چرتزدهام؛
بخوانید کتکخوردهی چُرتی کوتاه. بهتجربه فهمیدهام هولناکترین راه فرار از
ملال چُرت زدن است، و باز هم کاریش نمیتوانم بکنم... نشسته یا افتادهام که کمکم
ماتم میبرد و چشمهام میرود روی هم... چند دقیقه بعد هولزده میپرم، هر زمانی
از روز باشد فکر میکنم روزم را باختهام؛ چنان کوفته که انگار ساعتها روی صندلی
جلوی پیکانی در ترافیک گیر کرده باشم، بین راننده و مسافر کناری. سعی میکنم با
سیگار و چای یا نسکافه و کمی نرمش خودم را سرحال بیاورم... بیشتر به شوخی میماند،
سرحال نمیآیم، قبلاش هم سرحال نبودهام. ملال هنوز سرجاش هست و چاشنی شکست هم
حالا اضافهاش شده.
*
با
رفیقی از ملال حرف میزدیم. مدتهاست از ملال حرف میزنیم. ملول خواندنِ کتابی
ملالانگیز بودم هوار شده روی باقی ملالتهای روزانه؛ قاتق نانی قاتل جان شده.
جایی در کتاب به سه نوع ملال اشاره شده بود، با مثالهایی کمجان و بیمایه. حتی
نمیتوانم بگویم دستهبندیاش قابلقبول بود یا نه، با اینحال شده بود مایهی بحثمان؛
سه جور ملال: انفعالی، فعال و در حال سرکشی.* حرفمان سر ملال فعال و انفعالی بود
و رسید به کشتن زمان. میگفتم بعضی آدمها انگار زمان را باواسطه میکشند. در
اتاقی مینشینند و دکمهیی را فشار میدهند تا تیغی در اتاقی دیگر فرود بیاید بر
گردن زمان. این در ذهنام مینشست کنار ملال فعال و آدمهایی را بهخاطرم میآورد
که همیشه رویایی داشتهاند و شک ندارند بالٱخره روزی میروند سراغاش. کسانی که تا
ابد انگار همیشه ماه اولی است که رفتهاند سر نگهبانی «صحرای تاتارها».
خودم
اما مبتلا به ملالی انفعالی هستم و... زمان را با دست خالی میکشم و همیشه به
وحشیانهترین شکل ممکن. گاهی خفهاش میکنم، گاهی انگشتهام را فرو میکنم توی چشمهاش،
گاهی با مشت نرماش میکنم. هر شب خون خشکیدهی زمان را روی دستهام دارم. انگار
روی «سولاریس» باشم و... جداً زمان معشوقهی من است و با این ملالی که گریبانگیرم
شده، زمان معشوقهی مردهی من است. هر روز صبح چشم که باز میکنم با تنی تازه
کنارم دراز کشیده و منتظر است تا دوباره نابودش کنم، با دستهای خودم بکشماش و...
میگفتم
این وضع را ترجیح میدهم. دوست ندارم این کشتن هرروزهی زمانام را پیش چشم نداشته
باشم. شک ندارم که آنجوری کل ماجرا را از یاد خواهم برد. خوش دارم هر روز دستکم
یادم بیاید من این زمان را دوست دارم، آنچه را دوست دارم میکشم...
اما
کشتن زمان ملالانگیز است و وقتی از ملال آدم زمان را بکشد نتیجه میشود ملال مکرّر
و این ملال مکرّر یاد آدم میاندازد که دارد ذرهذره میمیرد و هماین چیزیست که
آدم باید فراموش کند وگرنه بیشتر ملول میشود و...
تنها
مایهی خوشحالیم این است که هنوز از ملال بیزارم، هنوز حواسم هست که چیزی سرجاش
نیست.
*
هویت، میلان کوندرا، ترجمهی پرویز همایونپور. نشر گفتار، 1379 ـ ص. 27