از جذابترین عذابهای زندگی برای من این است که درباره جزئيات و گاه کليات داستانهایم دچار تردید بشوم.
شخصیتها که نوشته شدند، با قیافهشان مشکل پیدا میکنم، صدایشان را دوست ندارم و یا احساس میکنم صدای راوی وق میزند آن وسط. مشکل بزرگتر گم شدن خودم است و از آن بزرگتر اين سوال که اصلا چرا يک داستانی را بايد بنويسم!
یک بار برای یک داستان بلند مجبور شدم نقشه زمانی و مکانی بکشم تا بتوانم بفهمم اصولا کجا بودم!
و بار ديگر بعد از پنجاه صفحه از اساس با قضيه مشکل پيدا کردم.
حالا اینها را چرا گفتم؟
برای اینکه آخرین پست را که میخواستم قرار بدهم، دچار همین مشکل شدم. البته به زعم خودم نه چیزی آن وسط وق میزد و نه کسی بدریخت از آب در آمده بود. فقط نسبت یکی از شخصیتها را با خودم گم کردم و دست آخر هم دلم نمیآمد داستان را تمام کنم. از یکی از جملهها خوشم آمده بود و به سرم زده بود آن را بگذارم پایان... بیموخره!
با خودم کلنجار رفتم و از هدایت و راه راست و پیروی از بزرگان و چخوف و بولگاکف و بل و ونهگات کبیر و کالوینوی شهیر با خودم گفتم. گفتم نصفهکاره ول کردن کاریست که آخر و عاقبت ندارد. به یاد گمراهی افتادم و اینکه پیش ارسطو مسئولم و پس فردا باید در بارگاهش جوابگو باشم.
خوف کردم و به تنلرزه افتادم وقتی یادم افتاد باید در پیشگاه افلاتون اثبات کنم که ماست سیاه است.
گفتم به هر حال به حساب قوم و خویشی با حضرت لوسیفر هم که شده بالاخره شاید به دیده اغماض کنند. اما سروش آمد (بدبختی به این بزرگی؟ خود همینگوی بود مرکب سروش را دزدیده!) : ای پسر! این چه بساطیست. به دیدهٔ غماز هم اگر بیایی فقط حالمان را به هم زدی! چون پارهروزنامهها که مینویسی، سر و ته هم نداشته باشی چه شود!
خلاصه اینکه، نشستم و پایانی نوشتم. آخر انصافا تنها نویسندهای که نباید با او دهن به دهن گذاشت همینگوی است.
حداقل برای من که یک دماغ شکسته بدتر از یک داستان پایاندار به حساب میآید. حتی اگر پایانش خودم را گیج کند.
بههرحال، پایانش را هم نوشتم و امیدوارم آسیب جبران ناپذیری به آن نزده باشم.
اساسا یکی از لذات نوشتن برای من میتواند این باشد که هر بار داستانی را که قبلا نوشتهام دوباره بخوانم و دستی در آن ببرم و در پایان مطمئن باشم دوستان گرامی که قبلا آن را خواندهاند، دوباره باید برای خواندن مطالب افزوده یا حذف شده (البته اطلاع از مورد دوم!) به آن مراجعه کنند! بهترین تجربهام در این مورد حذف پنجاه درصدی یک شخصیت هنگام بازنویسی همین شبکه تار عنکبوتی رنگین و داستان شاقلبش بود!
( حضرتا از ما نگیر این علامات توجه و تعجب را که نبودش مایه حسرت است و بودش مزید نعمت. گر نيايد متن ما بلنگد و چون برآيد جان ما بشَنْگد.)
حالا این همه را نوشتم که گفته باشم بیکار هم نبودم و در راستای شکستن انگشتان دست و کوژ کردن مهرههای کمر و خدمات بیدریغ به آرتروز گردن، کاری انجام دادهام.
هنوز دچار تردیدم. اما نتیجهاش را امروز یا فردا همینجا قرار میدهم.