماهی بزرگ» نوشته بودم دستکاری کردم و به مناسبت تولد تیمی خان عزیز! در اینجا قرار میدهم تا خوشحالیام را از تولد جناب برتون نشان داده باشم.
چند کارگردان هستند که تردید ندارم اگر به دنیا نمیآمدند زندگی لنگ میزد. آندری تارکوفسکی، روبر برسون، امیر کوستوریتسا، تیم برتون و وودی آلن و برگمان و... برویم سراغ تولد بازی:
تیم برتون را اغلب ما میشناسیم. کودکی که فقط چشمهایش بزرگ شدهاند!
رویاهای کودکانه او دچار تلخی بزرگسالی شده و همین است که ما را هر بار مسحور آثار جدیدش میکند.
گاهی (شاید هم اغلب) معتقدم انسان کودکیست که به مرض مرگ دچار شده است.
روی همین حساب، درباره برتون فکر میکنم او کودکیست که به بیماری بزرگسالی در دنیای تلخ نو دچار شده.
نمیتوانم او را مثل«میشائل انده»آدم بزرگی بدانم که کودکیاش را حفظ کرده و غنی و یا مثل «آنتوان دو سن تگزوپهری» آدم بزرگی که کودکیاش را بزرگ کرده سالم و سرحال...
برتون دنیای دیگریست در ذهن من.
برتون انگار حسرت هیچ گذشتهای را نمیخورد. مثل بچهای میماند که مادرش را گم کرده و در حالی که گریه میکند ذوق میکند از اینکه میتواند هرچقدر دلش خواست شکلات بخورد. گاهی مثل بچهای که معصومانه تلمبهای در حلق یک وزغ میکند و گلویاش را با کش، سفت میبندد و سعی میکند بفهمد وزغ چقدر باد میکند!
بچه بیملاحظهای که وسط مهمانی داد میزند و به پدر جیببرش میگوید دستش را از جیب مهمان بغل دستیاش در بیاورد... چون خودش دیده که یک اژدها رفته توی جیب مهمان!
برتون همیشه لبخند زنان ما را ترسانده.
ادوارد دست قیچیاش را به خاطر بیاورید، یا سیاره میمونها؛ موجودات عجیبغریب مریخ حمله میکند و کابوس یش از کریسمس.
دیدهاید چگونه ما را پای قصههایش مینشاند و مدام غافلگیرمان میکند با تلخیهای دنیایمان؟ و کاری میکند به جای آنکه اخم کنیم و یا از ترس جیغ بکشیم برایش دست بزنیم و لبخند بزنیم و از هیجان گاهی مثل بچههای عروسک هدیه گرفته ذوق کنیم و بالا و پایین بپریم.
اصلا کارش به این میماند که آینهای جلوی یک هیولا بگذارد و بگوید: این خوشگله رو این تو میبینی؟ این خود توئی هیولای بدترکیب!
برتون بیملاحظه است. گستاخ است. من را یاد براندو میاندازد که دماغ شکستهاش جذابترش کرده بود. برتون هرچقدر زشتتر و بیملاحظهتر بشود، دوستداشتنیتر میشود. در افسانههای برتون خبری از پری و پرینس شارمینگ نیست.
برتون عادت ندارد با چاپلوسی دل کسی را خوش کند. وقتی دهان دنیایمان بوی گند گرفته، بیخیال داد میزند بوگندو!
اما نمیگوید مسواک بزن!
آخر مدعی مصلح بودن و ناجی بشریت بودن نیست. او یک قصهگوی شیطان است.
از اینکه ما را دچار لذت ترس کند، خودش هم لذت میبرد انگار...
ادوارد دست قیچی شروع میشود. ما جانی دپ را در نقش ادوارد میبینیم و همان اول از ادوارد آرام خوشمان میآید. از کسی خوشمان میآید که که کافیست از سر رفاقت بزند تخت سینهمان تا غزل خداحافظی را بخوانیم. بعد در همان آغاز کار، ادوارد خیلی ساده و راحت میزند دستهای انسانیاش را داغان میکند. برتون هم بیخیال نشسته و ما را تماشا میکند.
برتون میداند هیچ اتفاق خوبی قرار نیست بیفتد، برای همین خیالش راحت است و دارد تلاش میکند خیال ما را هم راحت کند.
ادوارد دست آدمیزاد ندارد، به همین خاطر محکوم به تنهایی است. در سیاره میمونها، ناجی، خودش قربانی میشود چون زمین اوضاعش خرابتر شده.
به پایان بتمن دقت کنید. زهر مار آدم میکند پیروزی بتمن را با آن همه بیتفاوتی و سردی. بگذریم از اینکه منجی برتونی هم منجی درست و درمانی نیست. نه دستش کش میاید و نه بلد است پرواز کند. مرد ثروتمندی است که در کودکی پدر و مادرش را کشتهاند و وقتی بزرگ شده دارد یک جورهایی انتقام میگیرد از تبهکاران (یاد بازی جک نیکلسون که میافتم وصف حالم میشود این: جامهها دریدندی و فریادها زدندی!).
یا این یکی: برتون میخواهد ماجرای عاشقانه تعریف کند: اشکالی ندارد اگر یک کلهکدوی دیلاق عاشق یک عروسک فرانکشتاینی بشود؟
برتون جزو معدود کسانی است که توانسته وارد دنیای خیال بشود و زندگی خوبی برای خودش آنجا درست کند و تازه بتواند کلی هم مهمانی راه بیاندازد و ما را هم دعوت کند به ویلایش در دنیای خیال.
دنیای خیال جای خطرناکی است و مرگ آدم غریبه در آن حتمی است. کافیست بدون آشنایی پایت را دردنیای خیال بگذاری تا یا تمام خیالاتت را از دست بدهی و یا تا آخر عمر در آن گرفتار بمانی.
دنیای خیال دنیای زیباییست. اما نمیتوان به سادگی در آن زندگی کرد مگر...
خوش به حال تیم برتون!
او "مگر" را پیدا کرده... برای همین است که اینقدر بیخیال ِ خیالات ما، مرزها را میشکند و دنیا را عریان میکند.
تخیلات را نه! دنیا را...
برتون به سرزمین رویاها رفته و سالم بازگشته و اسم زیبایی هم برای ملکه بیآلایش پیدا کرده...
خب! جناب برتون، تولدت مبارک!
پ.ن: تصاویر مربوط به مهمانی تولد تیمی عزیز است. سر را من برایش هديه بردم. میخواستم سر اسپیلبرگ را ببرم، پول کافی همراهم نبود! دير هم شده بود چاره ديگری نداشتم. سال آينده يک اسپيلبرگ خشک شده برايش میبرم.