از
بازنویسیها گذشته، نزدیک دو سال است داستان تازه ننوشتهام. آخریش «فانتزی تهرانپارسی»
بود که خیلی زیاد دوستاش دارم و با اینحال چون امیدی به چاپ شدناش ندارم هنوز
دستودلم نرفته به حتی اولین ویرایشش... آنقدر تجربهی خوبی بود که دلام میخواهد
زیاد دربارهاش حرف بزنم. هنوز نام شخصیتهای اصلیش توی دهانم است و کم پیش نمیآید
که حتی طوری ازشان یاد کنم انگار رفیق قدیمیم بودهاند... شخصیت اصلیش، کاوه
قربانینژاد، انصافاً یکجورهایی رفیق قدیمیم هم بود. تا آخرین روزهایی که داستان
را مینوشتم شخصیت اصلی اسم نداشت. هرجا به اسمش میرسیدم سهنقطه میگذاشتم و میپریدم.
بعدتر میان گپزدنها با رفیق ویراستارم دیدم که مدام کاوه صداش میکنم، کاوهقربانی.
کاوهقربانی اوائل مردی خیالی بود کمی مسنتر از خودم. بعد شد یکی همسن و سال
خودم و توی فانتزی تهرانپارسی شد یکی شبیه و با اینحال نقطهی مقابل خودم. جایی
از داستان کاوهقربانی و ساسانعاصی همدیگر را میبینند و کارشان تقریباً به کتککاری
میکشد... با اینحال کاوه را دوست دارم. پیشتر هم در فیسبوک نوشته بودم که عاشق
دوستدختر سابقش شهرزاد هم شده بودم. بهقول یکی از رفقام شهرزاد کمی پاچهپاره
است... خب، بیتردید نقطهی قوتش اعصاب زیادی آرام نیست و دمخور بودن با کاوه و
آرام ماندن هم اعصاب پولادین میخواهد. اعتراف میکنم یکی از فصلهای محبوبم در
آن داستان جاییست که شهرزاد با کاوه دعواش میشود و تصمیم میگیرد ترکش کند. تهدلم
ذوق میکنم از نوشتن چنان دعوای آرامی. بههرحال، هرچند شهرزاد حضوری طولانی در
داستان ندارد با اینحال برام موجودی دوستداشتنی شد اندازهی خود کاوه...
بگذریم...
گفتم که دلام میخواهد دربارهی آن داستان زیاد حرف بزنم، اما اصل حرفم این
نبود.
میخواستم
بگویم دلام برای داستان تازه نوشتن تنگ شده است... چیزی هم برای نوشتن ندارم؛
چیزی که دلام را ببرد برای نوشتناش ندارم. مثل حرف که ندارم بزنم... و نه که حرف
نزنم، نه که ننویسم... دلام غنج نمیزند براشان؛ از آن حسها که خودم را پرت کنم
طرف صفحهکلید و نفهمم چند جملهی اول را چطور نوشتهام، شروع کنم به حرف زدن و
چنان دستهام را در هوا تکان بدهم که انگار دارم با کلمات پینگپونگ بازی میکنم...
نیست. گاهی فکر میکنم شاید همهچیز زیر سر قرصهای اعصاب است. اما خب، اگر هم
باشد، آرامش اعصاب هم زیر سر همان قرصهاست... راستش کار به انتخاب هم نمیکشد.
مجبورم آرامش اعصاب را انتخاب کنم...
نوشتن
همین مجبور بودن هم انتخاب بدی نیست. میدانم که بالٱخره روزی باید دربارهی OCD بنویسم. چیزی واقعیتر از آن بیماری انگار
بانمکی که در فیلمهایی که دیدهام و داستانهایی که خواندهام نشان میدهند و مینویسند.
OCD اصلاً بانمک
نیست. تکرار و تکرار و تکرار اجباری فقط به زور بازی جک نیکلسون ممکن است دلنشین
باشد و کار به ما آدمهای واقعی که میرسد چیزی نمیشود جز عذابی بیپایان. برخلاف
فیلمها هیچ عشق آتشینی هم نمیتواند OCD را بفرستد پی کارش. مخرب است، سرتاپا ویرانگر است و وقتی پا گرفت
و ریشه دواند به مبارزه خواندناش تقریباً غیرممکن بهنظر میرسد...
به
همین چند سطر که نگاه میکنم میبینم واقعاً نمیدانم چطور باید دربارهاش
بنویسم. مرض کسلکننده و تکراری و خانمانسوزیست که انگار قصه هم سرش نمیشود...
گفتن ندارد که از قصههای آبکی دربارهی وسواس کینه به دل دارم. از داستانهای آدمهای
باهوشی که پنج بار چراغ اتاق را خاموش و روشن میکنند و بعد میروند به زندگی هوشمندانهشان
میرسند. OCD مکندهی هوش و
تخیل است... آخ از تخیل... هرچقدر تخیل قویتر باشد انگار OCD هم قویتر میشود.
فیلم
As Good as It
Gets را که میدیدم خندهام میگرفت. قهرمان داستان دستاش را با صابونی نو میشست
تا صابون تازهی دیگری بردارد و دوباره دستش را بشوید، زیر آب داغ، بعد برمیگشت
سر داستان نوشتناش. مسخره بود، مضحک بود. وسواس اولین چیزی را که میخورد تمرکز
است هرجا که به خودش مربوط نباشد. من بهش میگفتم سرطان فکر... برای همین است که
وقتی داروی شفابخش را پیدا کردم دودستی شیشهاش را چسبیدم، روی ماه پزشکم را
بوسیدم و سروقت قرصها را انداختم بالا... حتی اگر بهنظر برسد هیجان را میپوساند،
حتی اگر به شکل مشکوکی با خلاقیت بازی کند... نه که الآن تمام و کمال خوب شده
باشم، اما حاضر هم نیستم برگردم به شمردن دفعات خاموش و روشن کردن چراغ.
شاید
هم کل ماجرا هیچربطی به قرصهای اعصاب نداشته باشد. شاید بهسادهگی داستان نمینویسم،
چون چندان زندگی هم نمیکنم. خود زندگی چیز کسلکنندهیی شده، نشده؟
فانتزی
تهرانپارسی با این جملات شروع میشود:
« تهران
شهر هولناکی است، بیش از حد واقعی، جور تهدیدکننده و ناخوشی واقعی است... باید
بگویم... واقعیت تهران گاهی آنقدر واقعی است که تقلبی بهنظر میرسد، بزکی...»
واقعیت
هم بیش از حد واقعی شده، جور چرکی واقعی... و واقعیتِ بیش از حد حوصلهی من یکی را
که سر میبرد.
به
قول آقای پولانسکی «شاید وقت آن رسیده که کمی رویا به جهانمان اضافه کنیم»... و
باید پرسید کدام رویا؟ دقیقاً کدام رویا؟