صادقانه
بگویم من یکی که طرفدار فحش دادن بهجا هستم، طرفدار توهین هوشمندانه. منظورم هم
از هوشمندانه این نیست که فحشهای جدید اختراع شود و میان بیاید، نه، همان فحشهای
آبدار قدیمی هم خوب است، ولی بهجا. گاهی یک «گه نخور» ساده معجزه میکند.
با
پوستکلفتی و گردنکلفتی و حقبهجانبی ابلهانه و بیمایه نمیشود بحث کرد. یکی
دارد غلط میکند و محکم پشت غلط کردناش هم ایستاده؛ چطور میشود تن به گفتوگو با
چنین آدمی داد؟ نمیشود! تجربه ثابت کرده نمیشود. تجربه ثابت کرده اینجور آدمها
بحث را به گند میکشند. وقتی ختمکلام کسی میشود «نظر شخصیمه» دیگر جای بحثی نمیماند.
انصافاً نمیشود کسی را مجبور کرد از نظر شخصیاش برگردد، خیلیوقتها نمیشود اینطور
آدمها را متقاعد کرد، در نتیجه باید به نظر شخصیشان رید.
احترام
گذاشتن به عقاید دیگران کار پسندیدهایست، اما تا کجا؟ قدیمها آشنایی داشتم که
علاقه داشت توی خیابان تا خانمی را میبیند لفظ رکیکی را به زبان بیاورد. آن کار
سر حالش میآورد، جایی برای بحث نمیگذاشت، اصلاً نمیخواست بحث کند. باید به
عقیدهاش احترام میگذاشتم؟ نه! من به عقیدهی خودم احترام میگذاشتم و مدام بهش
میگفتم «خفه شو» و یادآوری میکردم که مزاحم است، عوضی است و تهدید میکردم که
دیگر با او همقدم نمیشوم.
احترام
گذاشتن به عقاید دیگران... پس کجا باید به عقاید خودمان احترام بگذاریم؟ اصلاً کی
به عقاید ما احترام میگذارد؟ آن کسی که روی طبل بزرگاش مینویسد «شهر باید به من
عادت بکند»؟ بیسچهارهفت دارد ریده میشود به عقاید خیلی از ما، حقوقمان زیر پا
گذاشته میشود، به شعورمان توهین میشود، بعد ما احترام بگذاریم؟ کی هستیم؟ مسیح
یا گاندی؟
من
یکی توی کتام نمیرود این قضیهی بیقید و شرط به عقاید دیگران احترام گذاشتن؛
این دستکودمبک تازهی دیو بلاهت. مثال هم زدم، مثالهای دیگر فراواناند: ما با
خیال راحت به عقاید نازیها احترام نمیگذاریم. عقاید دیکتاتورها قابل احترام
نیستند. نژادپرستها قابل احترام نیستند. ضدزنها قابل احترام نیستند. پدوفیلها
قابل احترام نیستند. متجاوزها قابل احترام نیستند. اینها هم عقیده دارند، ولی نهتنها
باید سگ بریند توی عقایدشان، بلکه باید مجازات هم بشوند، باید طرد بشوند، باید بستشان
به دیوار که به کسی آسیب نزنند.
حالا
عدهای میزان آسیب زدنشان کمتر است، ولی باز هم از بلاهت بهره بردهاند. چرا
نباید به اینها توهین کرد؟ مثلاً موسیقی بد آزاردهنده است. هرکسی حق دارد توی
خلوتاش به هر عربدهای خواست گوش بدهد. شک ندارم صدای جنیس جاپلین همانقدر میتواند
مثلاً فلانی را آزار بدهد که صدای اصغر سهحنجره من را آزار میدهد. تا اینجا
کاری نمیشود کرد. من صدای جنیس را پایین میآورم و فلانی صدای اصغر را. ولی وقتی
فلانی میخواهد بهزور صدای اصغر را بکند توی گوش من چه؟ توی ماشیناش، توی
خیابان، توی خانه، توی تلویزیون، هر جهنمدرهای که گیرش بیاید، صدای اصغر را تا
ته بلند میکند، بعد با افتخار میگوید «به این میگن موزیک خوب»... خب، منی که
سواد درست و درمان موسیقی ندارم، اما گوش نسبتاً سالمی دارم چه باید بکنم؟ فرض
کنیم من هم موسیقیدان بودم، میتوانستم ثابت کنم اصغر دارد زرزر تُمتُم میکند و
اصواتی که ایجاد میکند بدترین شکل تولید موسیقی است؛ توی گوش اصغر گوشکنها چطور
فرو میکردم؟ اصلاً یکی دو نفر را هم راضی میکردم که اصغر بد است، جلوی اصغر را
چطور میگرفتم؟
به
من چه که جلوی اصغر را بگیرم؟ خب... داستانهای موسیقی در دههی شصت میلادی را
یحتمل خیلیمان شنیدهایم. جوانهای طاغی و جوشی و مرزشکن و سدشکن آن دهه،
ووداستاک، جنبشهای ضد جنگ، ضد نژادپرستی و... اینکه چطور موسیقی در آن دهه شکفت،
جدی شد و بالید و قدرت پیدا کرد. اینکه راکنرول هم خواند «کمرت را بجنبان» هم
خواند «به سرت خوراک بده». بعد دههی شصت تمام شد. راک خوب، موسیقی خوب محدود شد
به چند گروه خاص. این گروهها هم یکییکی پیر شدند و ماند... این «کونشو»هایی که
الآن هست. خودبهخود که این اتفاقها نیافتاد. من شیفتهی گروه «آبا» هستم اما
داستان معروفی هست که میگوید همین «آبا»ی عزیز یکی از گروههایی بود که در قتل
راکنرول دههشصتی دست داشت، کمک کرد موسیقی هنرمندانهی بیقید و قلاده برود زیر
دست تهیهکنندههای پولپرست، ترانههای وحشی تبدیل بشوند به «مامانت خبر داره؟»
و در بهترین حالت «پول پول پول». (که باز تکرار میکنم، سگشان شرف دارد به آتوآشغالهایی
که اینروزها بهعنوان موسیقی پخش میشود. اما «ملکهی رقصان» کجا و «لوسی در
آسمان» کجا!)
موسیقی
زمانی سازنده بود، زمانی صدای اعتراض بود، صدای تفکر بود... الآن؟ نمیدانم از کجا
شروع کنم. روی ترانهها حتی نمیشود بالا آورد، سگ هار روی ساز بیافتد صداهای
بهتری در میآورد.
بههرحال
موسیقی بد هم یک نمونه از اینهمه بلاهت پرطرفدار است... زیاد روش ماندم چون زیاد
روی دلم مانده بود. نمونههای دیگر فراواناند: کتاب نخواندن شده یکجور افتخار و
کتابخوانی شده خودنمایی روشنفکرانه. خودِ روشنفکری شده فحش. ای عجب! ادای
روشنفکری هم بهتر از ادای لمپنی در آوردن است. تا باشد ادای روشنفکری؛ دستکم آنکه
ادای روشنفکری در میآورد مجبور است توی بحث بماند، مجبور است ادای فکر کردن هم در
بیاورد. دو پله جوانترها غلطهای دستوری و نگارشی فاحش دارند و به غلطدار بودنشان
میبالند. فمینیست بودن شده یکجور فحش. جنسیتزده بودن اینروزها شده رفتار
انقلابی. خریّت مد شده. طرف با وقاحت تمام رفتار خارج از شٱن انسانی دارد و به
خودش میبالد، مثلاً اسمش را میگذارد مثلاً طنز. کسی هم جرٱت ندارد در موردش
حرف بزند.
باز
هم میگویم، حالا که تریبونی نیست برای دفاع از آدمحسابی بودن، بیمایه نبودن،
نفهمنبودن؛ حالا که نفهمها گردنکلفتی میکنند، گوششان را موماندود میکنند،
افتخار میکنند به نفهمی... دستکم میشود توهین کرد. نتیجه میشود چماقداری
کلامی؟ بشود. اوضاع شبیه میدان جنگ نیست، اما باید بشود. بلاهت دارد راستراست راه
میرود و نفسکش میطلبد و باید نفسکشی پیدا بشود... و با بلاهت نمیشود بحث کرد.
توهین کردن به بلاهت کثیف کردن خودمان است؟ آدم با خوک که بخواهد کشتی بگیرد خواهناخواه
گهی هم میشود. چه باک!